زنان سرزمين من باعشق مي ميرند (روایت ـ آذر) محمود خلیلی

سرما تمام جانش را پرکرده بود. يک لحظه فکر کرد که با سر برود توي شيشه و همه چيز رو تمام کند. ديگر خسته شده بود. از وقتي که آمده بود تهران، اين چندمين باري بود که به دادستاني انقلاب احضارمي شد. وقتي که از زندان آزاد شده بود به خاطر شرايطي که توي شهرستان حاکم بود، مثل گاو پيشاني سفيد بود و مجبور بود گوشه خانه بشيند. چند بار دنبال کار رفته بود ولي چون تقريبا“همه مي شناختنش بهش کار نمي دادند. يک بار که مدتي توي شرکت يکي از اقوامش کار گير آورده بود دردسري براي صاحب شرکت درست کردند که عطای کار را به لقايش بخشيده بود. بيچاره را به جرم داير کردن مرکز فساد مدتي بازداشت کرده بودند و با کلي پارتي بازي و حق و حساب توانسته بود خودش را نجات بدهد.

ياد آن روزي افتاد که جلو مغازه پدرش ايستاده بود تا او برود دستشوئي و برگردد. دو سه تا از لات و لوتهائي که توي بسيج و سپاه بودند دوره اش کردند و با متلک و شتلک سر به سرش گذاشتند. يکي شان مي گفت: من اينو مي شناسم از زمان شاه بي حجاب بوده، توي ده هم که درس مي داد دختراي ده را از راه بدر مي کرد. آخه اون پدر مادر درست حسابي اي که نداره تا جلوش را بگيرن، برادراش هم ضدانقلابن.

در حالي که خون خونش را مي خورد، سعي کرد به داخل مغازه برود و آن ها را کم محلي کند. ولي اين جانورها دست بردار نبودند. جلوی درب مغازه ايستاده بودند و ليچار مي گفتند که پدر سر رسيد.

پدري که يک عمر با رنج و زحمت بچه هايش را بزرگ کرده بود و در عين بي سوادي تمام تلاشش ادامه تحصيل بچه ها بود و همراه و هم راز آن ها. با جثه کوچک و نحيفش راه را باز کرد و داخل شد. با خون سردي به گوشه مغازه رفت و چوبي را که شبها کرکره مغازه را با آن پائين مي کشيد برداشت و با فريادي به سمت آن ها حمله کرد.

تازه متوجه شده بود که پدر اراجيف آن ها را شنيده و از کوره در رفته است. با شتاب خودش را جلوي پدر رساند و با داد و فرياد که: از جان من چي مي خواهيد؟ غلط کرديد از زندان آزادم کرديد، حالا برايم دردسر درست مي کنيد مردش هستيد بياييد جلو تا چشم هاتونو از کاسه در بياروم.

با داد و بيدادي که راه افتاده بود رهگذرها و مغازه دارهاي اطراف جمع شدند و با هوکردن و فحش و فضاحت باعث فرار آن ها شدند.

اما هفته بعد که براي معرفي ماهانه به سپاه رفته بود، دوباره چشم بند بهش زدند و او را به اتاق بازجوئي بردند و يک هفته توي انفرادي نگهش داشتند بدون اين که بگويند براي چي و چرا؟

 البته خودش از مشکلاتي که براي خانواده اش فراهم کرده بودند خسته شده بود و از اين که يک هفته بود نگهش داشته بودند راضي بود. خيلي دلش مي خواست ديگه آزادش نکنند. براي همين هم تصميم داشت اگر خواستند بازجوئي بکنند طوري برخورد کند که باعث ماندنش توي زندان بشود.

بعد از يک هفته که به دفتر سپاه بردنش، کريمي فرمانده سپاه بهش گفته بود: مي تواني بروي بيرون. پدرت منتظرت است ولي يادت باشد بايد هر ۱۵ روز يک بار خودت را معرفي کني.

او هم با عصبانيت داد زده بود: من ديگه حاضر نيستم بروم بيرون و مي خواهم اينجا بمانم. اگر از در بروم بيرون، ديگر با پاي خودم اينجا نمي آيم. من حاضر نيستم هر ۱۵ روز يک بار خانواده ام را زجر بدهم. مرگ يک دفعه، شيون هم يک دفعه. وقتي منو اين جا نگهداريد، ديگر خيال خانواده ام راحت است که من اسيرم و برايشان عادي مي شود. ولي هر چند وقت يک بار که مي آيم خودم را معرفي مي کنم، تا برگردم آن ها نصفه جان شده اند.

کريمي با عصبانيت داد زد: اين ديوانه را بيرونش کنيد بعد حاليش مي کنم که چه طوري بايد بيايد و با التماس خودش را معرفي کند.

دو تا پاسدار زن به زور او را کشيدن تا دم در، وقتي که پدر را با لبخندش ديد سعي کرد خودش را محکم و سر پا نشان بدهد. خلاصه به خانه رفتند و ديگر براي معرفي نرفته بود تا به تهران آمده، به اميد کار و تلاش و زندگي دوباره در رود پر تلاطم جمعيت تهران تلاش را آغاز کرده بود.

براي مدتي خانه خواهرش اقامت کرده بود، با تمام مشقات و حرف و حديث ها، کاري پيداکرده بود توي يک توليدي پوشاک.

صاحب کار خوب و روشني داشت. خيلي دلش مي خواست به او کمک کند و از طريق همان صاحب کار بود که کاري توي مطب دکتر پيدا کرد و توانست براي خودش خانه اي اجاره کند. اما همه چيز به راحتي ای که به نظرمي رسيد نبود. خيلي زود دردسرها شروع شد.

اوائل به اسم اين که مريض دارند يا خودشان مريض هستند به مطب مي آمدند و همه چيز را زير نظر داشتند. ولي بعد از مدتي خيلي عريان و علني مي ريختند داخل مطب و با عنوان بدحجابي و بي حجابي هر چي دلشان مي خواست بارش مي کردند.

اين حکايت چندي بود شديدتر شده بود. به طوري که ديگر تا نزديکي خانه تعقيبش مي کردند. هميشه اين نگراني را داشت که نصف شبي، وقتي بريزند توي خانه و کلکش را بکنند.

يکي از روزها که تعطيل شده بود و از مطب به سمت ايستگاه اتوبوس حرکت مي کرد جواني که قبلا“ براي مداوا به مطب آمده بود، جلويش سبز شد و از نتيجه آزمايش و نظرات دکتر پرسيد.

در همين زمان تعدادي پاسدار آن ها را محاصره کردند و هرکدام شان را داخل اتومبيلي چپاندند. داخل ماشين متوجه شد اين جوانک مريض، مامور بوده و حال مي خواهند او را اذيت کنند.

پس از طي مسافتي و پرسيدن چگونگي ارتباط و تهديد به اين که با اين جوان روابط نامشروع داشتي، روشن کردند اين ها فقط بهانه است و کنجکاو اين هستند که چرا به تنهائي در تهران زندگي مي کند و با چه کساني ارتباط دارد.

 همه اين سئوال و جواب ها و تهديدها را سعي کردند تحت منکرات و بد حجابي توجيه کنند و با تذکري او را پس از چند ساعت کنار خيابان رها سازند. ولي او متوجه شده بود چند نفر در تعقيب او هستند. با دلهره و نگراني خودش را به خانه رسانده بود و مي دانست صاحب خانه در منزل نيست و اگر اين ها از ديوار وارد خانه شوند، هيچ کاري از دست او بر نمي آيد. از ترس و دلهره چراغ را روشن نکرده بود و در کنج اتاق شب را به صبح رسانده بود.

بعد از اين موضوع يک بار هم او را به همراه چند زن بيمار به عنوان بد حجاب دستگير و به پل رومي برده بودند.

 چندي بود که از دادستاني انقلاب چهار راه قصر زنگ مي زدند و او را براي روز و ساعت مشخصي احضارمي کردند و وقتي او به دادستاني مي رفت، پس از چند ساعت معطلي به او مي گفتند مي تواني بروي. از اين رو ديگر به اين موضوع تلفن هاي احضار اهميت نمي داد.

 تا چندي پيش که شخصي به نام موسوي زنگ زده و با فحاشي تهديد کرده بود: اگر در تاريخ تعيين شده به دادستاني مراجعه نکني، به محل کارت مي آييم و يکسره تو را به اوين مي بريم. از اين رو به ناچار امروز هم از کارش زده و به دادستاني آمده بود.

هر وقت به اين محل مي آمد خشم و کينه سر تا سر وجودش را همراه با ترسي ناشناخته پر مي کرد. آرزو مي کرد کاش با ديگر رفقايش اعدام شده بود. چهره کريه بازجوهائي که حالا در قالبي اداري فرو رفته بودند، باعث چندشش مي شد.

خلاصه بعد از يک ساعت و نيم، پاسداري به سراغش آمد و او را به اتاقي راهنمائي کرد. در بدو امر، کسي داخل اتاق نبود و پاسدار بلافاصله چشم بندي به او داد که به چشمانش بزند. ابتدا مخالفت کرد ولي پاسدار به او گفت: برادر موسوي شخصا“ گفته است بايد چشم بند داشته باشي.

با اکراه چشم بند را به چشمش زد و روي صندلي کنار درب نشست. چند دقيقه بعد صداي قدم هاي دو سه نفر را شنيد که وارد اتاق شدند و درب را بستند. پس از چند لحظه کسي با پرخاش گفت: مگه توآدم نيستي؟ چند بار با تو تماس گرفتيم وگفتيم خودت را به دادستاني معرفي کن؟ چرا اين کار را نکردي؟حتما“ بايد زور بالاي سرتان باشد؟

با اين که خون خونش را مي خورد، جوابي نداد.

در همين هنگام ضربه اي به سرش خورد که برق از چشمانش پريد و داد و بيداد کسي ديگر که: جنده خانم دنبال يللي تللي مي رفتي که نيامدي؟ چرا لالموني گرفتي؟ وقتي از تو سئوال ميشه بايد زبون باز کني همان طوري که توي تاکسي و اتوبوس وِروِر مي کني.

به آرامي گفت: من کار مي کنم و وقتم دست خودم نيست که هر زمان شما گفتيد بلند شوم بيايم اينجا. در ضمن من چه وِروِري کردم که خودم خبر ندارم (مي خواست آزمايش کند که در مورد چه مسئله اي مي خواهند صحبت کنند). در ضمن من هر دفعه که اينجا آمدم چند ساعت علاف شدم، بدون اين که بدانم براي چي احضارم کرده اند و کسي از من چيزي پرسيده باشد. طبيعيه که ديگر به اين تلفن ها اهميت ندهم.

ضربه اي ديگر به سرش خورد و از صندلي به زمين افتاد. با تأملي از روي زمين بلند شد. لحن صحبت ها مقداري تغيير کرد و فرمي به دستش دادند و گفتند کمي چشم بندت را بالا بزن و جواب سئوالات نوشته شده را بده.

با دلخوري کمي چشم بند را بالا زد و خواند: نام، نام خانوادگي، تاريخ تولد، تاريخ دستگيري، مدت زندان، اتهام. در زير اين سئوالات که چاپي بود با خودکار و بد خط نوشته بود چرا به تهران آمدي؟

اونوشت براي کارکردن.

شخصي که کاغذ را ازدستش گرفت باعصبانيت گفت: براي فاحشه گي، نه براي کار کردن.

او که به شدت عصباني شده بود داد زد: کسي که کار مي کند و زحمت مي کشد فاحشه است؟!!! براي چي توهين مي کني؟ شما حق نداريد توهين کنيد. در ضمن، اگر کسي فاحشه گي مي کند، نبايد ناراحت باشد چرا که زير سايه حکومت شما به اين روز افتاده است. شما بايد خجالت بکشيد که توي حکومتي که دم از عدل و عدالت مي زند، زني مجبور به فاحشه گي شود.

با لگد به صندليش زدند و يکي از آن ها با فرياد گفت: خفه شو، خيلي بلبل زبوني مي کني کاري نکن بفرستيمت اوين.

با پوزخند گفت: فکر مي کنيد اوين از اين زندگي که شما برايم درست کرده ايد بدتره؟ منو از چي مي ترسانيد؟ ديگه جان به لبم رسيده هر روز يک بازي جديد سرم در مي آوريد. من امروز صبح را هم با مصيبت مرخصي گرفتم، ساعت ۲ بايد برگردم سر کارم.

يکي از آن ها کاغذ را دوباره به دستش داد و گفت: ما تعيين مي کنيم کي بايد بروي يا نبايد بروي، تو فقط بايد به سئوالات جواب بدهي. کاغذ را نگاه کرد نوشته بود، با چه کساني از هم فکرانت روابط داري؟ آن ها را چگونه ملاقات مي کني؟ نام و آدرس آن ها را بنويس.

سئوال بعدي نوشته بود روابط خود را با عمويت بنويس و سئوال بعدي نوشته بود. يکبار خواند. باز دوباره خواند نوشته بود: با چه کساني رابطه نامشروع داري؟!!! آيا حاضر به همکاري با ارگان هاي اطلاعاتي هستيد يا نه؟

 در حالي که تمام بدنش از خشم مي لرزيد از جا بلند شد. چشم بندش را برداشت وکاغذ را به طرفشان پرتاب کرد و به طرف درب رفت که درب را باز کند. از پشت سر دستش را گرفتند و کشيدند به وسط اتاق در حالي که جيغ مي زد گفت: کثافت براي چي به من دست مي زني؟ دستت را بکش و فقط جيغ مي کشيد.

يکي از آن ها با دست جلوي دهانش را گرفت و شخصي که مسن تر بود و بعد فهميد همان شخصي است که به نام موسوي تلفني خودش را معرفي کرده بود، با خواهش و ملايمت تقاضا مي کرد، جيغ نزند و آرام باشد و در حالي که ظاهرا“ به آن دو نفر پرخاش مي کرد که اين چه رفتاري است که شما با يک زن داريد؟!!! هم چنان او را دعوت به آرامش مي کرد.

 وقتي او را رها کردند و دست از دهانش برداشتند موسوي به آن ها گفت: اتاق را ترک کنند و خودش طوري وانمود مي کرد که انگار شاهد ماجرا نبوده و با جيغ و داد او وارد اتاق شده است. بعد از چند لحظه در حالي که لبه ميز نشسته بود گفت: خواهرم چي شده که اين قدر عصباني هستي؟

او با خشم گفت: من خواهر تو نيستم، خودت بهترمي داني.

موسوي در حالي که لبخند مي زد گفت: اين احمق ها را اگر دنبال کلاه بفرستيم سر مي آورند. من تلفني از شما خواهش کردم به اينجا مراجعه کنيد (در حالي که يادش رفته بود پشت تلفن چه فحش هايي که نداده بود) حالا من سئوال دارم چرا شما به احضارهاي ما توجه نمي کرديد؟

او باز با لحني عصباني گفت: من کار مي کنم و نمي توانم چند وقت يک بار مرخصي بگيرم و به شما مراجعه کنم.

باز موسوي با ملايمت گفت: به ما ربطي ندارد که توکار مي کني يا نه!!! هر زمان که احضارت کرديم بايد بيائي و خودت را معرفي کني.

او گفت: من تصميمم را گرفته ام و اين بار آمده ام براي هميشه خودم را معرفي کنم.

تن صداي موسوي يواش يواش بالا مي رفت گفت: اين چرت و پرت ها چيه، حرف منو اگه حاليت نشده بگو تا دوباره برات تکرار کنم.

او با خنده گفت: نه، من آمده ام که زحمت تلفن کردن تان را کم کنم. آمده ام اينجا بمانم که هم شما نخواهيد تلفن بزنيد و هم از مزاحمت هاي هر روزه تان به اسم هاي مختلف نجات پيدا کنم. هر روز يک بازي سر من در مي آوريد. تمام مريض ها هم مشکل پيدا کرده اند. دکتر هم اخطار داده اگه يک بار ديگر به عنوان امر به معرف و يا هر کوفت و زهرِ مار ديگري کسي به مطب بيايد، حق کار کردن اينجا را نداري. من هم خسته شدم و ترجيح مي دهم زندان باشم.

موسوي داد زد: خيلي روت رو زياد کردي، به موقعش خدمتت مي رسيم. حالا خوب گوش کن به حرفاي من، آيا حاضري با ما همکاري کني؟ يا نه؟

خيلي محکم گفت: نه. همين که سرم توي لاک خودم است و کاري به کار کسي ندارم بزرگ ترين همکاري است: من فقط مي خواهم راحتم بگذاريد. کاري به کارم نداشته باشيد.

موسوي گفت: ارواح بابات، فکرکردي! کاري مي کنيم يا بيايي التماس کني يا اين که سرت را بذاري زمين بميري حالا هم پاشو گورت را گم کن، ولي دفعه ديگر که احضار شدي بدون تلف کردن وقت خودت را معرفي مي کني.

او با عصبانيت گفت: من نمي روم و اگر هم بروم، ديگر خودم را اينجا معرفي نمي کنم. حالا شما هر کاري دلتان مي خواهد بکنيد.

موسوي در حالي که به طرفش مي آمد گفت: يالا، پاشو گورت راگم کن پتياره خانم!!! والا مي دهم به زور بيرونت کنند.

در حالي که بلند مي شد باز تکرار کرد: اين آخرين باري است که مرا مي بينيد، من ديگر اينجا بيا نيستم.

موسوي گفت: گه زيادي مي خوري، خيلي خسته شدي برگرد ده خودتان هر غلطي مي خواهي آنجا بکن.

توي دلش خوشحال بود که آن ها را به اين روز رسانده بود که حاضرند تهران را ترک کند. درب را باز کرد و در حالي که زير لب غرغر مي کرد از اتاق خارج شد.

وقتي آمد خارج شود يادش افتاد قبض ورود و اجازه خروج را موسوي امضا نکرده است با دلخوري برگشت و تقه اي به در زد و وارد شد موسوي گفت: ها ديگه چيه؟!

گفت: اين کاغذ بايد امضا بشه تا من بتوانم بروم بيرون. و کاغذ را داد دست موسوي.

موسوي با لودگي گفت: حالا اگر امضاش نکنم؟

او خيلي خونسرد دستش را دراز کرد کاغذ را بگيرد و گفت: بده من خودم مي خواهم پاره اش کنم، من هم همين را مي خواهم. موسوي که قافيه را باخته بود با دلخوري کاغذ را مهر و امضا کرد و گفت: دوباره به هم مي رسيم.

و او در جواب گفت: زياد اميدوار نباش.

وقتي از در دادستاني خارج شد و وارد خيابان معلم شد ريه هايش را از هواي تازه اي که به صورتش مي خورد پرکرد و با خرسندي از برخوردش به طرف محل کارش حرکت کرد. اول عباس آباد منتظر تاکسي شد. پيکان شخصي اي با راننده اي مسن بوق زد. او گفت: سر فاطمي و با توقف سواري داخل آن شد. چند قدم بالاتر يکي از کساني که داخل اتاق موسوي بود با گفتن „مستقيم“ سوار ماشين شد و بغل دستش نشست و کمي بالاتر دو نفر ديگر سوار ماشين شدند. يواش دستش را گذاشت روي دستگيره اي که درب را باز مي کرد و خودش را آماده کرد اگه لازم شد از ماشين بيرون بپرد. سواري به جاي اين که مستقيم برود، پيچيد سمت اتوبان.

با دلهره و ترس به اطراف خودش نگاه مي کرد با اعتراض به راننده گفت: آقا کجا داري مي ري؟

راننده گفت: توي مسير دو سه جا تصادف شده مي خوام از اتوبان برم، زودتر مي رسيم.

 ماشين ديگر وارد اتوبان شده بود و هر لحظه به سرعتش اضافه مي شد. داد زد: نگه دار من پياده ميشم. کسي که بغل دستش نشسته بود گفت: خفه شو مگه نمي خواستي بري زندان، مي خوايم ببريمت تحويل اوين بدهيمت.

يک لحظه تمام دوران زندان و بازجوئي در برابرش ظاهر شد و با قدرت درب ماشين را باز کرد و بيرون پريد ديگه چيزي نفهميد. فقط دو روز بعد، توي بيمارستان توانست ماوقع را براي برادرش شرح دهد و در آخر به برادرش گفت: زنان سرزمين من بي عشق به دنيا مي آيند، با تلاش زندگي مي کنند و با عشق مي ميرند و در غروبي غم زده در حالي که لبخندي بر لب داشت، چشم از جهان فرو بست.

                   اسفند ۱۳۸۳- ۵ مارس ۲۰۰۵