دکتر نورالدین فرهیخته، از علی دروازه غاری

عکس از علی دروازه غاری
عکس از علی دروازه غاری

معلوم نیست چرا سن سیزده چهارده سالگی سال خوبی برای جوونها نیست. سنی که بعضی ها آنرا سن بلوغ، سن خودآگاهی، سن وقار و یا غرور جوانی می نامند. نا آرامی در این سن و سال شاید بخاطر آنست که در این سن و سال پدر و مادرها به حرفهایشان گوش نمی کنند و آنها را هنوز „بچه“ خطاب می کنند. ضرب المثل های متفاوتی مثل „بچه است نمی فهمه“ یا „“جوون  و جاهله“ هم نمونه بارز این بی ارزشگذاری به افراد در این سن و سالهاست.

اما این دوره سنی، دورانی از زندگی است که با خود آگاهی و خود شناسی آغاز می شود. این دوران را“ دوران بلوغ“ یا بعبارتی دیگر“دوران گذار از کودکی به بزرگسالی“ هم نامیده اند. این دوران آمیخته ایست از بلوغ فکری و بلوغ جنسی. بعضی از روانشناسان این دوران را دوران „خود آگاهی“ نیز نامیده اند. دورانی که احساسات بر انسان غلبه میکند و روابط و ضوابط جدیدی آغاز میشود. در این برهه از زندگی عصیانگری غوغا میکند. تستوسترون ها کار خودش را میکند. جوان ها در این سن وسال گویا به هیچ جایشان بر نمی خورد که دیگران در موردشان چه فکرمیکنند. همانطور که تستوسترون غوغا میکند، کله پسرهای سیزده چهارده ساله ها هم بوی قرمه سبزی میدهد.

بیاد دکتر نورالدین فرهیخته

بیاد دکتر نورالدین فرهیخته

من در یک دبستانی مذهبی به اسم „پرورشگاه یتیمان جعفری“ توی کوچه ی „باغ انگوری“ پایین „میدان اعدام“ تو تهران درس خونده بودم . مذهب رو از بچگی قبل از دبستان تا خرخره تو مغزم فروکرده بودند. حالا هم دوران متوسط را در دبیرستانی در یکی از پایین ترین منطقه تهران آغاز کرده بودم. توی کلاس هفتم یک معلم تاریخ داشتیم که حرفهایی میزد که ما چیزی ازش سردر نمی آوردیم. طرف، وسط های سال غیبش زد و نفهمیدیم چه بلایی سرش اومد. بعدها چو افتاده بود که طرف „خرابکار“ و تروریست بوده.

حالا سر کلاس هشتم دو تا معلم پیدا شده بودند که داشتنند چیز خورمون میکردند. بچه ها اسم یکیشون رو گذاشته بودند „آقا خوبه“. آقا خوبه همه چی درس میداد ولی بیشتر تو نخ ادبیات بود. با بچه ها کاری نداشت. کلاسش اما بعضی وقتها یک کم خر تو خر بود. آدم زرنگی بود و میدونست چه جوری حواس ها رو جمع کنه و توجه همه رو به خودش جلب کنه. گاها روی تخته سیاه کاریکاتور میکشید که هم باید میخندیدی هم کمی روش فکر میکردی. کاریکاتور کشیدنش گاهی زیادطول میکشید. تو همین زمان بچه ها کلاسو رو سرشون میگذاشتند. آقا خوبه اما بعضی وقتها سرش رو بر میگردوند به طرف شاگردها و میگفت:“لطفا ساکت باشید. الان تموم میشه“.  بعضی وقتها هم داستانهایی کوتاه میخوند که خیلی ساده و روان بودند. این داستانها سبک های عامیانه داشتند و ملغمه ای بود از زندگی ی جاری ی خود ما تو جنوب شهر. داستانهایی که فقر و فلاکت رو بزبانی ساده تصویر میکردند. آقا خوبه خوش قیافه بود. بعضی از بچه ها هم اسمش رو „آقا سوسوله“ گذاشته بودند. سیگار زیاد میکشید ولبهاش هم کبود بود. اهل اردکان بود ولی اصلا لهجه نداشت.

اما بچه ها برای اون یکی معلم اسمی نگذاشته بودند. کلاسش رو همیشه روئ سرمون میگذاشتیم. اون هم عصبانی بعضی وقتها میرفت روی میز و نیمکت و از بالا همه رو ورانداز میکرد. بعضی وقتها نصف وقت کلاسش به بازی موش و گربه میگذشت. خط کش به دست رو میز می ایستاد و برای همه افه میومد و دنبال شلوغ کن ها بود. قد و هیکلش اندازه نصف „ابی خرک“ بود که تا بحال هرسال دبیرستان رو دوسالی طولش داده بود. معلوم هم نبود که چند سال طول کشیده بود که دبستان رو تموم کنه. این معلمه اما آدم جالبی بود. آشفته چهره ولی خوش پوش بود اما حرفهایی که میزد همه در هم برهم بودند. غر غر کردن همه هم بخاطر این بود که طرف بسادگی گفته بود „انسان از نسل میمونه“. همه ازش شاکی بودند. „یعنی چی انسان میمونه؟“ بچه ها برای اینکه بهش ثابت کنند که انسان از نسل میمون نیست بلکه عاقل هست، یکبار روصندلیش یک پونس گذاشته بودند. بیچاره پونس رو ندیده بود. بخاطر دردش خیلی عصبانی شده بود اما پاش رو کرده بود تو یک کفش و میگفت „شما نمیفهمید. علم ثابت کرده که انسان از نسل میمونه“. من زیاد پای بند اذیت کردن این بابا نبودم ولی کلی ازش شاکی بودم. داستان آدم و حوا هم اصلا توکت وکولش نمیرفت. بسادگی و مثل آب خوردن همه این ایده ها رو مسخره میکرد.

همه اما از آقا خوبه تعریف میکردند و بعضی از گنده های کلاس هم برده بودندش قهوه خونه محل و چایی و قلیون مهمونش کرده بودند. اما با این بابا لج کرده بودند. گاها بین خودی ها „آقا میمونه“ صداش میکردند. این بابا بیشتر طبیعی یا علوم انسانی درس میداد. من این وسط گیرکرده بودم. سن سیزده چهارده سالگی سن خوبی برای من هم نبود. متلاطم بودم. تازگی ها با کتابهای „صمد بهرنگی“ آشنا شده بودم و همینطور آشنایی نزدیکی با „آقا خوبه“ پیدا کرده بودم. آدرس خونه اش رو به من داده بود که گهگاه میرفتم اونجا و گپی میزدیم. کسی نمیدونست که من باهاش ارتبابط پیداکرده بودم. زنش هم معلم یک مدرسه دخترانه بود. بیشتر کتابهای داستانی میداد بخونم. گویا خودش هم داستان های کوتاه مینوشت.

از میمون تا انسان

از میمون تا انسان

توی این هیر و بیر کتابخونه ی محل اعلام کرد که „دکتر نورالدین فرهیخته“ برای سخنرانی به کتابخونه میاد. کتابدارها همه اصرار و سفارش میکردند به همه خبربدیم که همه بیاند. „هما“ خانوم کتابداری بود که دعوتش کرده بود. اون ازهمه هیجان زده تر بود. با تمام تبلیغات و سفارشها 30-20 نفری اومده بودند. دکتر نورالدین فرهیخته خیلی متین و خوش پوش مینمود. حرفهاش ساده بودند اما خیلی کلاس بالا و متین. خیلی از ماها حالیمون نمیشد که دکترفرهیخته چی میگفت. از علت و معلول زیاد سخن گفت. اصرار بر این داشت که دنیا به هم وصل و درهر لحظه در حال تغییره. تمامی این حرفها منطقی بنظر می آمد تا اینکه به تکامل رسید. تکامل را چندگانه دور زد. از اصول علیت، حرکت، تبدیل تغییرات، اصل بقای ماده و انرژی، اضداد و ترکیب و اصل نفی در نفی سخن ها گفت. صحبتهاش خیلی ساده بودند ولی نه کاملا ملموس. حرفهای او ساده، منطقی اما بنوعی نامفهوم مینمود. تمامی اصول بنظر منطقی بودند اما نتیجه گیری از آن نه تنها برای من بلکه برای خیلی ها نامفهوم مانده بود.

اینجا بود که یکی از بچه های کتابخونه از دکترفرهیخته سوال کرد که آیا انسان از نسل میمون هست یا نه. گویا او این سوال را از قبل در ذهن خود طراحی کرده بود. دکترفرهیخته اما بسادگی جوابی داد حاکی از آنکه „مسئله به این سادگی ها نیست“. او تمرکز خود را روی تکامل و تغییر در جهان قرار داد. یا به عبارت ساده، از جواب دادن به سوال طفره رفت.

بعد از سخنرانی اش من هر کاری کردم که جواب ساده و سلیسی به سوال مطرح شده بدهد، کار به جایی نرسید. اصرار او بر آن بود که علم „آری یا نه“ نیست بلکه“ بیکرانگی است لایتناهی“. او اصرار داشت که برای جواب دادن به مسایل بغرنج اجتماعی هم نباید به „ساده بودن“ پناه برد بلکه باید „مطالعه و تحقیق“ کرد.

روزها و ماههای زیادی را با او در مطب گمرکش سرکردم. دوتا مطب داشت: یکی در چهار راه گمرک و دیگری طرف های میدان ولیعهد. بیشتر اوقات ملاقات من با او در مطب گمرک بود چرا که به محل زندگی ما نزدیکتر بود. من مثل بچه آدم آروم و بی سر و صدا رو صندلی می نشستم تا گهگاه به اطاق درمان دعوتم کند و بحثهای ما شروع میشد. خیلی متین و با وقار مرا به بیشتر خواندن تشویق میکرد تا نظر دادن. آنجا بود که آموختم بشر دو گوش دارد، دو چشم و یک دهان. این بدان معناست که باید دو بار بشنویم و دو بار بخوانیم و فقط یکبار سخن بگوییم. این عادتی بود که بکار گرفتنش خیلی سخت بود. در همان زمان با کتابهای „م. بید سرخی“ (حمید مومنی) آشنا شدم که این خود آغازگر آشنایی من با علم و زایش از مذهب و نهایتا سر آغاز آشنایی با بزرگانی چون علی اشرف درویشیان و منصور یاقوتی و دیگرانی بود که امروز نمیدانم کجا هستند.

یاد اکبر (یکی از بچه های محل) گرامی باد که با او و دیگرانی روزها و ماهها بر سر تکامل بحث می کردیم. „دکتر فرهیخته“را در سخنرانیهایش در دانشگاه ملی تهران و جاهای دیگر هم دنبال کردم.

روزهای انقلاب سریع گذشتند و از آنجا که من در استان دیگری بودم با او گهگاه مکاتبه داشتم. دریکی از نامه هایش بعد از تعریف از خاله خود چنین نوشت: (نقل به معنی) “ اوضاع غریبی ست. انسانها ساده لوح شده اند. همه برای جواب دادن به معضلات جهانی بدنبال جوابی ساده هستند. اینروزها همه چیز با غربی بودن یا شرقی بودن حل میشود. جوابها همه داده شده و آنچه که بی جواب میماند توسط یک مشت بیسواد جواب داده خواهد شد.“

در همان نامه نوشته بود که با کنجکاوی به بهشت زهرا رفته بود تا به سخنان خمینی که تازه به ایران آمده بود گوش کند. بعد از صحبت های خمینی، همان شب بطری ویسکی را باز کرده بود و تا صبح آنرا تمام کرده بود. میگفت „تا صبح خوردم و همانگونه که عرق را در حلقم فرو میکردم برای مردم ایران و آینده آنها میگریستم“.

  سالها بسادگی و بسرعت همچون قطاری سریع السیر گذشتند. سالهای بعد از انقلاب به بحث های خیابانی و کارهای به اصطلاح تشکیلاتی گذشتند. سرها آنقدر شلوغ بود که معلوم نبود که شب را در خانه خود سرخواهی کرد یا در خانه ی دوستان. کردستان، خوزستان، ترکمن صحرا غرق خون بود و درهمین هیر و بیر تحلیل های عجیب وغریبی بیرون می آمد که گویا رژیم „ضد امپریالیستی“ است. از همه میخواستند که کشتن آزادیخواهان و مبارزین را نادیده بگیریم و فحاشی های رژیم بر علیه غرب و شرق را معیار اصلی قرار دهیم. حزب توده به آدم کشی مثل خلخالی رای داد و تشویق میکرد که جنایت های رژیم رو بحساب ضد امپریالیست بودنش بگذاریم. سیاست „ساده“ و سیاسیون هم „ساده اندیش“ شده بودند: برای پیشبرد سیاست های ملی باید از یک جنایت کار بر علیه جنایت کار دیگری دفاع کرد. بعبارت دیگه از کشتن مردم بیگناه باید چشم پوشی میکرد.

در بحبوحه سالهای شصت از مطب جدید او در حوالی میدان عصر میگذشتم. تصمیم گرفتم که سری به او بزنم. شتاب انقلاب، تلاطم های جامعه و دستگیری های دستجمعی مرا از او دورکرده بود. دغدعه های „کدام جناح حاکمه “ بهتر است و کدام بدتر و „بدنبال جوابهای سریع گشتن“ جای خود را به „آسوده فکرکردن“ و „انسان بودن“ داده بودند. در مطب بسته بود. نمیدانم چرا در زدم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. خودش بود. در را نیمچه بازکرد. تا مرا دید بدون تامل گفت: „الان مناسب نیست. لطفا بعدا بیایید.“ نه سلامی نه علیکی. در را بست. منظورش را فهمیدم و به خودم تشر زدم که چرا در زدم. با مراقبت منطقه را ترک کردم.

چند سالی پیش در پاریس با جمعی از دوستان در کافه ای نشسته بودیم. یک نفر از دور شبیه دکتر فرهیخته را دیدم. از پشت به او نزدیک شدم . صدایش کردم گویا دچار هذیان و خیالاتی شده بودم. وقتی طرف بر گشت ناآشنا بود و قیافه اش اصلا شباهتی به دکتر فرهیخته نداشت.

کتاب „قبیله من“ نوشته مسعود نقره کار را میخواندم. در صفحه 171 نوشته بود:

“ قرارهایی به مراد داده بودند تا با برخی از پزشکان و دارو سازان به طور انفرادی تماس داشته باشد. باید به سراغ دکتر دانشمند که چشم پزشک بود میرفت. او را از روی کتاب هایش می شناخت. مطبی زیبا با وسایلی زیباتر و گرانقیمت. صمیمی و خوش برخورد بود. آخرین بیمارش را دیده بود. منشی اش را با بوسه ای بدرقه کرد. در را پشت سر منشی اش بست دستهایش را بهم مالید: „خب حالا میشه یه نفس راحتی کشید“.

بطری ای از گوشه ای بیرون کشید یخ و کمی ویسکی:

„از اون ویسکی های اعلاست خیلی هم گرونه“

نوشیدند. دکتر دانشمند پیشتر هم نوشیده بود. چشمها و صورت سرخ شده اش لو دهنده بودند. از گذشته اش گفت و از اینکه چرا نمی خواهد با حزب توده همکاری کند. از کار تشکیلاتی تنفر داشت. مراد هفته ای یکبار به او سر می زد. بساط بساط همیشگی شد.“

با مسعود تماس گرفتم و جویا شدم که آیا  این همان دکتر فرهیخته بود یا نه. جواب مثبت داد  اما احساس کردم به اکراه جواب میدهد. از مسعود پرسیدم که آیا از ایشان خبری دارد یا نه. جوابش منفی بود: „خیلی وقته که اصلا ازش خبری ندارم“. نمیدانم از اکراه مسعود ناراحت بودم یا از بی مهری خودم نسبت به دکترفرهیخته.

با خودم کلنجار میرفتم که این چگونه نشانی از دانشمندی بود که بگمان من همه عمرش را در خدمت به زحمتکشان و علم سرکرده بود. اینجا او عیاش، خماره و بنوعی اعیان نشین جلوه میکرد. میخواستم فریاد بزنم که نه تنها از اینور دنیا تا آنطرف دنیا، نه تنها مسعود، بلکه تمامی خلق باورم کنند که ایشان فرهیخته ای بودند. انسانی به تمام معنا که زندگی خوب را برای همه میطلبید و خسته از آنها که قورباغه را بجای ابو عطا به خرخره خلق فرو میکردند. شاید دکتر فرهیخته بسادگی میخواست بگوید گور بابای همه ی شما طرفداران و همکاران رژیم. شراب ناب را بنوشید که کار شما دفاع از همانانی است که خوردن ویسکی را از همان زمانی آغاز کردم که اولین سخنرانی اش را شنیدم. گور بابای تشکیلاتتان.

 شبها و روزها در خیال خود بدنبال او بودم. بعد از خواندن کتاب مسعود و صحبت با او مصر شده بودم که دکتر فرهیخته را پیدا کنم. به ایران پیغام فرستادم که پیدایش کنند و جویای حالش شوند. خبری نرسید جز شعری که در آن از وفات او ذکر شده بود.

ای داد بیداد. به خودم تشر زدم. گریه میکردم که چرا زودتر بسراغ او نرفته بودم خود را همچون بعضی ها مرده پرست خواندم. من که خیلی ها را مرده پرست مینامیدم، خودبسادگی در همین بساط آغشته بودم. گریه نیز دیگردرد مرا دوا نمیکرد.

به یاد آوردم که در مطب گمرک او نقاشی ی بزرگی روی دیوار بود که دکتر فرهیخته آنرا به برادر خود که گویا ساکن  آمریکا بود نسبت میداد. طبیعت آن نقاشی بگمانم با طبیعت حنوب شهر ما کاملا متفاوت بود. عدم تطابق این دو طبیعت تمامی عمرم در خاطرم، نقش بسته بود. کوهی بود با درختانی رنگارنگ. رنگهایی که در آنزمان به گمان من ساخته و پرداخته ذهن بود نه حقیقت زیبای جهان.

 نصف شب از خواب پریدم. تحمل تا صبح معطل ماندن را نداشتم. در تختخواب وول میخوردم تا که صبح بر آید. بالاخره صبح شد. اینترنت را زیر و رو کردم. دنبال دکتر فرهیخته می گشتم. ایکاش صبح نشده بود و من همیشه در خواب میماندم. آنروز حال خوبی نداشتم. تا عصرگریه کردم. شمس الدین فرهیخته، برادرش را پیدا کرده بودم که میگفت: „سالهاست که فوت کرده اند“.

عزیزی از ایران اینرا برایم فرستادند که عین آنرا نقل میکنم:ـ

  دکتر نورالدین فرهیخته، چشم پزشک و مؤلف و مترجم، متولد سال 1312 است و در سال 1371 درگذشته است. ایشان مترجم کتاب منشأ انواع اثر چارلز داروین است، تهران، انتشارت زرین، 1380. همچنین مترجم کتاب پیدایش و انتشار حیات در عالم، اثر اُپارین و فسنکوف، تهران، انتشارات دهخدا، 1343. و آثار دیگر. مادر ایشان عصمت ستارزاده مؤلف کتاب شرح سودی بر حافظ است.

ظاهراً دکتر نورالدین فرهیخته نظریه ی داروین را بسیار درست می دانسته است.

در http://ystad.persianblog.ir/post/91/ شعری از نورالدین فرهیخته نقل کرده است، که عیناً می آورم:

یکی باید قدم را پیش بگذارد

یکی باید حقایق را بدون پرده برگوید.

یکی باید درخت واقعیت را بپیراید.

یکی باید بگوید، آنچه باید بود و خواهد بود.

یکی باید نقاب از چهره خاطی براندازد.

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

همیشه یک نفر باید فدا گردد

و … به دنبالش چه صدها صد نفر خیزند

و پویش غیر از این برخاستن ها نیست.

و اما ای سخنگو دیده ای هرگز تو کار کوره پزها را؟

تو هرگز خشت را در کوره ها چیدی؟

تو هرگز خود به دباغی گذر کردی؟

مشام جانت از عطر عفن پر شد؟

تو هرگز روی اشکوب دهم آجر به هم چیدی٬

وز آن بالا به پایین ها نظر کردی؟

و گاهی هم از آنجا سرنگون گشتی؟

تو هرگز سنگ معدن را در آن اعماق صد متری ز جا کندی؟

و هیچ انگشت زیبایت میان پره ها له شد؟

تو گرد و خاک سیمان را به ششهایت فرو کردی؟

تو هرگز چای را چیدی …؟

نشا کردی؟ درو کردی …؟

به دنبال گله در دشت و در کهسار گردیدی؟

و شب دستی پر از خالی به سوی خانه برگشتی؟

بگو جانم چطور از پشت میزت این چنین٬

از عدل می لافی؟

نمی پرسم که عادل کیست…

سخنگو جان … عدالت چیست؟

نمی گویم تو ناحقی … نمی گویم تو بر حقی … ولی

علم تو حتما غیر ملموس است.

نمی دانی که درد بهره ده ها چیست؟

نمی دانی که کیف بهره کش ها چیست؟

و استاد تو هم٬ هرگز نمی دانست

و شاگرد تو هم هرگز نمی داند

برایت نقل شد روزی٬ همان را نقل خواهی کرد.

نمی دانم کدامین یک٬ ولی حتما یکی از این میان فردا

به میزی تکیه خواهد زد

…مقام شامخ استاد خواهد یافت.

سخن از اقتصاد و ارزش و تولید خواهد بافت.

و این تکرار تکرار است … تکرار

نمی پرسم مقصر کیست؟ می پرسم که نقص از چیست؟

یقین این فتح باب فکر خواهد بود

کمی اندیشه شاید سودمند افتد

جدایی از عمل٬ درد سخنگو در همه دنیاست.

یادش گرامی باد

علی دروازه غاری آگوست 2014

alidarvazehghari@yahoo.com

3 Antworten

  1. نوشته ی صمیمی، ملموس، و زیبایی بود. خواندن خاطرات و یادآوری هایی از این دست شدیدا باعث اطمینان خاطر میشود و دلگرمی. آفرین بر شما که در جهانی که از هر طرف تلاش میشود که گذشته ها و تاریخهای تلخ شخصی و اجتماعی به فراموشی سپرده شود بی توجه به سلیقه های نازل هنری و سیاسی همه گیر خاطراتی را زنده نگاه میدارید که لزوما ارز رایج نیست و کمتر یا اصلا به آن اهمیت داده نمیشود. آفرین بر تو.

    • Ali sagt:

      Loghman e Aziz,
      It is nice to know someone like you liked this piece. Truly he and a lot of unknown people like him are missed in our history. Not only he was a decent human being but I never heard anyone name him. I hope our friends and people write about the unknown’s. I also want to let you know that I enjoyed your writing. Keep up the good work.
      Fadatoon

  2. eMirSattari sagt:

    دکتر نورالدین فرهیخته

    علی جان درود،
    امیدوارم که خوب باشید.
    نوشته زیبایتان را در باره دکتر فرهیخته، شخصیت فرهیخته ایران، به دقت و با علاقه خواندم.
    او دکتر چشم من هم بود و او را از زمان خیابان دهکده ( میکده) از نزدیک می شناختم و با افکارش آشنا بودم. علاوه بر خودم، بیماران دیگری را هم به مطب او در میدان ولی عهد می بردم.
    در باره بیماری چشم من تشخیصی که داد، سال ها بعد در اروپا نیز همه چشم پزشکان حرف او را تایید کردند. او انسان به تمام معنا بود و سالی ۱۵ روز به روستاهای تالش می آمد و چشمان چوپانان و کشاورزان را رایگان معالجه می کرد و اگر نیاز به عمل داشتند، آن ها را به تهران می برد.
    من هم با خواندن نوشته شما به یاد او و روزهای زمان انقلاب افتادم. او گه گاهی به حیاط میکده می آمد و بحث های دیالکتیکی و در باره تکوین و تکامل می کرد.
    یادش گرامی و جاودان باد.
    باز هم سپاس از شما.
    با دوستی
    انور میرستاری
    بلژیک