دهه‌ی متوقف شده، جعفر امیری

مادر صمدی
مادر صمدی

به یاد و برای مادرم و مادران خاوران که یکی یکی دارند با حسرت دیدن سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی چشم از جهان می‌بندند.

دهه‌ی متوقف شده

وقتی سر یک سه راهی ماشینی موازی ماشین‌ام توقف کرد و مرد ریشوئی با ترس و استرس لوله‌ی مسلسل یوزی‌اش را به طرف‌ام گرفت و با لکنت گفت: از از جات تکان نخور نخو دست‌ات را بذار رو سرت و پیا پیاده شو! هنوز نمی‌دانستم این دهه‌ی نحص ۶۰ تا کی ادامه خواهد داشت؟ اصلن فکرش هم نمی‌کردم زمان در سال ۶۷‌ متوقف شود و  در تاریخ مانگار بماند و تابستان‌اش داغ‌ترین تابستان بشود و بسیاری از غنچه‌های نشکفته بسوزند و پرپر شوند.

گفتم: اگر از جام تکان نخورم که نمی‌تونم دست‌ام را رو سرم بذارم و پیاده بشم.!!ـ

گفت: مسلمانی؟

گفتم: اشتباه گرفتید.

گفت: نماز می‌خوانی؟

گفتم: اون لول اسلحه‌تو یه کم بکش کنار تا پیاده شم.

گفت: جمهوری اسلامی را قبول داری؟

گفتم: جرم من چیه تا کی قراره این جا بمانم؟

گفت: برادر ببرش، دست راست.

انگار دست چپ و راست‌اش را نمی‌شناخت یا فراموش کرده بود!!

گفتم: این طرف دست چپ است، حاجی گفت ببرش دست راست.

گفت: حرف نباشه!

گفتم: مطمئنید مرا اشتباه نگرفتید؟

گفت: بعدن معلوم می‌شود.

بعدن معلوم شد عده‌ای را که مسلمانی را پذیرفته بودند، اصلن مسلمان بودند و نماز هم می‌خواندند و جمهوری اسلامی را هم قبول کرده بودند؛ اشتباهی به طرف دیگری برده بودند و سر از خاوران در آوردند.

گفتم: حاجی من محاکمه شدم، مدت حبس‌ام هم تمام شده، دارم اضافه می‌کشم، این بازجوئی برا چیه؟

گفت: می‌خواهیم آزادتان کنیم؛ امام خمینی فرموده، دستور امام است.

پرسیدند: ملاقات‌ها را چرا قطع کردید؟

جواب دادند: کار تعمیرات و باز سازی و پاک سازی داریم، مجددن آدرس و شماره تلفن جدید اگر دارید بدهید خودمان خبرتان می‌کنیم کی بیائید.

پرسیدند: وسائل و خوراکی با خودمان بیاوریم قبول می‌کنید؟

جواب دادند: نه! دست خالی بیائید بهتر است، چون ممکن دست پر برگردید.

پرسیدند: نمی‌فهمیم! یعنی چی؟

جواب دادند: همین! بروید خانه‌هاتان خودمان خبرتان می‌کنیم.

گفت: اگر کاری داشتی یواش در بزن.

در زدم.

گفت: ها؟

گفتم: می‌خوام به خانواده‌م تلفن بزنم خبر بدم این جا هستم، نگرانم نباشن.

گفت: نگران نباش خودمان خبر می‌دهیم.

خبر دادند: بیائید وسائل بچه‌هایتان را بگیرید،

اما قبل از خبر، مادران دنبال گمشده‌های خود بودند.

آن‌هائی که در خاوران خفته بودند دست از خاک در آوردند و به اولین مادری که از کنارشان عبور می‌کرد گفتند: مادر! ما این جا هستیم.

حالا سالیان درازی است از آن روز می‌گذرد؛ روزی که در سر آن سه راهی قبل از من اردشیر کارگر را ربوده بودند و بعد در میدان شهر با شعار “ زنده باد ارتش رهائی بخش خلق‌های ایران“ بر لب دارش زدند. اما زمان هم چنان روی دهه‌ی ۶۰ سال ۶۷ و خاوران متوقف مانده است.

حالا انگار تعدادی از مادران نیز گم شده‌اند، دیگر در زمان متوقف شده‌ی ۶۷ در خاوران پیدای‌شان نمی‌شود.

حالا لاله‌های جوانه زده‌ی خاوران است که دنبال مادرشان می‌گردند.

مثلن آزاد شدم، قبل از دستگیری مادر من هم گم شده بود، دیرتر از زمان مقرر آزادم کردند؛ از در که آمدم بیرون دیدم پدرم تیکه‌ای مقوا زیرش انداخته دراز کشیده خواب‌اش برده، استاد حسن اما بالای سرش چشم به در بزرگ آهنی خسته نشسته بود، بعد از در آغوش گرفتنم و دیده بوسی اولین حرف‌اش نفرین به آن نامردمان بود و گفت: طاقت این پیره مرد بیچاره طاق شد از بس خیره به اون در نشسته بود، خدا خارشان کنه.

مثلن آزاد شدم، چه آزادی؟ روزها می‌گذرند و من هم تقویم روی میز کارم را هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال‌اش را تغییر می‌دهم، همین جوری سال از پی سال در گذر است. اما شب که می‌شود هنوز دهه‌ی ۶۰ است؛ سال ۶۷ است و خاوران منتظرم، تا چندی پیش غم گم شدن بچه‌ها بود، غم رفقای شناخته و ناشناخته‌ام، غم مادرم که خوب می‌شناختیم همدیگر را، حالا هر از چندی یک بار شب‌‌ها بار غم گم شدن مادری دیگر بارم می‌شود و عین غم مادر خودم گریبانم را می‌گیرد.

این دهه‌‌ای که در تاریخ متوقف شده است و در خواب‌های من جاری است، تا کی ادامه خواهد داشت؟

  جعفر امیری

۲۵/۷/۲۰۱۵

Eine Antwort

  1. غلام عسگری sagt:

    یاد وخاطره تمامی جانفشانان راه ازادی همواره گرامی باد وامیداست ما همراهان وهمبندان وهمرزمان انها به درستی برانچه درارمان وارزوهایشان نهفته بود وجان عزیزشان را برروی تعهد به انها گذاشتند درعمل ادامه دهنده راهشان باشیم ودرفردای ازادی برخاورانهای سراسرکشورگل افشانی کنیم وفریاد براوریم پیروزی حق مسلم ما بود زیرا حق با ما بود.روانشان شاد ویادشان گرامی باد.