„آقا جون“ – داستانی کوتاه از علی دروازه غاری

IMG_8632

„آقا جون“ صداش میکردیم. من نه ساله بودم و نمی فهمیدم که مردن یعنی چی ولی شنیده بودم که آقا جون مرده. می گفتند شب جمعه بوده که آقا جون مامان رو ترک موتورش سوار کرده بوده و با همدیگه قصد زیارت „شابدالعظیم“ رو داشتند که تصادف کرده بودند. گویا آقا جون چند ساعت بعد مرده بود و مامان رو که کلی از بدنش رو بعدا گچ گرفته بودند، بستری کرده بودند. نمیدونم از مردن آقا جون خوشحال بودم یا غمگین. یادمه که بارها تا خونه ی خاله کبرا می دویدم که خبر بدم: „آقا جون میخواد اتاق رو آتیش بزنه و مامان رو کلی کتک زده“.

تو یکی از اتاقهایی که از بابا بزرگ (مش نجفقلی) اجاره کرده بودیم اسکان داشتیم. مجموعا هفت تا خانوار اونجا زندگی میکردیم. آقا جون از هیچکی حساب نمیبرد جز از دایی هام. مامان میگفت که داداشهاش نباید از کتک خوردنش خبر دار بشند چرا که در صورت اطلاعشون تیکه ی بزرگ گوشت آقاجون گوشش میشد و بس. دایی هام از گردن کلفت های دروازه غار بودند و از رفقای „شعبون جعفری“. تازه میگفتند „دایی حسن“، تو جوونی هاش „حسین رمضون یخی“ رو هم تیغی کرده بود. سه تا دایی داشتم .دو تا دیگه شون هم دست کمی از „دایی حسن“ نداشتند. مامان وقتی منو میفرستاد میگفت :“برو خاله کبرا رو خبر کن. به کس دیگه ای هم حرفی نزنی ها“. روی لغت „کبرا“ تاکید زیادی میکرد

باید از سر چها راه دروازه غار تا نزدیکی های „گود عربها“ با اون کفشهای قوزویتی میدویدم. وقتی هم خاله کبرا خبر دار میشد، یک ساعتی طول میکشید که خودش رو به خونه ی ما برسونه. تو این مدت آقا جون هم آتیش خشمش خوابیده بود و خونه هم تکون نخورده بود، فقط اسباب اثاثیه ها بهم ریخته شده بودند. گویا آقا جون وقتی عصبانی میشد رگ ترکیش میزد بالا و شروع میکرد به داد و هوار کردن ولی بعد از مدتی فتیله ی خشمش پایین میومد و آروم میگرفت

 گویا آقا جون وقتی عصبانی میشد رگ ترکیش میزد بالا و شروع میکرد به داد و هوار کردن ولی بعد از مدتی فتیله ی خشمش پایین میومد و آروم میگرفت

من تو مدرسه جعفری شماره دو درس میخوندم. مدرسه نزدیکی میدون اعدام ( که بعدا به میدان محمدیه تیدیل شد) تو کوچه ی „باغ انگوری“ (موسوی کنونی) واقع بود. اسم اصلی مدرسه „مدرسه یتیمان جعفری شماره دو“ بود. ما پنج تا بچه بودیم. پنج تا هم عمو داشتیم. بعد از مرگ آقا جون فقط سه تا از عمو ها ما رو پذیرفتند. داداش کوچیکم رو که نه ماهه بود دادند به اونی که „ننه آقا“ باهاش زندگی میکرد. من هم بالاجبار گردن „عمو مظفر“ (سن و سال دار ترین عمو ها) افتادم، چرا که پسرش „محمد حسن“ (من ممد حسن صداش میکردم) یک کلاس از من بالاتر بود و با من تو یک مدرسه درس میخوند. „خاله توران“ که شوهرش داداش بابای من بود و بغل خونه ی ما هم زندگی میکردند وارث سه تا از بچه ها شد. بیچاره خودش شش تا بچه داشت. تمامی ی خونه شون با حیاط ۹۰ متر بود. دوتا اطاق (سه در چهار) داشت و یک آشپزخونه به اندازه یک متر در دومتر.

„آقا جون“ تو „ابن بابویه“ دفن شده بود. نمیدونم چرا „آقای موسوی“ (معلم کلاس سوم) باور نمیکرد که دلیل غیبت روز قبل من شرکت در مراسم هفت بابام بود. „آقای موسوی“ از من خواست که برم پای تخته سیاه و گریه کنم تا باورش بشه بابام مرده. من اما هر چی سعی کردم گریه کنم، نتونستم. نمیدونم که اصلا مردن „آقا جون“ برام مهم بود یا نه. یک نوع حالت بی احساسی بهم دست داده بود. „آقا جون“ تو کارخونه ی „چیت سازی ممتاز“ تو خیابون ری کار میکرد. هر ماه شیفت کاریش فرق میکرد ولی اگر صبح کار بود بعد از ظهرها میرفت سر چهارراه گلوبندک دست فروشی میکرد. هر وقت هم بهانه ای بدستش میرسید میافتاد بجون من. از غش کردن داداش بزرگم بگیر تا خراب بودن هوا، همه و همه تقصیر من بود. انگار من مقصر همه ذلالت های بابام بودم. فقط سه شنبه ها بود که خوشحال بود و بدون اغراق، همیشه چهارشنبه ها دنبال کوچکترین بهانه ای بود که به جون من بیفته: „گوت آجیق، باش آچیق،… کپی اوغلی…..“. سالها بعد از مرگش بود که فهمیدم علت شادیش تو روز سه شنبه ها خریدن بلیط بخت آزمایی و آرزوی برنده شدن و عصبانی شدنش هر چهار شنبه ها هم بعلت باخت بلیط ها بود.

هر کاری کردم گریه کنم نشد که نشد. „آقای موسوی“ بعد از مدتی معطلی صداش در اومد و با اون لهجه ی ترکیش سرم داد زد: „اگه بابات مرده چرا گریه نمیکنی پس؟“. یکی دوتا از بچه ها صداشون در اومد که آقا پسر عموش به ما گفته که باباش مرده.

„آقای موسوی“ بهشون اخطار دادکه اگر دروغ بگند پدرشون رو در میاره. اونا دوباره تکرار کردند که خبر رو از پسرعموم شنیدند. اون موقع بود که „آقای موسوی“ یکی از بچه ها رو سراغ „ممد حسن“ فرستاد. ما کلاس سومی ها طبقه دوم بودیم و کلاس چهارمی ها طبقه اول. قبل از رسیدن حسن اما اشک هام جاری شده بودند. به حال خودم گریه میکردم که برای گفتن حقیقت چه ها باید می کشیدم. چه باید میکردم که باورم کنند.

   من و „ممدحسن“ همبازی بودیم و حتا وقتی بزرگتر هم که شدیم با هم دمخور بودیم تا زمانی که از فضولی کردن های من و سوالات بیجای من زیاد خوشش نیومد. هر هفته پیش پای منبر „ممد کافی“ یا آخوند „فلسفی“ تو مهدیه سر چها راه گمرک و „انجمن ضد بهاییت“ تو خیابون „منیریه“ میرفتیم. ممدحسن تازگی ها کتابهایی از „فخرالدین حجازی“ بدستش رسیده بود که به من هم قرض میداد. یکبار هم با هم رفتیم بازار پای منبر حجازی (فکر میکنم بازار کفاش ها بود). با همه ی این اوصاف من که کنکاشگر شده بودم، از این اساتید سوالاتی میکردم که گهگاه خشمشون رو برمیانگیخت. سوالات من خیلی ساده بودند:“حضرت محمد میرفت „غار حراء“ چیکار کنه؟“ در جواب می شنیدم که „با خدا مدارا میکرد“. سوال میکردم: „چرا تو خونه اش اینکار رو نمیکرد؟ مگه کار و زندگی نداشت؟“ „مگرنه اینکه باید از ثروت خدیجه نگهداری میکرد“؟ „صبح تا شام همه چیز رو ول کردن و تو کوه رفتن و عبادت کردن؟ چرا تو خونه عبادت نمیکرد؟“ „شاید اونجا چیزی بوده که از همه پوشیده میکرد(؟).“ یکی از سوالاتی که مخ من رو خورده بود این بود که همیشه میگفتند که عربها تو اون زمان دخترهاشون رو تو موقع زایمان سر به نیست میکردند اما این برای من معما شده بود که چگونه پسر کعبه دار مکه و فرزند قبیله هاشمیان (از طوایف عرب و از اولاد هاشم بن عبدمناف، که غالباً ریاست مکه و ریاست دارالندوه که مجلس قریش بود و همچنین سقایت ، رفادت و پرده داری (سدانت) خانه کعبه را که مورد احترام همگان بود، عهده دار بودند) به استخدام یک زن در بیاد و چندین سال بعد (در سن بیست و پنج سالگی) تن به ازدواج با اون زن چهل ساله بده؟

مشکل تنها این نبود بلکه تا مرگ اون زن، که محمد پنجاه و سه ساله بود نتونسته بود هیچ زن دیگه ای بگیره ولی بعد از مرگ خدیجه دهها زن گرفت. یک سوال دیگه مربوط به ازدواج محمد با عایشه دختر ابوبکر، زن نه ساله محمد بود. بهر رو جواب قانع کننده ای نمیگرفتم و „ممد حسن“ هم کم کم از من فاصله میگرفت. اینروزها اما من و „ممد حسن“ همبازی بودیم.

کوچه خیلی باریک بود و یک جوب آب که از وسط کوچه رد میشد، رفت و آمد رو مشکلتر میکرد. با چند تا از بچه های محل آشنا شده بودم و گهگاه تو کوچه با هم فوتبال بازی میکردیم. معلوم نبود که توپ رو میزدیم یا لنگ و پاچه ی مردم رو. گاها سر و صدای مردم هم در میومد که اگه ما دنبال توپ هستیم چرا وسط لنگ و پاچه شون می لولیم. پیر زنها از همه بدتر بودند. گویا ما هفت هشت ده ساله ها چیزی از لنگ و پاچه میفهمیدیم. دنبال توپ، چادرهاشون رو کنار میزدیم و چکی همراه با جیغی بطرف ما نثار میشد. گویا هیچکدوم، نه جیغ و نه چک زدنها رو ما تاثیر داشتند. ما توپ رو دنبال میکردیم و پس گردنی ها اصلا کاری نبود. جیغ زدن پیر زنها با نفرین هاشون هم کاری نبودند.

عمو مظفر صبح ها، لنگه ی سحر، از خواب بیدار میشد و شروع میکرد به قرائت قران و دعا خوندن. سالهای جوونی وقتی پدرش فوت کرده بود از دهاتهای زنجان زده بود بیرون. مادرش رو با همه داداشها و خواهرهای مجردش رو با خودش آورده بود تهران و یکراست هم رفته بودند دروازه غار. چهار تا برادر و یک خواهر. یک برادر و دو خواهر متاهلش هم مونده بودند تو دهات.

هیچکدوم سواد خوندن و نوشتن نداشتند و عمو مظفر هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود، همه رو فرستاده بود سر کار. گویا بخشی از درآمدشون رو هم به حساب خودش میزده به جیب حودش. همه داداشها ازش حساب می بردند جز برادر کوچیکه که میخواست بره مدرسه. عمو مظفر برای هرکدومشون که به سن ۱۷-۱۸ سالگی رسیده بودند زن گرفته بود. برای دو تا از داداشهاش، دو تا خواهر رو گرفته بود که یکیشون ننه ی من بود و اون یکی هم خاله توران بود که حالا با داشتن شش تا بچه از خودش، سه تا از داداشهای منو هم پیش خودش نگهداری میکرد.

عمو مظفر معلوم نبود چه جوری همیشه لنگه سحر سر ساعت از خواب بلند میشد. آخه تو خونه نه ساعت دیواری بود و نه ساعت شماطه دار، اما عمو مظفر همیشه سر ساعت بلند میشد و جا نماز خودش رو پهن میکرد و شروع میکرد به نماز خوندن. سرو صدای نماز عمو مظفر تموم که میشد شروع میکرد به خوندن کتاب „مفاتیح الجنان“. از دعای روزش شروع میکرد و به دعای توسل که می رسید دادو هوارش ما رو مجبور میکرد که از خواب بلند شیم. از محمد شروع میکرد: اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ يا اَبَاالْقاسِمِ يا رَسُولَ اللّهِ يا اِمامَ الرَّحْمَةِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ. به فاطمه بنت محمد که میرسید صداش به عرش علا میرفت. معلوم نبود که خدا رو شکر میکرد یا فحش میداد. تو همین زمان بود که من خودم رو دم پاشوره حوض میدیدم. حوض وسط حیاط بود که همیشه جلبک های خاص خودش رو داشت. از زمانی که دختر عمو زهرا ازدواج کرده بود من یادم نمیاد که آب حوض کاملا خالی شده باشه: اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ. توجهنا و استشفعنا رو با غضب و با صدای بلند میخوند، چنان که „خاک بر سرها توجه و شفاهت کنید. زود باشید چرا که نماز سحر قضا شد“. ممدحسن همیشه بعد از من بیدار میشد. خواب آلود دست نماز (وضو) میگرفتم. هوا چنان تاریک بود که عقرب هم اگه تو حوض بود دیده نمیشد. چشمان خمار بچه نه ساله رو آب پاشیدن بگمانم روا نبود. پیش خودم فکر میکردم که: „زورکی که نمیشه نماز خوند….. گویا در عبادت خدا اجبار وجود داره…. مگه خدا خره و نمیفهمه که من الکی دست نماز میگیرم؟“

خوبیش این بود که نماز صبح فقط دو رکعت بود. نمی فهمیدم که نماز رو چه جوری میخونم. بر خلاف عمو مظفر، من و حسن یه مهر نماز برمیداشتیم و شروع میکردیم نماز خوندن توی راهرو. بعد از نماز هم هر دو سریع میرفتیم تو جامون. اینبار این صدای زن عمو بود که مارو بیدار میکرد: „مدرسه تون دیر شد ها. پا شو“. به من هیچی نمیگفت و فقط حسن رو مخاطب بود. من البته نه تنها صداشو میشنیدم، بلکه از حسن زودتر بیدار میشدم.

زن عمو (مادر حسن) همیشه کار میکرد و همش اینور و اونور می جنبید. ناهار هم اکثرا آبگوشت بود. عمو مظفر عاشق آبگوشت بود و همیشه بعد از ظهرها چند مثقال گوشت میاورد و دستور غذا میداد. عمو مظفر اکثرا برای ناهار میومد خونه. ما همه سر کلاس بودیم. مدرسه ی ما به همه ناهار میداد. سر ظهر اول باید میرفتیم نماز جماعت و بعدش ناهار بود. همه ی مدرسه میرفتند نماز. صدها بچه ی قد و نیم قد میرفتند سر نماز و جالب اینکه معلم ها هیچکذوم نماز نمیخوندند. ممد حسن پیشنماز بود و وقتی که اون مدرک کلاس ششم رو گرفت، من پیشنماز مدرسه شدم. سر ظهر تو خونه اما برای ناهار، حاجی بود و زن حاجی.

عمو و زن عمو وقتی میخواستند حرفی بزنند همیشه حسن رو مخاطب قرار میدادند، انگار من اصلا وجود خارجی نداشتم. تو چهره ی هر دو تاشون تنها چیزی که پیدا نمیشد، لبخند بود. عمو مظفر از بس سجده میکرد رو پیشونیش چروک قهوه ای رنگی پیدا شده بود. از قضای روزگار عمو مظفر خالی تو وسط پیشونیش داشت که با اون چروک چهره ای کاملا مذهبی پیدا میکرد. همیشه عادت داشت که کلاهی نمدی ( آخوندها تو خونه بجای عمامه استفاده میکردند و به کلاه جهودها شبیه هستند) سرش بذاره. شباهتهای زیادی به آخوندها داشت و اگر نمیدونستی کیه فکرمیکردی که یک آخوند بدون عمامه است. جالب اینکه سواد خوندن و نوشتن رو تو مکتب یاد گرفته بود و گویا باباش آخوند نبوده ولی بابا بزرگش، ملا کریم زنجانی مکتب دار و آخوند ده بوده. عمو مظفر کلی از قران و مفاتیح الجنان رو از بحر بود. لهجه ترکی داشت ولی زیاد غلیظ نبود. با آخوند ها و مسجد محل زیاد دم خور نبود و اکثر عبادتش رو تو خونه میکرد. جالبتر اینکه هیچکدوم از برادر و خواهرهاش سواد خوندن و نوشتن نداشتند.

آقاجون و عمو هر دوتاشون یکروز ازدواج کرده بودند. معلوم نبود که علت این ازدواج مزوج بخاطر ارزون بودن خرج عروسی بود یا اینکه عمو مظفر میخواست از شر دو تا از داداش هاش راحت بشه. شاید هم هر دو موردش صادق بودند. در هر صورت هر دو زوج میمونند خونه عمو مظفر و مستاجرش میشند. خاله توران بر خلاف ننه ی من شیش کلاس درس خونده بود و زیاد تو نخ نماز خوندن نبود. خیلی سریع با شوهرش میزنند بیرون و بابای من رو با ننه ی من با عمو مظفر و زن عمو تنها میذارند. آقا جون سخت کار میکرد و با تمامی ی اوصاف نمیتونست از عهده ی مخارج بر بیاد. بعد از چکی که از عمو مظفر بخاطر ندادن اجاره میخوره مجبور به ترک خونه ی عمو مظفر میشه و میره مستاجر بابا بزرگم میشه که سر چهار راه دروازه غار خونه ای مثل کاروانسرا داشت که هفت تا اتاق داشت و هفت خانوار توش زندگی میکردند. گویا مادر بزرگم (ننه اکبر) از بابا بزرگ خواسته بود و اصرار زیاد کرده بود که ما بریم اونجا. اجاره خونه ماهی چهل تومن بود.

اینروزها زندگی برام عادی شده بود اما گویا احساس دلتنگی میکردم. نمیدونم چه ام بود. نه شاد بودم نه غمگین. منتظر شب میشدم که بخوابم و روز هم چندان شادابی ی درش نبود. تنها کسانی که باهاشون دمخور بودم رفیقهای حسن، وفایی ها بودند که برای من زیاد هم دلچسب نبودند. داداش بزرگه از من دو سه سالی بزرگتر بود و داداش کوچیکه دوسالی کوچیکتر. مدرسه هم حال و هوای قدیمی رو نداشت.نمیدونم دلم برای داداش هام تنگ شده بود یا صرفا احساس غریبی میکردم. انگاری احساس میکردم که اینجا موقتم. نمیدونستم چند وقت دیگه اینجام. آیا اینجا موندگارم یا اینکه میرم پهلوی داداشهام. زن عمو و عمو مظفر وقتی با من صحبت میکردند تو چشمهام نگاه نمیکردند و توقعی هم از من نداشتند. من و حسن نه خونه رو جارو میکردیم، نه از چاه آب میکشیدیم و نه خریدی میکردیم. عمو مظفر یکبار که حسن زیاد غر زده بود که نون صبحانه زیادی خشکه و نون تازه میخواست پنجزار داده بود بهش و حسن سه زار داده بود برای نون و دو زار بقیه رو هم زده بود به جیب. از اون به بعد هرچی نون بود همونی بود که تو سفره بود. خشک یا تازه.

عمو مظفر اصرار زیادی داشت که برای بدست گرفتن قران بایستی اول وضو گرفت. حوض وسط حیاط زیاد گود نبود و هیچکی هم حق نداشت توش آب تنی کنه. خونه به نوعی ساکت بود. دختر عمو زهرا شوهر کرده بود و حسین، پسر بزرگ خونه معلوم نبود کجا میرفت. محمد علی، پسر کوچیکه هم یکسالش بود و همش نق میزد. تو کوچه، بچه های زیادی هم نبودند که باهاشون بازی کنی. یک لنگ ما تو مسجد بود که همش یا قرائت قران بود یا نماز جماعت خوندن، یه لنگ دیگه مون هم خونه بود. دلم بد جوری گرفته بود. نمیشد با ممدحسن دعوا کرد، یا تو کوچه کتک خورد. جمعیت این محله با بچه های محل خودمون فرق داشت. فاصله زیادی بین این دو محل نبود ولی محل ما محله ی جنب و جوش بود اما اینجا محله ی مذهبی ها بود. انگار میدون اعدام به بازار و مسجد سید اسماعیل نزدیک تر بود تا فقرای جنوب شهر.

نمیدونم چه وقتی اما یکبار منو بردند ننه مو ببینم. دربون قرمساق دم در بیمارستان نذاشت برم تو. خاله کبرا هم هر کاری کرد که منو ببرند تو، جاکش، پاشو تو یه کفش کرده بود که الا و بلاه قانونه و نمیشه قانون رو زیر پا گذاشت. بعدها فهمیدم که حاجی رضا پولی داده بود به اون قرمساق و طرف به قانونشون شاشیده بود و منو راه داده بود تو. من زیاد از وضعیت ننه م چیزی نفهمیده بودم ولی گویا یه شیش ماهی تمامی ی بدنش تو گچ باقی مونده بود. اون چیزی که منو خوشحال کرده بود دیدن فک و فامیل و آشناها بود. همه ماچم میکردند. عمه صفورا هم همش اشک میریخت و قربون صدقه ی من میرفت. یکی از قوم و خویشها هم برام بستنی خرید.

اینروزها اما کسی به خونه عمو مظفر نمیومد. خونه سوت و کور بود. عمو مظفر جمعه ها همیشه برای خودش برنامه داشت. جمعه ها براش روز تعطیلی نبود، بلکه روز دوباره عبادت بود. تنهایی میرفت „شابدالعظیم“ یا „ابن بابویه“ یا شاید هم همین نزدیکی ها، „سید نصرالدین“ پایین بازار. یادم نمیاد که عمو هیچوقت دست زن عمو رو گرفته باشه و برده باشه عروسی، یا تو یه پارکی با هم قدم زده باشند. آقا جون اما اهل حال بود. آقا جون چند ماه قبل از مرگش یه موتور سیکلت وسپای گازی خریده بود و از شابدالعظیم تا نیروی هوایی،درحالی که من تک پشتش بودم، برای دیدن یکی از داداشهاش رفته بودیم. اگرچه ماتحت من از نشستن پشت صندلی شدیدا درد گرفته بود ولی چه حالی کرده بودم. این همون موتور گازی ی بود که „آقا جون“ باهاش تصادف کرده بود. عمو مظفر اما اصلا تو نخ بازی کردن وحال کردن نبود.

اونروز نمیدونم چی شده بود اما وقتی از مدرسه اومدم خونه،خاله توران رو دیدم که برای دیدنی اومده بود. زن عمو داشت با اسباب اثاثیه خونه ور میرفت. نمیشد زن عمو رو یک جا نشسته دید. همیشه اینور و اونور ورجه وورجه میرفت. سماور روشن بود و چایی حاضر. نمیدونم ممد حسن اونروز کجا رفته بود.

انگار گمشده ام رو پیدا کرده بودم. این تنها خاله ام نبود، تنها زن عموم هم نبود، مادرم بود. هر دو خانواده ی ما ده پونزده سالی با هم زندگی کرده بودند. همیشه یا مستاجر مشترک بودند یا همسایه ی بغل هم . ننه ی من،بچه اولش رو از دست داده بود و اینها هر دو سال یکبار یک بچه بدنیا آورده بودند و به همین دلیل هم معلوم نبود کدوم بچه شیر کدوم ننه رو خورده بوده. من شش ماهه بودم که خاله یک بچه ی دختر بدنیا آورده بود و گویا بعضی وقتها که من گریه میکردم خاله شیرم داده بود. حالا به نوعی شاداب بودم. تو پوست خودم نمی گنجیدم.

خاله یک نوع شادابی ای خاص خودش رو داشت. صورتش همیشه مثل دخترهای لپ گلی بود که فقط تو مجله ها میدیدیش. حتا تو زمان لاغریش هم لپ هاش بر آمده بودند. صداش اما همیشه آرام بخش بود. چهره اش بر خلاف بقیه خواهر و برادرهاش سفید سفید بود، درست مثل پوست اروپایی ها. علیرغم سفید بودن پوستش عصبانی هم که میشد رنگ صورتش سفید میموند،گویا هیچوقت عصبانی نمیشد. لغت „جون“ باب طبعش نبود ولی اونروز منو همش „علی جون“ صدا میزد.

تو حیاط، پای سماور با زن عمو نشسته بودند. وقتی خاله رو دیدم جا خوردم. بعد از مردن „آقاجون“ انگار همه با من قهر کرده بودند. هیشکی به سراغ من نمی اومد. همبازی ی خاصی هم نداشتم. تو این محله ی سگ مصب هم، نه کسی رو میشناختم و نه کسی بود که باهاش همبازی باشم جز „ممد حسن“ که اون هم روزگار خودش رو داشت. دیوارهای بلند دومتری خونه ها رو از هم جدا میکرد. خونه ی عمو مظفر از طرف جنوب باز بود و دیواری نداشت. خونه، رو تپه بلندی بود که مثل پرتگاه میموند. از اون بالا همه جا رو میشد دید زد. قول میدم اگه یه دوربین داشتم میتونستم گود „علی بابا“ رو از اون بالا ببینم. تپه خیلی بالا بود. یکی دو بار که با ممد حسن اونجا بازی میکردیم، زن عمو داد زده بود که بیاییم تو. میگفت اونجا خطرناکه و ممکنه بیفتیم پایین. خونه ی لامصب هم هیچ چیزی برای بازی نداشت.

خاله حال و احوالم رو پرسید. بعد از مدت زیادی برای اولین بار احساس کردم که اولین کسی یه که وقت صحبت کردن به صورتم نگاه میکنه. از درس و مشقم پرسید و دستم رو با حالتی نوازشگرانه گرفت. اینروزها کسی دستم رو روی دستش نمیذاشت. وقتی از غصه میترکیدم کسی نبود که سرم رو رو سینه اش بذارم و گریه کنم. اونروز اما اصلا تو نخ گریه کردن نبودم، شاد شاد بودم. شونه یا سینه کسی رو برای گریه کردن نمیخواستم. چشماش رو میخواستم. نگاه زیباش رو میخواستم. لبخند زیباش رو می طلبیدم که وقتی نمایان میشد، لپ ها رو گلی تر میکرد. در حالی که دستم تو دستش بود منو ورانداز کرد. چیزی نگفت. دست کرد تو کیفش و یه پنجزاری تو کف دستم گذاشت و گفت: „برو سلمونی و سرت رو از ته بتراش. زود بیا که منتظرم.“

مغازه سلمونی با خونه عمو زیاد فاصله نداشت. از ترس اینکه خاله بره تمام راه رو دویدم. یارو با ماشین شماره یک سرم رو از ته تراشید. موهای بلند سیاهم روی زمین میریخت. هر کاری میکردم که موهام رو زمین نریزه نمیشد که نمیشد. پارچه دورم گویا کوتاه بود. شاید هم مست دیدن خاله و ملتهب از دیدن دوباره اش منو مجذوب تماشای خودم تو آینه و غافل از نگه داشتن پارچه دورم کرده بود. موهام بنظر چرب میومدند و پر از شوره. مطمئن بودم شپش نبودند ولی دونه های سفید فراوونی بینشون بود. پوست کله تراشیده شده ام کاملا سفید از آب در اومده بود. پوست صورتم اما نمایانگر قهوه ای بودن پوست صورتم شده بود. نمیدونم چه جوری راه خونه رو برگشتم. التهاب با سنگینی ی نفس زدن و هن و هن کردنم موقع وارد شدن تو حیاط، خاله رو به وحشت انداخت. فکر میکرد کسی دنبالم کرده.

„چی شده؟ کسی دنبالت کرده؟“صداش آرام بخش بود و پرسشگر.

„نه. فکرکردم شما رفتی.“ همیشه میگفت „شما“. من هم هیچوقت از لغت „تو“ براش استفاده نمیکردم.

„من که گفتم وا میستم تا شما بیایی. من آب گرم کردم که دست و صورتت رو بشوری“.

گویا هیچوقت به دستهام نگاه نکرده بودم. کبره بسته بودند. لایه سفت و کلفتی پشت دستم کبره بسته بود. ترک های زیادی بین انگشتام بودند. تازه یادم افتاده بود که یادم نبود آخرین بار کی حموم رفته بودم. اصلا نمیدونستم حموم محله کجاست. تازه بیادم اومده بود که من این چند ماهه اصلا رنگ حموم رو ندیده بودم.

خاله قابلمه ی آب گرم رو گذاشت نزدیک حوض. ماهی های بی رنگ و وارفته تو خودشون می لولیدند. بعضی هاشون رنگ قرمز خودشون رو از دست داده بودند و لایه های سفیدی روی پوستشون بوجود اومده بودند. انگاری بیماری ی پوستی داشتند. صدای خاله منو به خود آورد:

„برای یه مدتی دستت رو تو آب گرم نیگه دار.“

کاشکی یک تشت یا یه چهار پایه بود که روش بشینم. زانوهام شروع کرده بودند به درد گرفتن. دوباره حواسم رفت به ماهی ها. بی خیال از همه جا،از اینور حوض به اونور حوض میرفتند. اکثرا هم تنهایی اینور و اونور میرفتند. کاری به کار همدیگه هم نداشتند، عینهو پیر و پاتال های عصا بدست. واستادن اما تو کارشون نبود. انگاری سربازهای دم گارد: «هت هو، هت هو،یک دو سه چپ،یک دو سه راست». هیچ ریتم خاصی اما نداشتند. بعضی ها شون زیر جلبک ها گم میشدند. من براشون جالب توجه نبودم. انگاری وجود من براشون حضور نبود. آب قابلمه داشت سرد میشد. دستم داشت پوست میانداخت. یاد آقا جون میافتادم که مارو میبرد حموم بالای چهار راه دروازه غار و بدنمون رو کلی کیسه میکشید و سنگ پارو سفت رو پامون میکشید که نه تنها دستهامون ورم میکرد بلکه راه رفتن رو پای سنگ پا کشیده شده هم آزار دهنده می شد. کمی از پوست پشت دستم کندم و انداختم برای ماهی ها. انگاری برای خوردن هم نای شنا کردن نداشتند. چند تایی خیزی بطرف پوست دستم برداشتند. یکیشون پوست رو بلعید ولی تا به خودم بیام سریع پسش داد. پوست روی آب معلق موند. تو این گیر و دار خاله با یک کیسه و روشور بالا سرم بود.

خاله

„دستت رو بیار جلو“. بدون منتظر شدن ،شروع کرد به مالیدن پشت دستم. رنگ آب قابلمه عوض شد. رنگ آستینم قهوه ای مونده بود اما پشت دستم رنگ صورت خاله رو پیدا کرده بود، سفید سفید. آقا جون سه تا از ماها رو میبرد حموم. ماهی یکبار میرفتیم حموم اما وقتی از حموم میومدیم خونه، راه رفتن درد آور بود و پوست ها نازکتر. رنگ پوستهامون هم عوض میشد. حالا رنگ قهوه ای دستم به رنگ سفید تبدیل شده بود. ترکهای پشت دستم هم از بین رفته بودند. خاله از زن عمو تقاضای حوله کرد. زن عمو با یه حوله ی تمیز برگشت. کمی وازلین به دستم زد. دستم نرم شده بودند و براق.

خاله رفته بود. شب عمو سر سفره مثل شاهان پر از دبدبه و کبکبه نشسته بود و زن عمو هم ته سفره. معلوم نبود ممد حسن کجا بود. دوباره آبگوشت داشتیم. اول باید تیلیدش رو میخوردیم بعدش زن عمو استخونها رو از گوشت جدا میکرد و میداد به عمو که با نخودها بکوبه. نه ترشی ای در کار بود نه سبزی ای و یا حتا پیازی. آبگوشت بود و تیلیدش. سفره هشت نفره بود و پلاستیکی. اگه غریبه ای میومد تو، فکرمیکرد ما از همدیگه قهریم که همچه فاصله ای گرفتیم یا منتظر پنج نفر دیگه هستیم.

زن عمو از من نمیخواست کاری کنم. سفره رو خودش جمع میکرد. اگه ممد حسن خونه بود ازش کمک میخواست. هنوز بلند نشده، عمو در حالی که زن عمو رو نگاه میکرد گفت:“علی آقا برو دستنماز بگیر، نماز عصرت رو بخون. قضا میشه.“ عمو مظفر گویا مثل پاسبونهای سر چهار راه ها بود که میبایست مطمعن میشد همه درست برند.

دستم رو نگاه کردم، تمیز تمیز بودند. برای نماز می بایستی وضو گرفت. بطرف حوض رفتم. هوا رو به تاریکی میزد. ماهی ها همچنان بی نا شنا میکردند. به حضور من هم توجهی نکردند. دنبال پوست دستم گشتم. ازش خبری نبود. به خودم گفتم که شاید ماهی ها از رو ناچاری خوردنش.

„الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم االدین…..“ نمازم رو شروع کردم. نمیدونستم چی میگم فقط تکرار مکررات بود و دولا شدن های معمول. ذهنم هنوز تو چهره ی خاله بود. „رکوع“ رو پشت سر گذاشتم و به „سجده“ افتادم. دستهامو رو زمین گذاشتم: „سبحان ربی اعلا و بحمده“. دفعه دوم چشمم به پشت دستم افتاد: سفید سفید. چقدر تمیز شده بودند. یوهو به ذهنم خطور کرد که آب حوض کثیفش کرده بود. آب داغ و صابون جای خودش رو به آب مخلوط به مدفوع ماهی ها داده بود. اگرچه دستهام تمیز بودند ولی نجس بودند و برای نماز هم باید وضو میگرفتم. نفهمیدم چه جوری نماز رو خوندم. همش تو فکر این بودم که دستهای تمیز من با سنده و مدفوعات ماهی ها قاطی شده بودند. در حالی که دولا و راست میشدم، به تفاوت „تمیزی“ و „نجاست“ فکرمیکردم.

*******************************

چند روزی طول نکشید. گویا خاله توران من رو هم به خونه خودش دعوت کرده بود: ده تا بچه بودیم. همه همبازی و آشناهایی قدیمی. از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم: مجبور نبودم نماز بخونم و دستهای کوچیکم رو تو آب حوض کثیف بشورم ولی در عوض میتونستم با همه دعوا کنم و هفته ای یکبار حموم کنم. میتونستم نجس باشم ولی همیشه تمیز بودم.

علی دروازه غاری دسامبر ۲۰۱۵

alidarvazehghari@yahoo.com