برگی از دفتر ایام (چهل)- میدان شوش ، خیابان شهرزاد، بنگاه درخشنده، اکبر معصوم بیگی – بخش یکم تا چهارم

اکبر معصوم بیگی
اکبر معصوم بیگی
سال از نیمه گذشته بودکه در پاییز 1355 سرانجام از زندان آزاد شدم. دو روز پیش از آزادی نهایی روزی مرا از بند یک صدا زدند، لباس پوشیدم، با بچه ها،که حالا شمارشان حسابی بالا بود، و یکی دو نفراز زندانی های عادی، خداحافظی مختصری کردم و رفتم. در دفتر زندان آدم شیک وپیکِ خوش پوش و سرْ طاسی با هیکل پت و پَهن، همین که چشمش به من افتاد برخاست و دستش را پیش آورد که: „آقای … ؟“. گفتم: „بله، شما؟“ و خودش را معرفی کرد. از معاونان ساواک شیراز بود. به پاسبان دم در اشاره ای کرد یعنی که برو چای بیاور و طرف شصت تیری دوید به آبدارخانه ی نزدیک دفتر رئیس زندان. خودِ قهرمانی- رئیس زندان- در اتاق نبود، شاید به مصلحتْ دیدِ همین آدم خودش را در جایی سرگرم کرده بود. این مهمان ناخوانده که حضورش حتی امیران شهربانی را معذب می کرد بی معطلی پی جویی های اش راشروع کرد: „وقتی بیرون بروید می خواهید چه کنید، آیا هنوز به مبارزه ی مسلحانه اعتقاد دارید، نظرتان درباره چریک های فدایی چیست، آیا نمی خواهید تشکیل خانواده دهید، آیا فکرنمی کنید در به دری و زندان و رنج وشکنج کافی باشد؟“ و سرانجام این که: „ببخشید که آن روز جلوِ روی مادرتان به شما دستبند زدیم، باورکنید ما چاره ای نداریم، ماموریم و معذور و شما باید بزرگواری کنید و به دل نگیرید و یکی دو مثال مزخرف درباره ی وظیفه شناسی نزد چریک ها و سیاسی ها و در مَنْقِبَت وظیفه شناسی و وطن پرستی زد که هرچه جلو تر رفت خراب ترش کرد و من که خیلی بی اعتنا به اش نگاه می کردم به کمک خطوط چهره درهم و تنگ کردن چشم ها رفته رفته به اش حالی کردم که خیلی دارد پرت می افتد و آخر سر طوری با تعجب به اش نگاه کردم که انگار: „لابد مرا این جا نکشانده اید که درس وظیفه شناسی و مامور و معذور به ام یاد بدهید“ که گوشی دستش آمد و گفت:“خوش بختانه کارشما درست شده و همین روز ها مرخص می شوید“. و من از این قطعِ ناگهانیِ درازنفسیِ بی پایان نفسی به راحتی کشیدم، و بعد طرف بلند شد و باز دستش را پیش آورد و دست محکمی داد و به افسر نگهبان اشاره کرد که می توانید ایشان را به بند بفرستید.
دو روز بعد، طرف های ظهر، باز صدایم زدند و این بار گفتند: „برای آزادی „. با بچه ها، خاصه بچه های قدیمی، حسن سعادتی و حسین خوشنویس، و بچه های بندرعباس، ماشالله حلمی پور و صالح سنگبر، خداحافظی چربی کردم، بچه ها محض احتیاط مبلغ در خور توجهی پول به ام دادند و با چشمان نمناک از در بندِ یک بیرون آمدم. پس از طی مراحل مرسوم در دفتر زندان، سوار ماشین ساواک ام کردند (و این بار باز با دستبند) و راهی ساواک شیراز شدیم. وسط راه پاسبان های داخل ماشین سر چهار راهی نگه داشتند و بنای لاس زدن و متلک گفتن به جوان شوخ و شنگ آرایش کرده ی بند انداخته ی همجنس گرایی را گذاشتند که پیدا بود پاسبان ها را می شناسد و به آن ها آدامس تعارف کرد .یکی دو باری هم با کنجکاوی سرک کشید که ببیند این دستنبد به دست کیست. برای من که در آن چند سال با محیط های کاملا آشنا و مانوس خوکرده بودم همه چیز شکل شهر فرنگ داشت. تا این زمان پسری را ندیده بودم که ابروهایش را بند بیندازد.
به ساواک که رسیدیم پاسبان ها با عجله تحویلم دادند و چون وقت ناهاری داشت می گذشت زود فلنگ را بستند. کسی آمد جلو که: „ناهار خورده ای“؟ گفتم: „نه، اشتها هم ندارم“. گفت :“خدا را شکر چون ماهم چیزی نداریم به ات بدهیم !“ و رفت. یک ساعتی که گذشت به سربازی که ازراهرو تاریک و کثیف می گذشت با توپ و تشر گفتم: „برو به این ها بگو یا مرا آزاد کنند یا بفرستند به بند، به زندان، گرفتی؟ این مسخره بازی چیست که در آورده اند؟“. سرباز رفت و یک ربع ساعت بعد آدم سرْ طاسِ متوسط قامتی آمد که از روی نشانه هایی که بچه ها داده بودند فهمیدم که طرف „آرمان“، سربازجوی معروف ساواک شیراز، است. او را پیش از این هم یک بار دیگر دیده بودم و نشانه هایش را به بچه ها داده بودم. پرسید: „از کی تا حالا این جا نشسته ای“؟ با تلخی و اخم و تَخم گفتم: „دو ساعتی می شود، چه طور مگر؟“ جوابی نداد و به مامور دم در گفت: „آقا آزاد است“. بعد ابرو ها را بالا برد و با اخم رو به من گفت: „بفرمایید“. از جا برخاستم و دستی به نشانه ی تشکر تکان دادم و راهرو را که غرق کثافت بود طی کردم و از در بیرون آمدم. حالا من بودم و شهر، شهر شیراز که جز یک روز هرگز گذارم به آن نیفتاده بود. نیم ساعتی بی هدف چند خیابانی را گز کردم. محض احتیاط گاه برمی گشتم تا ببینم آیا تعقیب ام می کنند. نه، خبری نبود. واقعا آزاد بودم. عجیب بود. تا دیروز تصور می کردم وقتی آزاد شوم از شوق پر می کشم، ولی حالا احساسی جز خلاء نداشتم. انگار در فضا معلق ام و اختیار دست خودم نیست. یک جور تهی شدگی و دلتنگی، بی پناهی وبیهودگی بیخ خِرم را گرفت. هی با خودم می گفتم الان بچه ها دارند چه می کنند، چه می خورند، تو هواخوری هستند یا تو سالن، یا نه، اصلا تواتاق اند، دارند حرف می زنند؟ درباره ی چی؟ کتاب می خوانند … خب روزنامه که نمی خوانند مسلما، چون هنوز زوداست، چون هنوز دستشان نرسیده، یک ساعتی مانده به موعد پخش روزنامه. تاملات پیاده روانه چندان نپایید، چون دَمپایی های پلاستیکی سیاه بدترکیبِ لکنته دیگر کشش رفتن نداشتند و هر پنج قدم از پایم در می آمدند. باید فکری می کردم . مثلا چه فکری، جز این که به اولین کفش فروشی که رسیدم معطلش نکنم .از رهگذری پرسیدم: „ببخشید این طرف ها کفش ملی کجاست ؟“ رهگذر با تعجب نگاهم کرد و گفت :“عامو! چش داری نمی بینی او طرف خیابون کفش ملیه ؟“ راست می گفت. چشم داشتم و نمی دیدم . رفتم و چپیدم توی مغازه ی کفش ملی . همین طور کَتره ای، از زور کم رویی، اشاره ای به یک جفت کردم و گفتم :“اینا ها، اینا را بدهید“.فروشنده گفت :“نمره پات چنده ؟“ باتعجب نگاهش را دوخت به دمپایی های سیاهم. گفتم :“راستش یادم رفته „.بعد چند تایی کفش آوردو امتحان کردم و هر بار با تعجب و اشمئزاز بیشتر زیر چشمی دمپایی هایم را وارسی کرد. از سرِکم رویی و نگاه های تعجب آمیز فروشنده و شاگردش، مبادا که بی جهت مزاحم شده باشم، یکی را انتخاب کردم و گفتم: „به گمانم همین اندازه است“. گفت: „خب یکی دوقدم دیگه راه برو، یه وقت تنگ یا گشاد نباشه ها“. گفتم: „خوبه ، خوبه“. کفش ها را همان جا پوشیدم و دمپایی های زندان را در جعبه ی کفش نو گذاشتم و بیرون که آمد جعبه را یواش لغزاندم کنار درخت نزدیک مغازه و: „خداحافظ زندان !“
خُب جایی را نمی شناسم . همین که می توانم شلنگ آنداز آزادانه راه بروم و مجبور نباشم یک تکه جا را مکرر در مکرر دور بزنم، خودش خیلی است. باید به جای شلوغ تری برسم.
به ته خیابان که رسیدم … بله خودش است. ناگهان از میدانگاه بزرگ و پهناوری سر درآوردم که مملواز آدم و دستفروش و بساطی و زن و مرد و کودک و پیر بود. حیران ایستادم به نگاه کردن این انبوه انسانی و بی اختیارلبخندی درکُنج لبم نشست: „بیرون“ همین است، بیرون یعنی مردم، یعنی شلوغی، غلغله ی خلق، از هردست و طبقه و قشری، با هر لباس و رنگ و شمایلی، جوان و پیر، خندان و گریان، مودب و فحاش، آرام و نعره کش، با بساط محقری از انواع خرت و پرت.همه یا در حال چانه زدن با مشتری یا منتظر مشتری. ودر این هیروویرونگ ونگ بچه ی پنچ ساله ای که گُم شده بود و بی وقفه ونگ می زد و احدی به دادش نمی رسید، اما برای من هرصوتش دلنوازتر از خوش نغمه ترین موسیقی ها بود. یاد میدان گمرک تهران و دستفروش های آن افتادم. سگ صاحبش را نمی شناخت، از هر سو نعره و غریو وغرنگ „حراج کردم ، آتیش به مالم زدم، آی حراج“ بلند بود. در گوشه ای از میدانگاه که من ایستاده بودم ناگهان حلقه ای از آدم ها شکافت و یکی پاگذاشت به دو. هنوز چندقدمی ندویده بودکه یکی قلدرتر از خودش دوید و از پشت پسِ کله اش را گرفت و به زمین میخکوبش کرد. حلقه به هم خورد اما دوباره دور این دو جمع شد. آن که قلدر تر بود غضب کرده وآماده ی زدن پرسید: „من فحش به تو دادم؟ دِ یاالله بگو من به تو فحش دادم ؟“. آن که یقه اش گیر بود ترس خورده و و رنگ باخته زیر لب زمزمه کرد:“نه…“و کوشید گریبانش را از چنگ او برهاند اما نتوانست. قلدره دو سیلی محکم خواباند توی گوشش و بعد با ظرافت و خیلی حرفه ای برش گرداند و یک تیپای جانانه نثار ماتحت اش کرد و طرف افتاد زمین و فرزی بلند شد و پا گذاشت به دو. همه چیز در یکی دو ثانیه گذشت. بچه ی گُم شده که حیران از این منظره ازجیغ زدن بازمانده بود گویی یادش افتاد که گُم شده و دوباره فغان اش به هوا رفت. از رهگذری پرسیدم: „آقا می خواهم بروم تهران، گاراژ اتوبوس های مسافربری کجاست؟“ رهگذر با رسم شکل و کمک گرفتن از همه ی اجزای بدن جهت را خوب نشانم داد و شیر فهمم کرد که اگر مسیر را گُم نکنم دو خیابان آن طرف تر به گاراژ اتوبوس های مسافر بری می رسم .جای بی دقتی نبود. برای رسیدن به تهران بی تاب بودم . در شیراز هیچ کس را نمی شناختم جز این که وقتی از بند چهار ظاهرا قرار بودآزاد شوم دوستم فرج(سرکوهی) که شیرازی بود نشانی خانه ی پدریش را داده بود و گفته بود مطمئن باش مادرو پدرم پذیرایت خواهند بود و مادر آدم با دست و پایی است که اگر احیانا در جایی درماندی از مخمصه درت می آورد. با خودم گفتم: „اول بلیت تهران را بگیرم، بعد می روم طرف خانه ی فرج این ها.“ و رفتم به طرف خیابانی که رهگذر نشان داده بود.همین که طبق عادت همیشگی ام تندتند به طرف مسیری که رهگذر نشان داده بود می رفتم حس کردم کفش هایم پشت پا و سرپنجه ها را می زند. اول اهمیتی ندادم و همچنان رفتم . بعد فکر کردم پا ها را در درون کفش جمع کنم. تسکین موقت بدی نبود، اما چاره ی کارنبود.
گاراژ خلوت بوداما به هر باجه ای که رفتم لا کردارهمه گفتند برای شب بلیت ندارند: „تمام شده عامو، دیر اومدی خُو“. از شدت نومیدی خون به سرم دوید. کارد به ام می زدند خونم درنمی آمد. هرچه فحش و بد بی راه در چنته داشتم نثار بی پدر-مادرهای ساواک کردم که الکی دو-سه ساعت بی خود معطلم کرده بودند .سرانجام فرشته ی نجات در قالب اتوبوسرانی «گیتی نورد» جلوه کرد: „برای تهران بلیت داشتند“.جَلدی بلیت را خریدم و تپاندم تو جیبم .بعد به اولین تاکسی که رسیدم نشانی خانه ی فرج را در „گودعربان“ به راننده دادم و ده دقیقه ی بعد در کوچه ی فرج این ها بودم. موقع پیاده شدن از تاکسی به شکرانه ی گیرآوردن بلیت، بقیه ی پول تاکسی را با بلندنظری به راننده بخشیدم: „بقیه اش مال خودت !“ و از فرط غرور گردنی گرفتم.با خودم گفتم :“این طور وقت ها باید سخاوتمندبود“.حس کردم کفش پشتِ پاشنه ام را می زند، بدجوری هم می زند . اهمیت ندادم و چند قدم بعد به پلاک شماره ی …
زنگ در خانه را زدم. جوابی نیامد. باز زنگ زدم.یکی-دو دقیقه ی بعدصدای خرت خرت کشیده شدنِ کفش هایی بر روی زمین به گوشم رسید: „پس خانه هستند، جای نگرانی نیست“. درباز شد و جوانک خوش بروروی خوش پوشی در آستانه ی در ظاهرشد:“گفتم:“ سلام. مادرت خانه هست؟“با نگاهی مشکوک گفت:“آره „. گفتم:“ برو به اشان بگومن دوست فرج ام، از زندان آمدم“. برقی درچشمان جوانک درخشید و با همه ی قوا فریاد زد :“ننه بیا یکی از دوستای فرج ازعادل آباد اومده!“ بعد به نشانه ی تعارف خودش را کنارکشید و با دست اشاره کرد، یعنی که بفرمایید تو. اما من، یا از کم رویی یا از روی ادب تا آمدن مادر فرج همان جا ایستاده ماندم . چند لحظه بعد زن بلند قامت باریک میانی با شتاب آمد دم در و با لهجه شیرازی مرا دعوت کرد که داخل شوم. سلام و احوال پرسی ای کردم و وارد خانه شدم.
خانه ی حیاط داری بودکه مرا به اتاقی درمیانه ی حیاط هدایت کردند. وارد اتاق که شدم پیرمرد تکیده ی پیژامه پوشی سیگاربه دست از جا برخاست و مادر فرج گفت :“دوست فرج است .از عادل آباد مرخص شده …“پیرمرد که بعد دانستم پدرفرج است با من دست داد و بغلم کرد و چند بار صورتم را بوسید و گفت :“دوست فرج برای من خودِفرج است، برای من عزیز است …“که مادر فرج با تحکم گفت:“حالا بگذار بنشیند . نمی بینی خسته است“ که پیرمرد دستم را گرفت که:“ بیا همین جا بنشین کنار خودم „. نشستیم و مادر فرج رفت چای بیاورد و جوانکی که در را به رویم باز کرده بود ساکت در گوشه ای چهارزانونشست و منتظر ماند.مادر فرج با سینی چای برگشت و من بسته ی سیگار“زر“ی در آوردم وبه پیرمرد تعارف کردم و او تشکر کرد اما چون تازه سیگارش تمام شده بود سیگاری برنداشت.بعد پرسید:“خب، اززندان بگو، خیلی گرسنگی تان می دهند؟ خیلی اذیت تان می کنند؟“ گفتم: „وضع خوراک و غذای مان بد نیست. از سربند شورش اذیت شدیم ولی الان وضع آن قدر ها هم بدنیست.“ بعد درباره ی بیماری کلیه ی فرج، به بیمارستان „بیرون“ بردن فرج و این که در بیمارستان چه قدر به اش خوش گذشته است و این که از بیمارستان چه تعریف ها کرده برای ما، حرف زدم و سایه لبخند محوی از چهره ی پیرمرد گذشت و در حین شنیدن قصه های من پیوسته با دست های استخوانی اش، که من هردم احتمال شکستن اش را می دادم از بس ترد و شکننده می نمود، بر زانوی خود می کوفت و می گفت :“فرج َمرد است، خیلی َمرد است“و از من پرسید:“در این چندسال خیلی اذیت شده است ؟“ گفتم :“پیش از این که به شیراز بیاورندش خودش تعریف می کردکه در اوین روزی پانزده ضربه کابل جیره داشته اند“. پیرمرد باز برزانوی خود کوبید که :“چند وقت ؟“ گفتم :“والله فرج می گفت یک ماهی متصل ادامه داشت طوری که دیگر طاقت مان طاق شده بود“ که پرسید: „بی شرف ها !آخه چرا ؟بی شرف ها!“ که مادر فرج اشاره کرد که ادامه ندهم و من هم به بهانه ی تعارف سیگاربعدی انداختم به دنده ی شوخی و خنده و این که در زندان لحظه های خوشی کم نیست و این که فرج ناورزشکار ترین موجودی است که خداوند از اول خلقت خلق کرده و من حتی ندیده ام یک بار دست به راکت پینگ پنگ بزند که جوانک نشسته در گوشه اتاق به حرف آمد که :“مگر میز پینگ پنگ هم دارید „که برگشتم و روبه او گفتم :“ای…چندسالی…درستش دوسالی می شود“. پیرمرد به مناسبت بیتی از حافظ خواند و پرسید :“خُو پس فرج چی می کنه اگه ورزش ام نمی کنه ؟“ گفتم: „یک ریز کتاب می خواند و سیگارمی کشد و گاهی هم لیوان پلاستیکی چای به دست می آید توی راهرو یاهواخوری و با هم گپ می زنیم“ و برای این زهر نقل شلاق خوردن روزانه را بگیرم گفتم: „آن قدر که شما فکرمی کنید اصلا بد نمی گذرد. چه بهتر از این که شب و روز کتاب بخوانیم. تازه من و فرج بعد از ساعت خاموشی ساعت ده شب هم از روشنایی چراغ راهرو، استفاده که چه عرض کنم، سوءاستفاده می کنیم و تا دو صبح کتاب می خوانیم وبساط عیش مان پهن است!“ که پیرمرد باز بر زانو کوبید و گفت :“فرج مَرد است، خیلی مَرداست“. بعد پرسید:“شما را برای همیشه آزاد کرده اند ؟“مادر فرج با تغیر گفت: „عامو چه حرفیه می زنی، ُخو معلومه „. گفتم :“ظاهرا این بارکه موقت نیست“. پیرمردگفت :“الاهی شکر، به سلامت“. سیگاری روشن کردم و گفتم :“البته من به مبارزه ادامه می دهم „و احساس غروری کردم از این حرف.پیرمرد گفت :“از وجنات شما پیداست که مردی، بارک الله شما رفیق نیمه راه نیستی، رفیق نیمه راه… “ و بیتی از حافظ خواند. پاکت سیگاررا در آوردم و باز تعارف کردم. پیرمرد این بار تعارفم را رد نکرد و نخی سیگار برداشت :“«زر» نمی کشم، اما این را به یادگار از یک مرد برمی دارم „. بعد سری تکان داد و و با کف دست به غایت لاغرش بر زانوی کوچکش کوبید :“مرد رفقایش را تنها نمی گذارد“. گفتم :“ممنونم، لطف دارید، خب من دیگر با اجازه تان مرخص می شوم“. مادر فرج دستش را محکم گذاشت روی شانه ام که :“کجا چه خبر است، حالا چه عجله ای دارید؟“. گفتم :“بلیت دارم باید بروم „. پیرمرد پرسید :“برای کجا ان شاء الله ؟“گفتم :“تهران“. پرسید :“بچه کجایید؟“ گفتم :“تهران. واز شما چه پنهان دلم لک زده است که تهران را هرچه زود تر ببینم“. پیرمرد گفت :“خُو معلومه وطنته!“مادر فرج گفت :“مگر بلیتت برای ساعت چنده؟“گفتم :“هشت و نیم“. گفت :“حالا که ساعت شیشه، بمون شامت را خوردی به اسماعیل میگم هر کجا خواستی ببرتت“ و اشاره به جوانکی کرد که ساکت در گوشه ی اتاق نشسته بودو جز سئوالی که از بابت پینگ پنگ کرده بود همچنان ساکت بود.
شام قیمه پلوی شیرازی خوش مزه ای بود و من هم برای تشکر و هم برای خود شیرینی گفتم :“به عمرم قیمه پلو به این خوش مزگی نخورده بودم „. بعد از خوردن چای دل شوره ی چندین ساعته ام به اوج رسید و گفتم :“دیگر با اجازه تان از حضورتان مرخص می شوم، دیرم می شود.“برخاستم و مادر فرج دو سیب و یک پرتقال به زور در ساکم تپاند و گفت: „برو پسرم به سلامت“. پدر فرج را بوسیدم و با اسماعیل از اتاق بیرون آمدیم . تا به در برسیم از اسماعیل پرسیدم :“شما برادر فرج هستید؟ „جوان آراسته که شباهتی به درهم ریختگی و شلختگی معمول فرج نداشت گفت :“بله „. تا از کوچه به سرخیابان برسیم دستی روی بازویم گذاشت و گفت :“راستش را بگویید توی آن کابل زدن های اوین فرج را خیلی اذیت کردند ؟“گفتم :“دست بردار. نگران نباش . همه اش همان بود که گفتم.“سر خیابان گفتم:“ ببین! هیچ لازم نیست که شما به زحمت بیفتید و تا گاراژ با من بیایید . همین که تاکسی صدا بزنید من خودم را به گاراژ می رسانم „. اسماعیل گفت : „اصلا زحمتی نیست…“ که نگذاشتم حرفش را تمام کند. ایستادم و دستش را گرفتم وگفتم: „تعارف نمی کنم، فقط تاکسی صدا بزنید“ و خیره به اش نگاه کردم . سرش را زیر انداخت و گفت :“چشم“. یک ربع بعد در گاراژ بودم. ازدکه ی گوشه دم در دوپاکت«زر»، سه تا روزنامه ی «کیهان»، «آیندگان»و «رستاخیز» خریدم و چون دیدم دارد دیر می شود یک راست رفتم طرف اتوبوس. حالا دیگر کفشِ لامصب امانم را بریده بود. ناچار پاشنه هارا خواباندم و آخیشی گفتم و پریدم توی اتوبوس: „خداحافظ شیراز، شهری که سال ها مهمان تو بودم ولی جز زندان تو هیچ کجایت را ندیدم!“
در صندلی پشت راننده پسرک موبلندکم سن و سالی خیلی محکم پرسید: „شماره ی صندلی !“بلیت را نگاه کردم و گفتم :“35“. پسرک گفت :“برو ته اتوبوس „گمانم کردم شاگرد راننده است. گفتم :“باشد“ و رفتم چند صندلی به آخر مانده گرفتم نشستم. هم نشینم پیرمرد شصت-هفتادساله ای بود که همراه همسر بیمار و عروسش به تهران می رفت. همسر و عروس جلو ما بودند. پیرمرد ابدا خوش مشرب که نبود، هیچ، عبوس و کم حرف بود. فقط در جواب سئوال های پی در پی من، که همه بی جواب ماند، یک بار پرسید :“شما هم تهران می روید؟“ این شد که سرم را با سه تا روزنامه ای که خریده بودم گرم کردم . یک ساعت بعد راننده چراغ ها را خاموش کرد، خُر و پُف ها بلند شد و روزنامه خوانی من هم موقوف شد.بر درد پشت پا، درد میله ی آهنی برآمده و زمخت پشتی صندلی هم افزوده شد.کم وبیش محال بود بتوانم تکیه بدهم .بد جوری خسته بودم اما خوابم نمی برد . خیلی هیجان داشتم. خیال های درهم برهمی به ذهنم هجوم می آورد ولی هیچ تمرکز نداشتم.رفته رفته با وجود پشتی عذاب آور صندلی بی آن که متوجه شوم به حال نیمه بی هوش خوابم برد. طرف های شش صبح بود که که از روشنای گوشه ی پرده ی پنجره و درد پشت پاشنه ی پا چشم بازکردم . درجاده ی دراز شیرازـ اصفهان بودیم . ساعت هفت راننده روبه روی رستورانی ایستاد وبلند شد و روبه مسافران گفت: „نیم ساعت برای صبحانه و دستشویی و …“ همه جز پهلو نشین من و عروس و همسرش پیاده شدند.من هم روزنامه ها را زیر بغل زدم و از اتوبوس پیاده شدم. پشت دخل از رستوران دار پرسیدم :“چی دارید؟“ طرف گفت وُ گفت تارسید به „تخم مرغ نیم رو“. با خودم گفتم „همین را عشق است !“ گفتم :“آقا جون همین. یک پیاله هم سرشیر“. با خودم گفتم :“به سلامتی بچه ها می خورم. پسر! فکرش را بکن بعد از این همه سال :نیم رو!“. بعد رفتم و پشت میز کوچکی نشستم و «آیندگان» را باز کردم تا نیمرو برسد.کنارمیز من کمی بالا تر تابلو نقاشی زمخت و بدترکیبی به دیوارآویزان بود که ظاهرا صحنه ی «جنگ رستم و سهراب» را مجسم می کرد و رستم که خنجری در تن سهراب فرو کرده بود کنار اوبه حال وارفته نشسته بود و سر سهراب را در دامن گرفته و به حالتی عاجزانه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودو نمی دانست چه خاکی به سرش بریزد. یکی دو دقیقه ی بعد صبحانه آماده بودومن گرسنه تر از آن بودم که مهلت بدهم نیمرو احیانا سرد شود. روزنامه را کنارگذاشتم و مشغول خوردن شدم. حالا دیگر از درد پا کفش ها را عملا در آورده بودم و پاهایم روی زمین بود. همین طور که می خوردم با خودم ژَکیدم: „خدا لعنت کند تو را با کم رویی چاره ناپذیرت، این چی بود خریدی؟“ در همین حین پسرکِ پشتِ صندلیِ راننده آمده بود و بی قرار دور خودش می چرخید و با این وآن مسافر گپ می زدو ازاین میز به آن میز می رفت تااین که رسید به میز زن و شوهر سالخورده ای نزدیک میز من و بنای سربه سرگذاشتن با آن ها را گذاشت. پیرمرد کم حوصله بود و هی به التماس می گفت :“دست از سرم بردار پسر، جوون مرگ بشی، آخه چرا این طوری می کنی „. و پسرک می گفت:“عمو اونجا را نگاه ! ببین چه طوردشنه را فرو کرده تو دلش از کونش در اومده “ و به تابلوِ رنگِ روغنی رستم و سهراب اشاره می کردو پیر مرد ناله کنان التماس و نفرین می کرد.کلافه از ناله های پی در پی پیرمردو و نگاه های حاکی از درماندگی پیرزن و بازی لوس پسرک نُنُربا پرخاش گفتم :“چه کارشان داری پسر، آرام بگیر!“ که پسرک در آمد که :“به تو چه، اصلا تو چه کاره ای، مدعی العمومی ؟“ که بی معطلی برخاستم و با غیظ رفتم طرفش، یقه اش را گرفتم و چسباندمش به ستونِ گرد و بزرگ وسط سالن و مشتم را بالا بردم که ناله ی ضعیفی از بیخ حلقومش در آمد که :“غلط کردم . حالا مگه چی شد. داشتم شوخی می کردم“ که خنده ام گرفت و پیرمرد هم که دلش به رحم آمده بود گفت:“ولش کنید آقا، غلط کرد.“ مسافر ها پنداری نمایشی را تماشا می کنند با تحسین به صحنه می نگریستنداما نمایش خیلی زود به پایان آمدچون در همین دم راننده آمد دم در سالن که :“بفرمایید، داریم حرکت می کنیم „که دستم را پایین آوردم و پسرک را هِل دادم عقب و رفتم تا حساب کنم.
ازپله ی اتوبوس که بالا رفتم نگاهم به پسرک افتاد که دمغ نشسسته بود کُنج صندلی پشت راننده و تا مرا دید نگاهش را دزدید، یعنی که دارد از پنجره بیرون را سُک می زند. پیرمرد و همسر و عروسش داشتند تتمه ی صبحانه ی بقچه پیچ شان را جمع می کردند و مراقب بودند که احیانا خُرده های نان روی زمین نریزد. از مزاحمتم عذرخواستم، نشستم و باز روزنامه را بازکردم . نفهمیدم کی و چه طور خواب مرا درربودو چشم که باز کردم از اصفهان گذشته بودیم و باز چشمم روی هم رفت.شاید یکی دوساعت بعد حس کردم اتوبوس از رفتن بازماند. چشم که باز کردم اتوبوس کنار قهوه خانه ای ایستاده بود برای نماز و رفع خستگی و چای و قضای حاجت. پریدم پایین واز هوای خنک بیرون حسابی سر حال آمدم . پشت سرهم سه پیاله چای خوردم و از بوفه یک بسته بیسکویت «مادر» خریدم. هنوز میوه هایی که مادر فرج در ساکم گذاشته بود همچنان گوشه ی ساک جاخوش کرده بودند. سوارکه شدیم نیم ساعتی روزنامه خواندم و باز از سکوت همگنان اتوبوس خوابم برد.میان خواب و بیداری، در رویایی که هم راهرو دراز زندان بود و هم خیابانی دراز چشم که باز کردم به تهران „عزیز“م رسیده بودم. شهر پر از دود و دم بود و شلوغ بود و سگ صاحبش را نمی شناخت و انگار این تهران با شهری که چند سال پیش با آن وداع گفته بودم خیلی فاصله داشت . در گاراژ «گیتی نورد»، در شمس العماره، یاد قراری افتادم که در پاییز سال 1350 با پرویز جهانبخش گذاشته بودم و دیر به سر قرار رسیده بودم و پرویز که سرباز بود و داشت به محل «خدمت»اش می رفت، با قلدری گالش های شمال یقه راننده را گرفته بودکه „تا وقتی من رفیقم را نبینم تو حق حرکت کردن نداری“ و همه ی ابواب جمعی گاراژ جمع شده بودند و حریف پرویز نشده بودند. سری تکان دادم و بیرون آمدم. از خانواده ام شماره ی تلفنی نداشتم چون خانه تلفن نداشت .شماره ی تلفن خویشان نزدیک را هم نداشتم، چون گمان نمی کردم به این زودی ها آزاد شوم. ناچارباید سرزده به خانه می رفتم، فقط می ترسیدم غافلگیر شوند.دل به دریازدم و درد ل گفتم هرچه بادا باد. از گاراژ که بیرون آمدم بی هدف گشتاگشت انداختم طرف باب همایون و قورخانه تا شاید چشمم به بساط دست دوم فروش های کتاب و مجله ی پیش از زندانم بیفتد. همه را جمع کرده بودند.هیچ خبری از بساطی ها نبود یا بود و دیگر کتاب فروشی نمی کردند. باز رفتم طرف ناصرخسرو وتوپخانه و از یک کمربندفروش کنارخیابان پرسیدم :“می خواهم بروم نیروی هوایی با کدام خط یا کدام تاکسی بروم؟“ گفت: „آن اتوبوس هارا می بینی آن طرف خیابان ؟“ گفتم :“آره؟“ گفت:“کجای نیروی هوایی ؟“ نشانی را گفتم. مکثی کرد و گفت: „خُب پس چهارراه کوکاکولا پیاده شو!“. بلیت اتوبوس پنج ریالی گران شده بود . تو دلم گفتم: „ناکس ها چشم انقلابیون را دوردیده اند و بلیت را گران کرده اند!“ من از فعالان اعتراض گسترده به گران شدن بلیت اتوبوس در سال 48 بودم و طبعا با دیدن بهای بلیت احساساتم جریحه دار شد!
تهران یکسر پوست انداخته بود . دیگراز آن تهران ساده، روستا زده و فقیری که تازه از عهد ارباب- رعیتی بیرون آمده بود خبری نبود. اتوموبیل ها، پوشاک و دک و پوز مردم، حتی در این منطقه از شهر که پایین معیار های منطقه های ثروتمند نشین تهران بود، رفتار دختر ها و پسر ها با همدیگر،آن طور که باذوق زدگی از پشت پنجره های کدر و کثیف طبقه ی دوم اتوبوس دو طبقه شاهدش بودم، مثقالی هفت صنار با تهران پیش از گران شدن قیمت نفت فرق داشت. تهران پوست ترکانده بود . سرم را چسبانده بود به شیشه ی پنجره ی اتوبوس و با همه ی حواسم همه چیزرا، هر جزء را می بلعیدم. در تهران بودم.سرنشینان اتوبوس عبوس و بی حوصله همه یا سر به تو داشتند یا خاموش نشسته بودند و نمی دانستند با راه بندان بی پیر تهران چه کنند . اما من سر از پا نمی شناختم از این صندلی به آن صندلی می پریدم و از این طرف به طرف دیگر می رفتم. درتهران بودم .
سرچهار راه کوکاکولا پیاده شدم. از یک میوه فروشی بازهم نشانی را پرسیدم. راهی نبود. دوخیابانی را رد کردم و سرانجام به کوچه ای رسیدم که خانواده ام دوسه سالی بود به آن جا نقل مکان کرده بودند.کاغذنشانی به یک دست و سیگار به دست دیگر، رسیدم به درِخانه . شماره ی پلاک این را می گفت. پیش از این که زنگ بزنم دستی به موهایم کشیدم واز سیگار نیمه کشیده چنان قُلاج محکمی گرفتم که چیزی ازش نماند و پرتش کردم روی زمین. خانواده نمی دانستندکه سیگاری شده ام.دردِپشت پاشنه ی پا امانم را بریده بود. تپش قلبم حسابی بالا رفته بودوشک نداشتم که رنگ رخساره ام دیگرگون شده است، چون خون به صورتم دویده است. سرانجام زنگ را زدم .خبری نشد. هرلحظه ساعتی می گذشت .بازهم زنگ زدم. دل توی دلم نبود. بار ها، شاید هزاربار، این لحظه رادرذهنم مجسم کرده بودم و هربار از فرط هیجان ازسرم دود بلند شده و بریده بودم و فکرش را از سر بیرون کرده بودم.دردل گفتم :“یعنی کی در را باز می کند؟ نکند کسی خانه نباشد ؟یعنی می شود؟“چند ثانیه ی بعد صدای پا شنیدم. نفس راحتی کشیدم. در باز شد و پسر بچه ی چهارده-پانزده ساله ای درآستانه ی در پدیدار شد. خیلی محکم و جدی پرسید :“بله، با کی کاردارید؟“ لبخندی زدم و غریب گزیِ او را به ریش نگرفتم و گفتم :“سلام .تو باید اصغرباشی، نه؟. مرا نمی شناسی؟“و باز لبخند زدم و منتظر ماندم .پسرک اخم هارا درهم کردکه: „نه، نمی شناسم، شما؟“ همچنان لبخندزنان گفتم: „پسر من برادرت هستم، اکبر.“ بی آن که واکنش مهرآمیزتری نشان دهد و نگاه دعوت کننده ای داشته باشد، از همان جا که ایستاده بود بلندبلندفریاد زد:“مامان بیا، یکی اومده میگه برادر من اکبره.“ که از دور دیدم دری بازشد و مادرم ازراهرو دراز و باریکی که به در خانه می رسید، سر و پا برهنه و مجنون وار با شتابی که هیچ نیرویی جلودارش نبود بنای دویدن گذاشت. به من که رسید از فرط هیجان زبانش بند آمد و زد زیر گریه و مرا درآغوش گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. چند ثانیه ای که گذشت خواهرهایم هم که صدای گریه ی مادرم را شنیده بودند خودشان را به او رساندند و هاج و واج ایستادند به تماشای ما .طفلکی ها نمی دانستنداز این که برادرشان پس از چند سال به خانه برگشته است در این لحظه ی دراماتیکِ شورانگیز قیافه ی غمگین بگیرند یا شاد باشند. سرانجام به هر ترفندی بود مادرم را آرام کردم، خواهرها و برادرم را بوسیدم و مادرم را قانع کردم که از راهرو به درون خانه برویم .
**2**
روزهای اول به دید و بازدیدهای خویشاوندان دور و نزدیک و دوستان هم زندان، که پیش از من آزاد شده بودند، گذشت.چند روزی را به اصرار مادرم در خانه ماندم و کم تر بیرون می رفتم، انگار می ترسیدند بروم و دیگر برنگردم. رفته رفته وسواس ازسرشان افتاد و صبح ها و گاه هم صبح ها وهم عصرها بیرون می رفتم. راسته کتاب فروشی های خیابان شاه آباد و خیابان های روبه روی دانشگاه تهران و کتاب فروشی «پوروشسب» در نزدیکی های چهارراه ویلا، نرسیده به میدان فردوسی که فقط کتاب های چاپ «پنگوئن» را می فروخت، همچنان جاذبه ی مقاومت ناپذیر خودرا حفظ کرده بودند.طبقه ی دوم «انتشارات خوارزمی» هم که بخش اعظم سهام آن را عبدالرحیم جعفری صاحب «انتشارات امیر کبیر» خریده بود، بخش کتاب های انگلیسی بسیار دلپذیر و مفصلی داشت.عصرها که سیاحت در کتاب فروشی هارا به پایان می بردم بیشتروقت ها به آبجوفروشی کُنج میدان فردوسی می رفتم و سه –لیوانی آبجو می نوشیدم، کتاب هایی را که خریده بودم خوش خوش ورق می زدم وبعد با یک بغل کتاب همچین ملنگ و سرحال به خانه باز می گشتم. اما به تدریج بی کاری زور آور شد و باید دنبال کار می گشتم. پدرم اصرار داشت که بالاخره گواهی رانندگی ام را بگیرم.(„روزی به دردت می خورد، از من بشنو!“) رانندگی می دانستم ولی برای گواهی نامه می بایست برگه ی „پایان خدمت سربازی“ می داشتم . ناچار روز های پیاپی وقتم در راهروهای اداره ی مربوط به «نظام وظیفه» در حوالی پل چوبی به هدر رفت . سر می دواندند و چون سابقه ی زندان دراز مدت داشتم ومطابق قانون از خدمت «مقدس» زیر پرچم محروم بودم به دیده ی ظن به ام می نگریستند و اعتنایی نمی کردند . هر روز کشمکش داشتم و هرساعت داد و هوارم به هوا بود. سرانجام تخم دوزرده رژیم را به دستم دادند. ورقه ای بود که بر بالای آن به خط درشت نوشته بود «گواهی محرومیت از خدمت زیر پرچم». از آن گواهی ها بود که هیچ جا نمی شد نشانش داد. این بعد تر بیشتر معلوم شد. چند روز پس از آن، دوستم احمد محمدی که یکی دوسالی زودتر از من از زندان بیرون آمده بود و در شرکتی به نام «ایران ژنراتور» مشغول کار بودبه من پیشنهاد کرد که به عنوان «ویزیتور» به جمع کارکنان این شرکت بپیوندم. آن زمان کشور با کمبود برق مواجه بود و تهران روزانه چند ساعتی برق نداشت . بنابراین کار و بار موتور های ایجاد برق حسابی گرم بود. اماآيا از من ویزیتوری و چرب زبانی و «انداختن» جنس بر می آمد؟ تجربه ی ناکام یک ماهه ی کار در این شرکت نشان داد که من «این کاره» نیستم. استعفادادم و بیرون آمدم. رفیق هم زندان دیگرم، جواد رسول نژاد، بچه ی کرمانشاه، که یک سالی پیش از من از شیراز آزاد شده بود، به عنوان فروشنده در بخش انگلیسی «کتاب فروشی خوارزمی» کار می کرد. روزی وقتی مرا از بی کاری کلافه دید گفت:“من با «امیرکبیر» صحبت کرده ام. گفته ام رفیقی دارم که می تواند خوب از عهده ی ویراستاری برآید، چرا نمی روی آن جا بختت را بیازمایی؟“ از پیشنهاد او سخت استقبال کردم.این شغل دیگر از سنخ «جنس آب کردن» نبود؛ با فرهنگ سر وکارداشت ومن آن قدر فارسی و زبان خارجی می دانستم که با اعتماد به نفس به سراغ کار بروم . رفیقم تلفنی کرد و فردا با مدارک لازم به دفتر مرکزی «امیرکبیر» (خیابان سعدی نزدیک سینما ادئون؟) رفتم. دو صفحه ای از متنی انگلیسی جلوم گذاشتند و ازم خواستند که این دو صفحه را ترجمه کنم. یک ساعت و نیم بعد ترجمه آماده بود. گرفتند و خواندند و«قبول» کردند و سپس مرا به بخش کارگزینی فرستادند. رئیس این بخش سرهنگ باز نشسته ای بود که از من مدارک لازم برای پذیرش را طلب کرد. همین که چشمش به ورقه ی پایان خدمت افتاد ابروها در هم کشیدو با غیظ گفت :“این دیگر چیست؟“خوب می توانستم حدس بزنم که چه پیش خواهد آمد. گفتم:“می بینید که …“ گفت:“ این جا که نوشته است شما از خدمت مقدس سربازی محروم شده ایدچون که به جرم ارتکاب جنایت در زندان بوده اید.“گفتم:“خب همین است که می بینید.“گفت: „یعنی چه که جنایت؟“ برافروختم که „اگر جنگیدن برای آزادی و رفاه مردم جنایت است، بله من خونی ترین جنایت کار روی زمینم.“ گفت:“بهه !آقا را باش، به اعلیحضرت خیانت کرده ای آن وقت دوقورت و نیم ات هم باقی ست؟آقا مملکت قانون دارد، شاه دارد، نخست وزیر دارد، شما چه کار دارید به کار مُلک وملت، یک نان بخورید، هزار بار ُشکر…“که دیدم با این سرهنگ خشک مغز سمبه ی ما جا نمی رود. گفتم :“گوش کن آقا، این ها که می گویی چه ربطی دارد به ویراستاری و قلم و…“ گفت :“بهه ! ما خائن به شاهنشاه استخدام نمی کنیم“. برخاستم و با خشم ورقه ی درخواست کارت را پرت کردم طرف صورتش و گفتم:“خائن تویی مردک، بی همه چیز جاسوس، نه من“ و از اتاق آمدم بیرون. فردای آن روز به سراغ جواد که رفتم او را پکر دیدم. گفت :“پسر تو چه کارکردی؟حالا این ها به من هم شک کرده اند.“ گفتم :“هیچی، فقط حق این ناکس بی همه چیز را کف دستش گذاشتم .“ هفته ی بعد جواد را به بخش انگلیسیِ طبقه ی دوم «شرکت کتاب های جیبی» فرستادندکه بسیارگسترده تر از بخش «انگلیسی خوارزمی» بود . جواد در آن جا با مهدی محمدی، مدیر و صاحب بعدی« انتشارات پژواک» و سپس تر «اختران»، همکار بود.
آخر های سال 55 به میانجی دوستانم با احمد اکبری آشنا شدم که مهندس کشاورزی بود و به توصیه ی همین دوستان قرارشد احمد را در کارش در منطقه ی شیروان خراسان و کارخانه ی قندِ آن همراهی کنم .احمد در 1353 سالی رازندان کشیده بود و به همین سبب پس از گذراندن دوره ی سربازی با «درجه »ی سرباز صفری، در شرکتی استخدام شده بود که کارش وارد کردن و فروش مواد دفع آفات نباتی و سموم علف کش بود.چون احمد از خودش جوهر نشان داده بود سخت مورد اعتماد رئیسان اش بود.کار ما آزمایش سم ها، آموزش طرز استفاده از این سم ها به کشاورزان و فروش این اقلام به زمینداران و کشتکارانی بودکه محصول خودرا به «کارخانه ی قند شیروان» می فروختند. ایام نوروز سال 56 به نیمه رسیده بود که راهی منطقه ی خراسان شدم . در نیمه های مسیر جوان شهرستانی سخت کوشی هم به ما پیوست به نام مصطفی رحیمی که تازه از دانشکده ی کشاورزی در آمده بود ولی پر تکاپو و کاری و در رشته ی خودش باسواد بود، مانند بسیاری از جوان های آن دوره گرایش چپ داشت اما با یک جور قباسوختگی به روی خودش نمی آورد وما هم محلش نمی گذاشتیم و کم تر به بازی اش می گرفتیم، ولی البته کاملا هوایش را داشتیم . همین که به منطقه رسیدیم بی درنگ کار را با سر زدن به کارخانه ی قند و تک تک کشاورزان و کشت و صنعت های منطقه و آشنایی با کسانی که از آن پس با آن ها سر و کار می داشتیم آغاز کردیم . احمد مثل ساعت دقیق بود و هیچ چیز از نظرش دور نمی ماند . یک ماهی گذشته بودکه احمد دامنه ی کار را گسترش بخشید و با صلاحدید مرکز یک نیروی تازه گرفت .احمد امام سه روز پس از درخواست احمد اکبری به ما پیوست. این احمد امام کوه نورد و شطرنج باز قهاری بود و از خویشان محمد موسوی یار هم زندان دیگر من و از قضای روزگار پسر مهندس ابوالفتوح امام بود که احمد اکبری در دوره ی سربازصفری اش در تربت حیدریه زیر دست او کار کرده بود و خاطره های تلخی از کاربا او داشت. سال 62 در زندان بودم که نسترن در یکی از روزهای ملاقات حالی ام کرد که پروانه (امام ) خواهر احمد و دخترعمه ی او، از شاخه ی «پیکارانقلابی»، اعدام شده است.
سه ماهی که جمع چهار نفره ی ما روز ها و شب ها را با هم کارکردند و هم با هم گذراندند، بسیار مفرح و سرشار از لحظه های خوش و دلپذیر بود. همه جوان بودیم و پرشور و شرو پرتوش و توان و به رسم زمانه همه سالم و پابندِ اخلاق سالم زیستیِ چپ. آن زمان سلامت جسم گواه سلامت نفس و استواری روح بود. طبق برنامه هر روز شبگیر، گاه ساعت پنج صبح، از خواب برمی خاستیم، سوارلندرورمی شدیم، گاه در دو لندرور، شصت کیلو متری راه طی می کردیم، بنا بر مسیری که برای هر روز بر می گزیدیم، به مهمان سرای پاکیزه و دلپذیر بجنورد یا قوچان می رفتیم، صبحانه می خوردیم و بقیه ی روز را، جز دو ساعت وقت ناهار، گاه تا پاسی از شامگاه رفته کارمی کردیم و شب خسته، اما سرزنده و شاداب به محل اقامت مان در مهمان سرای کارخانه ی قند باز می گشتیم. به ندرت مجالی برای مطالعه پیش می آمد. با آن که نه علاقه ای به کشاورزی داشتم و نه چیزی از کشت و کارمی دانستم، خیلی زود قِلِق کار دستم آمد اما هرچه می کردم نام علمی گیاهان حفظم نمی شد که نمی شد. در باز گشت ازکار درسراسر مسیر یا بحث سیاسی می کردیم یا آواز می خواندیم، و گاه نیز به ادبیات می پرداختیم اما هرگز از کار حرفی در میان نبود. همه ی همت احمداکبری برآن بودکه مارا (خاصه مرا) تا جایی که می شود بیشتر با گوشه های ناشناخته ی خطه ی وسیع خراسان آشنا کند. شاید می دانست که تا آن زمان عمرکوتاه من یا به یلّلی تلّلیِ جوانی گذشته یا به زندان و درگیری با حکومت. بنابراین حتی وقتی می خواستیم پس از نزدیک به چهار ماه به تهران برگردیم، نه از جاده ی «کناره»، که نزدیک تر و آسان تر بود بلکه از راه تربت حیدریه، طبس، یزد، اصفهان، کاشان به تهران بازگشتیم و احمد در این بازگشتِ دراز آهنگ تا جایی که می شد همه جا را به ما نشان داد، بی آن که کلمه ای درباره ی این «گردش علمی» بر زبان بیاورد و بگوید که دارد کار آموزشی می کند. در آن چهارماه هم گاهی از منطقه ی اصلی کار (کشتزارهایی در یک خط جغرافیایی ازجنگل گلستان تا قوچان ) به جاهایی سرمی زدیم که هیچ ربط مستقیمی با «کارخانه ی قند شیروان» نداشت. در یکی از این سفرها به تربت جام رفتیم. تربت جام به شهری کوچک در قرن سوم هجری می مانست . البته پاره ای از وقتمان در مزرعه ها گذشت. در یکی از همین زمین های زیر کشت چغندر، احمد مرا با یک مهندس جوان نیشابوری آشنا کرد به نام محمد سرفی که چهره ای گشاده، باریک، پذیرنده و خندان داشت و طوری از „شاهکار“های خودش در کشاورزی حرف می زد که داد می زد دارد خودش را دست می اندازد و حواس اش اصلا به کشاورزی نیست. به سبب پذیرندگی و روحیه ی جست و جوگر و کنجکاو محمد، خیلی زود میان ما دوستی محکمی شکل گرفت . در جریان کار، گاه به گاه کسانی از منطقه های دیگر در سر راه خود به مقصد به ما هم سرمی زدند. در یکی از این دیدار ها دو دسته آدم، اما بی ارتباط به هم، هم زمان آمدند. یکی ازاین کسان مهندس بهنیا نامی بودکه حرفم با او نگرفت و به نظرم آدم «یالان باز» مُزمار و پر مدعایی آمد و دیگری مهندسی نیشابوری و هم شهری محمد سرفی و دوست صمیمی او به نام محمد نعمتی که برعکسِ سرفی بسیار جدی و عبوس و چه بسا بد عُنق می نمود ولی بسیار مهربان بود و من بعد تر دراواخر تابستان و پاییز سال 56 هر دوشنبه، مرتب، ساعت پنج عصر به خانه ی مشترک او و محمد سرفی می رفتم وتا دو سه ساعت بعدی بیشتر وقت مان صرف بحث سیاسی می شد و از سر بندِ همین دوشنبه شب ها میان من و محمد نعمتی دوستیِ سراسر عمر سرگرفت.
**3**
اواخر سال 56 احمد اکبری که حالا از طرف همان شرکت ماموریت پیدا کرده بود که در منطقه ی جنوب، در مجموعه کشت و صنعت های معظم «ایران شِلْکات» و «ایران کالیفرنیا »و آایران و امریکا» کار کند، از من و محمد سرفی خواست که سری به او بزنیم و آن منطقه را سیاحت کنیم. ما که از خدامان بود برویم و جنوب را ببینیم معطلش نکردیم. روزی را با محمد معیّن کردیم و با قطار به سمت جنوب حرکت کردیم. آن روز ها مصادف بود با «شب های شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران» در انجمن فرهنگی «انستیتو گوته ی آلمان». دل به دریا زدیم و عازم جنوب شدیم و شب های شعر را باختیم. هر دو می دانستیم که هر چیز بهایی دارد. در ایستگاه قطار اندیمشک احمد شادان و قبراق منتظر ما بود. کشت و صنعت های بسیار مدرن جنوب مثقالی هفت صنار با کشت و صنعت های درب و داغان منطقه ی خراسان فرق داشتند. ظاهرا همه چیز مرتب و سرجای خودش بود و به گفته ی پاره ای مهندسان جهان دیده بر الگوی کشت وصنعت های افریقای جنوبی ساخته شده بودند، در عین حال که زمین های بارآور منطقه را هم به حیلتی از حیل از چنگ مردم در آورده بودند و به گفته ی یکی از کارگران کشاورزی منطقه به «فلسطینی دیگر» می مانست . چند روز بعدی به گشت وگذار در این کشتزار ها گذشت، در عین حال که احمد در هر فرصتی ما را به یکی از شهرهای اطراف منطقه ، بهبهان، شوشتر، اهواز، شوش، مسجد سلیمان، هفتگل و بسیاری شهر های دیگر می برد و من برای نخستین بار بود که شهرهای جنوب را می دیدم. یک بار هم به خرم آباد رفتیم و چون احمد می خواست ما «طرح توسعه ی منطقه اي سلسله» در الشتر (طرح مجید رهنما) را هم ببینیم به این خطه رفتیم. احمد در همه جا به اقتضای کارش دوستانی داشت که ما را در بسیاری از این گردش ها همراهی می کردند. در بازگشت به دزفول احمد از محمود برادرش خواست که لندروری را بردارد و من و محمد را به جاهای نادیده جنوب ببرد. این شد که چند روز بعدی را در بندر شاهپور و همه شهر های اطراف آن گذراندیم و در بازگشت به آبادان رفتیم. در یکی از خرت و پرت فروشی های خیابانی در آبادان متنِ قطع جیبیِ خلاصه شده ای از کتاب مشهور سیمون دوبووار «جنس دوم» باکاغذ کاهی نظرم را گرفت و به صنارخریدمش. پشت جلد کتاب کنده شده بود اما روی جلد عکسِ زن عریان لوندی را در حالتی شهوی نشان می داد که دست هایش را در موهایش فروبرده بود. به اهواز که رسیدیم محمود گفت که دو تن ازدختران هم دانشکده ای اش در دانشگاه اهوازکه می خواهند به دزفول بروند در بقیه ی سفر با ما همراه خواهند شد. در طول سفر با کشیدن سیگار در داخل اتومبیل محمد و محمود را کلافه و خفه کرده بودم .حالا دو نفر دیگر هم به شاکیان افزوده شده بودند و من از رو برو نبودم. در ادامه ی سفر متوجه شدم که محمود هر دَم کوشد کتاب دوبووار را از جلوِ چشم دور کند و به طریقی آن را در داشبورد بتپاند. به صرافت طبع دریافتم و شستم خبر دار شد که بیم دارد نکند دختران همراه ما کتاب دوبوار راکتابی سَبُک و الفیه شلفیه بپندارند و „آبرو“یش پیش رفقای هم دانشکده ای اش برود. این شد که وقتی نزدیک ظهر در میانه ی راه کناردرخت و جوی آب باصفایی توقف کردیم تا کمی خستگی در کنیم فرصت را غنیمت شمردم و کتاب را همراهم برداشتم و زیر درخت کتاب و نویسنده اش را معرفی کردم و بخش هایی از آن را در جا ترجمه کردم و گفتم به روی جلد «آبگوشتی» کتاب اعتنا نکنید، «جنس دوم» در احقاق حقوق زنان برای برابری با مردان در همه ی شئون کار و زندگی سهم و تاثیر به سزایی داشته است. دخترها سرا پا گوش بودند. دیدم محمود هم نفس راحتی کشید و سایه ی لبخندی از روی لبانش گذشت. آبرویش حفظ شده بود.
به دزفول که رسیدیم دختر ها با ما خداحافظی کردند و ما هم به سراغ احمد رفتیم . در سراسراین جنوب گردی رفاقت پایداری میان ما سه نفر شکل گرفت که در آغاز، دست کم میان من و محمود خالی از کشمکش و بحث و جدل نبود . دو روز بعد همراه محمد سرفی با قطار به تهران برگشتیم . از آن پس چند بار محمود را دیدم و همچنان او را سرسخت اما مهربان یافتم . یک بار هم او را سال 58 در جریان میتینگ «جبهه ی دموکراتیک» در دانشگاه صنعتی دیدم و سخت ازمواضع «پیکار» دفاع می کرد. سال 63 از زندان که در آمدم از دوست مشترکی شنیدم که محمود اکبری در سال 60 بی آن که نام واقعی خودرا فاش کند، در اهواز تیرباران شده است.
**4**
زمستان سال 56 از طریق دوست مشترکی رفیق هم پرونده ام ماشاالله عزالدین راکه یکی دوسال زود تر از من آزاد شده بودم دیدم . عزالدین دریکی دو دیدار بعدی گفت: „می بینم کارمرتبی نداری، چه می کنی؟“. گفتم: „هیچ صبح ها باترجمه ی کتابی از لوکاچ ور می روم ولی در عین حال دنبال کارم .“گفت :“پس اگر بی کاری معطلش نکن . من در بنگاهی کارمی کنم که سر و کارش با آهن قراضه است و هیچ مناسبتی با دفتر و کتاب و این جور چیزها ندارد، جای تمیزی نیست و صبح تا شب باید با کارگرها سرو کله زد ولی از هیچی بهتر است. اگر کاربهتری در چشم انداز نداری، یالله معطلش نکن .“گفتم :“بی کارم و نمی خواهم بی کارباشم، علی الله.“
«بنگاه آهن قراضه ی درخشنده» دو شعبه و هرکدام به اندازه ی یک هکتار و نیم مساحت داشت، یکی در منطقه ی دولت آباد که آن زمان دربرِبیابان واقع بودودیگری درفاصله ای نه چندان کوتاه از این شعبه درخیابان شوش در انتهای خیابان شهرزاد .من کارم را به عنوان „میرزا“و سرکارگر(که شامل این موارد می شد:مامور امور استخدامی کارگران، حسابدار، مسئول باسکول توزین، قیمت گذاری یا „فی گذاری“انواع آهن وارده، ومسئول صدور مجوز برای خروج کامیون هایی که بسته های مکعبی شکل آهن را به کارخانه می بردند )درکنار خود عزالدین شروع کردم.در دولت آباد آهن ها و ضایعات فلزی کارخانه ها و کارگاه های تولیدی متنوع بود، ولی آنچه به کار ما می آمد و مرغوب تلقی می شد آهن پروفیل بود و آهن گالوانیزه اصلا پذیرفته نمی شد و بار ها پیش آمد که بارهای بزرگ کامیون های مملو از آهن گالوانیزه را برمی گرداندیم که اگر کوتاهی می کردیم و بسته بندی می شد و راهی کارخانه می شد مصیبتی به بار می آمد.یادم هست بارهای ضایعات آهنی «کارخانه ی خاور» سرقفلی داشت و بالاترین «فی» را می خوردکه سه و نیم ریال باشد. گاه نیز باک های بنزین و روغن سالم هم جزو آهن قراضه های «خاور» به بنگاه می رسید که چون منفذ کوچکی در آن پیدا شده بود برطبق استاندارد های کارخانه از دور خارج شده بود . این باک ها را بنگاه به قیمتی بالا به مشتریان خاص خودش می فروخت.آهن ها پس از تفکیکِ دقیق با دستگاه „پرس“به صورت قطعات مرتب و یکسان درمی آمدند. اگر قطعه های آهن بلند و پرس ناشدنی بود ابتدا آن ها را به کمک دستگاه بُرش اکسیژن قطعه قطعه می کردندو سپس همراه خرده ریزهای آهنی به ترتیب پیشین پرس می کردند و در آخرین مرحله قطعه های پرس شده را بارِ کامیون ها می کردند و با تعرفه ی رسمی به کارخانه «پارس متال» می فرستادند. کارخانه ی «پارس متال» از این قطعه های مکعبی شکلِ آهن قراضه در ساخت قطعات اتصالات چدنی مانند انواع لوله های فلزی استفاده می کرد. کسی که بر کل این دوشعبه نظارت داشت یکی از شریکان «پارس متال» به نام آقای جهانداد بود که همیشه لباس مرتب می پوشید و هیچ وقت بستن کراوات ترک اش نمی شد و وبیشتر در شعبه ی پایین (خیابان شهرزاد ) بود و گاه به گاه برای سرکشی یک ساعتی و به ندرت چند ساعتی به دولت آباد می آمد . جهانداد آدمی بسیار عصبی بود و خیلی زود جوش می آوردو پاچه ی صغیر و کبیر را می گرفت و گاه با آن همه یال و کوپال مدرن نما بددهنی هم می کرد و عجیب بود که گرچه من هم مثل خیلی های دیگر سربه هوایی های مخصوص به خودم را داشتم هرگز به خودش جرئت نداد که با من تند زبانی کند. این آقای رئیس چون خودش پیش از این کهدچار حمله ی قلبی شود، روزی دو بسته سیگارمی کشید، هروقت مرا مشغول روزنامه خواندن و سیگار کشیدن می دید با آن که بسیار«سگ» بود و به احدی اعتنا نمی کرد و در همه حال آماده ی جنگ بود، با گونه ای محبت ادای مرا در می آورد که پُک های محکم به می زدم و با ولع روزنامه می خواندم، ولبخندمی زد.میان من و این کارفرمای خشن و عصبی قراردادی نانوشته در کاربود: پا روی دُم هم نمی گذاشتیم. بار ها در دل گفتم کافی است فقط یک حرف مفت بزند چنان حقش را کف دستش می گذارم که عبرت همه ی عمرش بشود. ولی هیچ وقت این لحظه پیش نیامد.
در دولت آباد دو جور کارگر به هم می رسید :کارگرهای افغانستانی که بیشینه ی کارگران «ماندگار» را تشکیل می دادند و کارگران کُرد و تُرک. بین کارگران کرد و ترک تفاوتی معنا داربود . کردها مثل افغانستانی ها کارگر ساده بودند و کارگرهای ترک معمولا جوشکار یا راننده ی وانت کامیون و کامیونت . هیچ وقت ندیدم که هیچ کارگر ایرانی در کار سخت و توان فرسای کار با آهن آلات آن هم در گرمای مرداد ماهی که دمای هوا ی چهل درجه بر اثر تابش آفتاب بر آهن تفته به شصت درجه سرمی زد طاقت کارگران افغانستانی را داشته باشند: یا می گریختند یا به لطایف الحیل از ادامه ی کار سرباز می زدند . هُرم آفتاب که بالا می گرفت منظره ی وحشتناکی پیش چشم مجسم می شد :کارگر ها پشت سرهم «تلپ، تلپ» به زمین می افتادندو کارگرهای دیگر آن ها برمی داشتند ، به کول می کشیدند وکشان کشان به آسایشگاه کارگران که عبارت بود از یک کانتینر فلزی می بردند. اما کار هرگز متوقف نمی شد. آسایشگاه کارگران زباله دانی بسیار کثیفی بود که از کم ترین امکانات رفاهی و بهداشتی بی بهره بود . حتی وسایل اولیه ی زخم بندی نداشت . اگرکارگری بر اثر کار طاقت فرسا و گرما ی جنون آور یا هر علت دیگری بیمار می شد معلوم نبود تکلیف چیست . اگر دست کارگری زخمی مهلک برمی داشت –که بسیار پیش می آمد – تا به اولین درمانگاه برسد می بایست خونریزی و درد را تحمل کند. بیمه ای در کار نبود. کارفرما تا حدی که به اش زور نیاید هزینه ی درمان را می پرداخت، ولی هرگز زیر بار بیمه نمی رفت . ترجیح می داد زود به زود کارگر ها را دست به سرکند که حق بیمه نپردازد.یک بار به عزالدین گفتم: „این وضع قابل تحمل نیست. تو این جا ناسلامتی مدیر داخلی هستی، چوق سفید که نیستی، پس یک کاری بکن، این جوری که نمی شود. اگر هم فکری نداری نداری، ایرادی ندارد، من حاضرم آستین بالا بزنم، ولی تامین پول و بودجه اش با تو . من که اختیاری ندارم . چانه زدن با جهانداد با تو .ظاهرا که خرت می رود.“ عزالدین پس از مدتی تردید روزی پذیرفت که می شود کاری کرد . گفت :“فقط اکبر آهسته…خواهش می کنم کارسیخکی نکنی که مرا با این مردکه ی بی پدر و مادر در می اندازی و آن وقت وضع بد تر از بد می شود.“ دو روز بعد از نیروی کار خود کارگران کمک گرفتیم و دستشویی و حمام وهمه ی آنچه را با بهداشت روزمره ی کارگرها سرو کارداشت تا جایی که می شد سامان بخشیدیم . تخت ها و و تشک ها را عوض کردیم و ترتیبی دادیم که ملافه هایی که سال تا سال رنگ ماده ی شوینده به خود نمی دیدند دست کم هر دوماه یک بار تعویض شوند و یک نفر کارش به طور دایمی آشپزی و رسیدن به ملزومات خورد و خوراک کارگران باشد.به جیره ی گوشت یخ زده ی روزانه افزودیم .وانت بنگاه را تاحد مقدور برای مواقع اضطراری آماده نگه داشته بودیم .وپولی از بابت تنخواه به سریدار بنگاه، نعمت نامی، سپرده بودیم که اگر اتفاقی افتاد و ما نبودیم مصدوم یا بیماررا به درمانگاه برساند و در بندِ هزینه اش نباشد.نعمت روستایی زاده ی بسیار تند و خشنی بود که هربخت برگشته ای که جرئت می کرد از جلوِبنگاه عبور کند سرو کارش با او و چماق آهنی سنگین اش می افتاد . چشم دیدنِ احدی را نداشت .کارگرانی که برای کار می آمدند تامی آمدند به او حالی کنند که دزد نیستند و برای دزدی نیامده اند جان به سر می شدند . یک بار کارگر کردی سخت جلونعمت ایستاد، پاره آهنی برداشت و مبارزطلبید و جنگ داشت مغلوبه می شد که کفرم بالا آمدو یقه ی نعمت را گرفتم که :“آخر تو چه مرگت است پسر، این ها هم یک مشت نگون بخت اند مثل خود تو، آخر چه کارشان داری مرد حسابی، این ها هم مثل خود تو برای یک لقمه نان از ده و قصبه ی خودشان آواره ی این خراب شده تهران شده اند، ولشان کن بابا همه که دزد نیستند !“تا وقتی من در دولت آباد بودم دست کم در حضور من هُردودکشان سراغ تازه وارد ها نرفت، به خصوص که به درخواست خودش داشتم به اش خواندن و نوشتن می آموزاندم .
یک ماه بعد مرا از دولت آباد به شعبه ی خیابان شهرزاد منتقل کردند. بنگاه خیابان شهرزاد تفاوت هایی با شعبه ی دولت آباد داشت. اول این که دفترمرکزی مجموعه در این شعبه بود؛دوم، جهانداد بیشتر وقت خودرا در این جا می گذراند و درواقع فقط یکی دوساعتی به دولت آباد سر می زد و به اصطلاح سرکشی می کرد.سوم امور استخدامی اصلی کارمندان در این شعبه انجام می گرفت وحسابداری کل و کارگزینی با این شعبه بود.من مطابق روال پیشین هرروز صبح که از خانه بیرون می آمدم دو روزنامه ی «رستاخیز» و «آیندگان» و عصر هم «کیهان» را می خریدم و در فاصله ی اوقاتی که کاری نداشتم روزنامه می خواندم و سیگارمی کشیدم.با آن که خاستگاهی جنوب شهری داشتم ولی برای نخستین بار بود که با عامه ی مردم و «خلق» این همه از نزدیک و رخ به رخ رو به رو می شدم. با راننده های انواع وسایل بارکشی از وانت و کامیونت و کامیون و موتور سه چرخه و سنخ های گوناگون مردم از کارگر و راننده و معتاد و لمپن و لات و لوت.مردم را موجودات غریبی یافتم که اگر تو هم نخواهی باهاشان اختلاط کنی به زوروادار به صحبتت می کنند . هیچ آداب و ترتیبی نمی جویند. سرکارگر بنگاه که مثل همه ی سرکارگرها بسیارخشن و و وحشی و افسارگسیخته بودبه من می گفت: „آقای فلانی چرا زن نمی گیری .بیست و هفت سالت است و آن وقت زن نگرفته ای ؟مگر می شود، به خدا زمین از دست تو امان ندارد، خاک زیر پایت لعنتت می کند. اگر جسارت نباشد خودم برایت دست بالا می کنم .خودم زنت می دهم . خواهر زن دارم مثل دسته ی گل. دیپلم دارد . نجیب است. خانه دار است. دست به آشپزی و دوخت و دوزش دومی ندارد. هم شما سروسامان می گیری، هم او. فقط لب تر کن“. اوایل معاذیر پیچیده ی بی ربط روشنفکرانه ای می آوردم درباب عشق که او سردر نمی آورد و کلافه از فلسفه بافی های من با اکراه می گفت :“این ها را توی آن روزنامه ها نوشته اند؟“ و اشاره می کرد به روزنامه ای که دردست داشتم .اما بعد تر برای این که زبان اورا کوتاه کنم می گفتم: „بگذار خودم خبرت می کنم . همچین بی خیالِ بی خیال هم نیستم „و بفهمی نفهمی کوتاه می آمد. راننده ی موتور سه چرخه ای بود که از فرط اعتیاد به زحمت روی پاهایش بند بود ومختصر آهن قراضه هایی می آورد و وقتی ازش می پرسیدم : „از کجا؟“ با حال زار و نزار می گفت: „از بُلبُل آقای مهندس، تورا به جان بچه ات بالا «فی» بزن“. هرچه با خنده به اش می گفتم :“وُلوو، کارخانه ی وُلوو، نه بُلبُل!“توی کتش نمی رفت که نمی رفت. بعضی وقت ها که سرکارگر گفت و گوی ماررا می شنید با تغیر به این موجود مفلوک می گفت: „آقای مهندس بچه اش کجا بود هالو! که تو به جان اش قسم می خوری . برو دعا کن زن بگیرد“ و قاه قاه خنده سرمی داد .
از حدود یک سال پیش پس از روی کار آمدن دولت جیمی کارتردر امریکازمزمه هایی شنیده می شدکه محافل شبه لیبرال داخلی و مذهبی ها و ملی ها به جولان افتاده اند، همدیگر رامی بینند، قول و قرار هایی برای همکاری می گذارند، به آمدن دموکرات هادر امریکا امید بسته اندو کاملا مترصد فرصت اند . امید های جدی سرزده بود که سیاست «حقوق بشر» دولت کارتر بر شاه فشار بیاورد و عرصه را براو تنگ کند و شاه دیگر نتواند مانند گذشته به دیکتاتوری و استبداد فردی لجام گسیخته ی خود به روال گذشته ادامه دهد. در همین روزها بود که از محمدموسوی هم زندان سابقم در عادل آباد شیراز شنیدم که در منزل پدر او آیت الله حاج سید ابوالفضل موسوی زنجانی جلسه های مرتبی با شرکت مهندس بازرگان و داریوش فروهر و شاپور بختیار و عده ای دیگر از عناصر ملی و مذهبی برگزار می شود. از گوش ایستادن های محمد دستگیرم شد که اختلاف میان بازرگان و بختیار گاه کار را سخت می کند و حتی در میان مناقشه گاه سخنانی در مذمت رفتاربی بند و بار شخصی بختیار می رود.فضای عمومی جامه ملتهب بود.همه منتظر حادثه ای بودند. تماس ها مکرر می شد. مرگ مصطفی خمینی و در پی آن انتشار مقاله ی عصبی و جنجال انگیز «رشیدی مطلق» درباره ی آیت الله خمینی در روزنامه ی «اطلاعات» خاکسترراازروی آتش پنهان در زیرلایه ی نازک خاکسترکنار زد و یک شبه بسیاری چیزها دیگرگون شد. در همین حال و هوا بودکه وقتی عصر روزی از بنگاه درخشنده بیرون آمدم و خودم را به سر خیابان شوش رساندم، دیدم عده ای حدود100 نفر از «مسجد لُرزاده» ی خیابان شوش بیرون آمدند و با مشت های گره کرده شعار می دادند : «خمینی آزاده است، شاه حرامزاده است!». شاید محتوای مشعشع این شعار بیش از هر چیز دیگر هشدار دهنده بود. این نخستین تظاهراتی بود که به چشم دیدم. در روز های پیش و در ماه های بعدی قم و تبریز به هم ریخت ولی در تهران هنوز خبری نبود. در تهران همه چیز در خفا و در محافل سیاسی و فرهنگی می گذشت.از چپ سازمان یافته هیچ خبری نبود. بعد از ضربه های کُشنده سال 1355 و پی آمد های مهلک آن، از چپ سازمان یافته چیز در خورتوجهی نمانده بودکه بتواند در این وضعیت جولان دهد. وانگهی عناصر چپ اغلب به آنچه می گذشت با ناباوری نگاه می کردند. باور نداشتند که ممکن است توفانی درراه باشد. حتی شکاف در هیئت حاکمه ی شاه و کشمکش های هر روزه ی درون مجلس شورای ملی را بیشتر«ادا» و «فیلم» حکومت می شمردند. گیج بودند و هیچ برنامه ای نداشتند. در عین حال سالی پیش ازاین تحرکات گروه 66 نفره ای ازگروه «مؤتلفه اسلامی» ، «حزب مللی» ها و پاره ای از عناصرچپ در طی مراسمی موسوم به „شاهنشاها سپاس، سپاس“شرکت کرده بودند و همگی بی درنگ آزاد شده بودند. به نظر من گذشته از داوری اخلاقی درباره ی «غلط کردن نامه»ی این گروه، این حرکت در جای درست، درزمان درست و در موقعیت درست انجام گرفت. در زمانی که چپ سازمان یافته، خواه فدایی، خواه مجاهد و خواه بخش منشعب از مجاهدین یکسر سرکوب شده بود، در بزنگاه تاریخی سال 56، راست مذهبی بهترین سازمان دهندگان خودرا از زندان ها بیرون کشیده بود. یک کادر علنی سازمانْ ده با چهره ی مردمی، کسی چون حاج مهدی عراقی، با نفوذ عمیقی در میان بخش درخورتوجهی از مردم و در میان بازاریان، فرشته ی نجاتی بود که از آسمان نازل شد، اگر نخواهم از دیگر عناصر سازمانْ ده نام ببرم. رفیقِ عمری من حمید ارض پیما، از فداییان دادگاه 22 نفره ی گروه احمدزاده، تعریف می کرد که „با نخستین نشانه های تَرَک برداشتن بنای پوشالی رژیم شاه، چندی پس از آزادی گروه «شاهنشاها، سپاس»، روزی در یکی از اتاق های اوین شنیدم که مسعود رجوی خطاب به خیابانی و سیدی کاشانی و چند تن دیگر می گفت:’ بچه ها، بچه ها، الان وقتش است که بیرون برویم، الان… ‘یک سال بعد، طرف های دی ماه سال 57، وقتی رژیم شاه کاملا ناتوان از چیرگی بر موج موج کوبنده ی اعتراض ها و اعتصاب ها و تظاهرات و راه پیمایی های گسترش یابنده دسته دسته زندانیان سیاسی را آزاد می کرد، باز شاهد صحنه ای مشابه بودم. خیابانی داشت با رجوی گفت و گومی کرد:’مسعود داریم آزاد می شویم، داریم می رویم بیرون، فکرش را بکن ! ‘. رجوی آه سردی کشید:’ولش کن ! دیگر دیر است، جنگ را باختیم، دیر است، دیر، می فهمی ؟‘“. دو رویداد بزرگ که به شرط تحلیل درست از اوضاع آن روزهاو سازمان یافتگی چپ رادیکال می توانست دامنه ای بیش از آن بیابد که یافت و در خلاء رها شد، اعتراض و درگیری خونین مردم خارج از محدوده ی منطقه ی شمیران نو در جلو در اصلی شهرداری بخش و برگزاری موفقیت آمیز شب های شعر و سخن رانی کانون نویسندگان ایران چنان حاصلی به بار نیاورد که بتواند در موازنه ی قدرت تاًثیر جهت دهنده بگذارد. این بودکه این دو حرکت، این دو رویداد نیز به سود جریان مقابل تمام شد.
طرف نیمه ی مرداد سال 57شبی وقتی به خانه رفتم مادرم گفت :“صبح طرف ساعت ده یک آقای کراواتی آمده بودسراغت را می گرفت، ننه به اش نمی خورد از دوستات باشه.“موضوع دستگیرم شدولی به روی خودم نیاوردم. گفتم :“یعنی به ما نمی آید دوست کراواتی داشته باشیم؟ „مادرم هول شد و گفت :“ننه به ات برنخوره، خیلی موًدب بود.“مهلتش ندادم و قضیه را انداختم توی دنده ی شوخی که :“یعنی دوستای من همه بی ادب اند ؟“و مادرم افتاد به تقلا برای ماستمالی کردن حرف هایش و گذشت. اما شستم خبردار شد که ساواک دست بردار نیست. فردای آن روزطرف ساعت یازده در دفتر بنگاه درخشنده نشسته بودم که حسابدار یزدی بنگاه گوشی تلفن را به طرفم دراز کرد و با لهجه ی غلیظ یزدی گفت:“بفرماییید، با شوماست“.طرف خودش را سرهنگ بقایی معرفی کرد.با لحن ریشخندآمیزی گفتم : „امرتان را بفرمایید“گفت:“دیروزمنزل مزاحم شدم تشریف نداشتید.“گفتم :“بله مزاحم شدید، سرِکاربودم، مثل حالا. ولی خب دیروزواقعا برای چی مزاحم شدید؟مردم را در خیابان ها به صلابه می کشید کافی نیست ؟“وقتی دید توپم پُراست افتاد به عذرخواهی که :“من که اسباب مزاحمت نشدم . فقط سراغ شما را گرفتم …“که حرفش را بریدم :“آقا نَفْس حضور شما یعنی مزاحمت، یعنی ترساندن مادر بیچاره ای که سال ها با هول و تکان گذرانده . فکر کرده اید مادرزجر کشیده من متوجه نشده که شما چه کاره اید؟“آن روز ها دیگر مانند گذشته کلاه ساواک پشم نداشت .درگیری لفظی ما چندان به درازانکشید . طرف می خواست ببیند که آیا دوستان گذشته ام را می بینم یانه .ووقتی گفتم من هرکس را بخواهم می بینم و دلیلی هم نمی بینم که به احدی حساب پس بدهم آخرسر برای آن که کم نیاوردگفت :“پس اجازه بفرمایید که گاهی احوال پرسی مختصری بکنیم „که با غیظ گوشی را گذاشتم زمین و گفت وگو بی خداحافظی قطع شد. چند لحظه ای منتظر ماندم ولی دیگر خبری نشد.این اولین و آخرین مکالمه ی من با جناب سرهنگ ساواک بود.
آبان سال 57، به گمانم بیست و پنجم ماه بود که حوالی ظهر به جهانداد گفتم:“من از سر برج ازخدمتتان مرخص می شوم .“با تعجب پرسید :“ان شاءالله کجا؟“دیدم نگرفته است. شیر فهمش کردم. گفتم:“بُنه کن می روم، تصفیه حساب می کنم.“براق شد و برافروخته گفت :“عجب ! این وقت سال، بی خبر، همین ؟“گفتم :“بی خبر نیست، دارم خبر می دهم، پنج روز به سربرج مانده „. سری تکان داد:“راستش از اول نباید آدم بی زن و بچه استخدام می کردم، پسر تو پایت روی زمین نیست، قرار نداری، این روز ها همه اش داری مرخصی می گیری، معلوم نیست چه ات هست.باشد برو . هرکس دیگری بود زیر بار نمی رفتم. داری بد جوری دست مارا در حنا می گذاری. هرکس دیگر بود مزایایش را نمی دادم . اما حتی عیدی آخر سال ات را هم می دهم. من هیچ وقت از کارهات سر در نیاوردم. به سلامت !“
و با محیط پرغبار، کثیف، چرکین اما راستش گرم و دلپذیرِ «بنگاه آهن قراضه ی درخشنده خیابان شوش، انتهای خیابان شهرزاد» بدرود گفتم. سال هاست دلم می خواهد یک بار دیگر این «بنگاه خاطرات» ببینم.آیا می شود؟تا حالا که نشده.