« خاطرات یک شکنجه گر- قسمت دهم »

«جنت » هم چنان گریه می کرد می دانستیم که «جنت» اسامی زیادی را می داند. از خانه های مورد هجوم اسنادی به دستمان رسیده بود که همه آنها سئوالاتی را برایمان پیش آورده بود که بپرسیم.

بعد از تجاوز حسین گولر به دخترک، دوباره او را زیر کتک گرفتیم. ضربه های کتک روی بدن سفیدش نقش کبودی می انداخت و تمام بدن او مثل مخمل سیاه نقش برداشته بود. برای اینکه سریع تر به نتیجه برسیم تمام عملیات شکنجه را یکی پس از دیگری روی او پیاده کردیم. «جنت» را مجددا“ از آویزه آویختیم، حسین و مصطفی برای خوردن آبجویی بیرون رفتند. با خشم و جنون به «جنت» نزدیک شدم و به بدنش چنگ انداختم و با شلاق به جانش افتادم او درد می کشید و فریاد می زد، دلم می خواست دخترک جلو چشمانم باشد. موهای خرمایی او را در دست گرفتم و صورتش را گاز گرفتم و با هر گاز احساس تمرکز اعصاب می کردم. بعد او را به صندلی بستم، به اوآلتش شوک الکتریکی وصل کردم، خون از آلتش جاری شد می گریست و التماس می کرد. اونعره می کشید و التماس می کرد اما گویی گوش های من را گرفته باشند و چشمانم کور شده بود، نه فریاد دخترک را می شنیدم و نه اشک و التماس وی را می دیدم.

خشم سراپای وجودم را گرفته بود شاید به دلیل تحقیری که از طرف رئیس شعبه به دلیل قصور در انجام وظیفه شده بودم، این خشم در وجودم به اوج رسیده بود. هیچ دلم نمی خواست بخاطر این افراد موقعیتم اینچنین به خطر بیفتد و بخاطر حفظ مقام و موقعیتم حاضرم هزاران نفر چون اینان را به مسلخ ببرم و از آنجا آنان را روانه گورستان کنم.

وقتی شیشه کوکاکولا را آوردم و خواستم با آن به او تجاوز کنم در باز شد حسین و مصطفی وارد شدند. حسین گولر سریع آمد و شیشه را از من گرفت و گفت: دیوانه شدی؟ بسه ولش کن، با این کار روده او را پاره می کنی، چکارش داری؟ خودش همه چیز را می گوید.

«جنت» را در حوضچه آب سرد قرار دادیم، لرزید لحظه ای آرام گرفت. حسین گفت: می خواهم دوباره به او تجاوز کنم هر سه خندیدیمف دختر فریاد کشید که چنین کاری نکنید ولی حسین گولراعتنایی نکرد و این بار از پشت دختر را مورد تجاوز قرار داد، نعره های دلخراش دختر تمام فضای اتاق را در هم می شکست. بعد از تجاوز دوباره به او شوک الکتریکی وصل کردیم چندین بار دخترک لرزید، به ناگاه شوک را قطع کردم حسی چون ترحم در وجودم نهیب می زد از او خوشم آمده بود. برای یک لحظه دچار عاطفه شده بودم، دلم نمی خواست بیش از این آزارش بدهم، مصطفی به طرفم آمد و گفت: هیچ معلومه چکار می کنی؟ چرا کار را نیمه کاره قطع می کنی؟ برو کمی استراحت کن حالت خوب نیست، رنگت پریده، برو!

کتم را برداشتم و از در خارج شدم چیزی در درونم پیدا شده بود که مرا از این دخمه دور می کرد، اتاق شکنجه حالم را بهم می زد.

قرار شد گه به دخترک تجاوز کنند، شکنجه اش بدهند، آزارش بدهند و آن وقت مدعی هستند که عملیات را خوب انجام ندادیم و سستی کردیم. همه چیز برایم به صورت گیج کننده و معما در آمده بود، آیا اگر به من اعتمادنداشتند چرا از من غولی ساختن این چنین. این که قانون حکم می کرد هیچ کس در زیر شکنجه نباید بمیرد ولی در جریان دویست شکنجه ای که من طی 7 سال خدمتم انجام دادم، نیمی از آنان ناقص یا زیر شکنجه مرده اند.

درد شدیدی در سرم پیچیده بود مشروب خوردم نمی دانم چقدر… دو ساعت و نیم بود که از اداره بیروون آمده بودم، اندکی اعصابم تسکین پیدا کرده بود وقتی مجددا“ به اتاق شکنجه برگشتم« جنت» را نقش زمین دیدم، حسین گفت برو ماشین را حاضرکن به سرعت بیرون آمدم و ماشین را آماده کردم و به اتاق آمدم. سرم را روی قلب «جنت» گذاشتم طپش قلبش به گوشم نخورد و آثاری از حیات در وجودش ندیدم. «جنت» تاب شکنجه ها را نیاورده بود، نگاهی به چهره همکارانم انداختم هراس در چهره شان موج می زد گویی برای اولین بار است که متهمی زیر دستشان می میرد. خودشان را باخته بودند، حسین گولر گفت: «صدات» بلندش کن بریم دکتر.

به حسین گفتم: فایده ای ندارد او تمام کرده.

اما برای آن که مرگ «جنت» را به گردن بیمارستان بیندازیم او را به بیمارستان منتقل کردیم، پزشک کشیک بیمارستان وقتی دختر را مرده دید از پذیرفتن وی خود داری نمود. بعد از آن «جنت» را به سرد خانه زایشگاه بردیم.

 «جنت» چقدر آرام روی صندلی ماشین قرار گرفته بود، صدای زیبا و خوشش هنوز در گوشم طنین می انداخت و آزارم می داد.

وقتی زیر بازجویی از او پرسیدم: تو کمونیستی؟

سینه سپر کرد محکم و استوار برجای ایستاد و گفت: من حقیر تر و کوچکتر از آنم که یک کمونیست باشم.

پرسیدم: مگر کمونیست ها چگونه آدم هایی هستند؟

گفت: مثل توفان می خروشند، مثل کوه استوارند و مثل موج می کوبند و مثل دریا بی انتها، مثل رود روان، ای کاش می توانستم یک کمونیست باشمف زنده باد سوسیالیسم مرگ بر ارتجاع و امپریالیسم، زنده باد انقلاب قهر آمیز توده های زحمتکش. ناگهان مشتهای حسین صدایش را در حلقومش خفه کرد.

نگاهی به جسد بی روح دختر انداختم، چه دختر باوقار و سنگینی بود افسوس که 28 سالگی خود را ندید. حسین گولر باعث مرگش بود چون او بعد از من مسئولیت شکنجه را داشت.

وقتی به رئیس بخش تلفن زدم و حقیقت را گفتم، فریادش به هوا برخاست وگفت: کار احمقانه ای کردید، این کار برایتان بسیار گران تمام می شود و اضافه کرد این کار امکان دارد برایتان دردسر درست کند، تمام قضایا در مرکز پی گیری شده باید یک جوری قضیه را فیصله دهید.

از او خواستم کمکمان کند و او پاسخ داد: بگویید هنگام دستگیری زمین خورده و جان خود را از دست داده است.

مثل روز بر آنها مسلم بود و ماست مالی امکان نداشت، ساعت ده صبح روز بعد وقتی وارد کُریدور کالبد شکافی شدم دادستان را دیدم البته کسی او را نمی شناخت.

دکتر کالبد شکافی تازه وارد بود و از این رو او هم دادستان را نشناخت، وانگهی دادستان تشخیص اولیه اش را داده بود و مرگ را بر اثر شکنجه و ضرب و شتم می دانست.

دکتر و دادستان چون یکدیگر را نمی شناختند هر دو جانب احتیاط را رعایت می نمودند و طوری به ما و یکدیگر می نگریستند که گویا هر یک منتظر رای دیگری بود.

پزشک اصلی وارد شد، قدیمی کار بود. او تا به حال چندین برنامه را تنظیم کرده و فیصله داده بود او دادستان را شناخت، ولی مثل اینکه این بار با دفعات گذشته فرق داشت همه چیز داشت رنگ جدی به خود می گرفت. حسین گولر از اینکه در این جریان تنها بماند وحشت داشت و به تنهایی زیر بار مسئولیت نرفت بنا براین در پرونده دادستان عاملین مرگ دخترک هر سه ما شناخته شده بودیم و باید هر سه ما محاکمه می شدیم.

رئیس شعبه ما را فرا خواند و به ما امید داد که از هیچ چیزی واهمه نداشته باشید، ما شما را تبرئه خواهیم کرد فقط سعی کنید در محاکمه حرف هایتان یکی باشد برای دادن یک چنین اعترافی عوض شدن گواهی کالبد شکافی را لازم می دانستیم، به غیر از آن محکوم شدنمان حتمی بود. از طرف مسئولینم ساعت ها جلسه ای در هتل «سومر بانک» تشکیل شد و این جلسه تا ساعت یک بعد از نیمه شب به طول انجامید. هر سه نفر ما بیرون هتل در یک ماشین به انتظار نشسته بودیم، با بی سیم به اتاق جلسه احضار شدیم. گواهی جدیدی از کالبد شکافی پیش رویمان گذاشتند و گواهی قبلی را پاره کردند. کمیسیون تشکیل شد و اظهارات ما را نوشتند متن آن چنین بود.

ما او را شکنجه نکرده ایم متهم در زمان دستگیری در خانه تیمی هنگام مقاومت با سر به زمین خورده است و احتمال می رود همان موقع برایش این اتفاق افتاده باشد و وقتی دختر را به بازداشتگاه می بردیم دختر به ما گفت که شکمم درد می کند و حالت تهوع دارم و در همان حال دیدیم که از دهان او کف آمد و ما هم با عجله وی را به بیمارستان منتقل کردیم ولی او مرده بود.

دادگاه شروع شد،«جنت درمنجی» زنی سفید روی با موهای خرمایی، 27 ساله اهل«آنتپ» در خانه تیمی دستگیر و در حادثه درگیری کشته شده است. دادستان غیر نظامی با حکم ما از اداره مجبور شد پرونده را به دادستان نظامی بسپارد، از طرفی چون می توانستیم همه پرونده های آنان را برملا کنیم پشتمان گرم بود، وانگهی این اولین باری نبود که متهمی زیر شکنجه می مرد و از این بابت تا حدی بر خود مسلط بودیم اما چیزی نگذشت که متوجه شدیم پرونده ما جدی شده و از همه طرف پی گیری می شود . تا اینکه به دست برخی از مقامات رسید و کار پیچ پیدا کرد.

هر کدام خود را نسبت به این قضایا ناآگاه نشان می دادند و حال آن که تمامی پرونده ها زیر نظر آنها بود و از زیر دست آنان می گذشت ولی از بدی شانس ما این یکی مورد تردید و تعقیب قرار گرفت  و ما نمی دانستیم که چه سیاستی پشت این قضیه نهفته است.

من و مصطفی برای آزادی از این مخمصه حاضر شدیم با حسین یک رای شویم و خودمان را به دردسر بیندازیم.

دادگاه به شور نشست و بعد از چند دقیقه استراحت حکم را چنین خواند: تمام اعترافات متهمین دروغ بوده و مورد قبول دادگاه قرار نمی گیرد کما اینکه اسناد پزشکی مبنی بر اینکه امکان خونریزی و مرگ بدین گونه از محالات می باشد و «جنت» هنگامی که از خانه تیمی خارج می شده زمین نخورده و سرش به جایی اصابت ننموده است، بلکه بازداشت شده است و مورد شکنجه قرار گرفته و زخم روی سرش ساختگی می باشد.

دادگاه بیشتر روی مسئله شکنجه تکیه می کردهر سه گیج و مبهوت مانده بودیم، این دیگر چه سیاستی بود که اعمال می کردند برای دور انداختن ما می توانند از راه های دیگری استفاده نمایند نه اینکه ما را این چنین در مخمصه قرار دهند. ما هر کاری را که انجام می دادیم از طرف مقامات بالا دستور می رسید و از جانب آنان دیکته می شد.

جلسه بعدی دادگاه سه روز بعد تشکیل شد به ما گفتند که برای مدتی آفتابی نشوید تا قضیه را فیصله دهیم و پرونده را ببندیم، از حساب های اضطراری مبلغی پول به ما دادند برای مدتی از آنجا فرار کردیم، بعدها فهمیدیم که حکم صادره چنین بوده است: به علت نداشتن سایقه جنائی بما تخفیف داده شده برای هر کدام ده سال حبس بریده بودند و در ماه «شوبات» 1984غیابا“ در دادگاه تجدیدنظر به هر نفر از ما 4 سال و پنج ماه و ده روز زندانی دادند.

دادگاه بدون حضور مجرمین جلسه خود را به پایان رساند بعد از آن به آنکارا آمدیم و با همکاران مجرمم خداحافظی کردم.

وقتی به خانه رفتم زنم قضیه دستگیری برادرش را عنوان کرد. پاسخ دادم: کاری از دست من ساخته نیست،  وانگهی من از جای او اطلاعی ندارم، با آنها نمی شود درافتاد.

وقتی می خواستم از خانه خارج شوم به همسرم گفتم: برای مدتی به مأموریتی طولانی می روم، تو می توانی از حقوق من استفاده کنی بچه ها را به خانه مادرت ببر و از آنها خداحافظی کردم.

چهره زنم را هرگز از یاد نمی برم، چهره ای درهم شکسته پیدا کرده بود از بیمارستان استعفا داده بود وقتی خانه را ترک می کردم، لحظه ای ایستادم و به روی آنان خیره شدم، شاید این آخرین دیدارمن از خانواده ام باشد، شایدهم خیلی زود برگردم. خانه را پشت سر گذاشتم و به یکی از شهر های مرزی رفتم و در آنجا در خانه مادر بزرگم اقامت گزیدم، ابتدا مادر بزرگم تعجب کرده بود که چرا زندگیم را رها کرده و در اینجا مانده ام وقتی به او گفتم بیمار هستم و احتیاج به استراحت دارم قانع شد و دیگر چیزی نگفت.

چند بار به پلیس شعبه قهرمان ماراش زنگ زدم با یکی از دوستان صمیمی ام صحبت کردم او گفت: مسئله حل نشده و فعلا“ آفتابی نشو.

یک ماه تمام با هیچ جا تماس برقرار نکردم بعد از یک ماه به خانه پدرم زنگ زدم وقتی مادرم گوشی را برداشت بنای گریه سرداد و گفت: همسرت تقاضای طلاق کرده، علت را جویا شدم و مادرم جریان شکنجه برادر زنم را عنوان کرد که توسط من انجام گرفته بود، نفسم به شماره افتاده بود، گوشی تلفن دردستم لرزید یارای ایستادن نداشتم.

مادرم می گفت هر لحظه ممکن است تو را دستگیر کنند و یا تو را بکشند. ترسی در وجود من نبود تمام ناراحتی ام این بود که همسرم و فرزندانم را دوست داشتم ونمی توانستم آنان را ازدست بدهم. گوشی را گذاشتم حوصله حرف های دیگر مادرم را نداشتم لحظات مرگباری بود وقتی موضوع را با کمیسر بازجویی پایتخت در میان گذاشتم او مصونیت مرا تظمین کرد.

به هیچ صورتی آرام نمی شدم، بی قرار بودم تا کنون با همسرم هیچگونه برخوردی نداشتم. برادرش صدایم را شناخته بود نباید وی را آزاد می کردند. ای کاش او را زیر شکنجه می کشتم، او نباید با من چنین کاری را می کرد.

روزها مثل دیوانه ها سر به صحرا می گذاردم و ساعت ها با خود حرف می زدم و ش کرخ و بی روح در کنج خانه پیره زن به خوابی مصنوعی فرو می رفتم. چهره ام در هم کوفته و شکسته شده بود، از چهره ام جز پوستی روی استخوان نمانده بود. بعضی وقت ها در دشت مجنون وار می دویدم و فریاد می کشیدم و از فرط افسردگی چون کودکان می گریستم، لحظه ای از فکر همسر و فرزندانم غافل نمی شدم. یعنی دیگر آنان را نمی دیدم؟ امکان داشت!!! ادامه دارد