یادداشت هایی از حسن مرتضوی و قاسم: به یاد رفیق عزیز و جان جانان ما احمد شایگان

به یاد رفیق عزیز و جان جانان ما احمد شایگان

شباهنگام،
در آندم که بر جا درهّ ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام.
گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم…

حسن مرتضوی
احمد شایگان

احمد شایگان

بیاد شیرین احمد ، نوشته قاسم

در سالن ۳ اوین، سلول ۶۷ ، که با حدود ۳۰ زندانی سیاسی به ابعاد ۳.۵ * ۵، در دهه ۶۰ در آن بسر میبردیم. که سلول در بسته بود و در روز نیم ساعت هواخوری و سه نوبت به دستشوئئ فرستاده می شدیم. از این تعداد حدود۱۲ نفر از زندانیان چپ انقلابی بودند و بقیه از کادرهای بالای حزب توده از جمله هادی پرتوی که به عنوان تواب نفوذی از طرف شعبه بازجوئی، بیشتر برای کادرهای حزب توده به سلول ما فرستاده بودند. فضای سلول ما به اندازه ای انسانی و با احترام متقابل بود که برای انتخاب مسئول سلول با اینکه توده‌ایها در اکثریت بودند همیشه این رفقا انقلابی بودند که مسئولیت را به عهده داشتند.
در سلول، در طول روز، چهار کلاس به شکل مخفی دایر بود، که سه کلاس (انگلیسی، فیزیک و فلسفه) آن را زنده یاد احمد شایگان تدریس میکرد و یکی از کلاسها زبان آلمانی بود، استادش یک توده ای با سابقه ۳۰ سال زندگی در آلمان شرقی. ما توانستیم به کمک او یک یکشنری آلمانی نیز در زندان منتشر کنیم.
روابط در عین احترام، کاملا دو سوی جدا از هم داشت. این دوسو هرگز به بحث سیاسی با هم نمی پرداختند، ولی در امور زندگی مشترک، در ماه یک بار در جلسه مشترک باهم برای زندگی داخل سلول تصمیم می گرفتیم و صندوق مشترک داشتیم. پولی که از طریق ملاقات برای توده‌ایها به صندق واریز می‌شد ۵ برابر پولی بود که از طرف جریانات انقلابی، صندوق در یافت میکرد بود. چرا که نصف زندانیان انقلابی از شهرستانها بودند از جمله خود من، که هرگز ملاقات نداشتم(در زمانی که در این سلول بودم).
حال اینکه در سلول ۶۶، مجاور سلول ما، هر ماه یک بار آنچنان درگیریی میان حزب توده و اکثریت با رفقای خط ۳ صورت میگرفت که مثل اینکه پشت رینک بوکس نشسته ایم.
حدود سال ۶۴ ــ ۶۵ ، وزارت اطلاعات برای کلاسه کردن اطلاعات گروه های سیاسی، من و احمد را با هم به بازجوئی فراخواندند. بدون کتک و شکنجه یک سری سئولات از قبل مشخص شده را از افراد می پرسیدند. قسمتی از این پرسش و پاسخ، تعدادی عکس نشانت میدادند و سوال این بود که کدام این عکسها را می شناسی؟ عکس احمد را نشانم دادند گفتم من نمی شناسم و هچنین عکس مرا به احمد نشان دادند او هم همان جواب مرا داد.
نکته پایانی، یک روز عصر نوبت دستشوئی سلول ما همه ما را به دستشوئی فرستاده بودند. من را که مسئول سلول بودم پاسداری صدا زد: بیا بیرون از دستشوئی. من و پاسدار به سلول آمدیم و بعد چند پاسدار دیگری هم وارد شدند. شروع کردند به گشتن سلول. آنها بسیار ناشیانه، به سرعت دو نقطه سلول را نگاه کردن و سپس از زیر لامپ مهتابی که به سقف سلول چسبیده بود، به جاسازی دیکشنری آلمانی دست یافتند.
مرا برای سین جین به زیر هشت بردند، از من پرسیدند چه کسی اینکار را کرده. من هم مسئولیتی را نپذرفتم. به همین خاطر آن شب بعد از پذیرائی با مشت و لگد ازمن تا ساعت ۲ شب در حیاط زندان مرا تنبی ای سرپا نگه داشتند. تا اینکه یکی از پاسداران نزد من آمد و از من خواست تا با نگهبانان بند در ساعت ۲ نیمه شب تخم مرغ نیمرو بخورم . از جیره زندانیان، آنقدر نیمرو درست کره بودند که قادر به خوردن همه آن نبودند. من هم به اعتراض به آنها پرخاش کردم: مرد حسابی، تا ساعت ۲ نصف شب مرا در این سرما سرپا نگه داشتید و حالا دارید به من نیمرو تعارف میکنید، بگذارید بروم در سلولم بخوابم.
بعد از بازگشت همه گان به سلول، بحث لو دادن دیکشنری در سلول جاری شد و خود توده ایها گفتند، هادی پرتوی چنین کاری را کرد. دو روز بعد هادی پرتوی را از سلول بردند.