بن بست سیاسی کنونی از کجا و چه ها می آید؟، گفتگویی دیگر از منوچهر آذری با عباس هاشمی

گفتگو
گفتگو

منوچهر آذری: روزگار غریبی در پیش چشمانمان خودنمایی میکند، انگار در یک بن بست گرفتار آمده‌ایم، شما این وضعیت را چگونه توضیح میدهید و به نظر شما از کجا سر چشمه می‌گیرد؟ ـ

عباس هاشمی: نمیگویم سقراط ‌ها را، میگویم سقراط را کشته اند، افلاطون این «اعلیحضرت فیلسوف» یا «ولی فقیه» جرثومه‌ی فکری‌اش همچنان در سرها میچرخد و نقل می شود  و اینجا یا آنجا رنگ عوض میکند و این ماند چونان حقیقتی ازلی – ابدی انگاشته میشود، و همه جا چه در شکل «ولایت فقیه» شرقی و چه در دموکراسی غربی حضور محسوس دارد، لذا بشر از تاریخ اندیشه‌ای درست در خودگردانی خویش بیش از دوهزار سال عقب مانده و برغم همه‌ی تغییراتی که بخود داده و گذرانده باز هم در مناسبات برده داری بسر میبرد! ـ

منوچهر آذری: شما پس بطور جدی با پلاتون مشکل دارید چون قبلا هم در بحث روشنفکر او را پدر معنوی روشنفکران دستگاهی و ملایان معرفی کردید، پس نقش‌اش بیش از اینها مهم است؟! ـ

ع هاشمی: بله! بسیار نقش‌اش مهم است و اتفاقا این مسئله به دریافت‌های ما از دموکراسی بر میگردد که با مرگ سقراط و تسلط بختک فکر افلاطون بر جمع فلاسفه، درکی الیتیستی و ایدئولوژیک، یعنی منتزع از واقعیت و اسکولاستیک از دموکراسی ساخته شد و باب طبع علمای روحانی یا روشنفکران درباری و دستگاهی قرار گرفت و این درک و دریافت با همه‌ی بالا و پایین شدن‌ها و تغییراتی که طی قرنها بخود دیده، در جوهره‌ی خود، همچنان فکر افلاطونی را در مورد «نه دموکراسی» با خود تا به امروز حمل کرده است. ـ

م آذری: مگر درک سقراط از دموکراسی با افلاطون تفاوتی اساسی داشت؟ و مگر افلاطون شاگرد سقراط نبوده؟ ـ

ع. هاشمی: افلاطون شاگرد سقراط بود اما شاگردی ناخلف! سقراط سوای دانش و نبوغی که داشت به نظر من زندگی خاص‌اش یعنی دوران دشوار سربازی و سلحشوری و تامل بر میراث شوم جنگ و آمیختگی‌اش با مردمان، به او نگاهی نسبی، واقعی، اجتماعی و با مسئولیت به دنیا و مقولات داد. بی آنکه عامی بشود، او مفاهیم پیچیده‌ی فلسفی را به روشنی و به درستی با مردم کوچه ‌و بازار درمیان میگذاشت. اهل مماشات و آدم جمع کردن دور خودش نبود و جاه طلبی نداشت، یک روشنفکر نمونه بود و برغم مفقود شدن عمده‌ی آثارش – که  برای ما دیگر روشن است چرا مفقود شده – تا همینجا هم که قابل شناسایی ست یک متفکر بی همتا و روشنفکری نمونه در توضیح بهترین نوع خودگردانی یا دموکراسی ست که آنرا ترویج می‌کرد و هدف‌اش مشارکت و مداخله همه‌ی مردمان در امور سیاسی یا شهرگردانی بود و درست بخاطر همین جرم هم کشته شد. ـ

افلاطون اما زندگی‌اش و نگاه‌اش اشرافی بود و با همان نگاه تئوری میبافت. افلاطون دشمن دموکراسی بود، افلاطون به حکومت «شاه – فیلسوف» و «سلطان فقیه» و «فرمان» روایی باور داشت و نه مشورت و مشارکت جمعی. او مردمان عادی را صغیر و نفهم میپنداشت که فاقد صلاحیت مداخله در سرنوشت و زندگی خود هستند. [بیهوده خمینی او را بزرگ‌ترین متفکر عالم نمیدانست و مقلدش نبود. و حالا عبدالکریم سروش است که  خمینی را «با سوادترین رجل سیاسی» میداند!] البته در نبوغ و صناعتِ نوشتن و حرف زدنِ افلاطون،  به همان سبک ‌و سیاق اسکولاستیک تردیدی نیست ولی باید دانست که نوشته های او تماما سفسطه‌آمیز و به زبان ژرگُن 

jargon

 مخصوصِ به خودش نوشته شده است؛ چراکه او رمان و شعر و افسانه و فنون سناریو نویسی را با فلسفه و ابهام و گزارش احوال سقراط و پلمیک سیاسی و نقد اندیشه در هم آمیخته و با «آسمان و ریسمان» معجونی هزار تفسیر آفریده و عالم و آدم را سر کار گذاشته است! اتفاقا و شگفتا  که به دلیل همین ثقیلی و غیر قابل هضم بودن اش، تصورات او همچنان به صورت یک ماند در کله‌ی بسیاری از روشنفکران مانده ست! ـ

م آذری: شما چه تفاوتها و اختلافاتی بین این دو فیلسوف می‌بینید؟ ـ

ع هاشمی: میدانید که من تخصصی در فلسفه ندارم و متاسفانه از خود سقراط هم آثار مکتوبی باقی نمانده که مستقلا خوانده باشم، بر اثر مبهم گویی های افلاطون از ابتدای جوانی‌ به او بدبین بودم ودیگر سراغ آثارش نرفتم، تا اینکه بالاخره چند سالی ست که دنبال ریشه های بدبختی می‌گردم بدنبال واقعیت ، نقش و نظرات افلاطون گشته‌ام و هر وقت توانسته‌ام از این و آن اهل فلسفه پرسیده‌ام و یا اینجا و آنجا مطالبی راجع به این فیلسوف غول پیکر خوانده‌ام و امروزه من او را بیشتر یک ایدئولوگ خیالپرداز و نویسنده‌ای چیره دست میدانم تا یک فیلسوف. ـ

منوچهر آذری: به مسخره میگویید غول پیکر یا منظورتان غول فکری ست؟ ـ

ع هاشمی: افلاطون را من غول فکری نمیدانم، نزد علمای دینی اما بویژه اسلامی‌ها از فارابی و ابن سینا بگیرید تا انچوچکان حوزو‌ی و ولایت‌مدار امروزی که طلبه‌هایشان یک دست در تنبان و انگشتی در دماغ دارند و فوکولی های موسسات آموزش اسلامی در انگلیس و امریکا  چنین است و خداست برایشان .ـ

او اما تصادفا غول پیکر هم بوده و افلاطون به زبان یونانی یعنی درشت هیکل و اسم واقعی‌اش «آریستوکلس» بوده است! به گمان من علت ماندگاری نام ونشان و ارثیه ی افلاطون علاوه بر صنعت نویسندگی، در این است که او در دهانِ فقها و روشنفکران «تخم لق»ی هم شکسته است.ـ

ضرب المثل «کدخدا را ببین ده را بچاپ» مصداق این تخم لقی ست که این حضرت با آرزوی حکومت فلاسفه یا فقها، جاه طلبی  اکثریت عظیم فقها و روشنفکران بسیاری را قلقلک داده و این خوشخوشان وسیع و دامنگیر باعث حیات ظاهرا ابدی این حضرت آریستوکرات در اذهان شده است. (شاید خمینی هم خدعه ی «مستضعفان» اش را از همین شگرد مرجع تقلیدش  افلاطون گرفته باشد !؟)ـ

اما سقراطِ «زشت صورت» مطلقا با چنین متفکر اشرافی خوشنویس و ترزبان و بد صیرت فرق اساسی دارد، نگاه سقراط با نگاه منِ چپ همانقدر سنخیت دارد که نگاه مارکس. خود مارکس هم به دیده ی احترام به او نگریسته و فکر نمیکنم هیچ متفکری اصیل و یا عنصری چپ وجود داشته باشد که سقراط را پدر معنوی و پیشقراول آزاد اندیشی و اندیشه‌ی ماتریالیستی و اومانیستی نداند و او را دوست نداشته باشد! ـ

م آذری: فکر نمیکنید مرگِ تراژیک‌اش و شهامت فدایی واراش او را برای شما اینقدر جذاب کرده ؟ ـ

عباس هاشمی: اتفاقا این کارش ربط مستقیم به افکار و شخصیت اش دارد. فرانسوی ها به چنین کاری میگویند ولریزه 

valoriser

کردن یعنی ارزش بخشی. او با اینکار ارزش افکارش و تعلق‌اش را به افکارش نشان داد او بگمان من بسیار سنجیده جام شوکران را نوشید. میدانید که دوستان‌اش امکان فرارش را از زندان فراهم کرده بودند اما او نپذیرفت! ـ

این سوال شما مرا به یک  شب تاریخی میبرد : با رفیق نازنینِ زنده یادم هاشم باباعلی؛ شعری از کدکنی را میخواندیم که چریکها را به «حلاج» تشبیه کرده است. اما هاشم گفت  چریکها کمتر شبیه حلاج هستند بیشتر شبیه سقراط اند! برایم خیلی روشن نبود چرا این حرف را میزند، فهمید که منظورش را نمیفهمم، گفت «حلاج فقط یک جنبه‌اش  شباهت دارد،سقراط اما از نظر فکری خیلی شبیه چریکهاست» باید اعتراف کنم که یک لحظه احساس کردم منظورش اینست که سقراط مارکسیست بوده، باتردید گفتم «سقراط که مال عهد عتیقه چطور ممکنه مارکسیست بوده باشه» خنده ی زیبایی کرد و گفت نه منظورم اینست که «حلاج مذهبی و مسلمان عارف ست و سقراط غیر مذهبی و «مادی» مسلک.» ـ

م آذری : به نظر شما سقراط چرا فرار از زندان را قبول نکرد؟ اگر آدمی با این سطح از شعور باقی میماند بهتر نبود؟ 

ع هاشمی: سوال مهمی ست! خیلی خیلی مهم و پارادکسال:ـ

انتخاب بین مرگ و زندگی گاه مرگ را عین زندگی و زندگی را ازمرگ نازل تر می‌کند و او «به چرا مرگ خود آگاه بود» و صاحب اخلاقی ویژه، چون او به دموکراسی واقعی باور داشت؛ نظر جمعی مردمان در دموکراسی مورد نظر او، قابل احترام و واجب الاجرا بود. ـ

م آذری: دو سوال؛ یکی اینکه «اخلاق ویژه» گفتید منظورتان چیست؟ دیگر اینکه درجواب به اینکه میگویند: «مردم ممکن است اشتباه بکنند و دیدیم که در این دادگاه مردمی مردم اشتباه کردند» چه میگویید؟ ـ

ع هاشمی: «اخلاق» میدانید از مذهب آمده و آمیخته به مذهب است و در بهترین حالت بر بنیاد ترحم و صدقه و وظیفه ی دینی است، ماتریالیستها آن اخلاق را نقد میکنند و بهترین نقد ریشه‌ای را نیچه انجام داده و من اخلاق ویژه را به جای «اتیک» به کار بردم چون که اخلاق غیر دینی و مدرن  یا اتیک مبتنی بر احترام و آگاهی به حقوق و ضرورت‌های اجتماعی و زیبایی آن است. ـ

اما سوال اصلی تان، در مورد اشتباه کردن مردم در قضاوت و رای دادن! در ابتدا همینطور است. درست مثل ضعفی که زنان بر اثر قرنها محرومیت و خانه نشینی در کارهای بیرون از خانه داشته‌اند! خب پس بگوییم چون این ضعف وجود دارد زنان باید همچنان در خانه بمانند ؟ و یا باید متخصصین بیایند به جای زنان و عموم مردم تصمیم بگیرند؟ و یا چون در ایران دموکراسی وجود نداشته و ما طعم  دموکراسی را نچشیده‌ایم بهتر است همچنان در دیکتاتوری بمانیم؟ البته حالا به ظاهر و در عمل همه حق رای دارند اما همانطور که گفتم همچنان جرثومه‌ی فکر افلاطون همه جا حضور دارد.ـ

منظورم را توضیح میدهم؛ امروزه دموکراسی خلاصه شده در «آزادیِ رای» این رای در همین اروپا هم یعنی کشک ! چرا؟ چون مسئله رای مردم آنجا معنی و اهمیت دارد که مستقیما بیان دخالت و تصمیم آنان باشد و اگر نماینده‌ای اشتباه کرد یا خوب عمل نکرد فورا بتوانند تعویضش کنند، اما در این دموکراسی‌ها ما رای میدهیم که دیگری که قبلا در روابط ویژه‌ی دولتمداران و شبکه های قدرت انتخاب شده  ، با تایید ما بیاید سالها به جای ما تصمیم بگیرد! مسئله بهمین واضحی مسخره ست. برای همین جمهوری اسلامی ای که فکر اصلی‌اش را از افلاطون گرفته و در نظر افلاطون هم رای مطلقا جایی ندارد، با این وجود برای خرکردن مردم، مراسم رنگ کاری رای گیری و انتخابات هم راه انداخت! این عملا یعنی ریش و قیچی را طبق نظر افلاطون به سیاستمداران و متخصصین یا اصحاب قدرت سپردن! ـ

و اختلاف بزرگ سقراط با افلاطون در همینجاست، نخبه گرایی یا الیتیسم افلاطون که بر اشرافیت  و متخصصین استوار است و سقراط که به دموکراسی واقعی و مستقیم باور دارد. سقراط نه اینکه نفهمد وقتیکه مردم آگاه نیستند، دموکراسی میتواند «خطرناک»هم بشود، اما او در کار آگاه کردن مردم است و آنرا وظیفه ی خود و جامعه میداند تا مردم آگاه شوند و آگاهانه رای بدهند. نزد سقراط، جان بر سر حقیقت نهادن هم جزیی از پروژه ی آگاهسازی مردمان است و همانطور که در مورد زنان اشاره کردم؛ همچنانکه  ما موظفیم حق برابری زنان را بپذیریم، در مورد دموکراسی هم همین است؛ تا مردم مشارکت آزاد نکنند و تجربه نکنند ‌و اشتباه نکنند و شکست نخورند، آگاه و آزموده نمیشوند. اما به جای نفی و ترساندن باید مکانیزمهای آموزشی و کنترل نمایندگان را بالا برد والبته مناسبات نوینی جایگزین کرد ـ

به هر حال سقراط را به دادگاه کشیده اند که به جرم بد آموزی و اخلال محاکمه‌اش کنند. اینبار هم  روشن است که حکومتیان مثل همیشه پشت اینگونه توطئه‌ها هستند، او را به دادگاه مردمی آورده‌اند و اکثریت مردم هم چندان آگاه نیستند، و بیم آن هست که فریبِ حقه های کسانی که وجود سقراط را مضر به حال جوانان و خطرناک میبینند بخورند و سقراط را با رای اکثریت به مرگ محکوم کنند! اینجا یک پرانتز باز میکنم: (میدانیم که افلاطون این «خداوندگارمعرفت» در آن دادگاه حضور داشته و میدانیم که سقراط استاد او بوده است. من در جایی ندیده و نشنیده‌ام که افلاطون در این دادگاه هیچ کلامی و اقدامی در دفاع حقوقی یا حتی اخلاقی – نمیگویم نظری -از استاداش به عمل آورده باشد. حال پرسیدنی ست که این «خداوندگار معرفت » اگر «یهودای خائن» نبوده باشد لااقل اشراف زاده‌ای فاقد شرف نیست و یا یک بی معرفت تمام عیار ؟ این «غول کلام» چگونه ممکن است خطر مرگ استادش را ببیند و یک کلام هم به زبان نیاورد؟! البته به نظر میرسد احساسات را باید کنار گذاشت و توجه را به سمت منافع طبقاتی هدایت کرد، همچنان که بویژه او و بزرگان کنند) ـ

باز گردیم به تصمیم دادگاه! او چه باید میکرد؟ـ

او البته توضیحات خودش را میدهد و خودش را به «خرمگس» تشبیه میکند؛ که من کارم نیش زدن به شما برای بیدارکردنتان است. اگر محکوم شوم دیگر این «خرمگس» وجود ندارد و شما در خواب میمانید! و متاسفانه چنین هم شد.ـ

در آنجا اگر افلاطون را تصور کنیم باحتمال زیاد میبینیم که او در آن دادگاه با ولع تمام یادداشت بر میداشته  تا سند محکومیت فکر دموکراسی را فراهم سازد! چنین حضراتی هیچ شباهتی به امثال لنین ندارند که برغم هر نظری که نسبت به عملکرد سیاسی او داشته باشیم ، او با انسانیت وقتی خطر دستگیری و زندان و مرگ «مارتف» منشویک را حس کرد، از سر معرفت برایش بلیط قطاری خرید و فرارش داد! تازه مارتف استاد لنین که نبود هیچ ، تئوری پرداز ایده‌های منشویک‌ها بود که دشمن لنین بودند، بهمین خاطر لنین حیف‌اش آمده بود چنین مخالف آگاهی را سر به نیست کنند! ـ

بگمانم حتی سقراط هم تصوراش را نمی‌کرده است که شاگردش چنین پدیده‌ای باشد و بختک این اشراف زاده‌ی ترزبان‌اش لااقل بیست ‌و پنج قرن دوام بیاورد! نقشِ بغایت مخرب آموزه‌ی افلاطون درباره ی دموکراسی و همین مستمسکی که از احتمال اشتباه مردمان بدست گرفته است، چنان است که حتی دامن کمونیستها را هم گرفت و به پروژه سوسیالیستی بلشویک‌ها هم گند زد. ـ

م آذری: ممکن است توضیح بدهید منظورتان چیست، چه ربطی به پروژه بلشویک ها دارد؟ ـ

ع هاشمی: عرض میکنم؛ انقلاب سوسیالیستی در اتحاد شوروی درست بر خلاف آموزه‌های مارکس به دلیل عدم فهم عینی اکثریت رهبران و مسئولان حزبی از دموکراسی و لاجرم عدم  باور به دموکراسی مستقیم و واقعی و سپردن اختیارات به شوراها، قدرت در دست یک مشت حزبی قرار گرفت و امتیازات ویژه ای که به آنان تعلق میگرفت از آنان به تدریج قدرتی ارتجاعی در مقابل توده‌ی مردم ساخت. و بهمین سادگی پس از مدتی بر انقلابی چنان با شکوه گند زد! ـ

م آذری: منظور شما را من گرفتم، اما میخواهم برگردم به سوال اول : دوباره می‌پرسم این بن بست سیاسی در کشور ما به چه خاطر است؟ ـ

ع هاشمی: فقط در کشور ما نیست، در تمام جهان همین است. اما مشکل یکی ست. دلائل  زیادی دارد اما یک دلیل‌اش را که به ماربط دارد، این میدانم که شرایط ذهنی ما بسیار عقب تر از وضعیت عینی ست. چیزی حدود دوهزار و چهارصدسال گسست وجود دارد! البته این دوهزار و چهارصد سال با آن تمدن دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهمان ربطی ندارد( خنده ) اما از سقراط تا مارکس یک گسست تاریخی دو هزار و دویست ساله وجود دارد که نه تنها هنوز پر نشده که با تجربه های استالین و پلپوت سیصد سال هم برگشت خورده، میشود همان دوهزار و پانصد سال!! ـ

در حالیکه تنها راه نجات بشر همواره در هر سطح از زندگی و در هر جغرافیا و تمدن و تجربه و تئوری که باشد باز همان راه سقراط است. البته که تئوری های ترقیخواهانه تکمیلی بسیاری به آن غنا بخشیده و همچنین انقلاب انفورماتیک آنرا عملی و مطلقا آسان و «بی خطر» ساخته. اتفاقا به جای دلواپسی از خطر دموکراسی مستقیم باید از بعضی  روشنفکران نسبت به این توهم خطرناک رایجشان ترسید و آنان را از دموکراسی الیتیستی حاکم و ارثیه ی ایدئولوژیک افلاطون خرافه زدایی کرد. ـ

به قول «ماکسیمیلین روبل»متفکر فرانسوی:  ـ

ـ «مارکس معتقد است؛ آن‌چه باعث دگردیسیِ جوامع و دگرگونی‌هایِ اجتماعی می‌شود نه ایده ‌های انقلابی و اصولِ اخلاقی بلکه نیروهای انسانی و مادی است؛ ایده‌ها و اید‌ئولوژی‌ها اغلب (فقط) در خدمتِ لاپوشانیِ منافعِ طبقه‌ای هستند که دگرگونی ها  به سودِ آن انجام گرفته است. بنابر این مارکسیسمِ سیاسی نمی‌تواند همزمان خود را طرفدارِ علم و دانش مارکس بداند و از «تحلیل انتقادی» که سلاحِ این علم برای نقاب برداشتن از چهره‌ی اید‌ئولوژی‌های قدرت و بهره‌کشی بوده است روگردان باشد.»ـ

حضراتِ دلواپس، مطمئن باشند «دموکراسی مستقیم» و توده ای خطری نمی آفریند -، مگر برای دشمنان دمکراسی و ایدئولوگها، چون با تجربه و در آزادی، انسان ها سریع میاموزند. اما اصحاب قدرت و روشنفکران دستگاهی که نقش ایدئولوگ و «میانجی» دارند و نان آنرا میخورند، از این نوع دموکراسی البته که باید هم احساس خطر کنند.  ـ

م آذری: شما انقلاب بهمن ۵۷ را چطور توضیح می‌دهید؟ مگر در انقلاب ۵۷ یک نمونه‌ی واضح از اشتباه «رای مردم» و مشارکت توده ی وسیع اتفاق نیفتاده است؟ ـ

ع هاشمی: انقلاب ۵۷ اگر چه فوران خشم و نفرت عمومی نسبت به شاه و اوضاع سیاسی اجتماعی آنزمان  بود اما  خیلی سریع و با هشیاری، عوامل «غیبی»که حالا معلوم شده که ها بوده اند ،  آنرا  به یک انقلاب مهندسی شده ی اسلامی – داعشی در منطقه تبدیل کردند و کادرهایش را هم قبلا در موسسات و انستیتو های مخصوص اسلامی انگلستان، آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی ساخته بودند و بطور منظم همچنان میسازند، من نمیدانم این غربی ها با اینکه عموما لاییک و یا مسیحی هستند چرا اینقدر کادر اسلامی برای هدایت مردم تربیت میکنند؟!   ـ

باز گردیم و فراموش نکنیم بعد از مشروطیت ما در یک رژیم دیکتاتوری تمام عیار زندگی میکردیم که حتی در مملکتمان رای ای در کار نبود، نمونه‌ی قلابی و متداول‌اش هم نبود. خوب در چنان شرایطی که اعلیحضرت قدر قدرت اپوزیسیون را قلع و قمع کرده و به برکت سالها پشتیبانی مادی از روحانیون شیعه و تخصیص بودجه ویژه و سپردن عایدات «اوقاف» به ایشان، و  امکانات فراوان، طبیعی ست چنین ارتجاع دست ساخته ای، مورد مرحمت «بی بی سی» و آقای ژیسکاردستن قرار بگیرند و بقولی «بر ما وارد شان کنند!» اینها دیگر اسنادش هم درآمده و اگر انقلابات بعدی در کشورهای عربی را هم ملاحظه کنیم، میتوانیم ببینیم و توضیح بدهیم که مداخلات غرب در انقلاب ۵۷ نوع دیگری از همین انقلابات بهار عربی در ذهن مداخله گران غیبی‌اش بوده و ما آنرا نمیشناختیم.  ـ

بهمین جهت از و در «دموکراسی» و «انتخاب» مردم نبوده که اینگونه «آقا» را «بر ما وارد کردند،» الان هم تا ببینند جنبش دارد میرود که دست به ریشه ببرد، اگر بتوانند یک «آقا»یی دیگر یا آقایانی را بر ما وارد مینمایند که یکبار دیگر  عناصر فهیم و با مسئولیت و صدیق جنبش مردمی را از میان بردارند و با کوتوله های دیگری کارشان را با ما ادامه بدهند. البته باز هم خواهند گفت خودتان خواستید و بدینوسیله مداوما ما را مثل سقراط سرزنش از «اشتباه»مان میکنند و روح افلاطون را احضار میکنند و توی سر مردم میزنند: دموکراسی میخواهید؟ بفرمایید!  ـ

و این همان استدلالی ست که افلاطون در نقد نظر سقراط، با دست آویز قرار دادن «رای مردم»علیه خود سقراط اظهار میداشت! ـ

م آذری: پس اینطور که شما میگویید تقریبا کاری از ما ساخته نیست و بیشتر از غیب برای ما تصمیم میگیرند؟ ـ

ع هاشمی: اتفاقا  همه ‌ی این بحث ها و جانبداری از سقراط در مقابل افلاطون برای همین است که بگویم مادام که ندانیم در مقابل این سیاست همگانی شده‌ی انتخابات نمایندگی رنگارنگ اما با یک ماهیت، چه چیزی بگذاریم که بشرخودگردان و خودمختار بر سرنوشت خود باشد، همچنان قربانی قدرت حاکم و  این بازی بی پایان خواهیم بود. سقراط اداره زندگی شهر – دولت را بدست عموم و با مشارکت همگانی میخواست و به رای مستقیم باور داشت. مثل جلیقه زردهای امروز فرانسه! افلاطون درست بر عکس؛ میگفت مردم صلاحیت تصمیم گیری ندارند و متخصصین یا فقها باید تصمیم گیرنده باشند، از خیلی جهات خمینی مقلد افلاطون است و حتی برخی از روشنفکران مدرن، روشنفکران چپ و ظاهرا مارکسیست دلباخته ی الیتیسم اویند! ـ

م آذری: مگر میشود آدم چپ و مارکسیست باشد و مثل افلاطون فکر کند؟ شما واقعا سراغ دارید؟!ـ

ع هاشمی: «سراغ » که بسیار! چون این الیتیسم به صورت وبا یک اپیدمی شده! ـ

من می‌توانم حتی از بغل گوش خودم برایتان مثال بیاورم  بی آنکه نام ببرم  چون برای من مطلقا  حق طبیعی هر فردی‌ست که هرگونه دلش میخواهد فکر و عمل کند. البته از دست دادنِ همراه و همفکر همیشه سخت بوده اما این را هم فراگرفته‌ام که خودکشی هم حتی حق طبیعی فرد است چه برسد به دگردیسیهای نظری. پس بعنوان مثال برایتان از یک تجربه ی شخصی میگویم:چند سال پیش من ویک عضو دیگر سازمان و سه هوادار سابق سازمان که هر سه سابقه فعالیت در کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی خارج از کشور را داشتند و باصطلاح «کار دموکراتیک» هم کرده بودند، قصد گردآوری و تنظیم و انتشار تاریخچه ی سازمان را داشتیم. خیلی خلاصه و بدون آب و تاب میگویم: برای این سه نفر  که دونفرشان دانشگاهی هستند، تخصص چنان مهم و اصل شد که رفتند حول یک نوشته «آکادمیک» در مورد چگونگی کار، یعنی سپردن اختیارات تام به دانشگاهیان یا متخصصین  متحد شدند و دموکراسی را دور زدند! تازه با ما دو «رفیق» سی ساله شان که از نظر ایشان « تاریخ ساز» هم قلمداد میشدیم! این اساتید و نیمه اساتید حاضر به همکاری مشترک برای تنظیم تاریخچه‌ی سازمانی که خودما عضو اش بوده ایم نشدند! در حالیکه منطق این جمع پنج نفره بسیار دموکراتیک بود و عبارت بود از تخصص متفاوت آنها و نه دانشگاهی بودنشان و تجربه و شناخت نسبی ما نه گرایش مان! ورنه چه کسی جلوی مرا گرفته است که تجاربم را بنویسم و یا کسی مانع آنها می‌شد که برای خودشان تاریخ شان را بنویسند؟!ـ

بهر رو این یک نمونه ی زنده از رویکرد الیتیستی یا خودباوری نوع افلاطونی ست که چون متخصص است آشکارا  «حق ویژه» مطالبه میکند! ـ

ـ«تاریخ چریکهای فدایی خلق» اما نشان می‌دهد که چریکهای فدایی خلق علت وجودیشان اساسا مبارزه علیه هر نوع «حق ویژه» بوده است!ـ

حساسیت من به افلاطون تنها برای این تجربه نیست، الیتیسم در کار سیاسی تجسم اش استالین است! استالین چرا بد است؟ چون خودش را از «تبار ویژه » میدانست. این اساتید و نیمه اساتید الیتیست ما از تبارشان البته صحبت نمیکنند بر تخصصشان چنان مینازند که با «تبار» استالین شانه میزند! بیهوده نیست که از رودر رویی با انتقاد چنین بر آشفته می‌شوند، توپ وتشر میزنند و بد تر از آن لشکر کشی میکنند …ـ

متخصصین ما ایکاش قدری شخصیت، دانش ‌وحکمت ذکریای رازی را ( در بیش از هزار سال پیش که قطعا بیش از امروز قحط الرحال بوده است) میشناختند و بساط «حق ویژه» شان را جمع میکردند. باری افلاطون بیش از دوهزار سال پیش با نخبه‌گرایی‌اش تخمی را کاشت که همچون علف های هرز که هر کارش بکنی باز سر در میاورد و همچنان به حیات‌اش ادامه میدهد! این آفت ‌دشمن مناسبات دمکراتیک و برابر حتی در محیط های دوستانه است. ـ

م آذری: حالا بخوبی میفهمم چرا از سقراط حکیم خوشتان می آید و از الیتیسم پلاتون متنفرید، این حقیقت دارد که بر سر در آکادمی پلاتون  نوشته بوده «ورود شاعران ممنوع»؟ـ

ع هاشمی: شما هم متخصص شده اید  اما هرگز احساس نکرده ام «حق ویژه» بخواهید و میبینید که چقدر خوب است رفیقانه با هم گپ میزنیم! بله همینطور است! گویا  یک عبارت دیگر هم بوده : «اگر هندسه نمیدانید وارد نشوید» ـ

م آذری: چرا ؟ مشکل اش با شاعران چه بوده ؟ ـ

ع هاشمی: مشکل افلاطون اساسا در خود اوست و آن نگاه بسته و اتوریتر یک اعلیحضرت  است. ـ

تازه اعلیحضرتی که فیلسوف هم باشد! خب روشن است که از شاعران و لااقل دسته‌ای از هنرمندان که به ذات ضد اتوریته هستند، خوشش نیاید، چون اعلیحضرت هر که باشد از طرف آنها یا نیش میخورد یا مسخره میشود! این اعلیحضرت فیلسوف حتی از خنده هم خوشش نمی آمده! اینها همه به هم ربط دارد؛ وقتی تئوریسین و حافظِ  نظم حاکم  بشوی، اتوریته لازم میشود، اتوریته هم از خنده و شوخی خوشش نمی آید، چون شوخی شوخی کارش را میسازند و اتوریته بی‌اتوریته میشود.ـ

نمیدانم شما یادتان هست روزها یا هفته های اول آمدن خمینی را یا نه، در «بالا خانه»ای مستقر شده بود و جمعیت زیادی برایش گاه ابراز احساسات میکردند و گاه سکوت که ببینند امامشان چه میفرماید، بمحض ابراز احساسات مردم، خمینی با عصبیت ابروهایش را در هم کشید و با لحن بی ادبانه ای گفت «هلهله و ولوله نکنید! ولوله نکنید!» ـ

بعضی فهمیدند «امام» نه تنها از ابراز احساس بدش می آید، شاید با نفس راحت کشیدن هم میانه ی خوشی ندارد! ـ

لازم نبود سالها بعد در یادداشتهای خمینی ارادت او را به افلاطون ببینیم. عمل‌اش بوضوح نشان از اشتراک نظر او با چنین آیت العظمای اشراف‌زاده‌ای داشته که قرن ها پیش وظیفه‌ی اطاعت امت از کاست حکومتی یا حاکم حکیم را نوشته بود: ـ

ـ “خداوند  سرشت حاکمان را از زر، پاسداران را  از سیم و توده های مردم را از آهن و مس آفرید این سرشت از آن جا که مشیت الهی ست غیرقابل تغییر است“ـ

بی گمان فکر دموکراتیکِ سقراط، تبلور اندیشه ای عمیق، خردمندانه و انسانی در پایانه ی عصری ست که دو تمدن بزرگ آنزمان؛ پارسی‌ها و یونانیان بر اثر جنگ‌هایی طولانی مسئله ی سیاست یا کشورداری و حق و حقوق انسان‌ را بنحوی جدی وفراملیتی بیش از هر زمانی مد نظر قرار داده بود، اشرافیت هم در دفاع از وضعیت و منافع خویش صاحب نظرات مخصوص بخود بوده  که به گمان من توسط افلاطون نمایندگی میشده و او بعنوان ایدئولوگ اشرافیت و مدافع برده داری، بیش از هرکس دیگر این هشیاری را داشته که گرایش فکری استاد اما رغیب خود را تشخیص بدهد و به نظر میرسد که مرگ سقراط اگر برای او آرزویی نبوده باشد لااقل موهبتی ست که از آن پس بتواند در قامت دو  فیلسوف بزرگ عصر خود یک تنه ظاهر شود، البته به جای سقراطی که خود او برمیسازد؛ چنان که هویت فکری سقراط در افلاطون مستحیل شده باشد و این دو چنان در ابهام و در هم تنیده باشد که فهمیده نشود کی کدام است و اختلاف اساسی کجاست! چیزی که در کارهای اصلی او بویژه در«جمهوریت» و گفتگوهای «ضیافت» او میتواند تایید کننده باشد!ـ

م آذری:  رفیق هاشم در پایان بار دیگر از اینکه با این گفتگو موافقت کردید و نظرات تان را به اشتراک گذاشتید، از شما سپاسگزاری میکنم.ـ

ع هاشمی: خواهش میکنم. من  از شما تشکر میکنم . ـ