هردم از اين باغ بری ميرسد» محمود خلیلی»

 یازده سال قبل وقتی کتاب های چهارگانه آقای مصداقی منتشر شد، رفیق احمد موسوی نقد کوتاهی بر آن نوشت. آقای مصداقی مثل همیشه بجای پاسخ گویی عصبانی و برافروخته به مقابله با آن برخواست. نوشته زیر نه تنها در دفاع از یک رفیق و زندانی سیاسی ، بلکه روشن نمودن طرز تفکرات یک فرد ضد چپ و کمونیست بود. ضرورت باز انتشار این مطلب و مطلب و نوشته قبلی(سبک جدید به صحنه آوردن توابین) بیشتر به منظور زمینه سازی مطلب در حال نگارشی است  تحت عنوان« مصاحبه یک نفر با یک ساواکی»که به زودی ارائه خواهد شد

محمود خلیلی

12 مردادماه 1395

02.08.2016

«هردم از اين باغ بری ميرسد»   

آنان مرگ را به زيبائي زيستند

در غروب سپيده­ها غريب­وار

به مسلخ کشيده شدند

اما هيچ دل عاشقي نتوانست

اندوه ققنوس­ها را از سر بدر کند

تا در جنگل وحشي سرمايه

تمشک­هاي نا آرام

بقاء عشق وآزادي را

در بلندترين قلل فرياد برآرند

براستي براي انگور

در باغ شَته زده

طلوع سختي در راه است

باغ را باغباني بايد

تا لاله­هاي سرخ تشنه

آبياري اشگ مادران گردند

دستان زحمت کار و کارگر

شيار خاک تفته خاوران را خواهد دريد

تا ملامت و سرزنش

شقايق­ها دامن تاريخ را نقش بندد

و از بستر سردش

آغوش گرم آزادي عشق را به بزم نشيند

تا طلوع انگور درنگي باقيست

باغ ها را بايد شست

خس و خا ر را بايد رُفت

بعد از سال­ها، يکي از زندانيان سياسي مجاهد هم دست به قلم شد تا به صورت واقعي!!! و مستند!!! وتاريخي!!! براي ثبت در جريده عالم، خاطرات خود را به رشته تحرير در آورد. اگر چه قبل از ايرج مصداقي مجاهدين ديگري هم خاطرات خود را به رشته تحرير در آورده بودند و در نشريه مجاهد چاپ شده بود. اما به اين سبک و سياق نگارشي، من از مجاهدين کسي را نديده بودم که با صرف زمان و انرژي فراوان اقدام به نوشتن خاطرات خود نمايد. جاي تقدير از ايرج مصداقي محفوظ است چون مجاهدين بعد از 30 خرداد  1360 فقط چهره­هاي عملي از خود نشان دادند تا سياسي، فرهنگي و تئوريک. اين مجموعه حجيم در ژانويه 2005 به دست من هم رسيد و با اشتياق آن را خواندم. چون از آبان 60 تا 20 مرداد 1362  در اوين بودم و از نزديک با تمام مواردي که در اين مدت اتفاق افتاده بود، آشنائي نزديک و ملموس داشتم، برايم جالب بود. قصدم روده درازي  نيست، چرا که نکات فراواني وجود دارد که همه قابل نقد و بررسي­اند. مهم نيست که انسان­ها مي­توانند بنويسند، مهم اين است که کدام انسان­ها مي­نويسند، چه مي­نويسند و از نوشته خود چه اهدافي را دنبال مي­کنند. دو، سه  نکته­اي که مقدمتا“برايم مهم بود را در زير بررسي مي­کنم تا در زماني ديگر به مطالب ديگر اين مجموعه بپردازم. قصد من تشويق تمامي کساني است که مي­خواهند، درست بنويسند و درست نوشتن را جز در بيان حقايق نمي­دانند. با بيان و شرح تمام وقايع قصد افشاي جنايات سرمايه­داران حاکم بر ايران را دارند تا ضمن افشاي جنايات به وقوع پيوسته، تجربيات خود را به نسل جديدي که بر اساس مناسبات کنوني حاکم بر ايران در حال شکل­گيري­اند، منتقل سازند و با عمل خود نشان دهند که خواهان يک جامعه انساني و به دور از استثمار طبقاتي واقعيت­نگاري مي­کنند و تاريخ را نه چون  کاتبين دربار در پرِ قو خفته  بلکه چون مبارزين راستيني که با پوست و گوشت و استخوان خود با آن عجين بوده­اند، بنگارند.

 آموزشگاه! (چه اسم با مسمائي) اوين 62-60

1- زندانيان مارکسيست باقي مانده در اتاق­هاي مختلط را به طور کامل جدا کردند و در سالن 4 مستقر نمودند. روز 3 اسفند 1360 من را هم  به اتاق 42 سالن 4 آموزشگاه منتقل کردند و ظاهرا“هم همان زمان ايرج را به سالن 1 آموزشگاه منتقل مي­کنند و او در صفحه 96 جلد يک کتابش (نه زيستن، نه مرگ با عنوان غروب سپيده) به درستي مي­گويد: ستاره شب­هاي حسينيه، احمد رضا کريمي، يک زنداني بريدهٌ زمان شاه بود و در صفحه 99 همان کتاب مي­گويد: «در اين ميان چند شبي نيز نوبت به سودابه سُديفي، همسر سابق احمد غضنفرپور نماينده مجلس و از نزديکان بني­صدر و مسئولان دفتر او رسيد.» و باز در صفحه 101 ادعا مي­کند «اواخر اسفند 60 بود. مصاحبه­هاي حسينيه به شدت تکراري و خسته­کننده شده بود و… با تعجب شنيدم که مي­گفت: «امشب حسينيه، حسين روحاني، امشب حسينيه حسين روحاني و…»

ايرج جان خوش به حال­تان، حداقل تبليغاتچي تئاتر داشتيد تا از بلندگو براي­تان برنامه­ها را عنوان کند. ولي ما که جزو کفار محسوب مي شديم در سالن 4  از اين امکان محروم بوديم. ظاهرا“ هم براي اولين بار وقتي حسين روحاني بريد سالن 4 را براي „عبرت گرفتن“ و „ارشاد“ به حسينيه بردند. تاريخ آن هم روز 23 فروردين 1361 بود، نه اواخر اسفند 60، چرا که تا آن زمان (به قول خودت ستاره شب­هاي حسينيه) احمد رضا کريمي­ها، سديفي­ها و عباس شيباني و عسگر اولادي بودند و آدم­هايي امثال روحاني هنوز کامل پوست نيانداخته بودند. قصد اين را ندارم که سرِ روزها چانه بزنم، بلکه آنچه را از نزديک ديده­ام بيان کنم. اين که اين قدر با صراحت تاريخ 23 فروردين را عنوان مي­کنم به اين دليل است ما 5 نفر بوديم که به خاطر درگيري با اکثريتي- توده­اي­ها و گزارش يکي از آن­ها به نام علي دانشگري در روز 23 فروردين تنبيه و مورد بازجوئي قرار گرفتيم (چرا که به اسب خميني گفته بوديم يابو) من اين روز را فراموش نکرده و نخواهم کرد. همان روز 23 فروردين ساعت 5 بعد از ظهر به اتاق برگشتيم. بعد از شام به اتاق ما گفتند براي رفتن به حسينيه حاضر شويد. خوشبختانه از جمع آن اتاق عزيزان فراواني به عنوان شاهد و ناظر هنوز زنده­اند مثل دکتر شايگان، سياوش تاجبخش، سعيد مجيدي، سعيد گراکوئي، علي اصغر انفرادي، حسين انصاري، مهرداد خشکار، علي باش، هاشم وکيلي، حسن قاضي و توده­اي-اکثريتي­ها و دو نفر ديگر (که در زمان حاج داود در قزل حصار بريدند نادر سفيدگري خامنه و حسين باقري) همگي ناظر و شاهد اين قضيه بودند. اما چرا مته به خشخاش گذاشتم و روي اين نکته پافشاري مي­کنم؟ براي اين که مصداقي بيان مي­کند تاريخ را بايد بدون تحريف نوشت و من مي­خواهم بدون اين که زماني را در ابهام ماهانه قرار دهم، اين موضوع را بيان کنم. شايد بعضي­ها  فکر کرده باشند، کسي از آن زمان زنده نمانده و يا اگر زنده مانده، ذهنش ياراي بررسي و تطبيق تاريخ­ها را ندارد.

اما بعد… وقتي اتاق ما را به حسينيه بردند. حسينيه تا نيمه پُر و از اين رو اتاق ما درست در وسط سالن قرار گرفته بود. قسمت زنان را با برزنتي به ارتفاع هشتاد سانتيمتر تا يک متر جدا کرده بودند و از کنار چادر فاصله­اي حدود يک متر براي تردد قرار داده بودند (از هر دو طرف مردانه و زنانه)، من درست ابتداي اين صف و نزديک به رديف زنان قرار داشتم. رديف جلوي ما اتاق 41 و اتاق­هاي ديگر سالن 4 به ترتيب پشت سرِ ما نشسته بودند. شخصي را که ما مي­گفتيم موسوي و ايرج مي­گويد بصيرت (گويا از نزديک با او آشنائي دارد که با اين صراحت اصل و نسب او را بيرون کشيده، متاسفانه يا خوشبختانه من هيچ آشنائي ويژه­اي با او ندارم که بخواهم ادعا کنم او موسوي 200 تناقض بود، نه بصيرت) در کنار حسين روحاني (در سمت چپش) نشانده بودند تا هم روحاني اعتماد به نفس پيدا کند و هم به سئوالات بي سر و ته او پاسخ دهد و از چارچوب تبليغات از قبل تعيين شده خارج نشود. حسين روحاني (با پيراهني کرم رنگ و شلواري طوسي) در يک ساعت اوليه فقط به شرح و بسط ارتباطش با مجاهدين، سرقت هواپيما، تدوين جزوه „شناخت“ و ارائه آن به همراه تراب حق­شناس به خميني در نجف پرداخت. و وقتي در خصوص سازمان پيکار شروع به صحبت نمود، از موضع اکثريت و حزب توده نسبت به حاکميت طوري برخورد نمود که گويي کيانوري يا نگهدار آن­جا نشسته­اند. سپس بحثِ کشيدن چارت تشکيلاتي پيکار، توسط جيگاره­اي را مطرح کرد، که منيژه هُدائي (نفر سوم از زناني بود که در آن­سوي برزنت و در امتداد صف ما نشسته بودند، يعني فاصله من با او چيزي حدود 3 الي 4 متر بود) از جا برخاست و بدون اجازه و صحبتي حرف روحاني را بريد و گفت: «دروغ گو، بريده، خائن از خودت حرف بزن، رفيق جيگاره­اي چارت تشکيلاتي را نکشيده است و همه فتنه­ها از گور تو، که از بيرون هم بريده بودي در مي­آيد. تو صلاحيت اين را نداري که در مورد رفيق جيگاره­اي حرف بزني و…»

لاجوردي که در مخيله­اش هم چنين چيزي نمي گنجيد وقتي که موقعيت را به اين صورت ديد با اصرار از منيژه هدائي خواست که به بالاي سن برود و در آنجا حرف بزند. او (منيژه هدائي) در ابتدا زير بار نمي­رفت و مي­گفت من از اينجا صحبت مي­کنم، و حتي خواست بنشيند که زنِ پاسدار زير بغل او را گرفت و مانع نشستن او شد و منيژه هُدائي را به سوي سِن هدايت کرد. وقتي منيژه هدائي در سمت راست حسين روحاني و روي صندلي قرار گرفت، لاجوردي خواهان صحبت کردن او (منيژه) با (به اصطلاح ايرج „بصيرت“) شد. منيژه هُدائي با بيان اين که: «من به آلوده کردن چهره رفيق جيگاره­اي اعتراض داشتم و بيان کردم حسين روحاني از تشکيلات پيکار اخراج شده، او از قبل هم حامل نظرات راست پيکار بوده است. من بحث ويژه­اي با کسي ندارم.»

در اين هنگام حسين روحاني حرف او را قطع کرد و گفت: «من در زير شکنجه کم آوردم و به اختيار خودم هم اينجا نيامدم طي اين مدت من در بدترين شرايط قرار داشتم» و در حالي که به نحوي تلاش داشت نشان دهد به شدت زير شکنجه بوده است، ادامه داد: «من فقط کتک خوردم.»

لاجوردي که روي پله­هاي سن نشسته بود داد زد: «تف به روت بياد! اصلا“ حيا و شرف نداري! کي تو را وادار کرده بيائي اينجا؟! جز اين که خودت تقاضا کردي  و با التماس از ما خواستي بيائي و گذشته­ات را نقد کني؟! اين خانم که از جيگاره­اي دفاع مي کنه، وقتي مصاحبه خودش و جيگاره­اي پخش شد، مشخص مي­شود که چه چيزها که نگفته­اند و…»

موسوي نامي که من مي­خوانمش (بصيرت مصداقي) ميانه ميدان را گرفت و با لهجه آذري  گفت: «اصلا“ ما کاري به اين حرف­ها نداريم، همه آزادند حرف بزنند. حالا هم من پيشنهاد مي­دهم با اجازه حاج آقا اگر راست مي­گوييد، بياييد بحث فلسفي بکنيم! بياييد راجع به خدا و وجود خدا حرف بزنيم!»

منيژه هدائي اعلام کرد: «من بحث ايدئولوژيک ندارم ولي در خصوص آزادي، حقوق خلق­ها و زنان حاضر به بحث با هر کسي که باشد هستم» و روحاني هم روي اين موضوع تاکيد کرد که: «من هم در خصوص آزادي حاضر به بحث مي­باشم و در غير اين صورت حرفي براي گفتن ندارم.»

مراسم شوئي که لاجوردي فراهم کرده بود به هم ريخت و قرار بر اين شد که فردا شب با حضور زندانيان در خصوص آزادي به مناظره بپردازند. البته تا آنجائي که من مي­دانم، هيچ کدام از اتاق­هاي سالن 4 را شب بعد و شب­هاي بعد به حسينيه نبردند تا اواسط تيرماه 1361 که در آن زمان دوباره ما را به حسينيه بردند و اين بار تا روحاني روي صندلي نشست و گفت: «بسم­الله رحمان رحيم!» تقريبا“ همه سالن چهاري­ها زدند زيرِخنده و متوجه شدند که غيبت چند ماهه او ثمره خود را براي لاجوردي در برداشته است.

در همين رابطه لازم به ياد آوري است که آقاي مصداق در صفحه 113 جلد يک(غروب سپيده) در نفي روايت ديگران با اطمينان کامل بيان مي دارد که:«برخلاف گفته هاي آقاي بامداد، قيافه و حرکت ها و طرز راه رفتن منيژه هدائي نشاني از يک زن باردار، آن هم هشت ماه نداشت که ايشان در کتابشان به نقل از ديدار مادر او و لاجوردي نقل کرده است»

من نمي دانم که منيژه هدائي چند ماهه حامله بود و ادعايي هم در رابطه با طرز راه رفتن و حرکات يک زن بار دار را ندارم. ولي نکته­اي را اينجا لازم مي­دانم بيان کنم. در آذر ماه 1361 زماني را لاجوردي براي پاسخ­گوئي به سئوالات خانواده­ها در حسينيه اوين اختصاص داده بود و من هم چون ممنوع الملاقات بودم، خانواده­ام به آنجا مراجعه کرده بودند و خاطره آن روز را هيچ­کس نتوانسته از ذهن آنان پاک سازد. خواهرم بعد از آزادي، در خصوص تلاش­شان اين سئوال را از من داشت که منيژه هُدائي کي بود؟ بعد از اين که براي او توضيح دادم، از او علت را پرسيدم و او در جواب گفت: «آن روز جمع زيادي در حسينيه حضور داشتند و مادري که عنوان کرد مادر منيژه هدائي است صحبت کرد وگفت: «چرا اجازه ملاقات به من و دخترم نمي­دهيد؟» لاجوردي نامش را پرسيد و وقتي پاسخ شنيد منيژه هُدائي، با پرخاش گفت: «به درک واصل شده!» مادر منيژه در حالتي بهت آميز و در حالي که اشک مي ريخت گفت: «وبچه­اش؟ آخه او حامله بود!!» لاجوردي با پرخاش گفت: «مار را با توله اش به درک فرستاديم» که مادر او شروع به شيون مي­کند و لاجوردي با پرخاش، ضمن تقاضاي بيرون بردن او، مي­گويد: «او چطوري به اينجا آمده است؟ چرا او را راه داديد؟ يعني عرضه نداريد يک اسم را از ليست زندانيان خارج سازيد؟»

البته اين فقط خانواده من نبودند که شاهد اين برخورد بودند بلکه ديگران هم در آن جمع حضور داشتند. خواهرم وقتي اين وضعيت را مي­بيند و تحقيري که نسبت به زندانيان و خانواده آن­ها روا مي­دارند، حاضر نمي­شود در خصوص عدم ملاقات من سئوالي مطرح کند.

در جلد يک کتاب نه زيستن نه مرگ (غروب سپيده) جناب مصداقي، به مسئله مصاحبه صادق قطب­زاده مي­پردازد. قبل از اينکه به بررسي اين نوشتار بپردازم لازم مي­دانم به عنوان کسي که در آن شرايط و فضا حضور داشته و ناظر بوده­ام، ترسيمي از آن وضعيت ارائه دهم و به عنوان يکي از کساني که مورد مواخذ قرار گرفته­ام، پاسخ­گوي اذهاني که به بيراهه کشيده مي­شوند و خواهند شد، باشم.

صادق قطب­زاده

شهريور ماه 61 ما را براي آخرين بار به حسينيه بردند. زماني که اعلام کردند حاضر شويد همه شروع به غرولند کرديم؛  که دوباره بايد برويم پاي حرف­هاي روحاني بنشينيم. ساعت 7 شب ما را به حسينيه خالي بردند. براي ما خيلي عجيب بود که هنوز هيچ­کس حضور ندارد و اين­بار ما را جلوي سن و رديف اول نشاندند. اتاق 41 به جاي اين­که جلوتر از ما آورده شود، بعد از ما و پشت سرِ ما آمدند و نشستند. حدود ساعت 8 شب، تقريبا“حسينيه پر شده بود و حسين روحاني به پشت تريبون آمد. هيچ کدام از مامورين در اطرافش نبودند و هنوز لاجوردي نيامده بود. بچه­ها شروع به سر به سر گذاشتن روحاني کردند که: «آها، باز اين هواپيما دزده مي­خواد حرف بزنه، ايدئولوگ مجاهدين مي­خواد شناخت بخونه، و…» او هم مثل ضبط صوت شروع کرد به حرف زدن، براي ما خيلي عجيب بود که او تک و تنهاست و يار و مددکاري به جز پاسداران براي او نمانده که آن­ها هم در حال کمک به توابين جهت جابجائي هستند، بچه­ها هر چه دلشان مي­خواست به او مي­گفتند، ولي او بدون توجه به جمعيت، حرف خود را مي­زد. حوالي ساعت 9 شب ما با نشان دادن ساعت به او اشاره مي­کرديم که بس است وقتت تمامه، بزار بريم سر کار و زندگي خودمان. بارها با التماس اعلام کرد چند دقيقه ديگه، حرفام تموم ميشه و آنقدر ادامه داد تا لاجوردي آمد و کنار پله­ها ايستاد. او پس از اشاره به روحاني اعلام کرد: «امشب کسي مي­خواهد با شما صحبت کند که قصد کشتن نور را داشت، کسي مي­خواهد حرف بزند که مي­خواست امتي را به خون بکشد، او مي­خواست نظام مقدس جمهوري اسلامي را بي پدر کند.»

پس از کلي خزعبلات، ما صداي همهمه زندانيان را شنيديم و وقتي بدون مانع و تذکر زندانبان سر را برگردانديم، صادق قطب­زاده با کت و شلوار ي خاکستري، در حالي که به سوي سن مي­آمد، را ديديم.

توابين شعار „جماران گلباران و قطب­زاده تيرباران“ را مي­دادند ولي ديگران ساکت بودند. وقتي از کنار اتاق ما عبور مي­کرد تا روي سن برود، بعضي از بچه­ها شروع به متلک گفتن کردند که اين پابرهنه سر و کله­اش پيدا شد، لباس­هاي برادرت را چرا اين­قدر چروک کردي وغيره… تا زماني که قطب­زاده شروع به صحبت کرد، هر از چندگاهي از پشت سر صداي „جماران گلباران، قطب­زاده تيرباران“ حرف­هاي او را قطع مي­کرد و بعضا“ «شعار مرگ بر آمريکا» ولي بقيه بچه­هاي اتاق ما و سالن 4 تقريبا“ (باز به جز تعدادي توده­اي-اکثريتي که انصافا“ از اتاق ما هيچ کدام شعار نمي­دادند، شعار مرگ بر آمريکا مي­دادند) ساکت بودند.

 وقتي حرف­هاي قطب­زاده به پايان رسيد و بساط شو جمع شد، بر خلاف هميشه که از صف جلو سن شروع به انتقال زندانيان مي کردند (براي اين­که بعضا“ مجاهدين و نيروهاي منفعل بندها را در جلو مي­نشاندند، چپ­ها را در وسط و توابين «تير» {توابيني که کاسه داغ تر از آش بودند و نورچشمي لاجوردي به حساب مي آمدند و در لو دادن و شکنجه ديگر زندانيان نقش فعالي ايفاء مي کردند} و بعضي بازجويان و تحکيم وحدتي­ها در انتها مي­نشستند تا از بقيه سان ببينند تا شايد توانستند از جمع زندانيان، کساني را که تا به حال شناسايي نشده­اند، شناسائي کنند) اين­بار از انتها شروع کردند به بردن افراد به اتاق­ها، ما فقط سر و صدا هاي پراکنده­اي را از راهرو مي­شنيديم.

وقتي نوبت ما به عنوان آخرين اتاق شد و بلند شديم، با کوچه توابين روبرو شديم که در دو طرف ايستاده بودند و قصد اين را داشتند که ما را از اين کوچه عبور دهند. تازه متوجه علت سر و صداهاي توي راهرو و راه پله شديم. اولين نفر از اتاق ما سعيد گراکوئي بود و پشت سرش مهرداد خشکار قهرمان بوکس کشور، سعيد که وارد کوچه شد و اولين ضربه را دريافت کرد متقابلا“ شروع به زدن کرد و هر کدام از ما که وارد کوچه مي­شديم، اگر دوتا مي­خورديم، يکي مي­زديم، درست تا پائين پله­ها از ما با مشت و لگد و سوزن و درفش بدرقه کردند و ما خرد و خمير به اتاق­مان برگشتيم و ديگر ما را به حسينيه نبردند تا تير ماه 62 وحکايت شيرين رضائي از اعضاي فرقان که روايت ديگريست.

مصداقي درجلد يک کتاب­هاي چهارگانه­اش تحت عنوان غروب سپيده، صفحات 140 و 141 و 142 مفصلا“ در خصوص قطب­زاده توضيح مي­دهد و در همانجا نيز اعلام مي­دارد که مصاحبه را از طريق بلندگوهاي زندان گوش مي­داده و بعدها فيلم مصاحبه را از طريق سيماي اوين تماشا کرده است.

سئوال من اين است که آقاي مصداقي، شما با چه هدفي تمامي زندانيان چپ را مورد قضاوت قرار مي­دهيد؟ و اعلام مي­کنيد که: «تواب­ها در حسينيه اوين شعار مي­دادند „جماران گلباران، قطب­زاده تيرباران“. و در اين ميان نيز زندانيان مارکسيست يک صدا فرياد مي­زدند: „مرگ بر آمريکا“» در حالي که خودت در آنجا حضور نداشتي و از نزديک ناظر اين مسئله نبودي. ايرج گرامي، اگر خودت در سالن 4 نبوده­اي، شايد ديگران برايت تعريف کرده باشند (نه تحريف) و حتما“ هم به خاطر مي­آوري هنوز تا دستگيري­هاي سراسري حزب توده زمان زيادي مانده بود و ترکيب اتاق­هاي درب بسته سالن 4 بدون حضور توابين رسمي و با حضور توده­اي-اکثريتي­ها که عمله رژيم بودند و نقش توابين را بازي مي کردند به چه صورتي بود!!! در بدترين حالتها اين ترکيب نصف نصف بود و در بيشتر اتاق­ها تعداد نيروهاي چپ خيلي بيشتر از تعداد توده­اي­ها و اکثريتي­ها بود. اينان هيچ زماني بازيچه رژيم نشدند و در هيچ حالتي دست از مقابله برنداشتند.

نيروهاي چپ برخلاف گفته شما مدت­هاي مديدي در خصوص سرودخواني مورد ضرب و شتم و تنبيه قرار داشتند و تا آخر هم رژيم نتوانست اين امر را به آنان تحميل کند. من کاري ندارم که شما به اجبار يا اختيار سرود „خميني اي امام“ يا چيزهايي شبيه به آن، مي­خواندي و جائي که بايد مي­گفتيد: „اي مجاهد اي مظهرشرف“(صفحه 133، غروب سپيده) را با تمام وجود فرياد مي­زدي. (براي خواننده­اي که اين سرود کذايي رژيم جمهوري اسلامي را نشنيده و يا به ياد نمي­آورد، مهم است که بداند اين سرود در تمجيد از خميني بود و منظور از مجاهد و مظهر شرف نيز خميني و نه سازمان مجاهدين بوده است.) ولي به جز توده­اي-اکثريتي ها هيچ يک از زندانيان چپ زير بار اين سرود خواني نرفتند  و شاهد و ناظر آن تمام کساني هستند که هر روز تنبيه مي­شدند و زير هشت توسط حسين­زاده و دار و دسته­اش، مثل خليل، سرلک، ميثم و ياسر کتک مي­خوردند و سرپا مي­ايستادند. (البته من در جاي ديگري شرح خواهم داد، چرا سرود „خميني اي امام“ اجباري شد)

به راستي در کجاي اين واقعه سير مي­کني؟ و به دنبال چه چيزي هستي؟ چرا اين هدف را دنبال مي­کني که توده­اي­ها و اکثريتي­هاي خائن را به تمام مارکسيست­ها تعميم بدهي!!!؟ چه اصراي داري که اعلام مي­کني: «زندانيان مارکسيست يک صدا فرياد مي­زدند „مرگ بر آمريکا“. هر چه فکر مي­کردم که شعار فوق چه ربطي به مضمون برنامه دارد، چيزي دستگيرم نمي­شد، الا اين که شعاردهندگان معتقد بودند که قطب­زاده عامل آمريکاست و مطابق مُد آن روز لابد „اعدام بايد گردد“.

من قبلا“ به اين موضوع (صادق قطب­زاده) و روايتي بدين سبک در کتاب زندان جلد 2 تحت عنوان «اعدام صادق قطب­ زاده» نوشته «محمد رضا همايون» برخورد داشته­ام و براي اين که اين روايت را مغرضانه بدانم، فقط به يک نکته اشاره مي­کنم که هر دوي ما  در يک چيز متفق­القول هستيم و آن اينکه زندانيان چپ در آن تاريخ در سالن 4 بودند و نه در سالن 3 و در آن زمان توده­اي-اکثريتي­ها ما را ضدانقلاب مي­دانستند و ما هم آن­ها را (البته من هنوز هم بر اعتقادات خود پا مي فشارم) به ويژه که به خون بچه­هاي خط سه تشنه­تر بودند ولي در اين روايت با ديالوگ­هاي مضحکي برخورد مي­کنيم که با تمام تجديد نظرطلبي­هاي اين جماعت، امروز هم به عقل جور در نمي­آيد، چه رسد به آن شرايط. تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل.

در منصفانه­ترين حالت اين موضوع با در نظر گرفتن اين که خودت در محل حضور نداشتي و ديده و شنيده­ات از طريق بلندگو و تلويزيون بوده آيا اين پرسش پيش نمي­آيد که اين قطعه را از کتاب زندان جلد 2 ص 119 به عاريت گرفته­اي؟ اگر چنين است پس چرا ذکر نکرده اي؟! و اگر غير از اين است با چه هدفي همه نيروهاي چپ را با يک چوب رانده­اي؟! نکاتي از اين دست بسيار در کتاب­هاي چهارگانه شما وجود دارد که مي­توان ذکر کرد.

در زير نمونه­اي ديگر را در خصوص اصرار بر کرسي­نشاندن يک نام مجهول به جاي يک نام واقعي را مي­آورم.

حسن صديقي راه کارگر يا محمد صديقي مجاهد؟

در جلد دو کتاب­هاي چهارگانه تحت عنوان „اندوه ققنوس­ها“ صفحه 357 و 358 مي­خوانيم:

«گردآوري کننده کتاب قهرمانان در زنجير مي­نويسد:

 مجاهد شهيد… صديقي از مجاهديني بود که در زندان اوين براي حفظ اطلاعاتش خودکشي کرد. (به نقل از قهرمانان در زنجير انتشارات مجاهدين خلق ايران، صفحه­هاي 451 و 491)»

و مصداقي به درستي  مي­نويسد: «در روايت فوق حتا يک کلمه درست نيز يافت نمي­شود.»

و با نام  اشتباه مي­نويسد:

«محمد صديقي از مجاهدين قديمي بود که سابقه زندان دوران شاه را داشت و در زندان به مارکسيسم گرويده و بعد از انقلاب از اعضاي راه کارگر بشمار مي رفت و به همين اتهام نيز دستگير شده بود. برادر وي عليرضا صديقي اما از هواداران مجاهدين بود. محمد در بند 1 گوهردشت در سال 66 خودکشي کرد.»

 (به جز نام محمد صديقي بقيه موارد درست است)

مصداقي ادامه مي دهد که: «و موضوع خودکشي نيز ربطي به حفظ اطلاعات، مقاومت و… نداشت. معلوم نيست چرا تلاش مي­شود تا به هر کسي که در زندان دست به خودکشي زده است، چهره قهرمانانه و حماسي داده شود؟ متاسفانه دکتر رضا غفاري در صفحه­هاي 224 تا 228 کتاب خود به موضوع صديقي پرداخته و به اشتباه نام او را حسن ذکر مي­کند.»

جناب مصداقي با اين که ظاهرا“ حافظهٌ مطمئني دارد ولي نمي­دانم چه طوري بدون داشتن اطلاعات کافي، اين­گونه قضاوت مي کند؟! براي اطلاع او بايد نکات زير را توضيح دهم.

حسن صديقي: برادر عاطقه رجائي، همسر محمدعلي رجائي رئيس جمهور بعد از بني صدر و خواهرزاده دکتر ابراهيم يزدي دبير کل کنوني نهضت آزادي و از نواده­هاي دکتر صديقي از اعضاي نهضت ملي شدن نفت در دوران دکتر مصدق بود. من بعد از انتقال از انفرادي، در بهمن ماه 65 به بند يک گوهردشت انتقال پيدا کردم و در آنجا از نزديک با او بودم و با هم روابط صميمانه و نزديکي داشتيم. برادر او عليرضا هم که از بچه هاي مجاهد بود، در بند يک گوهر دشت بود.

براي من عجيب است بچه­هاي مجاهد از وضعيت خانوادگي او بي­اطلاع بودند و يا به ايرج توضيح داده نشده است.

شايد به جرات بتوانم بگويم يکي از کساني بودم که در آخرين روزهاي زندگيش مدت بيشتري با او صحبت کردم. او به شدت تحت تاثير خودکشي گلي روزبه آبکناري قرار گرفته بود و همواره از او صحبت مي­کرد. شب آخر هم، من به اتفاق محمدعلي بهکيش تا پاسي از شب در راهرو نشسته و تاريخ ايران را مطالعه مي­کرديم و او به آهستگي تا نزديکي ما قدم مي­زد و به خاطر اين­که باعث اخلال در مطالعه ما نشود، مسير را دوباره بر مي­گشت. پس از شب به خير گفتن، ما براي خواب رفتيم و با بيدارباش صبح و همهمه بچه­هاي بند خودم را به حمام رساندم به همراه چند نفر ديگر او را که خون بالا مي­آورد به پشت درب بند رسانديم که بچه­ها مدتي بود، پشت درب تجمع کرده و در مي­زدند. فقط اجازه دادند دو نفر زير بغل او را گرفته و از بند خارج ساخته به بهداري ببرند. آن دو هم به سرعت برگشتند و خبر بستري شدن او را در بهداري دادند. و چند ساعت بعد که افغاني مسئول نان به من گفت با „ساکشن“ هم نتوانستند تمام داروي نظافت را خارج کنند و او چشم از جهان فروبست. قصد دفاع از شخصي مثل دکتر غفاري را ندارم زيرا که هم او خوب مرا مي شناسد و هم من او را از نزديک، ولي در اينجا بايد به عرض جناب مصداقي برسانم، اگر روي پاره­اي از مسائل خاطرات رضا غفاري (تا حدودي) به درستي دست گذاشته­اي در اين قسمت تقريبا“ صحيح­ترين قسمت کتاب او را زير سئوال برده­اي. آيا بهتر نيست در اين خصوص تجديد نظر کرده و حقيقت را اگرچه از زبان يک فرصت طلب هم باشد، بپذيري؟

***

قصد اين نداشته و ندارم که کتاب­هاي ايرج مصداقي را با بيان چند سطر بررسي کنم، چرا که کاري چنين حجيم، نياز به بررسي عميقي دارد و اين کار به عهده کسي خواهد بود که تقريبا از نزديک با عناصري چون ايرج حشر و نشر داشته و در مراحل زماني مطرح شده تا حدودي در بطن قضايا قرار داشته­اند. از اين رو که من خود در خيلي از مراحل و موارد ذکر شده هم  زودتر از او وارد ماجرا شده­ام و هم ديرتر از او اين مراحل را به پايان رسانده­ام، وظيفه خود مي­دانم، ضمن ارج نهادن به عملي که او انجام داده تا مجاهدين را از انزوا در امور زندان خارج سازد، به بررسي کتاب­هاي چهارگانه او بپردازم.

 متاسفانه کِش­مَکش­هاي به وجود آمده بين او و ديگران  باعث شد، از بررسي کلي کتاب­هاي چهارگانه موقتا خوداري کرده و اين مطلب را به­عنوان مقدمه تقديم نمايم تا در زمان مقتضي با بيان پاره­اي از واقعيت­هاي زندان به نکات موجود در اين کتاب­ها پرداخته و آن چيزي را که به عينه ديده­ام، بيان کنم نه آن چيزي را که ديگران برايم تعريف کرده­اند.

براي نمونه به برخورد ناشايستي که ايرج با يکي از منتقدين کتابش داشته اشاره مي­کنم. پيش از آن، بايد تاکيد کنم که دفاع من از شخص نيست، دفاع از آرمان کارگران و زحمتکشان و دفاع از يک انقلابي است. با همه احترامي که براي سردار موسي قائل هستم و تفکر او را جدا از تفکرات قبيله­اي حاکم کنوني بر مجاهدين مي­دانم، بايد به عرض برسانم براي من، نيروهاي انقلابي­اي که در برابر رژيم سر تسليم فرود نياوردند، هيچ­کدام کمتر از موسي نيستند. برخوردهاي عنان­گسيخته ايرج مصداقي به منتقدين ارزشمندي هم­چون رفيق احمد موسوي، نشاني از انتقادناپذيري اوست. واکنش پرخاش­جويانه­اش، نشانگر آن است که او هم­چنان نقد سازنده را نمي­شناسد. احمد موسوي از رفقاي مبارز و شناخته­شدهٌ زندان­هاي جمهوري اسلامي است. وي با شور و احساس انقلابي­اش با تمام وجود از آرمان رهائي ستم­ کشان جامعه از زير يوغ ستم سرمايه دفاع کرده و مي­کند. مناعت طبع او، باعث شد خود را جزء کوچکي از جنبش چپ ايران بداند. انقلابي کوچکي که من مي­شناسم، تمام عشق و عاطفه­اش براي کارگران و زحمتکشان و تمام خشم و کينه­اش عليه سرمايه­داران بوده و هست. در تمامي دوراني که با او بودم، ضعف و سستي در کارنامه مبارزاتي­اش ديده نمي­شود. اما مشکل اينجاست که خود محوربيني ايرج مصداقي و کم ظرفيتي او، نشان­دهنده همان صفتي است که تلاش دارد خود را چنين در انظار معرفي کند: «يک انسان معمولي»! ولي ايرج مصداقي توجه ندارد که اين يک اصطلاح پرابهام است که „روي خوبش“ مي­تواند منشاء بزرگ­ترين آفرينش­ها باشد؛ ولي بسيار مهم است که به روشنايي بدانيم که „روي بدش“ هم مي­تواند از بد حادثه به زندان بيفتد، و يا به خاطر مطامع و منافع شخصي آرمان­فروشي کند، يک „انسان معمولي“ مي­تواند يک دزد و يک جاني، يک سارق، و… باشد، يک „انسان معمولي“ مي­تواند بي­انگيزه شود و وقتي دچار فشارهاي روحي مي­گردد، دست به خيلي از کارها بزند.

ايرج مصداقي با پناه­آوردن به چنين اصطلاح گَل و گُشادي، مي­خواهد در پشت کليشه „تواضع“، روي ديگر اين کليشه، يعني خودبزرگ­بيني و خودمحوربيني را پنهان سازد. دوست عزيز! اگر نمي­داني، بهتر است بياموزي که پناه بردن به چنين کليشه­هايي مدت­هاست تحت عنوان „مردم­گرايي مبتذل“ از سکه افتاده و کمي دير به فکر چنين عامي­گري­اي افتاده­اي. به راستي چه چيزي را باور کنيم؟! خاطرات زندان و مقاومتت را، که حتي در برابر حاج داود رحماني هم سعي بر حفظ پرنسيپ خودت داري؟! يا واکنشت را در برابر انتقاد، هرچند تلخ و نابجا؟!

نه! اصلا“ انتقاد نه، مواخذه، بازخواست، راستي از چه چيزي وحشت کردي که چنين بي پروا دست به گستاخي زدي؟ برخوردت به راستي نشان دهنده چيست؟ تداعي چه چيز را مي­کند؟ خودت چه تشابهي بين برخوردهاي خودت و برخوردهاي هيستريک مجاهدين مي­بيني؟ به راستي اين همه کينه در سينه پُر مهر ايرج خان جاي گرفته است يا در صندوقچه خشم مجاهدين؟!

وقتي تمامي راه­ها به کاخ ابيض ختم مي­شود، و فرمانده عمليات به دست موشان صحرا اسير، راه ديگري به جز حمله بي­پروا به عناصر و فعالين جنبش چپ باقي مي­ماند؟! وقتي براي سرسپردگي به صدام، بايد تمامي کردها قلع و قمع شوند. براي اربابِ صدام و خوشايند کاخ ابيض، راهي به جز تخريب نيروهاي راستين انقلاب و سوسياليسم باقي مي­ماند؟! حاشا و کلا!!!

به راستي اين همه خشم و عصبانيت به خاطر چيست؟ جز اين که انقلابي­هاي چپ هر چند کوچک قادر به دريافت و درک واقعيت­هاي عيني هستند و با انسان­هاي معمولي که در پي­کسب و کار و تجارت هستند، فرق بسيار دارند. وقتي نجات يافته­اي از تلاش جنبش چپ و انقلابيون کوچک با داس خود تلاش دارد ياس­هاي زيباي فدائي (بيژن و بيژن­ها) را درو کند چه توقعي از ديگران مي­توان داشت که قبله­گاه­شان اردوگاه اشرف و ماه تابان­شان در فرانسه است؟

اگر چه قصد اين را داشته و دارم که مفصلا“ به نکات مثبت و منفي کتاب­هاي چهارگانه بپردازم، ولي لازم ديدم اين مختصر را زودتر ارائه دهم و بايد بگويم:

                                                   تا طلوع انگور درنگي باقيست

                                                                    محمود خليلي

                                                                     5 فروردين 1384

                                                            برابر با 25 مارس 2005