خلاف تشکیلاتی، عباس هاشمی

بانوی سرخ
بانوی سرخ

آنچه را که می خوانید، بازگویی قصه گونه خاطره ای است از یک چریک فدائی. در بهمن سال 1356 که پایگاه اصلی چریکها در تهران ضربه خورد، با آتش مسلسل او بود که رفقا جعفر پنجه شاهی(1)، رضا غبرائی(2) و دو رفیق دیگر موفق به فرار می شوند. همانجا فردوس ابراهیمیان زخمی شد و سپس شهید. با اسکندر(3) و حمید یوزی(4) هم در عملیات مختلفی شرکت کرده بود و من در گفتگوهایش با „خشایار“(5) فهمیدم که مسئول نشریه داخلی سازمان هم بود. پس از قیام، او اولین مسئول نظامی „ستاد“ بود. گمانم عضو تحریریه نشریه هم بود، اما این یکی را مطمئن نیستم.ـ

نمیدانم چرا، به هر دلیل هم خلاف تشکیلاتی اش را برایم گفت و هم داستانی را که باعث این خلاف شده بود:ـ

* * *

درست یادم نیست سال 52 بود یا پیش تر. با یکی از رفقائی که در زندان همبند بودیم، در محل کارش ـ سعدی ـ قرار داشتم. قدم زنان به سمت دانشگاه میرفتیم تا همان حوالی، در کافه دنجی لب تر کنیم. بمیدان فردوسی که رسیدیم چشم هردویمان به زنِ سرخ پوشی افتاد که زیر درختی ایستاده بود. من مکثی نکردم. به حسب عادت سرم را پائین انداختم و مسیر را ادامه دادم.ـ

ـ میدونی این بدبخت چند وقته اینجا منتظره؟!ـ

یکه خوردم!ـ

ـ یکی از بچه های شرکت ما که همینجاها میشینه میگفت:ـ

„این همون روزایِ اول دوستی اش با مردی، واسه فردای اونروز ساعت 5 ـ اگر اشتباه نکنم، زیر همین درخت ـ قرار میذاره و میگه من فردا با لباس سرخ میام. فردا با لباس سرخ میاد، مَردِ ولی نمیاد! فردا و پس فردا و … تا حالا! هنوزم منتظره!“ـ

همچون گل آفتابگردان، چرخیدم! مبهوت، شاید هم مسحور! نمیدانم!ـ

مهدی، چند سالی از من بزرگتر بود و بنا به سنت میزبان! غذا معلوم بود، کباب. عرق را هم، نیم بطر سلطانیه سفارش داد!ـ

ـ میدونم دوست داری!ـ

ـ یه بطر بگیم بهتر نیست!؟

با سر و چشم همدلی کردم.ـ

شاید اگر داستان آن زن سرخ پوش نبود، چنین جسارتی بخرج نمیدادم و سنت را پاس میداشتم.ـ

گیلاس سوم را به سلامتی سوسیالیزم خوردیم. یواشکی! کله مان گرم شده بود. با مقدمه چینی ناشیانه ای حالی ام کرد „جزوه“ دارد. کیِف، پاک از سرم پرید. خودم پیک سازمان بودم و برای شناسائی بیشتر، سراغش رفته بودم. پس در میگساری زیاده روی کردم تا از خود چهره ای بی علاقه به سیاست نشان دهم و اندکی پرت! دیگر هم سراغ مهدی که رفیقی صمیمی بود و مهربان نرفتم. تا انقلاب!ـ

برای دیدن او اما، هر وقت که میشد از آنجا میگذشتم. دزدانه نگاهش میکردم. گاهی هم دوبار. در رفت و بازگشت. استواری و وفای این زن گوئی مرا سحر کرده بود!ـ

رفته رفته امکان دیدنش را کمتر میافتم. اما هر بار که میرفتم همانجا بود. تنها دقایقی را به ساندویچیِ گوشه میدان میرفت. از آنجا هم چشمش به محل قرار بود.ـ

مخفی که شدم، دو سالی از دیدارش محروم ماندم. در „آئین نامه چریکی حرکت در شهر“ چندین میدان و خیابان، بخاطر حضورِ مدامِ گشتی ها و ماموران ساواک، „ممنوع العبور“ اعلام شده بود. میدان فردوسی از اهّم این نقاط بود.ـ

با ضربات 55 شیرازه سازمان از هم پاشید و از پس آن بحران آمد. انتشار جزوه „بیگوند“ از سوی منشعبین(6) و قطع ارتباط دو رفیق ـ دختر و پسری که به هم دلبسته بودند(7) ـ با سازمان، از نشانه های بارز این بحران بود. بجز چند ماه آماده باش دائم، انضباط رو به سستی گذاشت و کم کم تمایلات فردی امکان بروز یافت. در من هم که عضو منضبطی بودم، شوقِ دیدار آن زنِ سرخ پوش، باز زنده شد. مدتی با خود کلنجار رفتم. دیری نپائید. انشعاب و تلاطم سر رسید [و گوئی بحران که بالا میگیرد، قُبحِ خلاف پایین می آید!]. آنزمان انشعاب در سازمان فاجعه بود و از آن جز پشت کردن به اهداف و تعهدات، چیزِ چندان بیشتری نمی فهمیدیم. استواری و تعهد محک می خورد. هر کس متناسب و در فراخورش به گردآوری قوا می رفت تا نااستواری و بدعهدی یارانِ نیمه راه را بر ملا کند، شاید هم تحکیم استواری خود!؟

نیمه های سال 56 بود. در پایگاه فرح آبادِ ژاله زندگی میکردم. با صبا بیژن زاده و حسین چوخاچی و فردوس ابراهیمیان. همانجا که دراسفند ماه رفیق فردوس شهید شد. برای خرید چرم و مقداری وسائل سراجی باید به بازار میرفتم. [از تو چه پنهان، „جلد“ و „کمر“های خوبی میدوختم. ظریف و با ابتکاری کوچک، تحولی بزرگ در „استتار“ سلاح بوجود آورده بودم: بند پشت جلد را برخلافِ معمول که موازی کمربند می دوزند، کمی اریب می دوختم و این باعث می شد که „قبضه“ جلوتر بایستد و از بغل بیرون نزند. اولین جلدی را که دوختم به صبا دادم و همین کار به دریافت „سفارش“ از پایگاه های دیگر منجر شد.

(می بینی، مجرمین از هر جنس، برای کاهش عذاب روحی، کردار نیکشان را مرور میکنند!)]. مسیر را طوری انتخاب کردم که از میدان فردوسی بگذرم! اما در „پیت دو صفر“، که مسیر رفت و آمدمان را می نوشتیم و میگذاشتیم، میدان فردوسی را ننوشتم! بیهوده بود! چون یادداشت ها تنها زمانی باز میشد که رفیق ضربه خورده باشد ویا به هر دلیل در ساعت مقرر به پایگاه برنگشته باشد. در آنصورت هم که „گناه“ اصلی به گردن ساواک بود و خلاف گم میشد!ـ

به میدان فردوسی که رسیدم، زن سرخ پوش را ندیدم. به دکان ساندویچی رفتم. آنجا بود. دود غلیظی همچون مه فضا را پوشانده بود. مغازه خلوت بود. من بودم و او. دلم شور میزد. هیچ توجیهی نداشتم. اولین بار بود چشم در چشم میشدیم! نگاه اش سرد و خشک بود، به خشونت میزد. احساس گناه یا دلهره نمیدانم، هر چه بود راه گریزی نبود! همچون شبِ جنگل بود و گوزن و نورافکن! در مه ی غلیظ!ـ

بانوی سرخ

بانوی سرخ

ـ آنوقت ها آمدنت را می فهمیدم، حالا، مسلح! در حریم کار یک علنی!؟…افسوس تو هم به همه ی حقیقتِ وجودِ من پی نبرده ای! تنها توجیهم را شنیده ای: چشم انتظار معشوق!!ـ

چشم از چشمم بر نمیداشت. مدام به سیگارش پک میزد و چهره اش در غبار و دود محو میشد!ـ

ـ عشق گرچه مُسری و پایداری متقاعد کننده است؛ معشوقِ من اما به خیلِ عاشقان نیاز دارد تا بدوش برندش خرام خرام! تن پوشم نشان اوست. عنقریب چنان باریک میشوم که بیرقی سرخ بر تنم به اهتزاز در آید! آنگاه بر سر و دست خیل عاشقان، من و معشوق، سبکبال در کوچه های شهر میگردیم! بگذار در گوشه این میدان، ایستاده بمیرم!ـ

زیر درخت ایستاده بود و من محو تماشای او!ـ

نیمی از پول „توجیبی“ ام را به کافه چی دادم وبا انگشتِ اشاره زنِ سرخ پوش را نشان دادم و گفتم چندبار مهمان من! دستم به دستگیرۀ در بود وچشمم به لبخندِ کافه چی. ازکافه بیرون زدم.ـ

ـ“آماده“ و چارچشمی، چارسویِ میدان را می پائیدم. در دام بودم و محال بود بدام بیافتم. دلم اما شور می زد! انگار از مرگی خبر میداد! جملاتِ „آئین نامه چریکی حرکت در شهر“ در پیشِ چشمم و در توی سرم گشت میزد و چون پیکان

بر قلبم می نشست:ـ

«ضروریات زندگی جمعی و مبارزه چریکی، حکم میکند که مقررات امنیتی را همچون مردمک چشم حفظ کنیم…نباید فراموش کنیم که یک سهل انگاری کوچک و یا عدم رعایت قوانین چریکی میتواند به فاجعه ای بزرگ منجر گردد.»ـ

در وجودم چیزی شعله میکشید و شور و آشوب را در خود میسوزاند و انگار از درون خالی ام میکرد.

از کوچه پس کوچه ها به سمت „توپخانه“ سرازیر شدم. تا بازار رفتم.

به پایگاه که برگشتم، هنوز ساعتی به وقت ورودم مانده بود. ساعتِ „ورود“م را در برنامه وارد کردم و ساعت خالی را با „چرمدوزی“ پر کردم. حال آنکه بیش از هر چیز می خواستم به جنازه سوخته ای که از میدان فردوسی بر دوش کشیده بودم، بیاندیشم!ـ

ـ“سفره کار“م را پهن کردم، وسائل دوختن و چرم را روی آن گذاشتم. نمی دوختم، قصابی میکردم.

از دروغم شرم داشتم. آزارم میداد. درمانده. کلاف سر در گم!ـ

رفیق مریم(8) وارد اتاق شد و جلویِ برنامه روزانه که به دیوار آویخته شده بود، ایستاد و با صدای بلند، برنامه ساعت به ساعت روز را اعلام کرد. با نیم نگاهی، خجالتش را دیدم. او اما به من نگاه نمی کرد! در برنامه نویسی شب قبل، به خاطر „فراموشی“ تنبیه شده بود و امروز بایست ساعت به ساعت برنامه را با صدای بلند اعلام کند. برنامه با „ورزش صبحگاهی“ شروع و با „برنامه نویسی و جلسه انتقادی“ تمام می شد. بیاد جلسه انتقادی ای افتادم که یکی از رفقا به خاطر خواندنِ کتاب „مسائل زیباشناسی نوین“ مرا تلویحا „روشنفکر“ خوانده بود. یکباره تنگ نظری هائی که اینجا و آنجا از رفقا دیده بودم، برایم چنان بزرگ شد که احساس کردم بین من و رفقا „درّه ای فاصله“ است. درّه ای که انگار می بایست جنازه سوخته را در آن دفن کنم!؟

ـ(آدمیان در هنگامۀ مشکل یا در بن بست، پیدا یا پنهان، از نیروئی اهورائی مدد می جویند. اما این همیشه اهریمن است که به یاری می شتابد!)ـ

* *  *

چند لحظه ای ساکت ماند و ادامه داد:ـ

حالا که روبروی هم نشسته ایم، چند سالی از این ماجرا گذشته است. کسی به اندازۀ خود آدم از دلائل واقعی و سهم اش در خلافکاری ها خبر ندارد. بگمانم خلافکاری و پناهجوئی در پس و پشت دیگران، از بی اعتنائی به ضرورت ها و تن سپاری به افکار عمومی ریشه میگیرند. من گرچه تاکنون این واقعه را به رفقا نگفته ام، اما همواره آنرا خلاف تشکیلاتی دانسته و آنرا در پس پشتِ این و آن پنهان نکرده ام.ـ

رفیقی که میگفت:ـ

ـ«زیباشناسی به چه درد ما می خورد!؟» کسی بود که پس از ضربات، مسئولیتِ کلِ سازمان بدوش او افتاده بود. او در بهمن ماه 55 در یکی از عملیات حساب شدۀ ساواک، سیانورش خنثی شد و زنده بدام افتاد. ساواک موقعیت او را می دانست. به زیر چه شکنجه ها که نکشیدندش! اما تنها حرفی که هربار پس از بهوش آمدن میگفت:ـ

ـ«من چریک فدائی خلقم، همه چیز را می دانم، اما کلامی به شما نمی گویم.» تکه تکه ناخن هایش را کشیدند. باز پاسخ همان بود! مقاومت رفیق چنان زیبا بود که پزشک ساواک را سخت مسحور خود کرد. همو بود که خبر را به بیرون درز داد. [راستی این هم نوعی خلاف نیست!؟]

کم لطفی چنین قهرمان هائی به „زیباشناسی“ آدم را بیشتر بیاد تودۀ درگیر انقلاب می اندازد که بر حسب شرایط ضد زیبائی ست و از آن نفرت دارد. اما آنچه خود می کند و می آفریند، زیباترینِ زیبائی هاست. کسی که این ها را ببیند، برایش تحمل کم لطفی ها آسان تر است.ـ

اما راستش من رفقا را پیش خودم تفکیک میکردم. این تفکیک ظاهرا پایه ای احساسی داشت، ولی تفکیکی بود که حتی قهرمانی ها و شهادت یک دسته و برخی کردار ناپسند دستۀ دیگر، آنرا بهم نمی ریخت. بهمین جهت هنوز هم در آرشیو روح و ذهن من، شهدا دو دسته اند. مثل زنده ها. دسته ای روح بزرگ و „عارفانه“ دارند و دسته ای روح خشک و زمخت. از نظر من هیچ یک از این دو دسته وظایفش را بهتر یا بدتر از دیگری انجام نمیداد. اما فرق در این بود که یک دسته خودش تنها به وظایف و کار روزمره قانع نمی کرد و بر آن „متّه“ نمیگذاشت. دنیای این دسته همواره دوست داشتنی ترو رنگ و بویش برایم دلپذیرتر بوده است. گرچه دستۀ دیگر حکم „پسران“ را برای „پدر و کل خانواده“ دارند!ـ

* *  *

سالهاست از رفیقی که مرتکب این خلاف تشکیلاتی شد، خبری ندارم. تنها می دانم تا سال 61 زنده بود. پس از آن تنها چند خبر ناموثق و پراکنده و دیگر هیچ. «هر کجا هست خدایا بسلامت دارش».ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ1ـ جعفر پنجه شاهی عضو اقلیتِ سچفخا از „گرایش سوسیالیزم انقلابی“. او در سال 1361 به شهادت رسید.

ـ2ـ رضا غبرائی عضو کمیته مرکزی و سردبیر نشریه „کار“ اکثریت بود. که پس از تحویل اش به لاجوردی در سال 1364 اعدام شد.

ـ3ـ سیامک اسدیان، عضو کمیته مرکزی اقلیتِ سچفخا. در مهر ماه 1360 شهید شد.

ـ4ـ قاسم سیادتی. در جریان سلسله حمله های حساب شده ساواک در درگیری خیابان زیبا با سلاح یوزی یک ساواکی موفق به فرار می شود. او در حین اجرای عملیات تسخیر رادیو ایران در روز بهمن ماه 1357 به شهادت رسید.

ـ5ـ خشایار، اسم مستعار جعفر پنجه شاهی بود.

ـ6ـ تورج حیدری بیگوند نویسنده جزوه ای در رد مشی مسلحانه بود که منشعبین سازمان از آن پیروی می کردند. بیگوند در سال 1354 به شهادت رسیده بود.

ـ7ـ رفيق ادنا ثابت و رفیق سلیم [تکمیل از سوی خوانندگان وبلاگ گفتگوهای زندان: غلامحسین سلیم آرانی] ـ

ـ8ـ فردوس ابراهیمیان

3 Antworten

  1. Sara sagt:

    7. Edna Sabet , Gholamhossein Salim Arani