یادی از چند رفیق کمونیست

 

پیکارگران

کاظم اعتمادی

یادنامه اعدام شدگان دهه شصت……. و  کاظم اعتمادی

منبع : فیسبوک پیام آذر«عباس کیقبادی»ـ
کاظم اعتمادی بچه مشهد، مهندس سازه حدودأ 30 ساله ، کاندید عضوسازمان پیکار, در اواخر آذر ماه 61 در اتاق اگر حواسم اشتباه نکرده باشد 44 سالن 4 بند آموزشگاه، اوین بودیم که در اتاق باز شدو زندانی را باساک به درون اتاق هل دادند, او وقتی وارد شد ساکش را بر روی زمین گذاشت و همانطور که ایستاده بود, سلام و احوالپرسی کرد، با سبیل هائی کلفت وسری کم مو, بلند قد و سبزه رو و کمی هم لنگان قدمی زد, او خودش را اینگونه معرفی کرد، „من کاظم اعتمادی هستم،با نام مستعار حسین آموزگار, کاندید عضو سازمان پیکار.“ و بعد ماجرای دستگیریش را تعریف کرد. او گفت : در خیابلان منتظر ماشین بودم. ماشینی ایستاد و سوار شدم, سر نشینان شروع کردند به صحبت کردند و از من پرسیدند چکاره هستی؟ گفتم مهندسم, ـ مهندس؟ ـ بله مهندس سازه از دانشگاه صنعتی! یکیشون گفت تو چجور مهندسی که لباسهایت این طوریه؟ گفتم لباسهام مگه چشونه اشکالی داره اینطوری باشه؟ گفتند تو را یه جائی میبریم که بفهمی اشکالش چیه, و منو به کمیته مشترک بردند, اونجا از بدو ورود شروع کردند به کتک زدند و بعد شکنجه شروع شد, هر چه گفتند قبول نکردم و زیر بار نرفتم گفتند تو سیاسی هستی, گفتم نیستم و گفتند خوب اگر سیاسی نیستی پس خونت را به ما نشون بده, گفتم باشه و آن‌ها را به طرف محل سکونتم بردم که در منطقه بازار بود, و وقتی به شلوغی رسیدیم از یک فرصت استفاده کرده و از ماشین پیاده شدم و فرار کردم و اونها که باور نداشتند در پی من آمدند و شروع به تیر اندازی کردند و من 2 گلوله به استخوان پایم اصابت کرد, منو به بیمارستان برند و پس از مدتی تحت مراقبت به اوین فرستاند و شش ماهی بود که از دسگیرم گذشته و حرفی نزده بودم تا اینکه قاسم عابدینی دستگیر شد و او در بازجوئی ها از روی آلبوم عکس‌های متهمین پیکار و خط 3، منو شناسائی کرده ودوباره مرا به کمیته مشترک برگرداندند و دوباره بازجوئی ها شروع شد, من که زیر بار نمیرفتم تا اینکه قاسم عابدینی را بالای سرم آوردند و اوگفت که او مسئول من بوده و گفت تو کاظم اعتمادی هستی و بیش از این مقاومت نکن, که به نفعت نیست, از آن لحظه به بعد دیگه خودم را به عنوان مدافع سوسیالیسم معرفی کردم وسر حرفم ایستادم و در دادگاه هم از سوسیالیسم دفاع کردم, کاظم بعد از این حرفها شروع کرد به آواز خواندن , دشت و دمن ،باغ و چمن لاله و ریحان پرورده و با دهان و ژست ویولون زدن آهنگش را زدن و با این حرکت او همه ما با او هم آواز شدیم و فضای اتاق که تا لحظاتی قبل در رخوت روزهای پائیزی در اطاقهای بسته فرو رفته بود بیرون آمد و فضای اتاق ناگهان عوض شد, و وقتی او میخواند ما هم به ملودی که میرسید ژست ویلون زدن گرفته و آهنگ را مینواختیم و آنقدر در این فضا غرق بودیم و سر و صدا را اندختیم غافل از اینکه در زندانیم. همگی کودکانی شده بودیم و گوئی که سقفی و دیواری محدودمان نکرده بودیم. و در این شور و شعف بودیم که ناگهان در باز شد و نعره نگهبان که فریاد میزد . سگ مارکسیستها چه تونه ؟ چه خبره ؟جشن گرفتید؟ همگی ساکت شده بودیم و انگاری بازی مجسمه دوردان کودکی را میکنیم هر کس در هر حالتی که بود همانطور مانده بود نگهبان که در را بست دوباره خنده شروع شد و کاظم جای خودش را در دل 40 تا انسانی که در 20 متر جا پناه داده بودند قرار داد.ـ
کاظم اعتمادی در مدت زمان کوتاهی آنچنان در روحیه اتاق تأثیر گذاشت که در انتخابات مسئول اتاق همگی به او رأی داده و او مسئول اتاق شد او آنقدر متین و محبوب بود که تا آنروز در زندان نمونه‌اش را ندیده بودم, صمیمی بی قل و غش,با همه رفیق بود ودیدنش و بودنش در کنارم نوعی از اعتماد و صبوری را برگردانده بود,یکی از کارهای کاظم آن بود که هر شب قبل از خواب ترانه لالائی ویگن را میخواند و دیگر این عادت قبل از خوابمان شده بود روحیه بسیار بالای کاظم روحیه عمومی اتاق را هم بالا برده بود, کاظم با همه رفیق بود ولی من با کاظم بیش از دیگران رفیق شدم , ساعت ها با او از خاطرات و گذشت اش حرف میزدیم , در اسفند ما ه سال 61 زندانیان سالن 4 را را به اتاقهای سالن 1 منتقل ئردند . سالن 4 را به توابین و یا به آنها که بقولی سر موضع نبودند اختصاص دادند.اتاق ما به اتاق 33 در سالن 1 منتقل شد.که ماجراهائی داشتیم که برای دور نشدن از موضوع اعدامها در اینجا ذکر نمیکنم ولی در کتاب گریز ناذیر بخشهائی از آن ثبت شده است .ـ
زمان دوری از کاظم فرا رسید و در 10 اردیبهشت 62 شب اول ماه مه روز کارگر, همان شبی که سران حزب توده به آذین و کیانوری را برای اولین بار به تماشاهای تلویزیونی آورده بودند, کاظم را همان شب با لوازم از اتاق بردند و من همان شب بجای او لالائی را خواندم ولی هیچ‌ وقت کسی نتوانست نقش او را بازی کند, و اما بعد از دقیقأ یادم نیست چند روز بعد مرا به 209 بردند و مدت تقریبأ یکماه ونیمی با صمد علیزاده که از مسئولین رده بالای پیکارهم اتاق شدم و در این مدت از زبان صمد شنیدم که کاظم اعتمادی را به همراه چند تن دیگر به نامهای ولی الله رودگریان از پیکار شاخه شمال که او هم از سوسیالیسم دفاع کرده و وحید خسروی از کمیته شمال پیکار که یکبار در رشت دستگیر و ازندان فرار میکند و وقتی به تهران می‌آید بطور اتفاقی او را دستگیر میکنند و در زندان قاضی که او را در رشت محاکمه کرده بود او را شناسائی کرده و به دادگاه میبرند و در همانجا وحید هم از سوسیایسم دفاع کرده و به اعدام محکوم می شود و هم چنین یکی دیگر از بچه‌های پیکار به نام وازگن منصوریان را در همان شب اول ماه مه اعدام میکنند و آن‌گونه بود که کاظم هم در راه آزادی و برابری و سوسیالیسم از میان ما رفت.ـ

آنان عاشق ترین عاشقان بودند!ـ

منبع : فیسبوک مهرداد درویش پور

زنده یاد کاظم اعتمادی عیدگاهی (حسین ملک) در سال 62 اعدام شد.ـ
دور جدیدی از جنگ روانی و رویارویی عاملان جنایت دهه شصت در افتخار به „حکم خدا“ و „دستورامامشان“ از یک سو و تلاش بازماندگان قربانیان جنایت های دهه شصت و همه وجدان های آزادیخواه برای زنده نگه داشتن پرونده آن جنایات به قصد پیگیری از سوی دیگر آغاز شده است. با خود وعده کرده ام در این کارزار حضوری فعال تر از گذشته یابم. دوست ناشناخته ای از طریق فیس بوک برایم پیغامی گذاشت و ضمن اشاره به زنده شدن همه خاطرات مایل بود بداند آیا کاظم اعتمادی عیدگاهی که عضو تحریریه پیکار بود و به جرم همکاری با پیکار اعدام شد را از نزدیک می شناختم؟ پاسخش را به احترام او و به قصد یادواره ای از کاظم اعتمادی درهمین جا می دهم. با حسین در سال 57 از نزدیک و توسط دوست مشترکمان „م“ که او هم دانشجوی دانشگاه صنعتی بود آشنا شدم. مشترکا چند محفل روشنفکری، دانشجویی و دانش آموزی را بهم متصل کردیم و گروه „مبارزین راه آرمان کارگر“ را که جریانی خط سه ای بود پایه ریزی کردیم که درتابستان 58 به سازمان پیکار پیوست. حسین که دوره لیسانس مهندسی در دانشگاه صنعتی را به پایان برده تنها 5 سال از من که آن موقع 18 سال بیش نداشتم، بزرگتر بود. با این همه آن جوان 23 ساله در عرصه نظری و قلمی به شدت فعال و پخته ترین عضو گروه به شمار می رفت. ترجمه کتاب تاریخ سی ساله حزب کمونیست چین“، „تحلیل ازشرایط جامعه روستایی در ایران“ و چند گزارش تحلیلی از جنبش کارگری و… از جمله آثار او بود . با اطلاعیه مهر 57 „بخش مارکسیست لنینیستی سازمان مجاهدین خلق“ و سپس اعلام موجودیت سازمان پیکار ارتباط ما با این جریان که رسما به „خط سه“ پیوسته بود، از طریق حسین آغاز شد و سپس به آن پیوستیم. در جریان گفتگوهای „وحدت“ بیشتر حسین و من از سوی گروه ما و زنده یاد سپاسی آشتیانی (دائی بزرگ) و یکی دیگر از مسئولین از سوی پیکار شرکت داشتند . حسین پس از وحدت گروه ما با پیکار بلافاصله به عضویت تحریریه پیکار درآمد و از آن پس درآن قلم زد. من هم که به عنوان کم سن ترین عضو سازمان به شمار می آمدم توسط زنده یاد سپاسی آشتیانی „اصغر“ نام گرفتم و به دلیل توانایی های سازماندهی اجتماعی ام در کمیته تهران که زنده یاد مسعود جیگاره ای مسئول وقت آن بود سازماندهی شدم. دیدارهای من و حسین پس از پیوستن به پیکار به دلیل فعالیت در ارگان های مختلفت محدود تر شده بود. اما گهگاه همدیگر را می دیدیم. پس از کنگره دوم سازمان وقتی من به تحریریه پیکار منتقل شدم، حسین به کمیته آموزش انتقال یافت. همین از این رو برخی او را „حسین آموزش“ نیز خطاب می کردند. در نتیجه در طول فعالیت مشترکمان در پیکار کمتر بخت کار مشترک با یکدیگر را داشتیم. با این همه صرف نظر از روابط عاطفی دیدگاه هایمان نیز سخت در مسائل گوناگون به هم نزدیک بود. ازجمله در مورد بیانیه 110.ـ
با گسترش بحران سازمان دیدارهای ما هم برای راه یابی بحران در نیمه دوم سال 60 بیشتر و منظم تر شد. او را بیشتر در حوالی منزل یکی از دوستانم در تهران می دیدم که سپس چشم بسته او را به خانه می بردم و با هم گفتگو میکردیم. در یکی از قرارهای دیگر نیامد. نگران شدم. به بچه ها اطلاع دادم و قرار شد تا خبری از او نگرفتم دیگر سر آن قرار نروم. اما نتوانستم نروم. هفته ها پی در پی می رفتم تا شاید که ببینمش. نمی خواستم واقعیت تلخ امکان دستگیری اش را باور کنم. پس از چند هفته که دریافتیم با همه ارتباطش قطع شده یقین یافتیم که دستگیر شده و دیگر بر سر قرار نرفتم. برایم ضربه بزرگی بود. دیگر امید دیدار دوباره رفیقی با سابقه، متین، خوش رو، خوش بین، متواضع و سخت موجب دلگرمی ام را از دست داده بودم. تنها خبردار شدیم دستگیر شده است. در کتاب «گریز نا گزیر» آمده که او در اواخر آذر ماه ٦۱ در زندان اوین با آقای کیقبادی در اوین هم سلول بوده که به روایت او نیز حسین آدم محجوب و متینی بود و برخوردهای انسانی داشت و به همین دلیل به زودی مسئول اتاق شد. بنا بر روایت کیقبادی که در سایت گزارش بنیاد برومند نیز آمده است حسین در خیابان وقتی که منتظر ماشین بود، بدون هیچ دلیلی دستگیر شد. او را به کمیته مشترک بردند و مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار گرفت. از او آدرس خانه اش را خواستند و وی با آنها به طرف خانه‌شان رفت. در یک فرصت مناسب دست به فرار زد ولی موفق نشد و در حین فرار به او تیراندازی شد و دو گلوله به پایش اصابت کرد. او را به بیمارستان و از آنجا به زندان اوین بردند. وی موقع راه رفتن پایش می‌لنگید. در زندان اوین از طرف یکی از همرزمان سابقش، مورد شناسایی قرار گرفت و دوباره به کمیته مشترک برده شد و مورد بازجویی قرار گرفت. پس از آن، حسین تا هنگام اعدام در اوین زندانی بود. نمیدانم چه کسی او را لوداده است. اما میدانم که در زندان در دفاع از سوسیالیسم ایستادگی کرد. یکی از رفقای هم بند او که از جمله دوستان من است که از جنایات دهه شصت جان برده است، به کرات از شخصیت والای او در زندان برایم سخن گفته است.ـ
حسین ملک (کاظم اعتمادی عیدگاهی) در اردیبهشت ماه ۱۳٦۲ در تهران تیرباران شد. تنها جرم او دفاع از سوسیالیسم و همکاری با سازمان پیکار بود. امروز عکس او را که دیدم چهره 26 سالگی او در آخرین دیدار دوباره برایم سخت زنده شد. یادش گرامی و جنبش دادخواهی در ایران پرتوان باد“ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.یادی از جان باختگان قبل از دهه 60 نمائیم

منبع : فیسبوک محمود معمارنژاد

 مهدی علوی شوشتری در سال ١٣٣٤ در اهواز متولد شد

وی روز ٦ تیر ١٣٥٩ در اهواز تیرباران شد. در سال ١٣٥٣ در اثر ارتباطش با یک محفل دانشجوئی دستگیر و به سه سال حبس محکوم شد. پس از آزادی در سال ١٣٥٧ برای تحصیل به آمریکا سفر کرد. او که معتقد بود انقلاب اسلامی با آن انقلابی که مد نظر بوده مغایرت دارد، اندکی پس از پیروزی انقلاب به ایران بازگشت. سپس در دانشگاه جندی شاپور اهواز به تحصیل در رشته ریاضی مشغول شد. در سال ١٣٥٨ به عضویت تشکیلات دانشجویان هوادار سازمان پیکار در آمد. هنگامی که در برخی از مناطق خوزستان سیل آمده بود، وی به کمک سیل زدگان رفت. همچنین در ناحیه زیتون کارگری اهواز کتابخانه‌ای تاسیس کرد. علوی شوشتری در طول دوران تحصیل همواره شاگردی ممتاز بود. حتی یکی از استادان دانشگاه او در زمان تحصیلش در آمریکا از او به عنوان با استعداد ترین دانشجویی که داشته است یاد کرد. او به دوچرخه سواری و کتاب خوانی علاقه داشت. غذای مورد علاقه او سبزی پلو بود که از بچگی به آن „پلو سبز“ می گفت.ـ

علوی شوشتری در درگیریهای دانشگاه جندی شاپور در دوم اردبیهشت ١٣٥٩ دستگیر شد . در آن روز رادیو مردم شهر را دعوت به ورود به دانشگاه و بیرون راندن دانشجویان از دانشگاه می نمود. در همان روز امام جمعه اهواز نیز مردم را دعوت به شرکت در نماز جماعت در دانشگاه کرده بود.ـ

بنا به گفته مادر مهدی علوی شوشتری مامورین دولتی یک روز پس از دستگیری وی به منزل او آمده و اقدام به ضبط کتابها و مدارک او نمودند. مقامات دولتی تا یک ماه و نیم بعد، از پاسخگویی به خانواده اش درباره وضعیت او اجتناب می کردند.ـ

در طول مدتی که علوی شوشتری در زندان به سر برد دو ملاقات با خانواده اش داشت. ملاقات اول یک ماه و نیم پس از دستگیری او بود. مادر آ علوی شوشتری در این ملاقات متوجه بخیه های پیشانی او که نشان شکستگی بوده شد. این ملاقات با حضور و دخالت پاسدارها و مسئولان زندان صورت گرفت و به خانواده امکان صحبت آزادانه با زندانی داده نشد. ملاقات دوم و آخر در روز ۵ تیر ۱۳۵۹، یک روز قبل از اعدام اوصورت گرفت. در این ملاقات آقای علوی شوشتری به پدر و مادرش گفت که با شکنجه های متفاوتی از آنچه پیش از انقلاب مرسوم بوده مواجه شده است. برای مثال، او به اعدامهای نمایشی برای شکنجه زندانیان اشاره کرده بود.ـ

بر اساس نامه ای که مهدی در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۹ به خانواده اش فرستاده تا آن روز محاکمه نشده بود. بنا براین دادگاه زمانی مابین ۱۳ اردیبهشت و ۵ تیر ۱۳۵۹ برگزار شده است. بنا به گزارش نشریه پیکار(ضمیمه شماره ۸۳، ۱۰ آذر ۱۳۵۹) محاکمه علوی شوشتری با ٥ تن دیگر در دادگاه انقلاب اسلامی اهواز کمی بیش از یک ساعت طول کشید. دادگاه منشی داشته و بعد از دفاعیات، ایشان دفاعیه را امضا کردند.ـ

بر اساس گزارش روزنامه جمهوری اسلامی، علوی شوشتری به این جرائم متهم شده بود: „شرکت در درگیری دانشگاه جندی شاپور اهواز که منجر به قتل چند نفر و مجروح شدن تعداد زیادی ازمردم بیگناه گردید و اقدام به حمله و پرتاب سنگ به طرف مردم به نحوی که [بر] حسب اقرار خودش دستش پاره شده و از خستگی بیحال میشود و موضعگیری متهم نسبت به جمهوری اسلامی ایران.“ بر پایه گفته مادر او، رادیو دولتی و همچنین مقامات مسئول دانشجویان دستگیر شده در دانشگاه جندی شاپور را „محارب“ و „کافر“ معرفی کردند. بنا به گزارش سایت اینترنتی اندیشه پیکار، اتهامات علوی شوشتری تبلیغ علیه انقلاب فرهنگی اعلام شد.بر اساس اطلاعات در همین نشریه، مامورین دولتی آقای علوی شوشتری را به عنوان یکی از مسببین وقایع دانشگاه معرفی کرده و قبل از محاکمه ، عکس وی و چند نفر دیگر را تحت همین عنوان در شهر پخش کرده بودند. (ضمیمه شماره ۸۳ نشریه پیکار، ۱۰ آذر ۱۳۵۹)ـ

به نقل از یکی از همبندان او نقل شده است. بر اساس این نقل قول علوی شوشتری در دادگاه از دیدگاه مارکسیست لنینیستی و عضویت خود در سازمان پیکار دفاع کرده است. او همچنین ابراز داشته که فعالیت سیاسی در دانشگاه حق مسلم دانشجویان است. او در دادگاه حمله به دانشجویان در دانشگاه جندی شاپور را نقشه ای از پیش طراحی شده عنوان کرده است. بنا بر گفته علوی شوشتری زمان دفاع در دادگاه بسیار کوتاه و در حدود ۱۰ دقیقه بوده است،ـ

در نامه ای که مهدی علوی شوشتری در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۹به خانواده اش فرستاد، با وجود اینکه تا آن تاریخ محاکمه نشده بود، با مشاهده اوضاع زندان پیش بینی کرده بود که اعدام خواهد شد.ـ

دادگاه انقلاب اسلامی اهواز آ مهدی علوی شوشتری را به مرگ محکوم کرد. وی روز ٦ تیر در سحرگاه روز جمعه ٦ تیر ١٣٥٩ به همراه اسماعیل نریمیسا و منوچهر جعفری ١٣٥٩ در اهواز تیرباران شد.ـ

حکم یا خبر اعدام علوی شوشتری به طور رسمی به خانواده او ابلاغ نشد. پس از اعدام او، بیمارستان جندی شاپور خبر اعدام تعدادی دانشجو را از طریق تماس تلفنی به خانوادۀ وی اطلاع داد. پس از تحویل پیکر آقای علوی شوشتری به خانواده اش، مامورین دولتی قطعه ای جدا که „لعنت آباد“ نام داشت را برای خاکسپاری آقای علوی شوشتری و سایر دانشجویان اعدام شده تعیین کردند. به این محل „لعنت آباد“ گفته می شد. پس از خاکسپاری وی نیز پاسداران خانواده اش را مورد آزار قرار داده و از سوگواری بر سر مزار او جلوگیری می کردند.ـ

در آخرین ملاقات با پدر و مادرش، آقای مهدی علوی شوشتری شلوار جین خود را به مادرش داد و از او خواست که آن را نشوید. شلوار او در قسمت زیر زانو آغشته به خون خشک شده بود. وی در درون شلوارش نوشته بود که: « زندگی را دوست دارم و از مرگ بیزارم ولی مرگ شرافتمند را ترجیح می دهم.»ـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادنامه اعدام شدگان دهه شصت…..مسعود پور کریم

منبع : فیسبوک پیام آذر«عباس کیقبادی»ـ
مسعود پور کریم، حدود سنی 35 سال، مجرد، کادر و عضو سابق کمیته مرکزی سازمان پیکار. در سال 58 بعنوان کاندیدای نمایندگی مجلس از طرف پیکاردر بندر انزلی در انتخابات شرکت کرده. بعد از بیش از یکماه و نیم مرا دوباره از 209 به زیر هشت بند آموزشگاه برای بازگرداندند به اتاق آوردند. در زیر هشت نگهبان از من پرسید: تو مسلمونی؟ گفتم این چه سوالیه میکنی . من زندانیم. نماز میخونی؟گفتم. میدونی این سوال شما جرم 72 ضربه شلاق و دو ماه زندان.داره؟ محکم زد پس کلم و گفت پدر سگ خفه شو حالا واسه من آیت الله شده. گفتم نه آیت الله نیستم ولی ایت…صانعی در روزنامه پاسدار که خودتون میدید، گفته که خدا و نماز جزو حق الله است. خلاصه که بحثمان بالا گرفت و او در حالیکه عصبی بود مرا به همراه برادران شکنجه گرش زیر کتک گرفتند وبعد که آرام شدند از پاسداری خواست که مرا به اطاق انتقال دهند. در حین رفتن به سالن پاسدار گفت چرا گفتی نماز نمیخونم میگفتی میخونم. چیزی نگفتم. متوجه شدم که مرا به سالن دیگری برد و در اتاقی را باز کرد و مراهل داد درون اتاق ووقتی چشمبندم را بداشتم در اتاق دیگری بودم. آنها هم مرا برانداز میکردند تا اینکه دوباره در اتاق باز شد و پاسدار مرا کشید بیرون و گفت بگو نماز میخوانم تا برگردانم اتاق قبلی اینها همه نجسند. گفتم نه مرسی همه اتاقها مثل همند و با عصبانیت مرا به درون هل داد. واینگونه بود که من ازسالن 1 به سالن 3 منتقل شدم , چند وقت بعد دقیقأ یادم نیست در پائیز 62 چندین نفر را به اتاق آوردند و در اینجا بود که با مسعود پور کریم آشنا شدم, مسعود وقتی به اتاق آمد مریض احوال بود, چهره ای خسته اندامی لاغر و در اثر این لاغری دماغش از صورتش بیرون زده شده بود, به قول خودش که هروقت میگفتیم مسعود بخون برامون میخوند« امان از سوخت جانم سوخته جانم برفت گوشت ومانده استخوانم.» از بچه‌های بخش منشعب مجاهدین بود .حدودأ 1/60 قدش بود چهره ای لاغرش هرگز از یادم نمیرود او در اثرشکنجه های پی در پی دچار دیالیز شدید شده بود، اونقدر ضعیف بود که ما سعی می‌کردیم غذای بیشتری به او بدهیم ولی می‌گفت مشکلم غذا نیست.مسعود رفیق خوبی بود. او تعریف میکرد که چگونه دستگیر شده است. روزی در خیابان بودم که تیم گشت سپاه او مرا دستگیر کرد. مرا احمد شمس شناسائی کرد و وقتی مرا به زندان آوردند با توجه به اینکه قاسم عابدینی و صمد علیزاده هویت مرا تائید کرده بودند و همه مسائل مربوط به پیکار آشکار شده بود ولی مرا به شکنجه گاه بردند و بدون وقفه شکنجه میکردند تا اینکه روی تخت از حال رفتم و وقتی به حال اومدم که در بهداری بودم و دوباره مرا به زیرزمین 209 بردند و اینبار میزدند که همکاری کنم و وبه پای تلویزیون ببرند و من زیر بار نرفتم و از کمونیسم و سویالیسم دفاع کردم. و انها آنقدر زدند که سر از بهداری در آوردم و در اثر دیالیزکلیه هایم از کار افتاده است و درد دارم. بعد از این بود که از بهداری مرا به دادگاه فرستادند و در آنجا از سوسیالیم دفاع کردم و اعلام انزجار از حکومت اسلامی کردم. ساکت بود،آرام حرف میزد، کادر بود میدانست چگونه و با کی چجوری حرف بزند.مثل من شلوغکارنبود و تند حرف نمیزد. بسیار احساساتی و احساس مسئولیت شدیدی در قبال کسانی که هوادار سازمان بودند و بخاطر همین فعالیتها به زندان و شکنجه و به اعدام محکوم شده بودند،داشت. دورانی من با مسعود حرف زیاد زدم. از گذشته و سابقه مبارزاتیش و اینکه یکبار در زمان م ل مجاهدین در یک عملیات مسلحانه، گلوله ای به ناحیه شکمش خورده که خوشبختان از آن معرکه جان سالم بدر برده بود. در این دوران من از مسعود بسیار آموختم او به من آموخت که، آزادی طبقه کارگر امکان پذیر نیست مگر همه جامعه آزاد شود و اینکه مبارزه پیگیر و ممتد است. مسعود سوسیابیسم را نه یک هدف در آینده بلکه همین امروز میخواست و من آموختم که راه سومی وجود ندارد یا سوسیالیسم و یا بربریت و این تمام ادراک من از صحبت کردن با او بود. مسعود انسان بسیار مسئولی بود. و قبلأ هم در یک بحثی که در کتاب گریز ناگزیر آمده است در این مورد حرف زده بودیم. وبا وجود اینکه در بعضی از موارد احساسی اختلاف داشتم ولی هرگز نمیتوانم ایستادگی و عشق او را به برقراری سوسیالیسم و انسانیت فراموش کنم. مسعود کسی بود که سالهای زندگیش را با عشق به آزادی سپری کرده بود و در این راه از جانش هم مایه گذاشت مسعود و علی شاکری از هواداران اشرف دهقانی را دردی ماه 62 از اطاق بردند و در 11 دیماه من را برای دادگاه بردند. در زیر هشت بند آموزش اوین بود که صدای علی شاکر را شنیدم. اسمش را صدا زده بودند.شنیدم گفت اینجا هستم. علی درست در کنار من بود ازش پرسیدم علی هنوز اینجائی؟هفته قبل آنها را از اطاق برده بودند. پرسیدم ؟ اَبی (آَبی فکرمی کنم به زبان کیلک به انسان بزرگ گفته میشود.و یکی از زندانیان گیلکی مسعودرا این جوری صدا میکرد و ما هم او را اَبی صدا میکردیم) کجاست گفت اونطرف نشسته .پرسیدم چه شد گفت آخرشه، دارتند میبرند. و این آخرین باری بود که وجود مسعود را در نزدیکی خودم حس کردم و با روحیه بسیار ضعیتف وبا عصبانیت به سمت دادگاه رفتم. در حین رفتن فکر میکردم که من به دادگاه میروم و مسعود و علی بهرای اعدام و این برایم خیلی غم انگیز بود. مسعود یکی از آن افرادی است که تصویرش در ذهنم نقش بسته است.ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هفتم شهریورماه سالگرد اعدام ددمنشانه لادن بیانی و اکبر آقباشلو

منبع : سایت „ایران گلوبال“ـ

لادن بیانی هفتم آبان ۱۳۳۶ در رشت به دنيا آمد، او چهارمین و آخرين فرزند خانواده بود، دو خواهر و یک برادر بزرگتر از خود داشت که برادرش سیامک در شش سالگی به طور ناگهانی از بیماری مننژیت فوت کرد، لادن در آن زمان فقط یک سالش بود و خاطره ای از سیامک نداشت ولی اثر این فاجعه روی خانواده بر او بی اثر نبود، لادن كودكی قوی، با قدی متوسط و استخوان بندی درشت بود، چشمان قهوه ای بسيار درشتی داشت، پدرش وكيل دادگستری و مادرش ديپلمه و خانه دار بود، لادن در کنار پدر و مادر و خواهران و با کمک دایه ها و خدمتکاران خانواده بزرگ شد، پدر و مادر تمام تلاش خود را برای ادامه تحصيل فرزندان خود گذاشته بودند.ـ

همه امکاناتی که در جامعه مردسالار ایران از نظر تحصیلی برای پسران خانواده های مرفه مهیا بود برای لادن هم فراهم شده بود، لادن بچه ای بود خجالتی و كنجكاو كه مشاهداتش را از درگيری های معمولی خانوادگی می نوشت و شعرهای زیبائی می سرود، دوران تحصيل ابتدائی و بخشی از سال های اول دبيرستان را در رشت گذراند، پس از آن دو سال در دبیرستان دانشگاه پهلوی در شیراز درس خواند و سال آخر دبیرستان را در دبیرستان مرجان در تهران تمام کرد، در دبیرستان لادن انشاهای مدرسه دوستان بزرگتر از خودش را به درخواست آنها می نوشت، انشاهائی که لادن می نوشت نمره بیست نصیب دوستانش می کرد!ـ

در سال های نوجوانی از طریق مطالعه کتاب های صمد بهرنگی، غلامحسین ساعدی، باقر مؤمنی،صادق هدایت، امه سزر، فروغ فرخزاد، ماکسیم گورکی، ژان پل سارتر و سایر کسانی که در محیط سانسور زده ایران دوران پهلوی اجازه چاپ داشتند آگاهی سیاسی و اجتماعی وارد زندگی لادن شد، کتاب های ضد مذهب و ضد سرمایه داری از جمله خرمگس اتل لیلیان وینیچ، داستان سه پولی برتولت برشت و حاجی آقای صادق هدایت را با علاقه خوانده بود، در مورد مارکسیسم و کمونیسم هنوز هیچ اطلاعاتی نداشت، چرا که انتشار ادبیات سوسیالیستی در ایران تحت حاکمیت رژیم پهلوی ممنوع بود! به پیروی از تفکر حاکم بر جامعه خانواده تمام سعی خود را به کار می برد تا آگاهی های ممنوعه سیاسی به گوش بچه ها نرسند!ـ

در خانواده مادری لادن تعدادی از فعالین سیاسی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ وجود داشتند که البته همگی از ترس سرکوب، فعالیت سیاسی را کنار گذاشته بودند با این حال اما پدر و مادر لادن با این بخش از فامیل تماسی نداشتند! این اعتقاد وجود داشت که صحبت از فعالین سیاسی سابق ممکن است ایده هائی در ذهن نسل جوان رشد دهد که باعث دردسر شود! البته سرکوب سیاسی شدید نیز این اعتقاد را موجه می کرد! مادربزرگ مادری لادن که رابطه نزدیکی با او داشت مرتب داستان های جنبش مشروطه گیلان را تعریف می کرد و این که چطور دائیش میرزا حسین خان کسمائی که از رهبران اصلاح طلب و مشروطه خواه بود دهقانان را علیه مستبدین سازمان می داد ولی سرکوب رژیم پهلوی هرچند که سرکوب گریبان افراد خانواده را هم گرفته بود مورد بحث قرار نمی گرفت!ـ

لازم نبود لادن راه دوری برود تا فلاکت مردم و بی عدالتی در جامعه را ببیند، خیلی زود هم علیه آن واکنش نشان داد، در سن چهارده سالگی یک روز که از مدرسه به خانه بازمی گشت یک کارگر ساختمانی از او ساعت پرسید، لادن ساعت مچیش را باز کرد و به مرد کارگر داد! بعد که دوستانش از او پرسیدند چرا ساعتش را به یک غریبه داده است؟ لادن جواب داد: „او بیشتر از من به ساعت احتیاج داشت!“ در دوران نوجوانی لادن با وجود سرکوب سیاسی شدید مخالفت با حکومت به شکل مبارزات دانشجوئی و دانش آموزی، اعتصابات کارگری و مبارزات مردم حاشیه نشین برای حق مسکن بروز می کرد، این مبارزات اگر چه در مطبوعات منعکس نمی شدند ولی به گوش مردم می رسیدند!ـ

در تابستان ۱۳۵٤ لادن در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه های مشهد و تبریز قبول شد، از آنجا که محیط دانشگاه تبریز را سیاسی تر ارزیابی می کرد در آنجا ثبت نام نمود، به زودی رفقای متعددی در دانشگاه پیدا کرد و به طور مرتب در برنامه های کوهنوردی دانشجوئی که محل مناسبی برای آشنائی با دانشجویان فعال سیاسی بود شرکت می کرد، با هیجان و احساسات برای دوستان تهرانی خاطراتی از کوهنوردی های دسته جمعی تعریف می کرد که یکیشان از این قرار است:ـ

….. با عده ای از دانشجویان دختر به یکی از کوهستان های اطراف تبریز رفتیم، هفت نفر بودیم، موقع برگشت به چوپان جوانی برخوردیم که شروع به تعقیب و آزار لفظی ما کرد! مرد جوان چوب چوپانیش را از دور به ما نشان می داد و با ایما و اشاره به ما حالی می کرد که می خواهد ما را مورد تجاوز قرار دهد! گام هایمان را تند کردیم اما فایده نداشت! چوپان هم تندتر می آمد، بعد از مدتی خیلی به ما نزدیک شد و ناگهان به یکی از دختران دانشجو با چوبش حمله کرد! ما مدت چند ثانیه مبهوت ایستادیم، انگار فلج شده بودیم، ناگهان یکی از دختران فریاد زد: „بچه ها حمله!“ یکهو به خود آمدیم و شش نفری به چوپان حمله کردیم! یکی از ما چوب را از دستش گرفت و رفیقمان را نجات دادیم، بعد از آن باقی مسیر را چوب در دست رفتیم! چوپان متجاوز با پرروئی دنبالمان می آمد و چوبش را می خواست! …..ـ

در تابستان سال ۱۳۵٤ یکی از بستگان لادن که در اروپا تحصیل می کرد سفری به ایران کرد، فرهاد مژدهی پسر خاله ای بود که لادن سال ها او را ندیده بود، او از کودکی با پدربزرگ و مادربزرگ مادریش بزرگ شده بود، بعد از تولد فرهاد پدر و مادرش از هم طلاق گرفتند، مادر فرهاد سال ها پس از طلاق از همسرش که در ضمن پسرخاله اش هم بود با مردی ازدواج کرد که یکی از شرایط ازدواج را زندگی فرهاد با پدر و مادربزرگ گذاشته بود! شوهر جدید رسما اعلام کرده بود که حاضر نیست پسر همسرش را ببیند! این برخورد بی رحمانه اثر بسیار بدی روی روحیه فرهاد گذاشت، پس از پایان دوران دبیرستان در رشت و گذراندن خدمت دو ساله سربازی در کردستان در منطقه اورامانات در سال ۱۳۵۱ فرهاد برای ادامه تحصیل به آلمان رفت، سه سال بعد فرهاد با گنجینه ای از دانش سیاسی و تاریخی در مورد ایران و جنبش های عدالتخواهانه سراسر جهان به ایران بازگشت و دوستانش و از جمله لادن را در این دانش شریک کرد.ـ

فرهاد در مدت اقامتش در اروپا به عضویت کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اتریش و هلند درآمده بود، ساواک رژیم پهلوی از طریق افراد نفوذی در کنفدراسیون از فعالیت های سیاسی فرهاد مطلع شده بود و اسم او در لیستی بزرگ بود که مأموران گمرک در همه مرزهای ورود به ایران داشتند! فرهاد با قطار از ترکیه به ایران آمد و مأموران گمرک به محض عبور او از مرز زمینی ترکیه و بازرسی پاسپورتش او را به گوشه ای برده و مورد بازجوئی قرار می دهند! گذرنامه اش را هم همان جا ضبط کردند! با این حال فرهاد توانست چمدان کوچک خود را که جاسازی داشت و پر از کتاب های مارکسیستی به زبان فارسی بود به سلامت از گمرک رد کند! فرهاد دانشجوی رشته کشاورزی بود ولی مبارزه با رژیم پهلوی عمده ترین هدف زندگیش را تشکیل می داد، او این هدف را مصرانه در میان دوستانش تبلیغ می کرد، لادن از این طریق با ادبیات چپ، جنبش چریکی، ایده های مارکسیسم و آرمان کمونیسم آشنا شد.ـ

فرهاد که به هوای سفر تابستانی آمده بود در ایران ماندنی شد! کمی بعد دردسری جدی با ساواک برایش پیش آمد، او یک ماشین تایپ و یک دستگاه فوتوکپی خریده بود که در انبار خانه مادربزرگش در رشت نگهداری می کرد، در یکی از شب های پائیز سال ۱۳۵٤ یعنی چند ماه بعد از ورودش به ایران خانه مادربزرگ مورد هجوم مأموران ساواک رشت قرار گرفت! آنها کتاب های فرهاد و ماشین های تایپ و فتوکپی را با خود بردند و به مادربزرگ فرهاد هم گفتند که نوه اش به محض این که به خانه برگردد باید خود را به ساواک معرفی کند! هنگامی که فرهاد از طریق مادربزرگش از ماجرا باخبر شد تصمیم گرفت که دیگر به خانه بازنگردد چون مطمئن بود که دستگیر و زندانی می شود! با کمک لادن و چند نفر دیگر از دوستانش با اسم مستعار در تهران اتاقی گرفت و فعالیت سیاسی خود را که شامل نوشتن، چاپ و پخش اعلامیه های ضد حکومتی با موضع دفاع از جنبش کارگری و سمپاتی نسبت به جنبش چریکی بود ادامه داد!ـ

لادن از همکاران جدی گروه سیاسی کوچک و مستقلی بود که به ابتکار فرهاد تشکیل شده بود و اعلامیه های افشاگرانه علیه رژیم پهلوی منتشر و در دانشگاه های تهران و تبریز پخش می کرد. این گروه نامی برخود ننهاده بود ولی علامت ستاره سرخ کوچکی که روی همه اعلامیه ها وجود داشت وجه مشخصه آن بود. پس از مخفی شدن فرهاد مسئولیت های لادن باز هم بیشتر شدند چون علاوه بر فعالیت های سیاسی و تحصیلی پشتیبانی مالی از یک رفیق تحت تعقیب ساواک نیز به مشکلات روزمره اضافه شده بود.ـ

لادن و رفقای سیاسیش اعلامیه های چاپ شده شان را معمولا در کوه های اطراف تهران و تبریز در زیر سنگ ها مخفی می کردند تا از دسترس پلیس در امان بمانند، روز بیست و ششم دی ماه ۱۳۵۵ هنگامی که فرهاد برای گذاشتن اعلامیه به مخفی گاهی در ارتفاعات گلابدره در شمال تهران رفته بود گرفتار طوفان می شود، او کوهنورد ورزیده ای نبود و زندگی مخفی پرمرارت بدنش را ضعیف کرده بود، لادن که صبح روز بیست و هفتم دی ماه از تبریز به تهران آمده بود تا با رفقای خود دیدار کند متوجه می شود که فرهاد هنوز از کوه بازنگشته است! او و یکی دیگر از اعضای گروه در جستجوی فرهاد به کوه رفتند و در دره های گلابدره با جسد نیمه جان فرهاد روبرو شدند! با کمک چند کوهنورد و مردم محلی او را به بیمارستان تجریش رساندند، در آنجا فرهاد نفس های آخر را کشید و روی تخت بیمارستان جان سپرد!ـ

لادن و رفیق همراهش در گیر و دار رساندن فرهاد به بیمارستان فرصت نکردند کوله پشتی او را که پر از اعلامیه های افشاگرانه ضد رژیم بود سر به نیست کنند! این کوله پشتی در اتوموبیلی که لادن با آن فرهاد را به بیمارستان رساند باقی ماند و پس از مرگ فرهاد مورد بازرسی مأموران شهربانی که توسط مقامات بیمارستان خبردار شده بودند قرار گرفت! لادن و رفیقش که مورد ظن قرار گرفته بودند بلافاصله به شهربانی شمیران تحویل داده شده و از آنجا به کمیته مشترک ساواک و شهربانی فرستاده شدند تا مورد بازجوئی قرار گیرند! آن شب کمالی بازجوی قدیمی ساواک در کمیته مشترک کشیک داشت و پس از پرسیدن نام سیلی محکمی به گوش لادن زد تا به قول خودش متهم بفهمد کجا آمده است! از صبح روز بعد بازجوئی و کتک زدن توسط کمالی و شلاق توسط حسینی شکنجه گر معروف ساواک شروع شد!ـ

اگر لادن به بازجو کمالی جوابی می داد که مورد قبولش نبود پس از سیلی و مشت و لگد آقای حسینی را با فریاد صدا می کرد و حسینی با چشمبندی که محکم روی چشم لادن می بست او را به اتاق بغلی می برد و روی تختی نسبتا باریک و با ارتفاع حدود هشتاد سانتیمتر می بست! پاهای قربانیان شکنجه بیرون تخت بود تا کابل شلاق کاملا و با قدرت روی کف پا فرود آید! درد شلاق به حدی بود که لادن بعد از ده ضربه از حال رفت! حسینی شکنجه گر مردی تنومند و قد بلند بود و افتخارش این بود که صدها چریک زندانی را شکنجه کرده و به حرف آورده است! صورتش کاملا بدون احساس بود و بسیار جدی وظیفه شکنجه گری را انجام می داد! بازجو از لادن می خواست که نام تمام کسانی را بنویسد که ممکن است به نحوی از رژیم سلطنتی انتقاد داشته باشند! این سیاست ساواک بود که هر نوع انتقاد را در سطح جامعه خفه کند!ـ

در اواخر بهار ۱۳۵۶ بعد از چند ماه بازجوئی همراه با شکنجه لادن در دادستانی ارتش به پنج سال زندان محکوم شد! جرائمی که علیه او عنوان شد اینها بودند: شرکت در گروه با مرام اشتراکی، خواندن کتاب های مضره، پخش اعلامیه های ضد سلطنت و ….. در آن موقع لادن نوزده سال داشت! در دادگاه استیناف حکم زندان به دو سال تخفیف پیدا کرد، آخر مرداد ۱۳۵۶ لادن همراه با اولین گروه های زندانیان سیاسی بخشوده شده از زندان اوین تهران آزاد شد، در مهرماه همان سال تحصیلش را در رشته پزشکی از سر گرفت، بعد از آزادی از زندان یکی از مشکلات این بود که یاران وحشت داشتند با لادن تماس بگیرند! می ترسیدند که ساواک لادن را تحت نظر داشته باشد! لادن در زندان و زیر شکنجه اسم کسی را به بازجوی ساواک نداده بود ولی وحشت از شکنجه آن قدر بود که دوستان سعی می کردند از لادن دوری کنند! کسی که از زندان بیرون می آمد تا مدتی مثل کسی بود که بیماری مسری دارد و باید تحت قرنطینه اجتماعی قرار بگیرد!ـ

در بهار سال ۱۳۵۷ لادن عازم سوئیس شد، این سفر به تشویق پدر و مادرش انجام گرفت که می خواستند او را جهت استراحت از ایران دور کنند، این سفر همزمان بود با تشدید روزافزون حرکات اعتراضی مردم، در حالی که ایران در جوش و خروش بود روح سرکش لادن مشکل می توانست آرام بگیرد! یکی از بستگان نزدیک لادن که در مردادماه ۱۳۵۷ او را در اروپا ملاقات کرد چنین می گوید:ـ

….. از پاریس به لادن تلفن کردم، نشانی مرا گرفت، فردای آن روز در پاریس بود، مستقیم به هتل محل اقامتم آمد، می گفت که طاقت نیاورده، هم می خواست مرا ببیند و هم از ایران خبر بگیرد، زیاد گریه می کرد، فهمیدم که وضع روحیش خوب نیست، دلش برای ایران تنگ شده بود و برای دوستانش، پس از بازگشتم به ایران همچنان با لادن در تماس بودم، آخرین باری که تلفنی باهم صحبت کردیم پرسید: „در ایران چه خبر؟“ پاسخ دادم: „خیلی خبرها !“ بعدها به من گفت که همین برایش کافی بود که وسایلش را جمع کند و به ایران بازگردد! این بازگشت در بهمن ماه ۱۳۵۷ صورت گرفت، کمی پیش از قیام مردم! گروه های دانشجوئی چپ هر روز به کارخانه ای می رفتند و در میان کارگران تبلیغ می کردند تا آنها را بسیج کنند، لادن پای هر روزی این برنامه ها بود، در آن دوره، شبانه روز باهم بودیم، دورانی به یاد ماندنی و پر از حادثه، گاه دردناک و رنج آور و گاه سرشار از شادمانی، در کارخانه ای مورد استقبال کارگران قرار می گرفتیم و سرمست از شادی می شدیم، در کارخانه ای دیگر جانمان را به زحمت در می بردیم تا مورد ضرب و شتم قرار نگیریم! در تظاهراتی همگی رفیقانه برای استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی شعار می دادیم و تا به پایان متحد می ماندیم، در تظاهراتی دیگر با تنگ نظری و خشونت روبرو می شدیم و ما را از صف تظاهرات می راندند! دورانی بود پر تب و تاب و نا آرام شبیه خود لادن! …..ـ

ورود لادن به تهران همزمان بود با روز ورود خمینی! در آن روز هزاران نفر مثل لادن که آرمانشان ایجاد جامعه ای بر اساس سوسیالیسم و آزادی و دنیاگرائی بود در خیابان ها بودند، این جمعیت از خمینی استقبال نکردند، آنها نگران آینده سرزمینشان بودند، لادن فعالیت سیاسی خود را در بخش دانشجوئی سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر آغاز کرد، زندگیش بین تهران و تبریز که باز آنجا به دانشگاه می رفت تقسیم شده بود، در فروردین ۱۳۵۸ اعتراضات کارگران بیکار تهران به اوج خود رسید، تحصن بزرگی در محل وزارت کار برپا شد، لادن از گزارشگران پیگیر تحصن کارگران بیکار تهران بود، تحصن کارگران مرتب مورد هجوم حزب اللهی های متشکل در کمیته های اسلامی قرار می گرفت، لادن گزارش های دقیقی از سرکوب کارگران که از همان روزهای اول روی کار آمدن رژیم اسلامی آغاز شده بود تهیه می کرد.ـ

در سال ۱۳۵۸ رژیم جمهوری اسلامی شروع به اخراج دختران از مدارس فنی و حرفه ای کرد! تصفیه زنان از این مدارس با مقاومت شدید دختران دانش آموز این مدارس مواجه شد! خیابان های تهران و تبریز از جمله شاهد تظاهرات روزمره دانش آموزان اخراجی از مدارس حرفه ای بود، لادن و رفقایش در بخش دانش آموزی و دانشجوئی سازمان پیکار از حامیان مبارزه دختران دانش آموز اخراجی بودند، خاطراتی که لادن از این دوران تعریف می کند نه تنها بیانگر مبارزات خود او که بیانگر مبارزات زنان ایران برای پیشگیری از چیرگی نظام اسلامی در ایران است!ـ

در یکی از تظاهرات دانش آموزان اخراجی از مدارس حرفه ای تبریز در پائیز سال ۱۳۵۸ یک دختر هجده ساله توسط مردان حزب اللهی به کوچه ای کشانده شد و مورد تجاوز قرار گرفت! برادرهای دختر جوان که از هواداران سازمان چریک های فدائی خلق بود پس از باخبر شدن از این جنایت به طور جدی خواهر خود را تهدید به قتل کردند! دختر جوان که قربانی تجاوز جنسی مأموران حزب الله شده بود حالا جانش از دست برادران سنتیش در خطر افتاده بود! او به لادن و رفقایش پناهنده شد تا به کمک آنها از شهر تبریز خارج شود و خود را به محل امنی برساند، لادن و رفقایش هم با صرف انرژی زیاد و برنامه ریزی مفصل توانستند ترتیب فرار دختر جوان را از شهر تبریز بدهند!ـ

در تابستان سال ۱۳۵۹ پس از برگزاری کنگره سازمان پیکار لادن و چند نفر دیگر از اعضا و کادرها که به مواضع سیاسی و تشکیلاتی این سازمان انتقاد داشتند از سازمان انشعاب کردند و گروه کوچکی به نام ستاره سرخ به وجود آوردند! این گروه که با همه جناح های موجود در حکومت اسلامی ایران مرزبندی داشت خواهان ایجاد حکومت کارگری بود، کسی که پیشتر، از لادن با ما سخن گفته به یاد می آورد:ـ

….. آخرین باری که لادن را دیدم پائیز سال ۱۳۵۹ بود، از سازمان جدا شده بود، مدت ها بود که او را ندیده بودم، به خاطر اختلافات سیاسی دیگر با کسی تماس نداشت، البته کسی هم کوشش نمی کرد با او تماس بگیرد، به در خانه مان آمد، برای کاری احتیاج به اتومبیل داشت، از کس دیگری جز من نمی توانست چنین درخواستی بکند، می دانستم که بچه های سازمان از این کار من رضایت نخواهند داشت اما چطور می توانستم درخواستش را رد کنم؟ غروب همان روز ماشین را برگرداند، دیگر هیچ گاه او را ندیدم! …..ـ

فعالیت گروه ستاره سرخ تا هفته اول تیرماه ۱۳۶۰ که خانه تیمی لادن در تهران مورد حمله کمیته و پاسداران قرار گرفت ادامه داشت، در این حمله لادن و یکی از رفقایش، اکبر آقباشلو (با نام مستعارایوب در سازمان پیکار) دستگیر شدند، لادن دو ماه بعد در روز هفتم شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین به همراه اکبر و ده ها زندانی دیگر اعدام شد! روزنامه حکومتی جمهوری اسلامی بلافاصله این خبر را چاپ کرد! پری جهانبخش زاده از دوستان صمیمی لادن که در آن زمان در زندان اوین زندانی بود تعریف می کرد که: “ ….. یکی از روزهای تابستان سال ۱۳۶۰ در یکی از راهروهای زندان چشم بسته منتظر بازجوئی بودم که صدای لادی (لادن) را شنیدم، او در حال صحبت با یک نگهبان زندان و پرس و جو در مورد زندگی او بود، لادن به او توضیح می داد که اهداف کمونیست ها از بین بردن فقر و فلاکت در جامعه و بهبود جامعه برای افرادی مثل این نگهبان و خانواده اش است!“ـ

در طول دو ماهی که لادن در زندان بود با وجود پیگیری خانواده اش مقامات زندان از گفتن این که او زندانی است خودداری کردند و هیچ اطلاعی در مورد لادن در اختیار خانواده اش قرار ندادند! بعد از اینکه اسم لادن در روزنامه رسمی رژیم اسلامی چاپ شد مادرش به زندان اوین مراجعه کرد که بداند محل دفن لادن کجاست و آیا نامه ای از او باقی مانده است؟ زندانبانان اوین به مادر گفتند که او همه وسایلش را به سایر زندانیان داد و نامه ای هم ندارد! محل دفن را گورستان غیر مسلمانان (بهائیان، بودائیان و اعدامیان کمونیست) در انتهای جاده خراسان در جنوب شرقی تهران اعلام کردند! مادر به محل گورستان که اعدامی های در قبرهای گروهی دفن شده بودند رفت، خانواده های زیادی آنجا حضور داشتند، یکی از آنها به مادر قطعه خاکی را نشان داد و گفت که مطمئن است لادن تازگی در اینجا دفن شده است، فرزند او هم مدت کوتاهی پیش چندین سانتیمتر کنارتر دفن شده بود، مادر بارها در آن نقطه سنگ قبر یادبود لادن را گذاشت و هر بار مأموران حکومتی آن را همراه ده ها سنگ قبر دیگر برداشتند و نابود کردند!ـ

لادن سرود زیبائی را هنگام کوهنوردی با دوستانش می خواند که روی یک ملودی اروپائی نوشته شده بود و بیانگر خلاصه ای از آرزوهای نسل او بود: „سرود خلق سرود زندگی است / به پيش، به پيش به سوی سوسياليزم / به پيش، به پيش به سوی سوسياليزم / توی ای رفيق، ببر سرود رزم ما به كوچه ها، ميان توده ها“ـ

★★★

بخش بزرگی از این نوشته که یاسمن بیانی خواهر لادن بیانی آن را نوشته است در کتابی به نام „‌کتاب زندان‌“ از انتشارات „نشر نقطه“ آمده است که تارنگار زندگی نامه فعالین سیاسی اعدامی در ایران نیز سخنان دیگری را بر آن افزوده و در آن تارنگار جای داده است، یاسمن در آن کتاب گفته است که: „در تدوین این نوشته از همیاری و همفکری دخترعموی لادن بهره جستم و در دو جا نقل قول ها از اوست.“ـ

لادن بیانی و اکبر آقباشلو در تیرماه سال ۱۳۶۰ در خانه ای در غرب تهران (شهر زیبا) دستگیر شدند، یکی از همسایگان آنها که با نیروهای رژیم آخوندی همکاری می کرد به خانه آنها مشکوک شد و به دنبال بازرسی از آن خانه لادن بیانی و اکبر آقباشلو دستگیر شدند! اکبر آقباشلو و لادن بیانی پس از شکنجه های فراوان در زندان اوین اعدام شده و در گورستان خاوران به خاک سپرده شدند!ـ

اکبر آقباشلو نخست سرپرست بخش تبریز سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود اما سپس برای گلایه هایش از عملکرد سازمان پیکار ار این سازمان برکنار شد و اجازه شرکت در کنگره تابستان سال ۱۳۵۹ سازمان پیکار را نیافت! سپس لادن و اکبر و چند نفر دیگر از پیکاری های تبریز از سازمان پیکار جدا شدند و گروهی را به نام ستاره سرخ در سال ۱۳۵۹ برپا کردند، سازمان پیکار و ستاره سرخ پیرو دیدگاهی به نام „خط سه“ بودند که گروه هائی از مارکسیست ها را در بر می گرفت که هم سیاست های حزب توده ایران و هم روش مسلحانه را نادرست می دانستند، گروه ستاره سرخ بر آن بود که سازمان روشی سازشکارانه در برخورد با بخش هائی از رژیم به ویژه کسانی که وابسته به خرده بورژوازی هستند در پیش گرفته است، البته چند گروه ریز و درشت دیگر نیز نام ستاره سرخ را به روی گروه خود گذاشته اند اما این گروه ها هیچ پیوندی باهم ندارند!ـ

در برخی نوشته ها آمده است که اکبر آقباشلو هنگام کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ اعدام شد که سخنی صد در صد نادرست است و اکبر آقباشلو به همراه لادن بیانی در روز هفتم شهریورماه سال ۱۳۶۰ در زندان اوین اعدام شد! بدبختانه درباره زیستنامه اکبر آقباشلو نوشتار کارآمدی نوشته نشده است و همین اندازه روشن شده است که اکبر آقباشلو در سال ۱۳۳٤ در تبریز زاده شده است و هنگام اعدام بیست و شش سال داشت، هیچ عکسی هم تا کنون از اکبر آقباشلو دیده نشده است، در برخی نوشته ها واژه (آقباشلو) را گروهی از نویسندگان (آغباشلو) نوشته اند که نادرست است و این واژه باید با (قاف) نوشته شود نه با (غین)! از این روی (آقباشلو) درست و (آغباشلو) نادرست است!ـ

یکی از یرادران اکبر آقباشلو به نام بابک آقباشلو نیز که از وابستگان به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود در روز سوم مهرماه سال ۱۳۶۰ و هنگامی که بیست و چهار سال داشت در زندان تبریز اعدام شد، برادر دیگر اکبر آقباشلو به نام خسرو آقباشلو چند روز پس از دستگیری لادن و اکبر همراه مادرش به خانه آنها در تهران رفته و با کلیدی که داشت در خانه را باز کرده و دیده بود که خانه به هم ریخته و یک لنگه کفش اکبر هم در گوشه حیاط افتاده است! مزدوران رژیم هم که در کمین بودند روی سرش ریخته و دستگیرش کرده بودند، خسرو که دو برادرش اکبر و بابک اعدام شده بودند سال ها زندانی بود اما سرانجام آزاد شد!ـ