آرزو برگرد !ـ، سیروس کفایی

در سرزمین ما
مگر به تو نگفته بودم
چطور زادگانی
شماره هایی ضخیم بر سینه دارند و
پستانهایی
باقی مانده از چشم که
از متواری شدن این و آه بیزارند ؟ هان ؟
مگر به تو نگفته بودم
انگشتانی خواهی دید که دست خویش را
کشان کشان به خیابان می کشند تا
حکم جلب
را از کلماتی با مانع در شهر عبور دهد ؟

آرزو برگرد !ـ
مگر به تو نگفته بودم
آن گربه ای که چند روز آن طرف تر از من و تو روی چوب راه می رفت انگلیسی نمی خواند و
من او را از معبدی با خود آورده ام که نمی داند اگر شمعهای آویز را در تالار خاموش کنی
پیراهن من و تو تاریک خواهد شد تا
هر چنگش ایستگاهی باشد
حتی اگر
ورود و خروج
مجوزی از ضرب الاجل گلوله ها باشد .

***

یادداشتی دیگر از سیروس کفایی

 

چند روزی بود که پولهای تو جیبم کم و زیاد می شدند . طبق معمول عزیزی نیمه شب بهم زنگ زد . کورمال رفتم گوشی رو از تو جیبم بردارم . متوجه دستی تو جیبم شدم . محکم مچش رو گرفتم ! او می لرزید و من می ترسیدم . اما خونسرد ماندم . مثل صاعقه تصمیم گرفتم خودم بازجوییش کنم . هر انسانی بموقعش بازجو می شود . اما به چه زبانی ؟ بلافاصله سراغ اینترنت رفتم . چراغا رو روشن کردم . او هر چه تقلا می کرد من اهمیتی نمی دادم . چند بار تایپ کردم دیکشنری حضرت سلیمون . می خواستم ببینم این پیغمبر به چه زبانی با حیوون و حشرات صحبت می کرد . نوشته میومد که همچین چیزی موجود نیست . یه لحظه متوجه شدم او نه تنها دیگه تلاشی وسا فرار نمیکنه بلکه آروم آروم داره با انگشتام بازی می کنه . به خودم شک کردم . تو خودش جمع شده بود . شکمش قلمبه بود . آیا دنبال جایی وسا زایمان می گشت که سر از جیبم در آورده بود ؟ نشوندمش رو میز . نمیتونست راه بره . خوشبختانه عنکبوت چند تا دست و پا داره . دستمو بردم جلو . اومد تو کف دستم نشست. حس کردم بینمون عاطفه داره شکل میگیره . بردمش تو باغچه . اونجا به اندازه کافی عنکبوتا چادر زدن . نشستم رو صندلی . لنگان لنگان برگشت به طرفم . انگشتمو بردم نزدیکش . از سر و کولم بالا رفت .