نامه تاریخی دکتر سیمین صالحی به شهبانو فرح پهلوی: برسد به دست ملکه بی تاج، شهبانوی بی حافظه – ساکهایی که مسافری به همراه نداشتند!
خانم دیبا شما این زن را می شناسید؟
خانم دیبا شما هرگز نام اولین دختر جوانی که در زیر شکنجه در زندان „آریامهر“ شهید شد را شنیده اید؟ „فاطمه امینی“ را می گویم. ببینید روزگار چگونه با ما بی حافظگان معامله می کند، چه می کند این حکومت الهی که روی ساواک شما را هم سفید کرده! اما خانم دیبا به خدا آنقدرها هم که شما فکر می کنید سفید نکرده و بی حافظه نیستیم که از دامن پادشاهی سلطنتی به دامن پادشاهی اسلامی و دوباره به پادشاهی سلطنتی باز گردیم. نه، سرنوشت ما سزاوار مرگ در مرداب حقیر پادشاهی نیست، چه آنچه شما روا داشتید و چه آنچه اینها بر ما روا می دارند.
خانم دیبا، شما در مستند „از تهران تا قاهره“ بسیار گفتید که „برای اولین بار است چنین حرفهایی را می شنوم، برای اولین باری است چنین مصاحبه ای را میبینم و اینکه 33 سال است همواره از خود می پرسیم کجای کار را اشتباه کردیم.“ چه خواب سنگینی…به خواب 2500 ساله می ماند. تصویر این دختر را برایتان میفرستم شاید لحظه ای به یاد آوردید که چرا مردم عصیان کردند و به زعم شما کفران نعمت.
„“فاطي روح والايي داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچهها را تكتك با تمام قلبش رفيقانه ميپرستيد… فاطي ميگفت كه خودش پيش از پيوستن به مبارزة مسلحانه، از شكنجه وحشت داشته و به همه ميگفته „چيزي جلوي من نگين كه زير شكنجه طاقت نخواهم آورد“ اما حالا پر از اطلاعات بود… به فاطي گفتم بايد راه برود وگرنه خون توي رگها لخته ميشود. به كمك من از جا بلند شد. لنگلنگان و آهسته قدم برميداشت. دور دوم سرش گيج رفت. روي زمين درازش كردم يك لحظه بيهوش شد. بعد چشمهاي زيبا و پرمهرش را گشود و پرسيد: „چي شد؟“ گفتم: „بيهوش شدي.“ آهي كشيد و گفت: „اگه مرگ اينطور باشه، چه راحته!“
هنوز زخمهايش را نديده بودم. روز بعد وسايل پانسمان و مسكن و آنتيبيوتيك خواستم به سرعت همهچيز را آورند. قيچي، چاقوي تيز جراحي، داروي مسكن و… همه آن چيزهايي كه يك لحظه هم دست زنداني نميدهند. مات مانده بودم. فكر كردم پرستاري، نگهباني، كسي مراقبت خواهد كرد. اما هيچكس نبود. همهچيز را داده بودند دست من. با آن قرصها ميشد به آساني خودكشي كرد. من از زمان دستگيريام دو بار سابقة خودكشي داشتم. اما جاي اين فكرها نبود. اول بايد زخمها را پانسمان ميكردم. فاطي را چرخاندم روي شكم. وقتي باندها را از روي لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشكم زد. به زخمها نگاه ميكردم و تمام بدنم ميلرزيد. خيلي سوختگي ديده بودم؛ دختر پانزدهسالهاي كه خوسوزي كرده بود و از گردن به پايين همهجايش سوخته بود، كارگرهايي كه در كارخانه ميسوختند و به بيمارستان سينا ميآوردند، اما زخمهاي فاطي چيز ديگري بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگي درجه سه.
فاطي حال نزار مرا حس كرد، گفت: „شروع كن!“ دستهايم ميلرزيد و قلبم تير ميكشيد. نميدانم عمقِ سوختگي بود يا عمقِ قساوت كه اينچنين مرا منقلب كرده بود. باورم نميشد انساني بتواند انساني ديگر را به عمد اين چنين بيرحمانه بسوزاند؟ در تمام 9 ماهي كه زير بازجويي بودم، نعرههاي دردآلودِ بسياري را شنيده بودم، پاهاي ورمكرده و زخمي خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطي سخت بهدنيا آورده بودم، دو بار دست به خودكشي زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيي از زندگي روزمرهام شده بود، اما وضع فاطي حكايت ديگري بود؛ تك و تنها، تكيده و ضعيف… يك مشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شكنجه كرده بودند… حالا كه در برابر مقاومت فاطي شكست خورده بودند ميخواستند حالش را خوب كنند تا دوباره او را شكنجه كنند.
پوستهاي مرده را ميچيدم، انگار تارهاي قلبم را قيچي ميكردم. متشنج بودم و دستهايم ميلرزيد. ولي اشكهايم خشك شده بود. فاطي صبور بود و هيچ نميگفت. حتي تكان نميخورد. يك طرف بدنش نيمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام كردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهاي سوختة فاطي آنچنان در ذهنم نقش بسته كه بدن نيمهفلج و زخم پاهايش برايم به خاطرهاي محو و كمرنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: „با چي تو رو اين جور سوزوندن؟“ ساده و كوتاه گفت: „زير تخت آهني منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شكمم ايستاد و پشتم به آهنهاي داغ چسبيد. اين جوري سوخت. حالا ميترسم بازم شكنجهام كنن!“
من هم ميترسيدم. با اينكه از او چيزي نميپرسيدم، ولي از فحواي كلامش فهميدم كه خيلي اطلاعات دارد. ساواك هم اين را ميدانست. چند سال بود كه در مبارزه بود…
بايد كاري ميكرديم كه از حدتِ شكنجه بكاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم كه هيچچيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويي و شكنجه بيشتر ميشود و ترس كمتر. هم براي فاطي نگران بودم هم براي اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: „فاطي جان، طبق قرار سازماني ما ميتونيم بعد از 24 ساعت نشوني خانة تخليهشده رو بديم. اين كه اشكالي ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخليه كردهان.“ اما فاطي نميخواست هيچچيز به دست ساواك بيفتد. ميگفت: „درخت كهنسالي با شاخههاي زيبايي در اون خونه هست كه نميخوام به دست اينا بيفته!““ داد و بیداد – سیمین صالحی
خانم دیبا؛ کاش میهنم 33 سال پس از آن عصیان خدایی آزاد بود، تا می نوشتم : در بهار آزادی جای شهدا خالی….
دكتر سمين صالحي
فاطمه امینی در مشهد و در خانواده ای مذهبی متولد شد. وی زندگی مبارزاتی خود را از سال ۱۳۴۱ وقتی که در دانشکده ادبیات مشهد مشغول تحصیل بود آغاز کرد و در سال ۱۳۴۳ از دانشگاه فارغالتحصیل شد و به تدریس ادبیات در دبیرستانهای دخترانه مشهد مشغول گردید. در همان دانشگاه «انجمن اسلامی بانوان» را تشکیل داد و در آن با سایر دختران دانشجوی عضو انجمن، قرآن و کتب عقیدتی میخواندند. در سال ۴۹ با منصور بازرگان (که از اعضای کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق بود) ازدواج کرد و از مشهد به تهران رفت. او از سال ۱۳۴۹ بطور رسمی وارد سازمان مجاهدین خلق شد. دو سال بعد که همسرش منصور بازرگان دستگیر شد وی معلمی را رها کرد و صرفاً به مبارزه روی آورد. فاطمه امینی طی سه سال از ضربه سال ۱۳۵۰ تا بازداشتش در سال ۱۳۵۳ یکی از اصلیترین سازمان دهندگان خانوادههای مجاهدین زندانی بود. وی در تابستان ۵۳ زندگی مخفی خود را شروع کرد. او همچنین در ملاقات با زندانیان مجاهد، یک عامل مهم انتقال و رد و بدل اخبار جنبش میان داخل زندان و بیرون زندان بود. در چند مورد نیز بررسیها و شناساییهایی در مورد امکان فرار از زندان بهعمل آورد که به نتیجه نرسید. فاطمه امینی ضمن تماسهای گستردهای که با خانوادهها داشت در مدت کوتاهی توانسته بود امکانات پشت جبهه تازه و وسیعی برای سازمان فراهم سازد که تأثیر بهسزایی در تثبیت و رشد سازمان مجاهدین در شرایط بعد از ضربه شهریور ۵۴(تغییر ایدئولوژی اسلامی سازمان به مارکسیست) داشت. فاطمه یکی از معدود کسانی بود که با تغییر ایدئولوژی در برابر مارکسیست مقاومت کرد و منتقد جدی تغییر ایدئولوژی بود. فاطمه سرانجام در اسفند ۱۳۵۳ بر سر یک قرار لو رفتهای که با یکی از سمپاتهایش داشت دستگیر و روانه زندان شد.
********************************************
ساکهایی که مسافری به همراه نداشتند!
دلنوشتهای که هرگز کهنه نمیشود! دلنوشتهای از „منصوره بهکیش„
هرگاه ساکی را میبینی، نگاهت به دنبال مسافرش میگردد که شاد و خندان از سفر باز میآید و تو نیز چه خوشحالی که مسافرت به سلامت رسیده است. عزیزانی که قرار بود از زندان بیرون بیایند و ساک به دست، شاهد آزادیشان باشیم، ولی ساکهایشان را بدون آنها دیدیم، آن هم ساکهایی که معلوم نبود واقعا مال آنهاست یا دیگری! لباسهایی که حتی بوی آنها را نمیداد و نمیدانستیم مال کدام یک از زندانیان است و آیا واقعا بر تن او بوده است؟ شاید برخی از وسایل ساکها متعلق به زندانی دیگری بود که اعدام شده و قرار بود توسط زندانی ما به دست خانوادهاش برسد. هر گوشهی ساک و درزها و جیبها و لباسها را میکاویدیم، شاید نشانهای و یادداشتی در آن بیابیم. اگر دفترچهای هم بود، نوشتههای آن را پاره کرده بودند و فقط کاغذی سفید بر جای مانده بود. نه وصیتنامهای، نه دستنوشتهای، هیچ…!
آذر ۱۳۶۷، زنگها به صدا در آمد و خبر رسید که به کمیته…. و اوین بیایید، با این خیال که پس از پنج ماه بیخبری از آنها، شاید ملاقاتشان برقرار شده است، شاید میخواهند آزادشان کنند و شاید هم میخواهند جنازهشان را تحویل دهند و هزاران شاید دیگر که با خود میاندیشیدیم. شایعاتی بود که زندانیان را کشتهاند، ولی هیچ کدام را باور نمیکردیم و میگفتیم مگر میشود این همه زندانی را به یک باره بِکشند، چگونه میشود، حتما دروغ است و آنها زندهاند!
دوم، سوم، چهارم و…. آذر ماه سال ۶۷، یادآور خبرهای تلخ و گزندهای است که به سختی میتوان آن را باور کرد. چگونه توانستند آنها را که حکم زندان داشتند یا آنهایی که حکمشان به پایان رسیده بود را بکشند؟ چگونه توانستند بدون تحویل جنازهها، ساکهای زندانیان را به خانوادهها تحویل دهند؟ این همه پستی، باور کردنی نیست! هزاران ساکی که بدون صاحب آن، به دست خانوادهها رسید و پس از گذشت بیست و شش سال هنوز نمیدانیم چه بر سرشان آوردهاند و چرا؟!
مادرانی که هر روز با دیدن و نوازش ساکها و نشانهها و دنبال کردن گم شدهشان، عمرشان به سر رسید و کودکانی که فقط از پدر و مادر خاطرهای محو داشتند و عاقبت عکسی در قاب و ساکی، برخی حتی پدر خود را ندیدهاند زیرا در شکم مادر بودند. همسرانی که مسئولیتی سنگین به دوششان افتاده بود و این زخم را بایستی به تنهایی و بدون یار تحمل میکردند، خواهران و برادرانی که تنها یادی از لحظات شیرین کودکی و جوانی برایشان به یادگار مانده بود و برخی حتی عکسی با عزیزشان ندارند و پدرانی که با سکوتشان، این زخم را تحمل و برخی هم دق کردند و پدر من نیز یکی از آنها بود.
خانوادهها در آن سالها چه رنجهایی کشیدند، سالهای درد و انتظار که به تنهایی سپری شد. کسی نبود که به دیدارمان بیاید، یا با ما همدردی کند، در رسانهها از آن بگویند و در تلویزیونها راجع به آن صحبت کنند. سکوت بود و سکوت و همه از نزدیک شدن به ما وحشت داشتند و هنوز هم برخی دارند و فقط خانوادهها بودیم که به همدیگر دلداری میدادیم!
در شرایطی که حتی نمیدانستیم عزیزمان در کدام گوشهای از این شهر یا بیابان با تحقیر دفن شده است، گفتند آنها را در کانالهایی در خاوران چال کردهاند و برخی از خانوادهها جنازههایی را با لباس در آنجا دیده و عکس گرفته بودند، قطعا گورهای بینام و نشان دیگری هم در تهران و شهرستانها هست که بعدها شناسایی خواهد شد.
آخرین نشانههای مسافران ما در خاوران بود و خانوادههایی که پیشتر به این بلا دچار شده بودند. آنجا را یافتیم و در بدترین شرایط هم آنجا را تنها نگذاشتیم. تهدیدمان کردند، کتکمان زدند، بازداشتمان کردند، گلهایمان را که با هزاران عشق برده بودیم زیر پا له کردند، هر بلایی دلشان خواست سرمان آوردند تا ما را از رفتن بازدارند، ولی نتوانستند و میدانند که این کمترین حق ماست و خواهیم رفت و امیدواریم روزی را شاهد باشیم که….
این ذرهذره
گرمی خاموشوار ما
یک روز بیگمان
سر میزند ز جایی و
خورشید میشود!
درود بیپایان به همهی
رهروان راه آزادی و عدالت و برابری!
منصوره بهکیش
چهارم آذرماه ۱۳۹۴
منصوره بهکیش که به „مادر بهکیش“ مشهور است، شش عضو خانوادهی او در جریان پروژهی کشتار زندانیان سیاسی توسط جنایتکاران جمهوری اسلامی به دستور خمینی جلاد در دههی شصت اعدام شدند:
محمد بهکیش زهرا بهکیش سیامک اسدیان (داماد خانواده) محسن بهکیش محمود بهکیش وعلی بهکیش که از تیر ۱۳۶۰ تا شهریور ۱۳۶۷ اعدام شدند.
خاوران هنوز سرخ است و تا زمانی که
سردمداران پلید جمهوری اسلامی
دادگاهی نشوند زنده خواهد بود….!
نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم!