صفحاتی از „بيراهه هاىِ راه“، عباس هاشمی

صفحاتی ازبيراهه هاىِ راه

عباس هاشمی

hash

مقدمه :

سى وسه سال پيش يعنى در پاييز سال ١٣٦١ در چنين فصلى كه طبيعت با رنگهاى مخصوص اش، چشم انداز ديگرى را به نمايش گذاشته بود؛ به كردستان رفتمو پس از مدتى براى ادامه ى معالجه در فرانسه كه سه سال به تاخير انداخته بودم، ايران را ترك كردم! اما من هم مثل بسيارىاز فعالين سياسى  كه ضرورتا ايران را ترك ميكردند، در خيلِ تبعيديان قرار گرفتم! 

حال احساس ميكنم اين پاييز هم باز چشم انداز غريبى را پيشِ رو گشوده است!

در اين سالها مختصر خاطراتى ازبيراهه هاىِ راهو از شعله اى روشن در دلِ سياهيهاىِ سالهاى ديكتاتورى شاه و زندگى مخفى نوشته واينجا و آنجا منتشر كرده ام.  آنچه اينك ميخوانيد اما تاكنون منتشر نشده، احساس ميكنم اين يادداشتها مناسبِ چنين فصلى ست!

در چند ماهِ آينده مجموعه اى از اين خاطرات و يادداشتهاىِ قبلى ام ( كه رفقايى ارجمند جمع آورى وتجديد تايپ كرده اند)، به نام „از بيراهه هاىِ راهمنتشر خواهد شد.

 بر اين باورم؛ اگر زندگی واقعی چریکهای فدایی خلق بازگو نشود ، باز هم داستانهای واهی و خیالی  حول این زندگی افزون خواهد شد و تعبير و تفسيرهاى ويژه به آن خواهند بست ! 

بى شك در توضیح و انتقال اين زندگى بويژه  تشریح اخلاقیات و منش انسانى آن رفقا زبانم قاصر است. وبراستى بر این باورم که این کاراز دست و زبانشعر و رُمانبرآید“ :

از لب دریا چه گویم  لب ندارد بحـر جان/

 برفزوده ست از مـکان و لامــکان ای عاشـقان!

گر کسی پرسد کیانيدای سراندازان شما/ 

هان بگوییدش که جانِ جانِ جان، ای عاشقان!

بهمين جهت يادداشتهاىِ من تنها اداىِ دينى ست به شانسى كه نصيبم شده و به اينكه  مدتى  با گل نشستمو در كنار انسانهايى مصمم و زيبا نوعى ديگر از زندگى را تجربه كرده ام، لذا انتقالِ احساس، شناخت و تجاربِ من از اين زندگى نه براى تبليغ و نه براى أهداف سخيف است ، ميخواهمشما را با جنبه هايى از واقعيتِ چريكهاى فدايى خلق و نوعى ديگر از نگاه و زندگى آشنا كنم. بخوبى واقفم كه نوشته هاى من نوشته هايى پراكنده و قطعا محدوديتها و نقص هاىِ فراوان دارد، اما اين اشكال از طبيعتِ من ناشى ميشود كه قوى تر از من است ، پس بر من ببخشاييد. اميدوارمبتوانم در مجموع با  اين نوشته هاى نا منظم و ناقص كه  گاهى از جانم بيرون ميپرند به اين هدف حتى الإمكان نزديك شوم! طرحِ انتقادات و سوالهاى شما قطعا به رفعِ اين ايراد و حافظه ى من كمك ميكند و به جان آماده ىِ شنيدن و پاسخم !

***

تشكل  چریکهای فدایی خلق كه در شرايط سختِ ديكتاتورى نظامىِ شاه  شكل گرفت  براى حفظ امنيتِ خود و توضيحِ  چيستىِ خويش دارای یکاساسنامهو یکآئیننامهبود. در اساسنامه ساختار تشکیلاتی، مرام و مشی سیاسی و در آئیننامه، دیسیپلین یا انضباط و مقررات زندگیچریکی تنظیم و تشریح شده بود. (متاسفانه نسخه اى ازآنها در دست نيست )

در آييننامه مثلا از قواعدحركت در شهرو ملاحظات امنيتى گوناگون و تقسيمبندى اسناد و نوشتههاى سازمانى در سه سطح: „دو صفربراى اعضا،صفربراى كانديداهاى عضويت يا سمپاتيزانهاى نزديك ويكبراى انتشار بيرونى يا علنى)  و نيز ضرورت و توضيح برنامه ريزى وچگونگىِ  زندگى روزانه وملاحظاتِ ضرورى ديگر  . 

برنامههای روزانه: 

اين برنامه  در فورم A4 و ساعت به ساعت خطکشی شده و در گوشهی بالا،  سمت چپ نوشته شده بود: „مستحکم باد انضباط تشکیلاتی“ …

در جدول برنامهی روزانه ستونى پهن تر از بقيه ى ستونها برایملاحظاتوجود داشت که در آنمسئول روزانتقادات و  کارهای روزانهی رفقا را همراه با پیشامدهای احتمالی امنیتی و پيشنهادات یادداشت میکرد و در وقت برنامه نویسی (شب) به آنها رسیدگی میشد.

این برنامه در جدول ساعات روزانهی خود از ساعت ٦ صبح تا ١٨ شب را شامل میشد و بقیهی ساعات؛ به شام، برنامهنویسی و جلسهی انتقادی (موردى ) و مطالعهی جمعی و بحث سیاسی و نگهبانى شب اختصاص داشت و ٦ ساعت خواب. 

پيكره ى سازمان

پیکرهی سازمان با چند شاخه و هر شاخه از چند تیم تشكيل شده بود ، كه آنراشوراى عالى سازمانيا مسئولين شاخه ها و چند كادر مجرب هدايت ميكردند.(١) هر تیم تعدادی ارتباطات علنی و نیمه علنی (کارگری ـ يادانشجویی) داشت. و هر شاخه خودکفا بود تا چنانچه ضربهای به دیگرپیکرهها خورد،  شاخه بطورمستقل کارش را ادامه دهد. برنامههای ماهانه برنامههایی بود که با توافق و برنامهریزی کلان مرکزیت برای شاخهها و متناسب با وظایف تیمها به تیمها داده میشد. تیمها همه از یک دیسیپلین واحد تبعیت میکردند. هر تیم شباهنگام پس از شامبرنامهنویسیداشتو دربرنامهی هفتگیکارها و مسئولیتها طی هفته و در برنامهی روز کارها و وظایف روز قید میشدند. هر شب برنامهی روز طى شده بررسی و کارها رسیدگی و نقد میشد. مجددا برنامهی روز بعد نوشته میشد. (کارهای روزانه بسته به مسئولیت یا وظایف تیم میتوانست متفاوتباشد، اما مطالعهی فردی و جمعی و ورزش و کارهای روزانهی خانه و برنامهنویسی امور مشترک همهی تیمها بود). هر روز یک نفرمسئول روزبود که به تهیهی غذا و امور خانه و به پیگیریبرنامهی روزمیپرداخت و در بخش آخربرنامهنویسیانتقاد و انتقاد از خود ـ چنانچهوجود ميداشت ـ صورت میگرفت و گاه در صورت بروز مسئلهای مهم یا اشتباهات امنیتی بزرگ جلسهی خاص انتقاد و انتقاد از خود داشتیم. برنامهی ماهانه  بر مبنای وظایف هر شاخه و هر تیم متفاوت بود و خطوط کلی آن را مرکزیت تعیین میکرد.

اما به رغم این یگانگی در تبعیت از یک برنامهی واحد و دیسیپلین مشترک، سیمای خانههای تیمی را بيشترنوع وظایف، ترکیب اعضا و کاراکتر یا شخصيتِ افراد تیم تعیین میکرد: من این طور دیدهام که به طور کلی تیمها و حتا افرادی که دارای ارتباطات (چه در بخش کارگری ودانشجویی، چه در سایر بخشها) و یا مسئولیتهایی که تامل بیشتری میطلبیدبودند ، مسائل خُرد و ریز و اصطکاک یا نداشتند یا بسیار کم داشتهاند. در پایگاههایی که امور تدارکاتی و تولیدی را انجام میدادهاند ( يعنى در محدوديتِ ارتباطى زندگى ميكردند ،) اختلاف سلیقههایی بروز میکردهو اصطکاک به وجود آمده. اما به طور کلی تک تک رفقا برای قبول مسئولیت به ویژه مسئولیتهای خطرناک پیشقدم بودهاند. من حتا یک مورد ندیده و یا نشنیدهام که رفیقی از قبول مسئولیتی سرباز زده باشد! و این از آن رو ميتوانسته بوده باشد که نوع تربیت و اخلاقی که داشتیم با اهداف،فعالیتها و اعتقادتمان یگانه بود و اعتماد و احترام مى آفريد. ما احترام محسوسى برای رفقای خود قائل بودیم. سایرین را شایسته و صميمانه بسيارى را شايسته تر از خودمان میدانستیم و با جان و دل خودمان را سپر بلای رفقای دیگر میکردیم. بعنوان مثال در عمليات پخش اعلاميه بااعلاميه پخش كنكه با انفجار اعلاميه ها را به آسمان پرتاب ميكرد و بيشتر و وسيعتر پخش ميشد، خطر درگيرىِ با پليس در اينكار بيشتر وجود داشت، من به چشم خودم داوطلب شدنِ رفقا را به شكلِ بهانه تراشيدن ديده ام مثلاصبا“ :  تو قيافه ات چريكى ست و بهتر است من بروموفورا فردوس ابراهيميان  نه من مناسبتر از شماهام “ …

البته یکى دو مورد متفاوت هم شنیده و ديده ام : رفیقی در مشهد باحمید مؤمنیهم پایگاه بوده و رفیق مؤمنی را که مدام کارتئوریکانجام میداده: خواندن و نوشتن و افزون بر آن لابد چون غيرچالاك  هم بوده، مورد انتقاد (بخوان سرزنش) قرار میدهد که چرا در جهت بالا بردنظرفیتهای چریکی خود تلاش نمیکند!؟ رفیق مؤمنی هم ضمن توضیح تئوریک دربارهی نقش و وظيفه ى روشنفکران و تفاوت آنها (روشنفکر و روشنفکر متعهد، مبارزين و کمونیستها…) رفیق را یک مبارز ضد دیکتاتوری میدانسته و به اورفیقنمیگفته است!

یک مورد دیگر هم از این دست برخوردها را به خاطر دارم که یکی ازرفقابه انتقادكردنِ خود من داشت: در یک برنامهی مطالعه‌‌ی جمعی کهنبرد خلقشمارهی ٧ (آخرین نشریهی پیش از ضربات) را میخواندیم، من گفتم دستنویس این سرمقاله را رفیقبهزاد امیری دوانبه من دادکه بخوانم و من چهار انتقاد به این سرمقاله داشتم، ولی هر چهار تا همچنان باقی‌‌ست!

آن رفیق با تعجب به حرف من گوش داد و چون میدانستیم این سرمقاله را رفیقحمید اشرفنوشته، برخورد مرا به نوعیروشنفکرانه ـ خودپسندانهخواند! که یعنی: مگر روی نظر رفیق حمید اشرف هم میشود نظری داشت؟!

برایم خیلی عجیب بود. گرچهرفیق رحیمبه دفاع از حق انتقاد بیچون و چرا برخاست و جواب او را داد، اما برای من غمگین بود، غمی که از نازل بودنِ سطحِ شعور و دانش عمومىِ اين رفقا حكايت داشت چرا کهقدو قامتِرفقاىِ اوليه را خوب به خاطر داشتم، آن رفقا نگاه ديگرى بهانتقاد داشتند و اساسا ماركسيزم را نقد مداوم تعريف ميكردند! هاشم باباعلى كه تاريخچهى تحولات اجتماعى سياسى را ازمشروطه تا سياهكلنوشته بود و نوشته اش دست كمى از كارهاى رفيق بيژن جزنى نداشت، گوش اش همواره براى شنيدن انتقاد باز بود، منصور كه در دانشگاه بسيارزبده و باهوش بود در مورد همه چيز از من هم نظر پرسى ميكرد، نسترن آلآقا و بهزاد امیریدوان همين طور، بهمن آژنگ نه فقط در چشمِ ما، كه براى بسى از روشنفکرانِ مختلف سمبلِ دانش، متانت و تواضع بود، هرگز خودش يا كسى را عقل كل نميدانست! آن رفقا حتا پیش از مخفیشدنم ميديدم كه از انتقاد استقبال ميكردند: مثلا پیش از عضوگیری رفیق حسین حقنواز از من خواسته بود که نظرم را راجع به نظرات سازمان بنویسم. من دو نظریه در موردشرایط عینی انقلابدر ادبیات سازمان دیده بودم و آن را به عنوان تناقض مطرح کردم. (که بعدا به عنواناختلاف نظرات رفیق مسعود و رفیق بیژن علنی شد). جالب است که رفقا در نامهای به توجیه مسئله پرداخته و صادقانه باید بگویم مرا هم متقاعد کرده بود. (بعدا از طریق رفیق لیلا كه در دوره اى منشىِ رفيق مومنى(٢) محسوب مى شد، فهمیدم که دست نوشته رفیق مؤمنی بوده است!) اما درعین حال چنان مرا تشویق و تحسین کرده بودند که هرگز ديدن اينگونه رفقا را كه حالا در سازمان ميديدم تصور نمیکردم!

رفقا نوشته بودند: „اینکه رفقا نگاهی انتقادی به همه چیز داشته باشند و فکر بکنند، رشد و بالندگی سازمان را تضمین میکنند و ما خوشحالیم که تو دقت و نگاهی انتقادی داری„. 

بازگردیم: از پیشقدم بودن، از خطرکردن و جان بر کف بودن رفقا میگفتم، بگذاريد خاطره اى را دراين مورد نقل كنم!  سالهاست اين خاطره و باورى كه داشتم ، شیرینیِ واقعیت زیباىِ برخاسته از اخلاق انقلابی را در کامم تلخ کرده است:

هنوز علنیام، (بعدها البته مطلع ميشوم كه شاخهی مشهد مرکز اصلى انتشارات سازمان و محلِ تولید نارنجک بوده است.) باید با اتومبیلی علنی محمولهای از کتاب و پوسته ى نارنجک را به تهران برسانم. در کوچهای از خیابانهای شرقِ تهران اتومبیلم را پارک میکنم. دو کوچه آنطرفتربر تیری علامت سلامتی میزنم و ساعاتی بعد سر قرار حاضر میشوم. سویچ ماشین را به رفیق میدهم. ساعتی بعد ماشین خالی را بازپس میگیرم! اولین بار است همدیگر را میبینیم. با خنده بغلم میکند. خیلی زود او را میشناسم. نمیدانم چرا به او نمیگویم تو را شناختم؟! شاید باورمنمیشد!؟

حسین حقنواز (رفیق منصور) همان روزِ بازگشت در ساعاتی که پیشبینی کرده بودیم تلفنی خبر سلامتی مرا میگیرد و قرار فردايش را تأیید میکند. سر قرار میپرسد: مشکلی پیش نیامد؟! میگویم اگر مشکلی پیش میآمد که من اینجا نبودم! ولی سفر جالبی بود. (میخندم و در دل ميگويماگر خبرى ميشد همان ديروز در راديو ميشنيدى!) میگوید چطور؟! میگویم خیلی خوشحالم که رفیقحمیدرا دیدم، اما کار اشتباهیست که او سرقرار یک علنی میآید! میخندد و میگویدنه بابا! حمید که سرقرار نیامده. محمود بود!“ میگویمیکی از دوستان خیلی نزدیکم که همکلاس رفیقبوده برایم از نشان روی بینیاش گفته بود و با اینکه رفیق روياش را کرممالی کرده بود دیده میشد!“

باز هم قبول نميكند. ميگويمبه رفیق انتقاد دارم.“ بعد كه جایاش را رفیقنسترن آلاقاگرفت و دیگر سر قرار من نمیآمد، جواب انتقاد مرا چنین داده بود: «به رفیق بگو به خاطر همین کارها حمید اشرفاممن بر انتقادم افزودم، گفتمبه نظر من رفیق نه تنها نباید سر این نوع قرارها بیابدحتا درست این است که از ایران خارج شودو رفیق باز گفته بود: «من تا در ایران هستم حمید اشرفام

من سالیان سال بر این باور بودم که این انتقاد من از اصوليتىبیچون و چرابرخوردار است و به دلیل درستیاش میتوانسته متحقق شود. اما مرور زمان و به ویژه در تجربه  دریافتهام که زمینههای مادی، شروط مهمی برای تحقق اصولیتها هستند. انتقاد من یعنی حفظ رهبری اصولیتداشت اما مساله این است که در آن زمان هنوز تشکیلاتی شکل نگرفته بود که توان تفکیک «رهبری» را ازبدنهی خود داشته باشد. و سیمای «رهبری» هم در جنبش چپ هنوز با رهبرانخائن،ترسووگریخته از وطنومیدان نبردشناخته میشد. و لُب کلام حمید اشرف اینبود که حضور در صحنهی عمل به رهبری معنا میبخشد.

حالا حقیقتا نمیدانم آن خواست اصولی من تا چه اندازه عملی بوده و معنای واقعی خودش را داشته، یعنی اگر حمید اشرف از ایران خارج میشد همچنان حميد اشرف ميبود؟! به راستی که جنبش چریکی برایلايروبى طويلهى اوژیاس„(٣) هزینهی سنگینی پرداخته است!

 

خانه هاى تیمى 

خانههای تیمی اشکال گوناگونی داشتند. این تفاوتها به چند عامل بستگی داشت:

نوع فعالیتهای تیم (دانشجوئی، کارگری، ارتباطات ، تداركاتى …) ترکیب رفقای تیم و محل یا منطقهی تیم به لحاظ طبقاتی (بالا یا پائین شهر بودن) و البته امکانات مالی و شانس فراهم کردن خانهی متناسب با این عوامل. چرا كه فراموش نكنيم ساواك بنگاههاى معاملات ملكى و استيجارى رامجبور به همكارى و گزارش كرده و پيدا كردن خانه بطور جدى شانسى و مشكل شده بود! و بى سبب نبود كه برغم خطرناك بودن؛ از امكاناتِ علنى و رفقاىِ علنى گاه و بيگاه استفاده ميشد و ضرباتى هم بدنبال داشت. 

  در هر صورت از خانههایی که امکان کنترل و زیرنظر گرفتنشان آسان بود، پرهیز میشد؛ از همسایگان فضول نیز. گاه برای چنین همسایگانی توجیهاتی ساخته میشد که همه چیز عادی جلوه کند.

ـ وضعیت ظاهری ما (پوشش) متناسب با موقعیت خانه و به توجیهات شغلی ما ربط داشت.

ـ از انجام حرکات شک برانگیز و نقل و انتقالات غیر عادی خودداری میکردیم و یا با توجه و دقت آن را انجام میدادیم. زنان يا رفقاىِ دختر نقشى چشمگير در اين زمينه نيز به عهده داشتند . 

ـ وسائل خانهها فقط در صورتی که با برخی در و همسایهها رفت و آمدی وجود داشت، یا ورودی خانه طوری بود که درون خانه  دیده میشد، وسائلی شبیه خانهی دیگر مردمان در  ورودی آن و يا در خانه وجود میداشت ورنه وسائل زندگی در خانههای تیمی بسیار ساده و کم بود و گاه بهیک پریموس و گلیم و پتو و کتری هم خلاصه شده است!

 

روابط و مناسبات در خانه هاىِ تيمى 

چریکهای فدایی خلق گرچه از طبقات و لایههای متفاوت و با فرهنگها ، اخلاق و آداب خانوادگی مخصوص خود به سازمان پیوسته بودند، امافضای صميمى و انقلابی موجود در تیمها جنبههای مثبت فرهنگی و اخلاقی را در انواع تیپها برمیانگیخت: یگانگی حرف و عمل، پیشقدمبودن برای خطر کردن، خود را سپر دیگری کردن، احترام عمیق به یکدیگر گذاشتن، منافع جمع و دیگر رفقا را بر منافع فردى خویش ترجیح دادن، تواضع و فروتنی در قبال رفقا داشتن، راحتی و سلامت در انتقاد کردن و توان انتقاد شنیدن، انتقاد از خود کردن و شوخ طبعى و خوشرويى،اینها عناصری از فرهنگ و اخلاق چریکهای فدایی خلق بود که در مناسبات فى مابين در تیمها به چشم میخورد. این فضا گاه دستخوش رویدادهايى هم شده است. بهویژه پس از ضربات مهلک بر رهبری سازمان در سال ١٣٥٥. (من در مطلب کوتاهی تحت عنوان «خلاف تشکیلاتی»جنبههای ظریفی از اینافتو تاثیرات آن را نشان دادهام.)

 ( لينكخلاف تشكيلاتى„: http://dialogt.de/abbas_hashemi-2/ )

 

غذا در خانه هاى تيمى 

ـ جیرهی غذاىِ روزانه معادلِ ٢٥ ریال برای هر نفر در نظر گرفته شده بود که بعدا کمی افزايش يافت. (چرا که به نظرِ یک پزشک عضو سازمان با این مقدار پول، امکان تهیهی حداقل مواد غذایی لازم برای هر فرد وجود نداشت.) غذاهای ما ساده و میزان پروتيين آن  کم بود. اندکی میوه،سیبزمینی و گوجهفرنگی. نان و پنیر و انگور در ماه های گرم و گاهی سوپی ساده در زمستانها! (این نوع امساك گرچه امرى عادى نزد ما بود اما حالا من آنرا جزيى از همانرياضت كشى هاىِ آگاهانهارزيابى ميكنم و توجيه اش هم اين ميتوانسته بوده باشد كه: درعوض ميتوانيماعلاميه ها و جزوات بيشترى منتشر كنيم) چرا كه در ازاىِ هر يك ريال امكان تكثير چند اعلاميه وجود داشتو عوارضِ سوء تغذيه و كمبود ويتامين هم معمولا پس از ساليان ظاهر ميشود كه قاعدتا آنگاه ما ديگر نيستيم ! 

 

اخلاق در ميان چريكهاى فدايى خلق 

بجز جنبه هاىِ جزيى اخلاق كه در بالا ذكر كردماخلاقدر قاموسِ چريكهاىِ فدايىِ خلق از ويژگىِ خاصى برخوردارست: رويكردى ست ويژه به سياست و بعبارتى ظهورِ نوع جديدى از روشنفكراست . به نظرم همانطور كه ماركس در تئورى توانست ايدئولوژى را كه از سر برزمين بودووارونه، بر روى پا بنشانَد ، چريكهاىِ فدايى خلق هم با يگانگىِ حرف و عمل و تركيبى از خلوصى هوشمندانه و جسارتى كم نظير توانستند سياست را از سياست بازى جدا كرده و نوع ديگرى از سياست، و نيز نوعى ديگرى از روشنفكر سياسى را به نمايش بگذارند !

و همين ويژگى ست كه باعث شده حتى امروزه كه ديگر آن سازمان وجود ندارد ارتجاع از شبح اش از اسم اش و از الگويش چنان بترسد كه ده ها و صدها قلم به مزد و نشريه ى باصطلاح فرهنگى و تئوريك و مبالغ هنگفتى بودجه براى تخريبِ سيمايش اختصاص دهد.

اما پدیدهی چریک های فدایی خلق را بعنوانِ جنبشى انقلابى ، بامارکسیزمشان یا نوعِاخلاقشان يامشیشان یاخصائلشان واجزاءدیگرشان جدا جدا نمی شود مورد نقد قرار داد. مگر آنکه آن را به صورت پدیده ای اجتماعى ومرکب در بستر تاریخی ـ فرهنگی زمانه ی خودشناخت و سپس اجزاء آن را بر مبنای چنین کلیتی مورد بررسی و شناسایی قرار داد. آنچه مهم است اصالت یک جریان است لذا شناخت ماهیت این پدیده مقدم بر هر چیزیست. براىِ شناخت ماهیت، كافيست بدانيم که این جریان چه اهداف و سمت و سويى داشته و حامل چه عناصری ازترقیخواهی و یا چه عناصری از واپسگرایی بوده است. هـمچنانكه با همين معيار ميتوانيم ماهيت قلم به مزدان و نشريات و ارگانهاى مذكور را بشناسيم.

برخی هم از سر لاقیدی یا از روی غرضورزیسازمان چریکهای فدایی خلقرا همتا و همسانمجاهدينو جریانات مذهبی رادیکال قلمداد میکنند. این هم درست نيست. البته چنانچه قرار باشد در پسِ هر پديده اجتماعى (كه بالإجبار حامل عناصرى از گذشته اجتماعى و فرهنگىِ خودميباشد و جامعه ى ما هم كه گذشته اى اسلامى داشته) پيشينه اى يا ارثيه اى مذهبى جُست،  به نظر ميرسد چريكهاى فدايى خلق از فرهنگِقلندريانوعيارانكه رويكردى انسانى بود، كرته اى به ارث برده باشند! البته در فرهنگِ گذشته ىِ ما شاهنامه و حماسه هاىِ آن و سياوش ها هموجود دارد!

بهررو این دو جریان نه تنها دارای دو گذشته و ریشههای فکری و فرهنگی متفاوتی بوده‌‌اند از لحاظ أهداف و سمت و سو نيز فرق داشته اند (حتى درمباحثات بین مجاهدین مارکسیست و چریکهای فدایی خلق این تفاوتها مشهود و محسوس است) امیدوارم  پژوهشگرانى به این مهم بپردازند.

 

نقلِ یک خاطره

بگذارید برایتان خاطرهای را نقل کنم از آن زمان که رفقای جنگل و أعضاء خانههای تیمی تقريبا همه ضربه خوردهاند و حماسهآفرینان سیاهکل بهسیاهچالافتادهاند: شلاقها و کابلها تنها را مجروح و زخمی کرده است. پشت مسعود احمدزاده را با آتش اجاق و اطو سوزاندهاند. پاها اکثراخونین و چرکآلود است. برق نگاهها اما ازببرهای جنگلنشان دارد. تعدادی برق چشمشان کمسوتر یا خاموش است ـ رو دست خوردهاند یا بد بازجویی پس دادهاند ـ یکی همخراب کردهاست. اما همه میدانند کهسیاهکلیها آب در خوابگه مورچگان ریختهاند. و شاید برخی شانانقلاب را عنقریب میبینند و گمان میکنند اگر ضربه نمیخوردیم،موتور کوچک،موتور بزرگرا به حرکت میآورد و آرزوهای زیبا در یک انقلاب تودهای متحقق میشد!؟ آذرماه سال ١٣٥٠ است! دستگيرشدگانِ گروه چریکهای فدایی خلق همه دراتاق عمومیجمعاند. اکثرامحکوم به اعدامند: (رفقا مسعود و مجید احمدزاده، عباس و اسد مفتاحی، مهدی حاجیان، سعید آریان، حمید توکلی، بهمن آژنگ، مهدی گلوی، محمد علی پرتوی، مهدی سوالونی، رحیم صبوری ، بهرام قبادی، اصغر ایزدی كه خاطره را برايم  نقل كرده و تعدادی دیگر). رفیق گلوی با صداییخاص چنین دکلمه میکند:

اگر همهی مردان عالم یکی شوند!/ اگر همهی درختان عالم یکی شوند!/ اگر همهی تبرهای عالم یکی شوند!/ اگر همهی آبهای عالم یکی شوند!/ آنگاه آن مرد، آن تبر را بردارد و به کمر آن درخت بکوبد!/ آنگاه  آن درخت در آن آب میافتد و میگوید شَلَپ!“ (!)

ظاهراً این شوخی هم مثل بسیاری دیگر از شوخیها میتواند برای تغییر فضا و خندیدن و تجدید قوا گفته شده باشد، اما به گمانم در این دکلمه نوعی طنز است که نشان از اخلاق و روحیات رفقای اولیه دارد؛ اخلاقی فروتنانه و نگاهى ژرف كه از نسبی ديدنِ مفاهیم اساسی مایه میگیرد. منفكر ميكنم رفیق گلوی با این طنز میخواهد بگوید؛ رفقا درست است که ماسیاهکلرا به پا کردیم، آب در خوابگه مورچگان ریختیم، زیر شکنجههای طاقتفرسا تاب آوردیم، بر بیدادگاههای شاه شوریدیم، دفاع ایدئولوژیک کردیم و صلاحیت آن را رد کردیم. اما نه بر خود غره شویم و نه برهمرزمان خویش سخت گیریم

«ما به سان موجها اندر قیام و در سجود

تا پدید آید نشان از بینشان…» گردآمدیم!

این است تصویری که من از اخلاق رفقا ی اولیه دارم. سند دیگری که نشان از همین روحیه دارد «نوارهای گفتگوی بین حمید اشرفو تقی شهرام…» است. منبابمثال: حمید اشرف با اینکه همان دوره در درون سازمان ازتورمنیرو وعضوگیری بیرویهصحبت میکرد، درگفتگو با مجاهدین مارکسیست شده صحبت ازدو تا و نصفی عضومیکند!

 

روابط زن و مرد و مسئلهی عشق و میثاق آن در سازمان چریکهای فدایی خلق

این حقیقتیست که در سازمان چریکهای فدایی خلق رابطهی جنسی و نیز صرف مشروبات الکلی  ممنوع بوده است! اما باید دانست که اولا اين امربخاطر تمركز هرچه بيشتر بر كار و فعاليت انقلابى بوده و نه امرى مذهبي يا اخلاقى وچنین گزینشهایی منحصر به فدائيان و کشور ما همنیست و ثانیا به مشی و اعتقادات خاصی مربوط نمیشود. اگر به تاریخ تحولات اجتماعی و انقلابی جهان به دقت بنگریم میبینیم که در همهی آنها برهههایی هست که پیشگام در مقياس وسيع (حتى برخى متفكرين بزرگ ، فلاسفه و بعضى عرفا) یا عناصرفكر تحول اجتماعی یا سیاسیمصممبه نوعی سختگیری بر خویش شدهاند. انگلس در این مورد از نوعیریاضتکشی آگاهانهصحبت میکند.

این سختگیری و یا نوعیریاضت کشیدر حاليکه تمرکزبخش است البته كه خُسرانهایی هم به دنبال دارد و افراط و تفریط هایی به بار میآورد که از پس زمینههای فرهنگی، اجتماعی و میزان دیکتاتوری و سطح شعور و آگاهی و تجربهی پیشگام هر جامعه برمیخیزد. به همین خاطرنه تنها تجربه و آگاهی همهی گروهها و سازمانهای مشابه در دنیا همسان نیست بلکه در هر سازمان و گروه یا حزبی رویکردهای متفاوتی وجود دارد که هر کدام ريشه هاى خود را دارد ونقد جداگانهای میطلبد.

اما وقاحت آشكار اینست که رژیم جمهوری اسلامی، كه يكى از فاسدترين ديكتاتورى هاى  دنياست و در تمام طول حیات سیاسیاش (بیوقفه) نه تنها مخالفین عقیدتی (ایدئولوژیک ـ سیاسی) خود را قتل عام کرده و میکند و از کشتن آحاد اقوام متفاوت و ادیان ديگر و حتى افراد نزدیک به خوداما متفاوت را هم میکشد و اِبايى ندارد، همزمان عدهای مزدور را  وردستِ خود گمارده تا در نشرياتِ فرهنگىاطلاعاتى اشخشونتِ“ „چریکهای فدایی خلقرا برایاش نقد کنند! و ازچريكششلولبندبسازند! 

در عوض اما جلویایمپالای„(٤) زرد يا سفیدشان را نميگیرد و موقعیت و کرسیهاشان برقرار ميماند؟!

 

 !یک تجربه

و در پايان میخواهم یک تجربه را (در این سازمان) که به خودم مربوط میشود برایتان نقل کنم. برایم همیشه دشوار بوده است (و اکنون نیز) که آنرا با بیانی شایسته و دقیق روی کاغذ بیاورم. سی سال است که این کار را نتوانسته ام به انجام رسانم، به نظرم فصلِ مناسبیست. گرچه تواننويسندگى ام  مناسب نباشد، میدانم روزی نویسندهای، يا کارگردانی زبده توجهاش به این واقعه جلب میشود آنگاه حق مطلب ادا خواهد شد! زیرا این نوع تصادف و شانس كم اتفاق افتاده است، گرچه هر مورد و تصادفى منحصر به فرد و ویژه است!

روز ٧ تیر سال ١٣٥٥ بابهزاد امیری دوانسرقرارِحمید اشرفمیروم که مرا هم بهپایگاه مهرآبادببرد. (همان جايى كه فردايش رهبرى سازمان ضربه خورد) حمید اشرف میگویدفعلا منتفیستوضع امنیتی بد است و ميرود! در محلِقرارهم با دیدن عوامل مشکوک، براىمن هم محسوس بود! ومن براى نخستين بار رفيق حميد را فاقد خونسردىِ هميشگى و كمى كلافه يا شتابزده ديدم! ٨ تیر رفیق حمید و تنی چند از رفقا کشته میشوند! ۹ تیر بهزاد امیری دوان نزدیک محل کار من درسه راه آذریآخرینديزىرا با من میخورد، ١٠ تیر او هم کشتهمیشود. در این سلسله ضربات ارتباط من با سازمان قطع میشود. ١٠روز متوالی در تهرانقرار ثابتاجرا میکنم. گویی هیچکس زنده نمانده است! به مشهد میروم. حسین (غلام حسين بيگى ) آخرین عضو محفلمان را، قبل از مخفی شدن به رفقا معرفی کردهام. اما گفتهاممخفیاشنکنید. او به درد کارهای علنی میخورد! “ کمی شک دارم که مخفیاش کردهاند یا نه، تنها شانس ارتباطگیری من است. در هوای گرگ و میشِ صبح به پنجرهی اتاقش میزنم به رویم درمیگشاید. ديدار غريبىست، همدیگر را محکم بغل میکنیم و سخت میفشاریم. از نيكبختىِ من فردایش بارحیمقرار دارد. يك شب را در ساختمانهاىِ نيمه تمامچهارصددستگاهسر ميكنم، فردايش رحیم ( رفيق فرجودى) كه گویی منتظر من بوده، مرا چشمبسته به خانهی تیمی اصلى مشهد ميبرد ( پايگاه مادر).

[ظاهرا از تهران من وحمید یوزی“ (قاسم سیادتی) باقی ماندهایم. حمید به خاطر قطع ارتباط تصادفیاش بدنبال فرار از یک درگیری (خانه زیبا) و قطع ارتباط چند ماهه و من از شانس کار در کارخانه شاید!؟ چرا که در کارخانه فقط سيانور داشتيم و اسلحه نمیبستیم و در مجموع ارتباطاتکارگری با ملاحظاتِ امنیتی بيشترى همراه بود]

دو سه ماهی در مشهد میمانم اماچشم بسته„. باید هرچه سریعتر من و صبا بیژنزاده (و بعد فردوس ابراهیمیان) اولين پایگاه بعد از ضربات ٥٥ را در تهران احیاء کنیم. همه چیز آماده میشود. قرارها را میگذاریم. دوبارهرحیمبا موتورسیکلت این بار اما مرا به گاراژمیهننوردمیبرد که به تهران بروم. پیش از خداحافظی از من میپرسد: „چیزی ندیدی، حدس نمیزنی پایگاه کجاست؟میگویم چیزی ندیدم اما چون اینجا زادگاهِ من است از بوی تپالهها حدس میزنم حوالیقلعه آبکوههستید! میگوید سوار شو. دوباره مرا به پایگاه برمیگرداند. یکی دو ماه دیگردر مشهدچشمبستهمیمانم تا ظاهرا رفقا پایگاه را عوض کنند. در اين پايگاه رفقا رحيم (فرجودى) ، ليلا( ويدا گلى آبكنارى) كوچك خان (كاظم غبرايى ) و مهرنوش (قاجار) رفت و آمد دارند و من هم كم و بيش در كارها و برنامه نويسى عضو پايگاه به حساب مىآيم اما همچنان چشم بسته!در این مدت اقامت، تنها با رفیق رحیم (فرجودی) چشم باز هستم. با سایرین از زیر پرده ى بين دو اطاق که کمی بالا زدهایم کارهای مشترک را انجام میدهیم و نهار و شام مشترک میخوریم. رفقای آن طرف پرده را از صدایشان میشناسم و صدای رفیق لیلا بنحو ويژه اى متفاوت بود! مناین تفاوتِ ويژه صدا را به گوشم منتسب میکنم (معلم سولفژ من از میان چندین شاگرد به من توصیه کرد موسیقی را رها نکن تو تنها شاگرد این کلاسی کهگوش موسیقیخوبى داری!) در همان خانهصداى شليك سهوى يك كلاشنيكوف را هم از اطاق پهلويى شنيدم كه رفيقى در حالپاك كردن سلاح آن را شليك كرد و گلوله اش از ديوار اطاق و از فاصله ى كمى با من عبور كرد ….

باز گرديم! اواخر تابستان ٥٥ به تهران میروم و با صبا بیژنزاده (و فردوس ابراهیمیان و کمی بعدتر حسین چخاچی) پایگاه اصلی تهران را درفرحآباد ژالهبه پامیکنیم.

صبا یکی از زیباترین، مهربانترین و مثل اکثر رفقا صمیمی و پرشور است. روزی مهربانیاش به من اجازه میدهد سؤالی را كه به شخص ثالثى در سازمان مربوط ميشد و معمولا ما از يكديگر نميپرسيديم، مطرح کنم: „تو با رفيق لیلا هم پایگاه بودهای ؟فوراً میگویدبعله! اون مثل دخترمَنِخیلی وقتها گیساشو من میبافتم…“ میگویمچه رفیق خوبیست!“ میگویدنگو واقعا دلم برایش تنگ شده.“ خنده از لبانِ صبا نمیرود، ادامه میدهد: „رفیق عجیب پرانگیزه و پرکار است. یادم هست مدتی چون مجبور بودیم که صدای ماشین تایپ به گوش همسایهها نرسد، رفیقتوى اطاق در بسته میرفت زیر یک اطاقکی که با جعبه و پتوهای بسیار ساخته بودیم، ساعتها تایپ میکرد. وقتی بیرون میآمد عرق از سر و رویش میریخت. یک بار ندیدم خنده بر لباش نباشد.“ با هيجان و افتخار ادامه داد: „یک بار که از زیر این همه پتو آمد بیرون دیدم رنگاش شدهعین گچ و بدجوری عرق کرده. گفتم هراز گاهی بیا بیرون نفس بکش دوباره ادامه بده. گفت: „این لامپ کوچولو، توی اون سوراخی مثل آفتابِ سر ظهره مغز رو میسوزونه…“

از این حرفها فهمیدملیلادو گیسوی بافته دارد و احتمالا جوانتر از ماست ، گرچه صبا با احترامی که به بزرگترها میگذارند از او حرف میزداما میتوانستی حس کنی پیوندی خاص بین این دو هست (بعدها فهمیدم که لیلا از طریق رفیق مرضیه اسکوئی و صبا به سازمان پیوستهاست). از آن پس هر وقت صبا به مشهد میرود و یا هادی به پایگاه ما میآید برای رفیق لیلا سلامهای گرم روانهی مشهد میکنم.

انگار حرفهای صبا احساس مرا نسبت به رفیق لیلا عمیقتر میكرد، بیآنکه بفهمم؛روزی سر میزند ز جایی و خورشید میشود!“

اسفند ماه ٥٥ پایگاه ما در تهران ضربه میخورد. و من به أصفهان ميروم . سال بعد از ترکیب دو تیم اصفهان (که من در یکی و رفیق لیلا در دیگری بودیم) با رفیق هم پایگاه میشوم.

در همان نخستین دیدار شاید آن احساسی که حرفهای ستايش آميزِ صبا در من ایجاد کرده بود و صدا و صفاى خودش که طی چند ماه از پس پرده بر جانم نشسته بود یکباره در وجودم شعله میکشد:

گونههایم لابد سرخ شدهاند اما رفیق را با نوعى فكر وتأمل و شايد بشود گفت بسردى بغل میکنم!

احساس غریبی به من دست داده است، از یک سو بسی خوشحالم که بالاخره این رفیق نازنین نادیده را دیدم. از یک سو احساس میکنم اتفاقی افتاده است که نباید میافتاد! چه شده ست؟ چرا او را مثل صبا، مثل نسترن، مثل هاشم باباعلی، مثل حمید، مثل منصور، مثل حسینبغل نکردم؟!

نگاهاش میکنم. دو گیسوی بلندِ بافته بر دو شانهاش، با جعدی منظم از فرقِ سر تا نوک گیس. ابرواناش از همان جنس و رنگ، قدی متوسط دارد، خندهای برلب که از جدیتاش نمیکاهد تنها دلنشینترش میکند. چشمام را زیاد از او دور نمیکنم، اما صدایش مرا میبرد به دورها، به آسمانهاشاید ويك آن دریای دلم را به تلاطم میاندازد.

او ولى ازراه فرارو کوچههای اطراف پایگاه صحبت میکند! بسى خشنود است که پایگاه جدیدی بهپاکردهایم! من اما همهی حواسام جای دیگریست: بر من چه رفته است؟!

از خودم میپرسم: چرا او را مثل دیگران بغل نکردی؟! اينگونه خودم را توجيه ميكنم: آتش را نباید در آغوش فشرد! از پشتهی مادری و هم پدری از سرزمین آتشپرستانام. اجداد مادریام آتشپرست بودهاند. آتشپرست آتش را در بغل نمیگیرد، با جان و دل به آتش احترام میگذارد و بدانعشق میورزد زیرا آتش روشنگراست و گرمابخش، دشمن تاریکیست.

این‌‌ها اما قانعام نمیکند، باید جدی باشم. هم در میثاقِ سازمان و هم خود، پذیرفتهام که در زندگی چریکیشراب و عشق بر من حرام باد!“(٥)

اما این عشقی نیست که باید از چنگاش گریخت و یاحرامش شمرد! حال در اين برزخچه باید کرد؟!“

اول با خودم از درمصالحهدرآمدم! بخود گفتم خُب باشد تو عاشق رفیق هستی، چه اشکالی دارد، باش!؟ ما همه عاشق یکدیگریم. این یک عشق رفیقانه است، حالا چون رفیق خیلی خاص است و خیلی نازنین و جدیست و چه و چه، تو شدیدتر او را دوست داری، ایرادی ندارد!

به اين توجيهات هرچه بیشتر فكرکردم كمتر قانع شدم. ایرادش این بود که تمام حواس مرا به خود جلب کرده بود! اما وسوسه و شايد هم اندوه ِ سوگِ آن همه جان شيفته كه ديگر در كنارت نيستند، ميگفت: کدام آغوش و شانه از این پاکتر و مأنوس ترکه بر آن اشک ریزی؟! به میثاق وممنوعیت آن حق دادم! گفتم برای همین است که ممنوع شده! ولی از سوى ديگر میدیدم این احساس در اعماق وجود من چنان قدرتی آفریده که قادرم برپاکترین مقام جهانصعود کنم. و تو گویی این صعود از همان لحظه که به آتش دست نزدی و آن را در جانت کاشتی و در خویشتناتدریا گریستی، آغاز میشود؟! پس این احساس، مزاحم فعالیت انقلابی نيست و با آن مغایرتی ندارد! اينبار به درستیِ میثاق شک کردم، وجدان و تمام قوای فکری و معنویام را به کار گرفتم که مبادا اشتباه کنم. مبادامنافع شخصی بدیهیترین قضایای هندسی را انکار کند.“ چند روزی باخودم کلنجار رفتم. سر انجام  توانستم راه حلى پيداكنم.

از رفیق لیلا خواستم وقتی را اختصاص دهد تا با هم صحبت کنیم. شاید دو سه روزی طول کشید. (رفیق مدام در کار و تلاش بود یا تایپ میکرد یا صفحهبندی و يا مشتركا مطالب را غلطگيرى ، حروف چينى و چاپ میکردیم. (٦)

راستش از جدیت او كمى واهمه داشتم و فکر میکنم با اينكه بالقوه همه ىِ رفقا ستايشگرِ او بودند اما هیچکس آشکارا جرأت عاشق شدن بر او را نداشته و احتمالا چون منچشمبستهبه او دل بسته بودم و در مخيله ام كششِ جنسى محسوس نبوده، پروا نكرده ام؟!

صحبتم را با عدم مغایرت عشق با کار و فعالیت چریکی شروع کردم: «عشق نه تنها مغایر فعالیت انقلابی نیست که انرژیبخش هم است…!» فقط گوش میکرد!

گفتم: «به نظرم میثاقِ ما در ممنوعیت عشق یک حق طبیعی و چيز خوبى را منع کرده که به گمانم درست نیست!!» با خونسردی و متانت همیشگی که ذره‌‌ای از جدیتاش نمیکاست گفت: «میفهمم چه میگویی رفيق. اما اینکه میگوییحق طبیعیخُب ما از این حقوق طبيعى و خيلىچيزهاى خوب و طبيعى در زندگی عادی در گذشتهایم…»

این حرف معنای جانبى اش میتوانست این باشد که نکند درست نفهمیدهای چرا و کجا آمدهای!؟

و با این جمله تو گويى نفت بر آتشِ جانم ریخت! توضیح این احساس روانى کاری دشوار است چون چند عامل همزمان عمل میکند: از یک سو باز هم ارزشهای بیشتری را در رفیقات به چشم میبینی و دلی که شیدای همین ارزشها شده شیداتر میشود و در پس اين احساس هرچند هم كهمچونباشى باز انگاردخترىرا ميبينى كه در شعور و فهمِ كنكرتِ انقلابيگرى وراىِ تو ايستاده است! 

و همينانگارانگار قلب ترا تصاحب كرده است البته اين را هم میدانی که در بیان رفیق تو تحقیر نیست که وفا به پیمان است. همزمان میدانی که بالا و پايينى هم در اين جا وجود ندارد و نیز عشق قانون و قالب نمیشناسد و فوق بدیهیات است. اما  انگارروشنتربرايتعشق بى زباناست! ولى آتشى كه شعله كشيده با اين نگاه فاصله ايجاد ميكند، سرانجام تو فقط میخواهی هرچه او میگوید وترجيح ميدهد باشی. این هم بس دشوار است، چرا که اول بايد مسئله فهمیده شود. پس باید توضیح بدهی. در توضیح باید بسیار سنجیده و صدیق و دقيق باشی ورنه درچنين هنگامهاى مشکل بر مشکل میافزایی. افزونِ بر این همه، در شرایطی هستی کهقانونانباید به این موضوع بپردازی! 

به بخار پشت شيشه و لحظاتِ جادويىِ تبديل آن به جويبارهاى مينياتورى خيره ميشوم و دقايقى بعد از رفیق میخواهم یک بار دیگر با هم صحبت کنیم (تا بهتر بتوانم توضیح دهم…) میپذیرد.

قرار صحبت برای بار دوم هم چند روزی به درازا میکشد! روزهایی که شاید هر روزش صدها قصه و رمان، نقلها و داستانهای مادربزرگ و زمزمهی شعرهای زیر لبِ مادرم همچون امواج رودی خروشان مرا بر کاکل خویش مینشانند و به سوی روشنایی دریا میبرند. در این سفرِ چندروزه بر کاکل امواج، باید بر گلهای وحشی ساحلِ رود چنگ بیاندازم و دسته گلی را برای محبوبم به ارمغان برم!

تمام آغوشم پر از سوسن و شقایق وحشیست. اما مگر این خرمن را ميتوان به او هدیه داد؟! محبوب من به چيزى جز مبارزه نمى انديشد و زيبايى براىِ او در تلاش و مبارزه انقلابى خلاصه ميشود. گلهای درهم تنیدهی رنگارنگ را رها ميكنم و فقط هدیهای کوچک اما درخشان را ازاین میان بهمنقارمیگیرم و همچونوردیمعجزهآسا زیر بال زمزمهاش میکنم و تو گویی از جادوىِ اينورد، اعتماد به نفسی دو چندان  يافتهام!

… «رفیق، من کاملا متقاعدم که این احساس نه تنها بیضرر که بسیار مفید و انرژیبخش است اما اینجا دو مسئله وجود دارد یکی قبول اینکه چنین احساسی بد نیست و خوب است. دوم اینکه چه باید کرد؟ من به این دو فکر کردهام

فرصت را غنیمت شمردم ووردرا فاش کردم :

 «عشق عالیترین محصول تکامل تاریخی بشر است.» „این را مارکس گفته است!“(٧)

به گمانم نشنیده و نخوانده بود. گفت: «جالب است

من ادامه دادم: «مادام که میثاق ما به قوت خود باقیست. قرار ما هم بجاى خود ميماند. من هیچ انتظاری ندارم، تنها چیزی که برایم اهمیت دارد احساس توست. اگر تو هم چنین احساسی داری همین کفایت میکند. مهم این است که این احساس را حفظ کنیم و از آن نیرو بگیریم. „چه بایدکردش هم این است که چنانچه تو هم موافق باشی به رفقا بگوییم که بهتر است ما در دو پایگاهِ جدا باشیم آن وقت من بر سر میثاق سازمانیدر نشریهی داخلیبحث خواهم کرد».

رفیق لیلا به دقتِ تمام به حرفهایم گوش میداد و با دیدهی احترام به حرف ها و احساسِ من مینگریست. بعد از سکوتی نسبتا طولانی در حالی که هر دو منقلب بودیم و کمتر بروز میدادیم. پرسیدم: «چه فکر میکنی رفیق؟» انگار بغضی در گلویاش باشد، گفت: «به رفقا بگوییمدرنخستین دیدار با هادی، موضوع را به او گفتم و خواستارشکستن تیمو انتقالم به تیمی دیگر شدم. هادی گفت به زودی کل سازماندهی عوض میشود…!

 

٭٭٭٭

در اين گيرودار تو گويى نبض زمانه هم با قلب من ميتپيد و جنبش انقلابی را به اعتلا میکشانْد.

عنقریب با قیام تبریز، ناقوسِ انقلاب به صدا در میآید. وظایف نوین سازماندهی نوین میطلبد. بیشتر رفقا فقط به یکچه باید کرد“ (لنین) میاندیشند و من به دوچه باید کرد؟“ (لنین و چرنیشفسکی)

نتیجه اما یکیست:

در تجدید سازماندهی، رفیق لیلا به تبریز میرود و من به تهران بازمیگردم تا با رفقا حميد يوزى(قاسم سیادتی،) اسکندر(سیامک اسدیان)، هادی (غلامیان لنگرودی)، کاظم (محمدرضا بهکیش) و بعدا نظام (یدالله گلمژده)، عملیات وسیعی را تدارک ببینیم.

بحران بالا میگیرد. شاه حکومت نظامی اعلام میکند. بدون وقفه تاکتیک عمده و محور فعالیتهای ما مقابله با سرکوبگریهای حکومت نظامی میشود. هدف ما حفاظت و اعتلای روحیهی انقلابی مردم و تشویق به قیام مسلحانه است!

ازاين پس من از فعالین اصلى عملیات نظامی هستم که علاوه بر آموزش دستهای از هواداران سازمان، در اکثریت قریب به اتفاق عملیات نظامی سازمان شرکت دارم : 

در حمله بهپادگان عشرتآبادیکی از مراکز لُژستيكى عمدهی حکومت نظامی

ـ در حمله بهقرارگاه شمارهی ٢در چهارراه کالج که سرفرماندهیحکومت نظامیرا در تهران به عهده داشت (در همین عملیات است که پدافند قرارگاه از پشتبام به ما شلیک میکند و من از ناحیه پشت  در كنارنخاع زخمی میشوم!)

ـ در حمله به یکی از مراکز تجمع نیروهای حکومت نظامی در خیابان آناتولفرانس که دانشجویان را هدف گلوله قرار داده بود.

ـ در تعقیب و انفجار یکی از خودروهای وحشتانگیز ویژهی حکومت نظامی با ١٤ نیروی مسلح گارد بر فراز آن، در مقر بهبودی ـ آیزنهاور که به مردم تیراندازی کرده بود.

ـ در حمله به ستاد مرکزی ژاندارمری کل کشور (در تهران ميدان٢٤ اسفند اول سى مترى ) که به روی تظاهرکنندگان آتش گشوده بود.

و سرانجام

در تسخیر «رادیو ایران» با حضور انبوهی از مردم و تعدادی ریشوی مسلح ! به اتفاق قاسم سیادتی، هادی غلامیان لنگرودی و یدالله گلمژده حلقهی نظامیانِ دور آن را شکستیم و وارد ساختمان راديو ايران شديم در همين عمليات رفيق قاسم سيادتى مورد أصابت گلوله ى ناشناسى قرار گرفتو كشته شد، كه گفتند سربازى آنرا از طبقه ى بالا شليك كرده است(!؟) «رادیو ایران» اما  آزاد شد وصدای انقلابرا به گوشها رساند . 

باید بگویم که طی این مدت هیچ مقالهای در این مورد ننوشتم. اما حقیقتا با هر یک از این عملیات که دیکتاتوری را یک گام به عقب میراند و انقلاب حس ميشد، احساسم اين بود كه یک قدم بهلیلانزدیکتر میشوم. شاید از همین رو با تمام وجود میجنگیدم؟! تردیدی نیست که سایر رفقا نیزبا تمام وجود جنگیدهاند. اما من از همهی جزئیات انگیزههای آنها خبر ندارم. بیتردید در این دوره یکی از انگیزههای من در مبارزه اى جدى برای سرنگونی دیکتاتوریدیدار یار“ (٨) بوده است!

******

پیروزی هر قیام بسی رنجها میزداید و شادیها میآفریند. در قیام بهمن ٥٧لیلارا بازمییابم. پس از اسفند ماه ١٣٥٧ که رفیق  برای دیدار خانواده اش  به تهران میآید، درستاد میکدههمدیگر را میبینیم. کمی پس از این دیدار است که به لطف و توجه یکی از رفقای دختر (مریمسطوت ) که برای احساس عاشقانه ى ما احترام قائل بود این عشق و احساس ما را با خانوادهی لیلا در میان ميگذارد و همچون خواهری مهربان برای ما ایفای نقش میکند. کارى از سر مهر كه هرگز فراموش نميكنم!

من و لیلا بامیثاقیجدید دوباره دوشادوش علیه ارتجاع سربرآورده از قیام مبارزه میکنیم. سه سال بعد، اما این هیولا او را از ما باز میستاند!

 

عباس هاشمی، 

بهمن ماه ١٣٨٨

پاريس   

………….

توضیحات:

(١) بايد در همينجا به نقش حميد اشرف بعنوان كادرى استثنائى اشاره كنم: او گرچه از ابتدا بخاطر سابقه ودر نتيجه اطلاعات امنيتى اش از ساختار و أعضاء، در گروه نقش ويژه اى داشت، اما بتدريج كه در بستر طبيعى مبارزه در رويدادهايى لياقتهاىِ فردى اش را نشان داد، او را به رهبرىواقعى بدل كرد. 

(٢ ) رفيق حميد مًومنى بخاطر مشكل چشم براى مطالعه (و گاها نوشتن )به كمك احتياج داشت كه رفيقى  برايش متونى را بخواند. در دوره اى رفيق ليلا اين كار را انجام ميداده است . 

(٣) „لايروبى طويله ى اوژياسكتابى ست كه كنفدراسيون جهانى دانشجويان منتشر كرد؛  در توضيح انحرافات و خرابكاريهاىِ گروههاىِ مختلف در جنبش سياسى ايران . 

(٤) „ايمپالاى سرخنام كتابى ست رمانگونه به قلمبنفشه حجازىكه چريكها را به سُخره گرفته است .

(٥) ازگالياى سايه است.

(٦) دستگاه چاپ زيبايى داشتيم با حروف سُربى و متعلق به نخستين نسل ماشينهاى چاپ دستى با حجمى كوچك و وزنى بسيار سنگين، صدايى خوش و بويى بس دل انگيز؛ و رفيق ليلا عاشقِ اين ماشين چاپ و كاركردن با آن بود و هرگز خسته نميشد !  

(٧) „مسائل زيباشناسى نوين 

(٨) „دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن “ ( حافظ )