متن سخنرانی در برنامه یادمان 67 – زوریخ ـ نوامبر 2016 «هنر مقاومت» مینو همیلی

متن سخنرانی در برنامه یادمان 67 – زوریخ ـ نوامبر 2016

«هنر مقاومت»

مینو همیلی

:داستایوفسکی نویسنده بزرگ روسیه در کتاب «خاطرات مردگان» می‌نویسد

„انسان“ چه مصائب و مشقت‌هایی را نیست که نتو‌اند در برابرشان مقاومت کند.“ انسان موجودیست که با هر چیزی خود را تطبیق می‌دهد و در هر شرایطی زندگی می‌کند.

به نظر من این بهترین تعریفی است که می‌توان از انسان به دست داد. داستایوفسکی فراموش می‌کند که انسان در عین حال موجودیست آسیب‌پذیر که بسا در برابرسختی‌های زندگی در هم بشکند و از اوج بلندی به مغاک فلاکت فرو افتد. این «تلاش انسانی» است که فرد را در برابر سختی‌ها مقاوم می‌سازد.

«شیخ ابوالحسن خرقانی» عارف بزرگ قرن پنجم می نویسد „بزرگی انسان با معیار توان او برای ایستادگی در برابر خطر، درد، خسران، داغ و دیگر سوانح زندگی سنجیده می‌شود.“

زندان آزمایشی است که فرد را از غربال می‌گذراند. مشکل زندانی سیاسی در این است که در برابر زندانبان و جلادان کاملا بی‌پناه است. از زندانی اسیر هیچ کاری ساخته نیست جز مقاومت. انسان مقاوم، تسلیم فشار، سختی، وسوسه و نومیدی نمی‌شود. اما این بدین معنا نیست که فرد مقاوم از هرگونه ترسی بریست. ترس بخشی از زندگی آدمی ست. لیکن انسان مقاوم کسی است که توان چیره شدن بر ترس خویشتن و تحمل آن بخاطر یک هدف والا را دارد. مقاومت که از ویژگی های انسان است، در اثر تداوم مبارزه و کوشش پیگیر فرد به دست می‌آید.

نمونه مقاوم فردی زندانیان در برابر دلباختگان تیرگی‌ها فراوان است.

«بابی ساندز» در اثر اعتصاب غذا می میرد، اما تسلیم نمی‌شود.

«غنی بلوریان» 35 سال و تا آخر حکومت شاهنشاهی در زندان ماند، اما توبه نامه ای ننوشت و نخواست با سرافکندگی بیرون بیاید.

«نلسون ماندلا» با نژادپرستی مبارزه می کند و آن را شکست می‌دهد.

در تاریخ مبارزات مردم ایران نمونه‌های بسیاری از مقاومت همگانی انسانها سراغ داریم. نمونه بارز این مسئله تلاش خانواده‌های ایرانی در گرامی‌داشت «خاوران» است. خاوران، پژواک صدای اعتراض‌آمیز مادران، پدران و دوستان اعدام‌شدگان را به صورتی پیوسته بگوش مردم ایران می‌رساند و با وجود سرکوب مکرر این صدا، روز به روز رساتر می‌گردد. خاوران انعکاسی است از انسانهای وارسته‌ای که با امضای بی‌چون و چرای مرگ خود، مشعلی فروزان را در مسیر مبارزه مردم ایران برافراشتند.

شرایط سیاسی کشور در سال شصت

معرکه‌گیری اسلامی تنها توانست وقفه‌ای در روند انقلاب 57 ایجاد کند. اتفاقات بعد از انقلاب 57 نشان داد که دینامیسم انقلاب هنوز برجاست. نشان داد که مردم، نه برای اسلام بلکه برای آزادی و رفاه اجتماعی به میدان آمده بودند و هنوز در میدان مانده بودند. در تاریخ واقعی ایران 30 خرداد 60 به 17 شهریور 57 می‌چسبد و حلقه بعدی آن است. کودتای «بنی صدر» با یک ضد کودتای خونین پاسخ گرفت و سراسر ایران را به خون کشید.

در کردستان اما قدرت‌اش را نداشتند، هر چند که در آنجا از فروردین 58 بساط اعدام و زندان و شکنجه را به راه انداختند، اما تجربه10 سال مبارزه نظامی توده‌ای، اجازه نداد هرگز در آنجا ریشه بدوانند. در واقع جمهوری اسلامی سی‌خرداد 60 و با سرکوب خونین معترضان بر ایران حاکم شد.

شرایط زندانها

بیشتر ما زندانیان بچه هایی بودیم که از دبیرستان ما را به زندان بردند. رژیم در آن سالها سخت سرکوب کرد. بساط شکنجه و اعدام به راه انداخت. در اینجا بخشی از نوشته خودم که قبلا در سایتهایی منتشر شده را می خوانم.

„بوی خون می‌دادم، لای پانسمان پاهای شکنجه‌شده‌ی افسانه دینعلی. گردنش را می‌دیدم با گردن‌آویزی از طناب و کبودی‌هایی که خرخره‌اش را گرفته بود و سنگینی سرش را خم کرده بود تا بالای دار بالاخره سر خم کند و هوای هواداری سازمان مجاهدین خلق از شش‌هایش به در شود. کاش تنش را دیده بودم پیش از آن‌که با تیر‌های سربی، سوراخ شود و جهان کثیف آن بیرون را در حفره‌هایش تکرار کند. خودم زخم پاهایش را بستم تا لنگ لنگان تا مرگش پای بکشد بر زمین و سرش را بالا نگه دارد. مرگ می‌دیدم لای جعد گیس‌های بریده‌‌ی سرخش. شب بر سرش حنا گذاشته بودم تا در برابر هجوم گلوله و مرگ، سرخی اش سرافراز شود. چشمانم سرخی می‌دید. صورت گر گرفته‌ی افسانه را، روزی که وصیت‌نامه احترام کارگر دستجردی از مجاهدین خلق و اعدامی قبلی را خواند، لرزه‌ای که بر اندامش بود، می‌دانست که بعدی اوست. وصیت را که می‌خواند باید وصیت بنویسد. صدای مرگ از دهان مرده‌ی بعدی، صدای مرگی زایا بود، تداوم داشت و مرگ مرگ می‌زایید.

http://www.shahrvand.com/archives/59447

در زندان سنندج هر دو هفته یكبار دوشنبه شبها در حیاط „دادگاه انقلاب“ و روبروی بند ما و در مقابل چشمانمان بساط اعدام را به راه می انداختند. صدای شفیع رمضانی، خسرو مائی و تعدادی دیگر را وقتی که از بند بیرون می آوردند می شنیدم که می پرسیدن „ما رو كجا میبرین؟ ما كه به پا دمپایی و زیرپوش به تن داریم “ جلادان در جواب می گفتن “ اونجا كه شما رو می بریم همین ها هم زیادی ان“.! جوخه اعدام با تك تیر از پا به بالا رگبار می گرفتند و تا زدن تیر خلاص كه دیر شلیک میشد اعدامی ها در خون خود می غلتیدند. گاهی با تیر هوایی به طرف بند ما شلیك می كردند تا ما را بترسانند. سپس بمانند بیماران روانی با شلنگی كه خونها را می شستند آب بازی می كردند. قبل از آن اعدامی ها را با كلت می زدند و گلوله ها اغلب به قلب نمی خورد و  جانباختگانی چون شهین باوفا و فرشته گل عنبریان دیرتر جان دادند. „شهین بعد از خواندن كیفرخواست فریاد زد كه بیگناه است و خواست تا چشمانش را برای دیدن آسمان باز كنند.“

در زندان اصفهان وقتی فرزانه سلطانی که کلی برای عید تدارک دیده بود را برای اعدام بردند جو بند سنگین شده  و روحیه ها تضعیف شده بودند. یكی دو تا از بچه ها تئاتر اجرا کرده و این سرود را خوانده بودند.

„ز خون مریم و ز خون بیژن…

كویر زندگی شود چو گلشن…

مردم ما یه روزی بیدار میشن …

درخت ظلم و میكنن ز ریشه“(مریم و بیژن نام های تشكیلاتی فرزانه سلطانی و نامزدش بودند).

فرزانه هنگام رفتن صدایش را در گلو انداخته و فریاد زده بود: «بچه‌ها، کمونیست‌ها هرگز نمی‌میرن. بیرون هنوز مردم هستن. عید رو خوب برگزار کنید.» او به استقبال مرگ می‌رفت؟ چه کسی این‌چنین استوار مرگ را به سخره می‌گیرد و سکوت و بهت‌زدگی را بر قلب‌های مرده‌ی نگهبانان و توابین می‌پاشد؟ فرزانه مرگ را در دستش گرفته بود و با قدرت بر سر آن‌ها آوارش می‌کرد. او وقت رفتن فراموشم نکرد. در انفرادی را زد و گفت: «هه والی بارگرانم! („رفیقی که بارت سنگینه“) بالاخره من رو بردن».و من تا صبح در انفرادی“غوغای ستارگان“ را خواندم و گریستم.

هنر در زندان

روز اولی که داخل زندان می شوی همه چیز برایت جور دیگرست. بقیه زندانی ها، روابطشان، مقررات آنجا و  غذا و … اگر در زندان با زندگی جدید کنار نمی آمدیم، خرد می شدیم و به باورهامون پشت می کردیم. زندان برای ما دردناک بود و ما برای فرار از دردهایمان دنیای خود را می ساختیم.گاهی هدف کشتن زمان بود و تحمل شرایط سخت زندان و استفاده بهینه از اوقات و تجسمی از خود در تولید هنری. به آواز همبندی گوش جان می سپردیم. فضیلت دارایی یکی از زنان شجاعی که در زندان سنندج به گفته دادستان“گروهی“ حاضر به همكاری نشد و اعدامش کردند همیشه برایمان آواز „خالو ریبوار“ را می خواند. در بازداشتگاه و زندان اصفهان شب ها فرنگیس از مرکزیت سازمان طوفان صدای بلندو قشنگش را سر می داد و آوازهایی مثل غوغای ستارگان „پروین“و گجلر“بهبودف“ را می خواند. وقتی می خواند سکوت همه جا را می گرفت، انگار جیرجیرکها هم ساکت می شدند.! نیره از بچه های جنوب هم، صدایی بی نظیر داشت. من هنوز صداهایی به آن قشنگی را در عمرم نشنیده ام.. شاید هم به خاطر حال و هوایش بود.. پائیز بود و زندانی بودم و دلی گرفته داشتم. گاهی به خاطر سخت‌گیری ها آواز سردادن‌ها به زمزمه تبدیل می‌شد و یا سرود انترناسیونال را با سوت می‌زدیم. سختی‌ها و خطرها را به جان می‌خریدیم تا هویتی که زندانبان می‌خواست از ما بگیرد را حفظ کنیم و این‌گونه احساس قدرت می‌کردیم. به همدیگر هدیه می‌دادیم و از لبخند رضایت‌بخش هم شاد می‌شدیم. به عنوان خاطره و بجا گذاشتن رد حیات و یادگاری زمان از دست رفته، كارهای دستى را برای خانواده‌ها می‌فرستادیم که گاهی زندانبان‌ها آنها را می‌دزدیدند. برای صیقل دادن سنگی و هسته خرمایی چه خطرها که به جان نخریدیم. گاهی ما برای این کارها تنبیه هم می‌شدیم. یادمه مار طویلی را بافته و تا روز ملاقات به دور میله های بند آویزان كرده بودم، به بهانه این‌ كه گویا خواستم وحشت زندان را به خانواده نشان دهم مصادره شد. دختر هنرمندی بود كه برای نی‌نی توی دل مامانش، از بطری خالی „شامپو پاوه خانواده“ یک زرافه و از بطری „شامپو تخم مرغی“ یه خرس ناز درست کرده بود. یک گوشه از پشت بام بازداشتگاه همیشه یه کلاغ پیر می‌نشست و با قارقارش حال و هوای غریبی به روزهای سرد و پائیزی بازداشتگاه می داد… تو گلدوزی‌هاش، اون کلاغه هم رو پشت بوم نشسته بود.! دختر ناز دیگری بود و اهل شوخی که دائم جوک می گفت یک گردنبند گردنش بود که مدالش یک پروانه سنگی بود. تنها باری که اشک تو چشمش دیدم وقتی بود که بهش گفتم: چه گردنبند قشنگی! گفت شوهرم تو انفرادی درست کرده و به خانواده‌اش داده تا به من برسونن….یه ریگ سفید از حیاط بازداشتگاه پیدا کرده، ساعت‌ها و ساعت‌ها تو انفرادی  به زمین سیمانی سائیده و شکلش داده. حالا چند ماهه که از بازداشتگاه مردها بردنش، هیچکس هم ازش خبر نداره..

گاهی ما با آواز و رقص و یا مسخره‌بازی لحظاتی خودمان را از زندان دور می‌كردیم. سال 60 و در زندان سنندج، „روز زن „یک نمایشنامه اجرا كردیم. منیره نمایشنامه را نوشت و صورت سارا مثل یک کارگر سیاه پوست گریم شد و تصویر یک دختر اریتره‌ای  به عنوان پشت صحنه روی دیوار نقاشی شد. در زندان قم „اول ماه مه“نمایش و سرود اجرا کردیم. به خاطر تحت تاثیر قرار دادن زندانی‌های قم گفتند“ از تجمع کردها در زندانها باید خودداری كرد و ما را به زندان های مختلف مجدداً تبعید کردند. در زندان اصفهان صبح را با نرمش „میلیشیا“ آغاز می‌كردیم و عصرها مسابقه پرش طول و ارتفاع داشتیم. یه روز به بهانه مسابقات ورزشی زندانیان غیرسیاسی زندان‌های كشور که گویا در زندان دستگرد برگزار می‌شد، تخت ما و زنان عادی را بردند و بعد از چند روز که آنها را برگرداندند قاطی شدند، روی تختی که به من رسید بین چوب کف تخت و قالب فلزی‌ای که کف تخت را نگه می‌داشت یه دسته حدوداً ده‌تایی کاغذ پیدا کردم، که به دقت تا شده بود و یه جوری اون لای گذاشته شده بود، انگار طرف می‌خواسته آن را قایم‌ کند. کاغذا را  برداشتم و شروع کردم به خواندن. تک تک جمله‌هاش بسیار قشنگ و تاثیرگذار نوشته شده بودند. به نظر، خاطرات یه دختر زندانی می‌آمد که دلش برای حال و هوای منزل تنگ شده بود. یه تیکه‌اش را خوب یادم میاد که نوشته بود „تو خونه‌شون، محرم  هر سال روضه می‌گرفتن، تو حیاط صندلی میذاشتن، و اون با بقیه بر و بچه‌های خونه باید از مردم پذیرائی می کردن. با احساس تموم از زیبایی صورت مردای جوونی نوشته بود و اینکه چه غوغایی تو دلش می شد وقتی نگاش به چشماشون می افتاد. می‌گفت از همه بیشتر از یکی از پسرای محل خوشش می‌اومد که موقع گریه صورتش رو با دستش نمی پوشوند،… نوشته بود بدش میاد  از مردایی که گریه‌شونو قایم می کنن.“بسیار با ظرافت نوشته شده بود، با این که ماجرای خیلی ویژه ای رو تعریف نمی‌کرد، سبک نوشتنش خیلی تاثیرگذار و دلنشین بود. یادم میاد که اون چند صفحه رو بارها و بارها خوندم. می خواهم بگویم که، کنار آمدن با زندان از طریق هنر، فقط مختص سیاسی‌ها نبود.

انفرادی

 به منظور شکست زندانی را بدون هیچ وسیله‌ای  در سلول انفرادی می‌انداختند. اولین کاری که می‌کرد یک تار مویش را كنده و فوت می‌كرد تا ببیند در کجا می‌افتد و این کار روزانه‌اش می‌شد تا اوقاتش را به زل زدن به دیوار نگذراند … من به وسیله دو سنجاق قفلی صاف شده و كشیدن نخ از حوله ام توانستم كیف كوچكی را ببافم و روزهای سخت انفرادی را بگذرانم. در زندان بر روی استخوان، سنگ، پارچه، بافتنی از سر دلتنگی و دور بودن از بیرون،  طبیعت را نمایش می‌دادیم. در واقع به خود و بقیه و خانواده هایمان امید می دادیم، البته بسته به شرایط طرحها هم تغییر می کردند. برای مثال در اوایل دهه شصت طرحها شامل ستاره، پرنده، شقایق و …می شدند و اما سال 67 طرح ها به سمت دشتی از شقایق و تعدادی درخت بی سر رفتند.

فرق هنر و کارهای هنرمندانه

هنر برای هنرمند یک راه ابراز وجود و یک نوع دیدگاه و طرز بیان است. در واقع هنرمند به جای حرف زدن، خلق می کند. چون او سخنور نیست و راه برون‌ریزی او از کانال اثرش می گذرد. اگر هنرمند در بند باشد خاصه اگر با جرم سیاسی، ستمی که بر او می رود مظاعف است، یک‌بار شأن انسانی او زیر سوال می رود و یکبار به مثابه یک هنرمند هویتش مخدوش می‌گردد، لذا هنرمند به خلق نمادین یا سمبلیک روی می آورد و از نشانه‌ها و رمزگان قراردادی و در هاله‎ای از ابهام پیچیده شده‌ای استفاده می‌کند که هم اثرش را در معرض مخاطب قرار دهد هم بیان هنری داشته باشد و درونش تخلیه روانی گردد. بیان هنری از رهگذر خلق اثر، هنرمند در بند را به شریان‌های حیاتی‌اش متصل کرده و از مرگ او جلوگیری می‌کند. چون هرگاه هنرمند نتواند خود را ابراز کند، به عنوان انسان زنده می‌ماند، اما کاراکتر هنری‌اش در او می‌میرد.

همیشه زندانی‌ها به دلیل داشتن اوقات فراغت و به تقلید از همدیگر دست به بازتولید نوعی صنایع دستی زده‌اند، تا جایی که می شود نام „هنرهای در بند“ را روی آنها گذاشت. مارهایی تسبیح مانند با مهره، دگمه، هسته خرما  و یا مهره سرنج با خمیر نان، و مثال های دیگر. بی‌شک اینها جلوه هایی از کارهای هنرمندانه هستند، ولی چیزی که هنر را  از این نوع کارها  متمایز می کند، مسئله خلق اثر است. در هنر خلق اتفاق می افتد نه تقلید. در واقع هنرهای دستی و خانگی بیشتر به نوعی بازتولید هستند چون عنصر خلاقیت در آنها یا وجود ندارد و یا بسیار ضعیف است، اما زندانیانی بودند که در آنها رگه هنر وجود داشت و در زندان آن را کشف کردند و یا به راه هنری خودشان ادامه دادند. بی شک مهمتر از اینها نوشتن شعر یا داستان و فرستادن آن به بیرون است و کتاب هایی که اینگونه به وجود آمده اند. متاسفانه به دلیل محدودیت های شدید این نوع کارها کم انجام شدند. در „هنرهای دربند“ هم قطعا  ایده هایی بوده و کسانی هم دست به ابتکاراتی زده اند، ولی به لحاظ تعریف و ترمینولوژی در دسته هنر قرار نمی گیرند. می شود برای کارهایی از آن دست تعریف „کارهای هنرمندانه“ ارائه کنیم و مثلا بگوییم روح حساس و احساسات تلنبار شده زندانی که راهی به بیرون پیدا نمیکنند، در جلوه های هنری و استخراج تصاویر ناب از اشیای در دسترس او مثل پارچه، سنگ، نخ، خمیر نان و…. جلوه کرده و بازتابانده می شوند. در ضمن، ویژگی ماندگاری هم به اثر هنری نسبت داده می شود. اگر „کارهای هنرمندانه“ هم توانسته اند مدتها باقی بمانند و یادگار خالق خود باشند، بی شک به هنر نزدیک شده اند. اگر این کارها در حد یک کار منبت منسجم یا یک کار گلدوزی اساسی با محتوای قابل تامل باشند، می شود به آنها „کار هنری“ اطلاق کرد. مثل گلدوزی اعدامی“سهیلا درویش کهن“ از سازمان اکثریت که با نخ قرمز روی چادر مشکی اش این بیت را  بسیار زیبا گلدوزی  و به یادگار از خود بجا گذاشته است.“از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر…یادگاری که در این گنبد دوار بماند…“

„هنر“ در خدمت سركوب

زندانبانان با آهنگ های آهنگران و نوحه خوانی ها در بلندگوهای زندان می خواستند هویت ما را بگیرند و ما با اثبات خود در مقابل آنها می ایستادیم. شکنجه گران هنگام شکنجه کردن آهنگ „ممد نبودی ببینی“ را پخش می کردند. از زندانیان اوین شنیده ام که در بندهای چهارگانه اوین،“توابین“و تعدادی از „توده ایها“برای جبهه شال و کلاه و ژاکت می بافتند، با این تفاوت که توابین „یا حسین“ و آنها  ستاره و .. را طراحی می كردند.

سال ٦١ در زندان اصفهان اعلام كردند كه زندانیان را به سینما می برند.!عده اى به خاطر فرار از دلتنگى هاى زندان و تماشای خیابان ها با توابها همراه شدند و به سینما رفتند، اما نه برای تماشای یک فیلم عادی در سینماهای شهر، مامورین آنان را به تماشای فیلم „توبه نصوح“محسن مخملباف كشانده بودند. بعدها دیدن فیلم اجباری شد و من امتناع کردم  و به خاطر سرپیچی از مقررات زندان و ندیدن فیلم، شلاق خوردم. بعدها در تلویزیون بارها و بارها فیلم ضد انسانی بایکوت را پخش كردند. فیلمی که به خواست رژیم و برای کوبیدن چپ ساخته شده بود.

(در اینجا خاطره ای از روزهای آخر رفیق جانباخته کبری غیاثی نقل شد.)

در خاتمه: کمونیستها جانباختگان خود را در هاله ای از تقدس خرافی – مذهبی نمی پیچند. جانبازی در راه رهایی لازمه پیروزی طبقه ای است که هر روز پیر و جوان در کارخانه و معدن می میرند و زنده می شوند. جانباختگان از این روی فراموش نمی شوند چون در راهی تا به آخر جنگیده اند که خود آن راه گرامی و مقدس است. راه رهایی کل بشریت. کمونیست هایی که قهرمانانه به استقبال مرگ رفتند، گرامی ترین آموزگارانند چون استیصال دستگاه سرکوب را به ثبوت رساندند. اینها نه اولین و نه آخرین نسل جانباختگان خواهند بود. از دیوار کمونارها در پاریس تا سنگفرش خونین پطرزبورگ و تا قتلگاه اوین راهیست که برای رهایی بشر پیموده شده و ادامه دارد.