«اگر مرا بزنند…!!!» «غلامحسین ساعدی »

 

«اگر مرا بزنند…»

«هیچ‌کس باور نخواهد کرد که یک ‌ماه تمام، چگونه آشفته‌ حال و دل‌ نگران بودیم. بیشتر بچه‌ های بندِ „دو“ که همه همدیگر را می ‌شناختیم و در یک شاخۀ حزب سگ ‌دو می ‌زدیم و جان می ‌کندیم، و دائم در این خیال بودیم که حساب ‌شده ما را دست‌ چین کرده و در یک هُلفدونی بغل هم چپانده ‌اند. ولی رفتار ما در برابر مأموران و زندانبانها چنان بود که انگار هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم و اجبار هم‌ زنجیری باعث شده که پای یک سفره بنشینیم و درد دل یکدیگر را گوش کنیم، اگر مأموری پیدا می ‌شد به‌ جای دم فرو بستن یکی شروع می‌ کرد به یاوه ‌بافی دربارۀ زندگی خودش، و دومی اسم و رسم و شغل دیگری را می ‌پرسید، و چون پوزخندی بر لب مأمور نمی‌ دیدیم، آسوده‌ خاطر می‌ شدیم که طرف از ارتباط تشکیلاتی ما بویی نبرده است.

در بازجوییها و بازپرسیها نیز نتوانسته بودند کلمه‌ یی از دهان ما بیرون بکشند. بله، بچه ‌ها چنین بودند، تهدید و کتک، در هیچ ‌یک از ما کارگر نبود، امّا دلشوره، امان از ما بریده بود. دائم چشم به‌ در بودیم و می ‌ترسیدیم که مسئول اصلی شبکه را دستگیر کنند.‌ اگر او را که „سرشاخه“‌اش می‌نامیدیم، دستگیر می‌ کردند، کار تشکیلات زار بود. ‌اگر او بیرون باشد خیالمان تخت بود که چیزی از هم نخواهد پاشید. مطمئن بودیم که „سرشاخه“ قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آن ‌چه را که تکه ‌پاره شده سر هم کند و به نیم‌ مرده‌ یی جان ببخشد ‌و همه ‌چیز را سر پا نگاه دارد.

هر روز که می‌گذشت و هر هفته ‌یی را که پشت ‌سر می‌ گذاشتیم به ظاهر آرام می‌ گرفتیم ولی در درون، قَلَق و اضطراب دست از سر ما برنمی ‌داشت. سر دوراهی بودیم، از یک طرف امیدوار بودیم که گرفتار نشود و از طرف دیگر چشم ‌انتظار آمدنش را به‌ داخل زندان داشتیم

(دکتر غلامحسین ساعدی، در زندان شاه)

„سرشاخه“ آدم لَندهور بزن ‌بَهادری بود. قدّ بلند و شانه ‌های پهن و صورت درشتی داشت. موقع راه رفتن دستهایش را تاب نمی‌ داد. پاهایش او را به جلو می‌ برد و برخلاف همه، بال نمی ‌زد. حرف ‌زدنش بامزه بود، گاه بلندبلند و گاه زیرلبی حرف می ‌زد. ‌دندانهای بلند و درشتی داشت و موقع خندیدن، بیشتر از لبها، چشمهایش می ‌خندید و نصف پیشانیش چین برمی‌ داشت و موقع اخم کردن نیز چنین بود. حرف هم که می ‌زد چنین بود،‌ ابروی راستش بالا می ‌رفت و بالای ابرو فراوان چین برمی ‌داشت. معروف بود در اثر ضربه‌ یی که به شقیقۀ چپش زده ‌اند، اعصاب نصف پیشانیش بریده شده. خودش در این‌باره چیزی نمی ‌گفت، هیچ‌ وقت عادت نداشت دربارۀ خودش وِرّاجی کند. در نشست برخاستهای عادی آواز می‌ خواند و گاه‌ گداری هم لبی تر می‌ کرد و به دیگران نیز جرعه ‌یی تعارف می‌ کرد. همه ‌جا می‌ لولید؛ در کارگاههای قالیبافی، در قهوه ‌خانه‌ ها، در پاتوق کارگران دخانیات، در دهات دور و نزدیک، در باغهای اطراف شهر. بیشتر وقتها سر چهارراهها دیده می ‌شد که به انتظار ایستاده است. انگار در یک لحظه، در چندین و چند جا حضور دارد.‌ ولی گاه ‌گداری غیبش می ‌زد، ولی هیچ‌ وقت سر قرار و مدار دیر نمی ‌کرد. حال که یک‌ مرتبه شبکه زیر ضرب رفته بود و بیشتر ما گیر افتاده بودیم،‌ به حق نگران او بودیم.

بله دیگر، یک شب که بی‌ خیال، هرکدام گوشه ‌یی یله شده بودیم، در بازشد و „سرشاخه“ را هل دادند توی بند. همه یک ‌مرتبه از جا کنده شدیم و نفسهامان برید.

شکل عوض کرده بود. تکیده و پیر و شانه‌ هایش پایین افتاده بود. بدنش صاف شده بود، انگار از زیر اتوی عظیمی بیرون آمده. ولی اعضای صورتش اصلاً عوض نشده بود. همان خنده و همان صدا را داشت و چین و چروک نصف پیشانیش بیشتر شده بود. هیچ ‌یک از ما را نگاه نکرد. یک ‌راست رفت و گوشه‌ یی افتاد و تکیه داد به دیوار و پاهایش را دراز کرد. ‌لحظه ‌یی ساکت نشست و با کف دست،‌ عرق پیشانیش را پاک کرد و خندۀ بلندی سرداد و بعد لبهایش را برچید و بعد به گوشه ‌یی خیره شد و بعد دست کرد تو جبیش و زیر لب گفت: „سیگار هم که نداریم“.

سیگاری تعارفش کردیم.‌ آتش زد،‌ چند پُک پشت ‌سرهم بالاکشید و بعد خودش را جمع‌ و جور کرد، و با صدای آرامی گفت: „سیگار عجیب می‌ چسبه“.

بعد خیره شد به صورت تک ‌تک ما و گفت: „چه خبرتونه؟ مگر اتفاقی افتاده؟“

از این که چنین شجاعانه حرف زد،‌ همۀ ما لبخندزدیم و بعضیها بلند خندیدند.‌ ولی خودش ساکت نشست. سیگارش را که تمام کرد، سیگار دیگری برداشت و آتش زد و گفت: „بچه‌ها شما واقعاً ‌مهربانین، سیگار خیلی مزه میده“. یکی گفت:‌ „سیگار زیاد داریم، نگران نباش“. جواب داد:‌ „آره، همه را می‌ کشیم، ولی یادتون باشه،‌ خیال نکنین چون به ‌من سیگار دادین، حرف شما را گوش بکنم. ‌متوجه باشین که…“

من پرسیدیم: ‌“یعنی چه؟ مگه قرار بود حرف ما را گوش بکنی؟“

با آرامش کامل گفت:‌ „خُب دیگه،‌ از اول برایتان بگویم که من این‌ کاره نیستم. مقاومت بی ‌مقاومت. اگه منو ببرن و بزنن، همه‌ چیز و میگم. حوصله ندارم“.

همه هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم. همه یک فکر در سر داشتیم، که چی؟ خواهد گفت؟ همه‌ چیز را خواهد گفت؟ مگر او نبود که می ‌گفت دهان ما را با تبر هم نمی‌ توانند باز کنند. و حالا همین‌ جوری جازده؟ خواهد گفت؟ همه چیز را خواهد گفت؟

یکی از پشت سر گفت: „عجب خِنگهایی هستین، داره شوخی می ‌کنه، شما هم باورتون میشه». که با صدای بلند جواب داد: «شوخی چیه؟ اگه منو بزنن من میگم، همه‌ چی رو میگم».

من پرسیدم: „همه ‌چی رو؟ یعنی ماها را هم لو میدی؟“

گفت: „شما که هیچ، همه‌ چی رو لو میدم. من حوصلۀ کتک ندارم، اگه منو بزنن…“

یکی از بچه‌ها پرسید: „اگه نزنن چی؟“ ‌جواب داد: „معلومه، اگه نزنن هیچی نمیگم“.

صدایی از گوشه ‌یی بلند شد: „چکار کنیم که تو را نزنن؟“

گفت: „مگه کاری ازتون برمیاد؟ اگه می ‌تونین نذارین منو بزنن، اگه منو بزنن، من میگم“.

رفیق بغل‌ دستی من گفت: „به‌ نظرم خسته‌ س، شاید هم گرسنه‌ شه، یه‌ چیزی بدیم بخوره“. ‌از ته ‌ماندۀ شام، بشقابی کشیدیم و برایش آوردیم که با وَلَعِ تمام بلعید و لیوانی آب خورد و نفس بلندی کشید و گفت: „خیلی چسبید، چند روز بود که گرسنه بودم. غذاهاشون زیاد هم بد نیس“.

یکی گفت: „همیشه هم این‌ جوری نیس“.

جواب داد: „خیلی مزه کرد،‌ ولی بچه‌ ها، درسته که به من سیگار دادین، شام دادین، آب دادین، ولی اگه منو بزنن، همه رو میگم“.

بشقابی سیب جلویش گذاشتیم.‌ خودش را جمع و جور کرد و چهار زانو نشست و تمام سیبها را خورد و گفت: „با وجود این من یکی میگم“.

یکی از بچه‌ها گفت: „رفیق سر به سر ما نذار، ما که تو را می‌ شناسیم“.

نیم‌ خنده‌ یی کرد و پیشانیش چین خورد و گفت: „اشتباه می ‌کنین، من اصلاً حوصلۀ مشت و لگد ندارم“.

من گفتم: „اگه بگی که کار خودت زاره، می‌ دونی که پای دیوار می‌ کارنت؟“

خیلی خونسرد جواب داد: „باشه من از گلوله و پای دیوار نمی ‌ترسم. من از کتک می ‌ترسم“.

یکی از بچه‌ ها بلند شد و با خشم سیلی محکمی خواباند درِ گوشش و خود را جمع ‌و جور می ‌کرد که با مشت و لگد به جانش بیفتد که چند نفری جلوش را گرفتند.

„سرشاخه“ خندید و با دست صورتش را مالید و گفت: „بچه ‌ها، شما به من سیگار دادین، غذا دادین، آب دادین، سیب دادین،‌ کتکم زدین، خیلی ممنونم، ولی اگه اونا بزنن، من محاله که نگم“.

یکی از بچه ‌ها گفت:‌ „دیوونه شده، زده به سرش“.

„سرشاخه“ که سقف را نگاه می ‌کرد گفت: „حالا به سرم زده یا نزده، یادتون باشه که من از حالا گفتم“.

همه با اضطراب همدیگر را نگاه کردیم و هر کدام به گوشه ‌یی خزیدیم. نمی‌ دانستیم چکار بکنیم.

„سرشاخه“ دستش را دراز کرد که سیگاری بردارد که یکی از بچه ‌ها با سرعت جعبۀ سیگار را از جلوش برداشت. سرشاخه پرسید: „دیگه به من سیگار نمی ‌دین؟“

که چند نفر هم‌صدا گفتند: „نه‌خیر، نمی‌ دیم“.

لحظه‌ یی تو لب رفت و مثل بچه ‌ها گفت: „هنوز گرسنه ‌مه، یک کمی غذا بدین“. جواب دادند: „غذایی در کار نیست“.

‌لحظه ‌یی ساکت شد و بعد گفت:‌“چند تا از اون سیبها بدین“.

من گفتم: „برای چی بدیم؟“

جواب داد: „معلومه، می‌ خوام بخورم“.

یکی گفت: „چرا تو بخوری؟ مگه ما دهان نداریم؟“

بی ‌آن ‌که حالت تمسخر داشته باشد، گفت: „پس یه سیلی دیگه بزنین“.

کسی از جایش تکان نخورد،. لحظه ‌یی بعد انگار که با خودش حرف می ‌زند، گفت: „باشه، سیگار که نمی‌دین، از آب و غذا هم که خبری نیس، سیلی هم که بی ‌سیلی، با وجود این اگه دستشون رو من بلند بشه، من همه ‌چی رو میگم“.

یکی از بچه ‌ها گفت: „هر غلطی می ‌خواهی بکنی بکن، ولی ما…“

که حرفش را خیلی جدّی برید و گفت: „شما بله، ولی من نمی‌ تونم، تحمّل ندارم که مدام منو بزنن و کلمه کلمه حرف از دهنم بکشن. یه دفعه میگم و جون خودمو خلاص می‌ کنم“.‌

نیم‌ساعتی در سکوت گذشت، انگار که بختک روی تک ‌تک ما افتاده بود. خسته و عاجز بودیم، دیگر از شوخی گذشته بود، ‌چکار می‌ شد کرد؟ که در باز شد. دو مأمور وارد شدند. بی ‌آن‌ که از سکوت ما حیرت کنند او را با خود بردند. همهمه بین ما درگرفت. هر کس چیزی می ‌گفت و به‌ تصوّر، حدسی می ‌زد. جیرۀ سیگار تمام هفته را آن‌ شب دود کردیم و کسی پلک روی پلک نگذاشت. صبح شد، با بی ‌اشتهایی و دلهره صبحانه خوردیم. نزدیکیهای ظهر در باز شد. او را آوردند و به گوشه ‌یی انداختند؛ سر تا پا آغشته به ‌خون. دماغش را روی صورتش له کرده بودند، دَلمۀ خونی چشم راستش را بسته بود. گوشۀ لبهایش پاره شده بود. یک‌مرتبه متوجه پاهایش شدیم. دو تکۀ گوشت خون‌ چکان، انگار که با ساطور کوبیده بودند، انگشتهای له‌ شده و ناخنهای درهم ‌ریخته. استخوانهای مچ ‌پای راستش زده بود بیرون. دستهایش نیز چنین بود. و هزاران زخم در اندامهای تکه ‌پاره‌ شده ‌اش دهان باز کرده بود، و خون‌ مردگیهای زیر پوستش به سیاهی می ‌زد. با زحمت نفس می ‌کشید و سعی می ‌کرد که مدام خود را جا به‌ جاکند و نمی ‌توانست. از دریدگیها و پارگیهای بدنش شعله‌ های درد زبانه می‌ کشید و هُرم دوزخی عذاب، همۀ ما را می ‌آلود.

سر پا ایستاده بودیم و هیکل سَلّاخی شده‌ یی را تماشا می ‌کردیم که می‌ خواست درهم بپیچد و لوله شود.

پیاله ‌یی آب برایش آوردیم و چند قاشقی در حلقومش ریختیم و چند بالش آوردیم و دور و برش چیدیم.

یکی از بچه‌ ها جلو رفت و کنارش زانو زد و پرسید: „گفتی یا نگفتی؟“

همه نزدیک شدیم و دورش حلقه زدیم. „سرشاخه“ نفسی تازه کرد و با صدای خفه ‌یی گفت: „نه، نتونستن خوب بزنن، اگه خوب می ‌زدن…“

خنده‌ اش گرفت.‌ بیش از لبها، زخمها خندیدند و پیشانیش چند چین کوچک برداشت.

هیچ‌ کس باور نخواهد کرد که به چه حالی افتادیم.

سه‌ روز بعد، دوباره آمدند و او را بردند و دیگر بازنیاوردند».

(«الفبا»، دورۀ جدید، شمارۀ ‌3، تابستان1362).