«در خموشی های من فریاد هاست… » «پویا »

photo_2016-09-18_21-20-40

شهريور ٦٠ به دنيا اومدم. ٦ ماه بعدش پدرم و دو سال بعد دايى ام دستگير شدند. من تا ٣ سالگى چيزى يادم نمياد. بعد اون، رفت و آمد هاى ملاقات رو يادم مياد. خيلى چيزها رو كه كوچيك بودم از زبون مامانم يادم مياد. مثلا وقتى كه يك سالم بود و براى ملاقات بايد مى رفتيم اوين و پاسدارها براى اينكه بچه ها رو ببرن پيش پدرهاشون، چند تايى شون رو مى زدن زير بغل و مى بردن و ميشه حدس زد چه قشقرقى از جيغ بچه ها به پا مى شده، براى همين با اينكه من اون موقع مى تونستم راه برم ولى از رفتن پيش پدر امتناع مى كردم. تا اينكه بابا رو منتقل كردن به قزلحصار و چون راه كوتاه بود، من ديگه خودم مى رفتم. بيشتر وقتها من و مامان و برادرم كه چهار سال از من بزرگتره با هم به ملاقات مى رفتيم. بعضى وقتها هم مادر بزرگم(مامان مامانم) و گاهى هم پدر پدرم به ماشينمون اضافه ميشدند. به خواهر و برادرها اجازه ى ملاقات نمى دادن و وقتى ما مى رفتيم ملاقات، به خاله و داييهام خيلى فخر مى فروختيم كه مثلا ما رو راه ميدن، دلتون بسوزه. ولى الان كه اون نااميدى رو توى چشمهاشون يادم مياد چيزى توى دلم چنگ میندازه. كرج رفتن به راحتى الان نبود. مخصوصا زمستونهاش. فكر مى كنم خيلى از الان سردتر هم بود. ما يه پيكان آلبالويى خيلى لَوَند داشتيم. يك دفعه از زمستون رو به خوبى يادمه. به خاطر سرسره بازيش. اونم با ماشين. مادربزرگم هم اون روز با ما بود. چنان زمين يخ زده بود كه ماشين فقط سر مى خورد. همه ى ماشينها سر مى خوردن و چند بار هم تصادف شد. ما نمى تونستيم حركت كنيم. يك لحظه نمي دونم كه اين فكر كى بود كه ديدم مادربزرگم توى اون سرما لاستيك هاى جلو پايى ماشين رو می ذاشت جلوى چرخهاى ماشين و ما به اندازه ى نيم متر جلو می رفتيم و باز تكرار و تكرار. سرما تا مغز استخونش رو مى خورد اما دم نمى زد و ادامه مى داد و من چهرش رو كاملا يادمه، چقدر سخت رسيديم ولى بالاخره رسيديم. وقتى رسيديم بقيه ى خانواده ها هم به همون سختى خودشون رو رسونده بودن. همه در كنار هم و گويى اتفاقى نيفتاده. بعضى وقتها هم پدربزرگم باهامون ميومد. سنش حدود ٩٠ بود. يك بار به مامانم اصرار كرد كه خودش بره و شناسنامه ها رو براى ملاقات تحويل بده. ما هم با خيال راحت اومديم نشستيم درسالن انتظار. وقتى اسم پدرم رو خوندن، همه با هم ريسه رفتيم. پدربزگم خيلى به پسرش احترام گذاشته بود و يه آقا هم به اسمش اضافه كرده بود. وقتى وارد سالن ملاقات مىشديم زندانى ها براى ما دست تكون مي دادن و تا آخرين حدى كه لبهاشون جا داشت باز بشه لبخند به لب داشتند. مى خنديدن، انگار ما رو مى شناختن و ما هم در بهت نگاهشون مى كرديم كه چرا براى ما دست تكون ميدن!!! يك بار اولين نفر خودمو پرتاب كرده بودم تو سالن، دنبال بابام مى گشتم و كابين ها رو يكى پس از ديگرى جستجو مى كردم. تا وقتى كه يكى از زندانيها خنديد و دست تكون داد. كمى فكر كردم، ترمز كردم كه يواشكى برم ديد بزنم ببينم مى شناسمش يا نه ولى منو ديد و دوباره خنديد و دست تكون داد. سريع سرم رو دزديم كه مثلا من نبودم، كمى صبر كردم به هواي اينكه ديگه حواسش به من نيست و دوباره دزدكى ديدمش ولى باز منو ديد. كم كم اخمامو باز كردم و خنديدم و چند دقيقه ى كوتاهى بازى كرديم. از مامانم اسمش رو پرسيدم، اون جهان سرخوش بود

35811_thumbجهانبخش سرخوش

از اينكه از پشت شيشه با آيفون با هم صحبت مى كرديم خيلى خوشم ميومد. ملاقات با بزرگترا كه تموم مي شد، بچه ها رو با يك يا چند تا پاسدار مى فرستادن پيش پدراشون. بازرسي مون مى كردن كه چيزى رد و بدل نكنيم. بچه ها رو به صف مى كردن و دونه دونه بازرسى بدنى مى شدن، بعضى وقتها كه از بچه هاى جلوتر چيزهايى پيدا مى كردن، شروع به داد و فرياد مى كردن و محمولشون رو توقيف مى كردن و اجازه ى ملاقات رفتن بهشون نمى دادن. ما كه عقب تر بوديم و اين صحنه رو مى ديديم تا حدودى سكته اى مى زديم كه نكنه ما هم لو بريم. يه بار از اون زمستونهايى كه پيشتر توصيفش رفت، من يك نيم بوت(پوتین) كرم رنگ پوشيده بودم. قبل از ملاقات مادرم يك پنج تومانى و يك تخم گل كه داخل كيسه اى گره زده بود، توى كفشم خوب جاسازى كرد و بهم سفارش كرد كه به كسى راجع به اين موضوع نگم. ياد داستان خروس زرى مى افتم.

photo_2016-09-18_21-21-52

طرح کبوتر آزادی با سکه 5 تومانی

وقتى خواستم برم تو، پاسدارى ازم پرسيد چى دارى با خودت! حتى بازرسى هم نكرد، اتفاقا خيلى هم با مهربونى باهام برخورد كرد و من بدون جنگ و خونريزى زيپ كفشم رو باز كردم و دودستى تقديم كردم. هنوزم نمى دونم چرا اين كار رو كردم مى تونستم چيزى نگم.

وقتى در سالن باز ميشد و پدرها ميومدن تو، تمام سالن پر ميشد از صداى شور و شعف و شادى، همه خوشحال بوديم، بغل هاى محكم، بوسه هاى محكم، گازهاى محكم، بعضى وقتها از بغل محكم دردمون مى گرفت ولى غنيمت مى دونستيم و چيزى نمى گفتيم. صداي جيغ و شادي و خنده ى بچه ها، پرتاب شدن سمت سقف و قلندوش گرفتن و بازى تو اون چند دقيقه، لذت بخش ترين لحظه ها تو اون شرايط خشن بود. بعضى وقتها زندانيها با هم يواشكى چيزايى مى گفتن، كه ما خيلى نمى فهميديم چى بود. هميشه دستهاى همه ى زندانيها مي لرزيد. وقتى كه بغلمون مى كردن متوجه لرزش مي شديم. وقتى رو كولشون مى گرفتن دلم مى خواست بگم نمى خواد، من با باقى قضايا هم خوشحالم، حس خوبى از اون لرزش نداشتم. بعدها فهميدم لرزش دستها از ضعفه جسميه. هميشه برامون پفك و اسمارتيز و يه چيزاى ديگه مياوردن و من برام سوال بود مگه ميشه زندان فروشگاه داشته باشه! بعضى وقتها يه چيزايى برامون درست كرده بودن و بهمون مي دادن، كارهايى كه با دست و ابزار خيلى محدود درست مىكردن. اونها بهترين هديه هاى دنيا بود. يه بار كه خيلى كوچك بودم، پدرم بهم يه عروسك به عرض وارتفاع يك انگشتِ دست بهم داد. حس مي كردم دنيا رو بهم دادن. عاشقش بودم. با نخ درست شده بود و موهاى فرفرى بامزه اى داشت. زياد نمي تونستم باهاش بازى كنم چون قرار بود خوب نگهشون داريم. هنوزم خوب نگهش داشتم، مثل يك جواهر

photo_2016-09-18_21-20-04

عروسک بند انگشتی از کاموای لباس و موها از نخ جوراب

يه گردنبند هم براى برادرم درست كرده بود كه از سنگ بود و اسمش رو روش حك كرده بود. اون گردنبند بهترين طرح گرافيكي دنياست و برادرم تمام دغدغش اين بود كه بندازه گردنش و باهاش به همه پز بده كه ببينن باباش براش چى ساخته. و شب و روز راجع به گرفتن زنجير از مامانم باهاش چك و چونه مي زد. يك بار هم يادمه يه محموله ى گرون قيمت رو جا به جا كرديم. البته با گندى كه من با اون تخم گل زده بودم، گمونم دادن برادرم كه چهار سال از من بزرگتره ببره. يك پلاك طلا بود كه براى اينكه روش كنده كارى كنن و شعر بنويسن با موفقيت انتقال پيدا كرد. اون پلاك هميشه گردن مامانم بود

photo_2016-09-18_21-21-35photo_2016-09-18_21-22-07photo_2016-09-18_21-20-14 photo_2016-09-18_21-20-34photo_2016-09-18_21-20-58

طرح روی چوب کوه نورد          دستبند با هسته خرما و استخوان  گردنبند               گل طرح روی چوب                  کبوتر آزادی روی سکه 5 تومانی        طرح چوب به مناسبت نوروز 1365

مادرم سركار مى رفت و ما پيش مادربزرگم مى مونديم. يك روز مامانم تصادف كرد و دنده هاش به شدت آسيب ديدن. چند وقت بعد از اين ماجرا با داييم ملاقات حضورى دادن. اونم با پارتى بازى اى كه يه آشنا براشون انجام داده بود، اجازه ى٥ دقيقه آغوش و بغل، كه اونم بين مادر و همسر و دختر و خواهر و بچه هاى خواهر تقسيم مي شد. يعنى تقريبا هر نفر يك دقيقه. من خيلى لذت ملاقات حضورى رو حس نمى كردم، چون ما پدر و داييم رو هميشه حضورى ملاقات می كرديم. دل تو دلشون نبود. مخصوصا حس مادربزرگم رو يادم نميره. مدام تكرار مي كرد. چشمهاش برق می زدن. چشمهاى عسلى زيبايى داشت

12068574_400798636785503_8301523413782961801_o

مادر بزرگ عزیزم یادت همیشه زنده و نامت همیشه پایدار

به همه تلفن مى كرد و مى گفت. روز ملاقات فرا رسيد. صحنه اى كه در باز شد و داييم با هيجان و خنده وارد شد، قابل توصيف نيست. مثل شيرى كه دنبال شكارشه. يادم نيست اولين نفر كى بود كه بغلش كرد، ولى چنان مادرم رو محكم بغل كرد كه از شدت درد سينه فرياد كشيد. قشنگ ترين و دردناك ترين صحنه اى كه از داييم در ذهنم موند. اون خنده هاش هيچ وقت از يادم نميره. حتى اندازه ى لبخندش يادمه. و اين آخرين ملاقات حضورى و آخرين ديدارمان بود

12195935_406835629515137_7602189241263687176_n

دایی عزیزم امیر هوشنگ صفائیان گلی از گلزار خاوران

يك روز مثل هميشه رفتيم سالن ملاقات و منتظر شديم. خيلى طول كشيد. ساعتها طول كشيد ولى خبرى از ملاقات نبود. يك سرى آدم هر چند وقت يكبار ميومدن و مى رفتن و يه چيزى می گفتن. يه مدت طولانى كسى نيومد كه جواب بده كه چى شده. من و برادرم و بچه هاى ديگه توى سالن انتظار بازى می كرديم كه يكى از مادران مسن كه صبرش تمام شده بود ما رو دعوا كرد كه كافيه ديگه، سرمون رفت. ما هم دست از پا درازتر و در خجالت نشستيم پيش مامانمون. يه خانواده اى بودن كه دو تا بچه ى بزرگ سندرم داون داشتن و مجبور بودن كه اونها رو با خودشون بيارن. اون روز يادمه يكى از اونها اونجا جيش كرد و خيلى برام عجيب بود.

هميشه ملاقات تا يازده تموم مي شد ولي اون روز از چهار گذشته بود و خبرى از ملاقات نبود. يكى اومد و يه توضيحاتى داشت مى داد كه، همهمه اى توى سالن پيچيد و همه شروع به فرياد كردن، چند نفر و مامان من داد زدن كه بچه ها گشنه اند. درِ سالنى كه ملاقات ميدادن باز شد، خانواده ها مشغول ملاقات شدن كه يه ديگ قورمه سبزى هم از راه رسيد. بشقاب و قاشق نبود. و غذا هم خيلى كم بود. براى هر بشقاب اندازه ى يك كفگير غذا ريختند. من و برادرم و دختر داييم هر سه يك درِ قابلمه به عنوان بشقاب نصيبمون شد بدون قاشق. ما هر سه به سان قحطى زده ها با دست به قورمه سبزى حمله ور شديم و چقدر هم بهمون چسبيد. بعد از اون ديگه ملاقاتها تموم شد. يك شب برق خونمون قطع شده بود و من و مامانم و برادرم كنار فانوس نشسته بوديم و من داشتم مشق مى نوشتم. يك لحظه به مامانم گفتم خيلى دلم گرفته و شروع به گريه كردم، پشت بندش مامانم هم بغضش تركيد و به حال ضجه افتاد و گفت داييتون رفته پيش ستاره ها و هر سه فقط ضجه مي زديم. من اون موقع نفهميدم يا نخواستم باور كنم. اما يك ماه بعد همه چى روشن شد. جمعيت زيادى خونه ى مادربزرگم بودن. زندايي ها و خاله و … . دو تا از دايي هام با مامانم و پدربزرگم و مادربزرگم و خاله ى مادرم رفته بودند بيرون، براى چى رو نمى دونستم. فقط مي ديدم تو آشپزخونه پچ پچ هايى هست و من نمى فهميدم چه خبره. تا لحظه اى كه ديدم يكى از زندايي ها از آشپزخونه دويد و دفتر تلفن رو پرت كرد و پشت بندش صداى جيغ مادربزرگم. هيچكس تو حال خودش نبود، خاله ام دويد تو خيابون و ميزد روى ماشينها. همه مى گفتن دايي ام آزاد شده و من هم كه از گريه ى بقيه ضجه مي زدم فكر مي كردم الان داييم داره مياد بالا و همش از همه مي پرسيدم پس كو، نمى فهميدم چرا براي آزاديش انقدر گريه مي كنن. هنوز مرگ رو باور نكرده بودم. اين صحنه هنوز از ذهنم نرفته. هميشه تكرار ميشه، هراز چندى مثل يك آلارم مياد تو ذهنم و من كه انگار هنوز اون وسط سالنم، شروع به گريه مى كنم. اون شب رفته بودن كه ساك داييم رو تحويل بگيرن، من اين رو خيلى بعدتر فهميدم. هميشه دوست داشتم كه محتويات ساك رو ببينم ولى اون ساك مثل مقدسات ملتى پلمب شده بود و حتى جرات گفتنش رو نداشتم. بعد از يه مدتى اونشب همه ى بچه ها رو فرستادن خونه ى همسايمون. ما بچه ها همه با هم راجع به چگونگى اين موضوع و اينكه چه اتفاقى افتاده بحث مى كرديم. هيچ كدوم دقيقا نمى دونستيم چه خبر شده. هر روز مهمان هايي براى عرض تسليت ميومدن و داغ ها دوباره تازه ميشد. يك سرى هم كه ديگه جرات اومدن به خونه ى ما رو نداشتن

13522923_480138285518204_5921916967533668285_o

من و سایر بچه ها دراولین مراسم گرامی داشت دایی امیر عزیز

چند روزى نرفتيم مدرسه، حدود چهار يا پنج روز طول كشيد. يك روز مامانم گفت بايد ديگه بريد مدرسه. اين جمله از هر نوع فحشى تو اون شرايط بدتر بود. وضعيت مزخرف مدرسه ها، معلمها و برنامه هاى مزخرفتر مدرسه ،حتي بچه هاى مزخرف. من بعد ازظهرى هم بودم. يكى منو برد مدرسه ولى يادم نيست كى برد. مى خواستن كه با يكى برم كه دليل غيبت هام رو بگه. نمى دونم چى گفتن و دليل غيبت من چى عنوان شد. چون سفارشمون كرده بودن كه راجع به اين قضيه كسى چيزى نفهمه. خلاصه تو حياط مدرسه بودم كه يكى از همكلاسي هام چيزى بهم گفت كه يادم نيست چى بود ولى حسابى بهم برخورده بود وناراحت شده بودم. من فقط بهش می گفتم تو نمى دونى براى ما چه اتفاقى افتاده و من رو اذيت نكن و زار ميزدم. انقدر زار زدنم وحشتناك بود كه معلممون از تو دفتر اومد بيرون و پرسيد چى شده و چون جريان پدرم رو مى دونست، بهش گفتم كه چه اتفاقى افتاده. اونم كه حسابى معلم بداخلاقى بود، يكهو رفتارش كاملا تغيير كرد و براى لحظاتى مهربون شد. روزهاى بعد، وقتى كه همه مي رفتن سركار و من مى موندم و مادربزرگم، تازه عزادارى شروع مي شد. در رو نيمه مى بست و روى تخت مى نشست سيگار مى كشيد، اون كه لب به سيگار نمى زد و حالش از سيگار بد ميشد سيگارى شده بود، براي همين براى من جا افتاد كه هر موقع آدمها ناراحتن بايد حتما سيگار بكشن. لباسهاى داييم رو مياورد و بو مي كشيد ولى گريه نمى كرد، فقط بو مى كشيد. پدرم يك ماه قبل از اينكه ساك ها رو تحويل بدن، قضيه رو به مادرم گفته بود. مادرم يك ماه اين سوگوارى رو تو خودش فرياد زده. ٣٠ روز هر روز ساعت ها عزادارى كرده ولى بى صدا و مادرم از اون موقع شكست. همه چيزش تغيير كرد و اين مثل خوره افتاد به جونش. همه چى تو خونواده تغيير كرد. هيچكس نمى خنديد. بهشون گفته بودن كه حق گرفتن مراسم ندارين. قبرى نشون ندادن. فاجعه در روح و قلب همه ريشه گرفت. مثل يك نياز سركوب شده توى همه موند. ديگه كسى مثل سابق نبود و چون من كوچك بودم بيشتر از همه اين رو حس مي كردم. هيچ كس حوصله نداشت. واقعا حتى يك لبخند هم روى لب كسى نميومد. تو خونه ى مادربزرگم كه هميشه مجلس رقص و شادى و مهمونى بود، همه چى خشكيد. من روزها فيلم عروسى خاله ام رو مي ذاشتم و با حسرت به شادي هاى آدمها قبل از اين اتفاق نگاه مي كردم. به مادربزرگم مي گفتم كه ميشه يه روزى دوباره تو اين خونه جشن بشه! اونم بغلم مي كرد و هميشه دست مي كشيد به موهام و مي گفت بله كه ميشه، خيلى زود. ولى نشد، خيلى زودش چند سال طول كشيد. درهمان زمان چندی بعد يك شب حسابى تب و لرز كرده بودم، زير خروارها پتو خوابيده بودم. تبم انقدر بالا بود كه خودم مي فهميدم همه چي در هم برهمه. فقط يادمه يه صدايى گفت پاشو بابات قراره آزاد شه و من كه معنى آزادى رو يك بار فهميده بودم و به نظرم چيز خوبى نبود، اولش خیلی وحشت کردم. مادربزرگم بود، حرفش رو باور نكردم و حسابی ترسیده بودم. اما وقتی مامانم گفت الان بابات زنگ زده و گفته همين روزا آزاد ميشه. از زنگ صداى خوشحال مادرم فهميدم كه راست ميگه و خبرهاى خوبى در راهه. ديگه مريضيم رو يادم رفت. از درسهام عقب افتاده بودم. هم جنگ بود هم جريان زندان پدر و بعد هم اعدام دايى. همش فكر مى كردم خنگ و تنبلم. كلاس اول و دوم نمره هام وحشتناك بود. مدام معلم تنبيهم مى كرد. ولى وقتى كه رفتم كلاس سوم همه چى تغيير كرد. پدر آزاد شده بود و در ناباورى نمره هام خوب شد، شدم شاگرد اول. برنامه هاى جمعه هاى ما شد رفتن به خاوران .از بازار گل اون نزديك كلى گل مى خريدن و به ما مي دادن تا پخش كنيم

13962633_643637889138628_8876608042883727452_n

گلزار خاوران

اولش همه از هم مى ترسيدن. خانواده هاى كمى ميومدن. جمعه آخر سال ، روز اول عيد و دهه ى اول شهريور تعداد بيشترى جمع مي شدن و شروع مي كردن به سرود خوندن. اونجا پر مي شد از عكس وگل و شمع. خيلى ها از شهرهاى ديگه ميومدن و به سختى، سر موقع خودشون رو مى رسوندن. خيلى ها مسن بودن و بيمار، اما به هر سختى اى حضور داشتن و حضورشون زندگى بخش و سرشار از انرژى بود. رفتن به خاوران براى تعدادى از خانواده ها شد جزيى لاينفكی از زندگى. كم كم همه جمع شدن و شروع به سرود خوندن كردن. تعداد هر دفعه بيشتر مي شد. تا اينكه يه زمانى شد يك پايگاه. منم كلى حال مي كردم از اينكه سرود بخونم. از اون همه صلابت خوشم ميومد. مادربزرگم يك جايى رو به عنوان قبر داييم براى خودش درست كرده بود. به خاطر خوابى كه خواهرش در مورد داييم ديده بود. خوابش اين بود كه داييم در اون محل ايستاده و مي گه من اينجام، براى همين اونجا رو شبيه به قبر درست كرده بود و یک کاج كاشته بود. هر دفعه اول حسابى رفت و روبش مي كرد و گلها رو سر و سامون مي داد و بعد مي نشست روى زمين و شروع به درد و دل و سو گوارى مي كرد…

این همان کاج و جایی است که مادر بزرگم بعنوان محل دفن داییم می دانست

14407543_511833465682019_797868167_n

«پویا لقایی»

شهریور ماه 1395