روایت دل«می خواستم هرچه بیشتر بچه هایم پدرشان را ببینند» ملوک صفائیان

12

می خواستم هر چه بیشتر بچه هایم پدرشان را ببینند
زمان دستگیری همسرم، پسرم چهار ساله ودخترم هشت ماهه بود.حتما همه میدانند وضعیت در سال 61در اوین چگونه بود، مجبور بودیم ساعت های زیادی در صف لوناپارک بایستیم تا بگویند زندانی ملاقات دارد یا نه .
حدود شش ماه بعد از دستگیری همسرم به ما ملاقات دادند وبا خوشحالی صبح راه افتادم با دوتا بچه برای ملاقات همسرم. ، از ساعت هشت صبح منتظر توی صف بودیم تا برگه ملاقات بگیرم واین گرفتن برگه حدود چهار ساعت طول میکشید ، بچه ها گرسنه وهیچ جایی چیزی برای فروش نبود که حداقل من نان وچیزی بخرم ،کردها گاها با دو اتوبوس می آمدند وفکر کنم شبانه به آن محل میرسیدند ، وتا ملاقات آنها تمام شود ملاقات ما به چهار بعد از ظهر میرسید.وتقریبا ماهی یک بار وگاها بیست وپنج روز فاصله ی ملاقاتها بود .
وقتی ملاقات ما تمام میشد یک پاسدار بود که وظیفه بردن بچه ها را داشت خوب بالطبع هم بچه ها وهم زندانی برای ملاقات حضوری با بچه ها خیلی مشتاق بودند ، منهم بیرون ایستادم تا بچه ها برگردند ، وقتی برگشتند دیدم دخترم گریه میکند زود بغلش کردم وبوسیدمش تا کمی آرام شد وهرچه تلاش کردم که چرا گریه میکند چیزی نفهمیدم تا اینکه برای دفعه ی بعد خواستم اورا بفرستم دیدم شروع کرد به گریه کردن ونمیرفت وقتی با خانواده های دیگر صحبت کردم وگفتم نمیدانم چرا نمیرود ، چون خوب نمیتوانست بگوید ویکی از مادران گفت:این پاسدار چون بچه ها تند راه نمیروند وبچه هایی بودند که باید بغل میکرد گویا سه تا از بچه ها را زیر یک بغل وسه تای دیگر آنطرف قاعدتا بچه ها تحت فشار میبودند وناراحت میشدند.
دیگر برای نوبت های بعد خودم میرفتم آن برگه را میگرفتم ودوباره برمی گشتم به خانه وبعد از ظهر برای ملاقات میرفتیم.
تا اینکه دخترم بزرگتر شده بود وهمسرم را در قزل حصار ملاقات میکردیم واز جاییکه از ماشین پیاده میشدیم تا رسیدن به واحد یک یک مسیر طولانی را باید میدویدیم چون دیرتر میرفتم که بچه ها را ساعتهای طولانی در مقابل زندان معطل نشوند ووقتی میرسیدم آن حجتی میگفت باز هم دویدی البته با بچه در بغلم واعتراض میکرد چرا دیر آمدی وبا غر ولند بالاخره جزء آخرین گروه ملاقات میکردیم.
یک بار همسرم ازمن خواست کمی تخم گل وسکه پنج تومانی ببرم ، من هم سکه وکمی تخم گل را توی یک تکه روزنامه گذاشتم تو پوتین دخترم وفرستادم ، حجتی از دخترم که از همه ی بچه ها کوچکتر بود می پرسد چی همراهت داری واو هم سکه وتخم گل را در میآورد وبه حجتی میدهد.
حجتی خوشحال که ملات مهمی پیدا کرده مرا صدا کرد ،،، گفت این چیه گفتم تخم گل واون هم سکه است ، ودر حالی که تکه ی روزنامه را میخواند ، گفت اینار برای چی میفرستی ؟ منهم با عصبانیت گفتم اینا مگه چیه چون شما در اختیارشون نمی گذارین تا رفت ادامه دهد گفتم اینم چیزیه که بازجویی میکنی ، واو ناراحت شد وگفت بازجویی میکنم؟ گفتم بله کار بدیه ؟
مغلوب شد وسکه وتخم گل را داد ودخترم را برد داخل،،