روایت دل: با یاد پدران رنج کشیده ، به یاد پدران صبر و انتظار ملوک صفائیان

پدر همسنگر صبور سختی ها و نا ملایمتی ها، پدر استوار در برابر درد ها و آلام ها، پدر تنها و چشم انتظار، پدر… پدر…

به یاد پدرم که رفتن را هم به فصل تابستان برگزید و در سالگرد کشتارها (نهم شهریور) پر کشید.

پدر ومادرم هر وقت میخواستند به شهمیرزاد بروند باید از مسیرجاده ی خاوران می گذشتند و هر بار آنجا توقف میکردند و سری به خاوران می زدند و یا زمان برگشتن هم اگر روز بود حتما به آنجا سر می زدند .

پدرم همیشه سبیل و موهایش بلند بود وهر بار که از پلیس راه گذر میکرد او را وادار به ایستادن وکل ماشین را میگشتند وحتی یک بار به او گفته بودند دهانت را باز کن تا ببینم و او شاکی شده فریاد میزند مرد حسابی تو ماشین به این بزرگی را گذاشته ای دهانم را باز کنم چه چیزی میخواهی پیدا کنی  آنقدر مردم را کند وکاو میکردند تا مگر آتویی بیابند وبیشتر بر روی ظاهرش که مثل مردهای همسن وسالش نبود شامل این نوع آزار و اذیت می شد.

یکی از همان روزها که یک تصادف شدید کردند و برگشتند و بار دیگر به همان منوال قبل ، پدر ومادرم با هم به خاوران میروند وگویا وسط هفته بوده و صبح ساعت هشت صبح که معمولا در آن ساعت کسی به آنجا نمی رفت ، پدرم عجله داشته به مادرم میگوید تو برو و زود برگرد و خودش کنار ماشین ، منتظر می ایستد ، در همان زمان بسیجی ها یی که آن اطراف بودند وبه ظاهر مواظب بودند کسی در خاوران  کاری انجام ندهد ، بطرف او می روند وسوال میکنند برای چه اینجا ایستاده ای .؟

درجواب میگوید منتظر خانمم هستم رفته سر خاک ولی آنها به این حرف او قانع نشده ویا در پی آزار او می گویند باید ماشینت را بگردیم ، واو ناچار می شود و صندوق عقب را باز می کند وآنها چیزی پیدا نمیکنند وهجوم می آورند داخل ماشین را بگردند و در همان زمان پدرم عصبانی میشود با فریاد می گوید اصلا شما چه کاره هستید به چه حقی چنین کاری میکنید که با این سر و صدا مادرم از راه می رسد درهمان حال آنها مشغول بازرسی بودند که در ساک لباس های مادرم یک بطری ودکا پیدا میکنند وبا فریاد می گویند این چیه ؟

پدرم میگوید مشروب هست چه کار میخواهی بکنی یکی از آنها میگوید بیا بریم کمیته ، همان کمیته ای که بارها خانواده ها را به عناوین مختلف را برده بودند وپدر و مادرم کاملا با آنجا آشنایی داشتند .

در همین حین پدرم عصبانی تر شده فریاد می زند بچه ام را کشتید ، ما رو عزا دار کردید ، „مشروب هم نخوریم  „، پس چکار کنیم“ ؟ که یکی از آنها شیشه ی ودکا را به تیر چراغ می کوبد وبه پدرم می گوید لازم نیست به کمیته بیایید بروید.

از آن تاریخ به بعد دیگر پدرم به خاوران نیامد و این مسئله باعث شد از نظر روحی صدمه بخورد.