دو یادداشت و یک مصاحبه با مهرزاد دشتبانی درباره زندان و کشتار زندانیان سیاسی در ایران

داوود مدائن
داوود مدائن

روزی که حاج داود رحمانی و لاجوردی رفتند!

 بند یک واحد یک بندی بود که حاج داود اسم اش رو گذاشته بود لانه کمونیستها. بندی که گاهی مقاومت تا حد بند یک مو بود. بندی حدود ۷۰۰ نفر. و اکثریت بند را چپها تشکیل می دادند. حدود ۱۰ -۱۵ نفر مجاهدین بودند. ۲- ۳ نفر از گروه فرقان. چند نفر از جریان آرمان مستضعفان و حدود ۷۰ نفر از اعضای شبکه نظامی حزب توده که همه نماز میخوانند و چند نفر اکثریتی. باقی از چپها بودند که نماز نخواند خط قرمز شان بود. 
در اواخر دوران لاجوردی و حاج داود فشار بر زندانیان زیاد شده بود. و مقاومت فشرده تر. در همین روز های اخر بود که لاجوردی حدود ۳۰۰ نفر از کادر ها و عناصر کلیدی چپ را تیر باران میکند تا با رفتن خود عناصر کیفی چپ را از بین برده باشد. حاج داود از این واقعه با خبر بود ولی چون تیپ سیاسی نبود نتوانست جلو دهان خود را بگیرد. از بلند گو زندان کمی قبل تر گفته بود : آری من شما ها رو میزنم. تا حد مرگ میزدم ولی نمی کشتمتون . فقط تواب میشدید البته نه همه . من تو این چند سال کسی رو نکشتم. نگاه کنید. این بند ۱ واحد یک رو. کمونیستها اونجا تو ماه رمضان غذا میخورند. ولی من خواستم آدمشون کنم. زدمشون ولی آنها نکشتم. اما اگر اونها بیایند همه شما رو می کشند. زندان رو خون ور میداره. 
 تو همین شرایط که سخت تر شده بود یکی از بچه ها به نام نادر سفید گری میره نماز می خونه. موقعه رفتن از بچه ها معذرت خواهی میکنه. میگه تواب نمیشم ولی میرم نماز می خونم برم بیرون. کاری به هیچ چیز ندارم. نادر رفت. بعد از دو سه روز به کارت زد به سینه اش و تو بند نگهبانی داد. برای رفتن انقدر عجله داشت که چند روزه میخواست مافات چند سال رو بده . چنان رمقی از بچه تو همین دوران کشید که فراموش کرده بود موقع رفتن چی گفته بود. لاجوردی و حاج داود زندان را واگذار کردند و بعد از حدود یک ماه رئیس زندان حدید داخل بند آمد و دوری تو بند زد. بعد یه سخنرانی قدرتی کرد و دستور داد در اتاقها را باز کنند و بند را عمومی اعلام کرد.
 با این دستور بچه ها ریختن بیرون همه بند همدیگر را در آغوش کشیدند. بعضیها که نزدیکتر بودند تنهایی صحبت میکردند. بعضی ها اشک می‌ریختند. همه به خود افتخار میکردند. و هیاهویی در بند حاکم بود. 
 نادر بر زمین نشسته بود. هر دو دست بر سر و با نگاهی نا باورانه به بچه ها خیره شده بود. دهانی باز و نگاهی سربی و مات به سویی. ناگهان بلند میشود. به طرف بچه ها میرود تا در شادی آنها سهیم شود. هیچ کس او را در آغوش نگرفت. کسی هیچ کلامی با او مبادله نکرد‌. در یک فاصله چند روزه کل زندگی خود را باخته بود. و حتما با خود می اندیشید فقط چند روز و چند هفته فاصله این دو موقعیت است فاصله این دو نقطه است از بچه کینه داشت. و قابل فهم بود.

Image may contain: shoes and outdoor

داود مدائن و کفتر باز

مدائن یکی از کادرهای جنبش بود. مردی توده ای و مردمی که روابط گرم و محکمی با زحمتکشان داشت. روزی که نیروهای رژیم برای دستگیری داود محله رو محاصره کرده بودند. هوشنگ طبق معمول داشت رو پشت بوم کفتر بازی میکرد. از پریدن حیوناش متوجه غیر عادی بودن اوضاع کرد. شم تیز کفتر بازی هست دیگه. آمد لب پشت بوم دید، ای لاکردار ، پاسدار ها محله رو محاصره کرده اند. چوب و دستمال رو انداخت زمین و آمد پائین. از پاسدار ها پرسید چه خبر هست ؟ اونها حول دادند هوشنگ رو کنار. تو همین لحظه چند نفر از پاسدارها داود مدائن رو که دست بند زده بودند رو آوردند بیرون. هوشنگ که رابطه خوبی با داود داشت و خیلی اونو دوست داشت بهت زده نگاه میکرد. شروع کرد پرسیدن از پاسدار ها برای چی رفیق منو گرفتید ؟ چی کار مگه کرده ؟ در جواب بهش گفتند که مواد رد و بدل کرده. داود داد زد دروغ میگن. اینها با کمونیستها خونی هستند . من انقلابی هستم نه مواد فروش. هوشنگ تو یه لحظه میگه رفیق منو کجا میبرید و شروع کرد به زدن پاسدارها . مادر فلان فلان شده ها رفیق منو کجا میبرید ؟ زد و خورد شدیدی وجود میاد و هوشنگ چند تا از پاسدار ها رو خونی و مالی میکنه. اونها هم میریزند رو سر هوشنگ تا میخورد هوشنگ میزنند. هر دو رو سوار میکنند میارن تو زندان. زیر بازجویی رو من دیگه خبر ندارم چی گذشت. تا اینکه بعد از یه مدت هوشنگ رو میارن تو بند ما. هوشنگ ماه بود ماه. نماز نمیخواد. از توابها بیزار بود. جلوی دهنشو رو هم نمی تونست بگیری. برای همین زیر بازجویی جوری زده بودنش که کلا دندانهای جلو همه ریخته بودند. بچه ها هوشنگ بی دندون صداش میکردند. خودش دوست داشت این نام رو. میگفت دندونامو برای جنبش دادم. تو هر درگیری خودشو مینداخت وسط و کلا هی دهن به دهن حاج داود میشد. حاج داود از آدمهای نترس و کلا کسانی که جوابش رو میدانند خوشش میومد. حاجی تو این دهن به دهن شدن اگر کم میاورد بعد با کتک زیر هست یا راهرو واحد تلافی میکرد. هرچی رکیک تر با حاج داود صحبت میکردی حاجی بیشتر خوشش می آمد. یه روز یه کتک حسابی به توابها میزنه و می ریزن سرش خرد و مالیش میکنند. بعد هم می فرستند هوشنگ رو تو انفرادی گوهر دشت. یه مدت اونجا می مونه با بچه های تنبیه تو یه ردیف. یه روز پاسدار که میاد غذا بده یادش میره در سلول رو ببنده. هوشنگ یه نگاه اش به در بود و شروع میکنه به خوردن غذا. هی منتظر میشه کسی نمیاد در رو ببنده. بلند میشه آهسته میره طرف درب. در رو کامل باز میکنه و راهرو بند انفرادی رو نگاه میکنه. هیچ کس نبود. به بچه ها میگه بیاید بیرون انقلاب شده. پاسدار ها فرار کردند. کلید پاسدار که تو قفل جا مونده بود را ور میداره در همه سلول ها رو باز میکنه. به بچه ها میگه رفقا انقلاب شده و خلق بیرون زندان منتظر ما هستند. بیاید بریم بیرون. بچه ها میگن هوشنگ خلق کدوم هست . پاسدار ه کلید رو یادش رفته. برو تو سلولت به جرم فرار از زندان میگیرن اعدامت میکنند. هوشنگ از صحبت کردن حوصله اش سر میره. میاید تو راه رو اصلی . هیچ کس نبود. داد میزنه. هیچ خبری نبود. میاد تو راهرو که از بند بره بیرون. آخر راه رو که میرسه یه مرتبه هوشنگ میبینه چند تا پاسدار آمدند تو راهرو. نگاه ها تو یه لحظه به هم خیره میشه. همه میخ کوب شده بودند. یه مرتبه پاسدار ها درب اصلی رو قفل میکنند و دنبال هوشنگ می دوند. هوشنگ با تمام وجود میدوید. گاهی که نزدیک میشدند ویراژ میداد و در میرفت. تا دیگه هوشنگ دید پاسداره به اندازه یه دست با او فاصله داره. یه مرتبه استوپ میکنه. همه وامیستند. هوشنگ درست هاشو میبره هوا و میگه سوگ سوگ. یه مرتبه همه پاسدارها شروع میکنند به خندیدند. حتی خود هوشنگ. دو تا از پاسدار ها از خنده غش کرده بودند رو زمین. بعد از چند لحظه هوشنگ رو میبرند….ـ

گفتگوی اردشیر نصرا…بیگی با مهرزاد دشتبانی
به مناسبت سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در ایران