سایه های شب، اکبر معصوم بیگی

ترجمه ­ی „سایه ­های شب“ (با عنوان اصلی „دیو درون“) نوشته­ ی امیل زولا که داستان آن بر بافت و تافت شبکه ­های درهم پیچیده­ ی راه آهن، لکوموتیو­ها و ریل­ های موازی پایان نا پذیر می گذرد، حاصل عشق بی­کران و پایدار من است به راه آهن، سفر با قطار، محیط چرب و چیل و روغن آلودی که مرا به عالم کودکی و ذوق زدگی های خاص کودکی از دیدن هر چیزِ تازه می­ برد. من بچه ­ی محله­ ی جوادیه ام (بیست متری، کوچه­ ی سعادتی، پلاک 69). پل عظیم راه آهن، جوادیه را به میدان راه آهن وصل می کند. جوادیه همان جاست که جاودان یاد خسرو گلسرخی از آن و پل ­اش در شعرش سخن گفته است. درایام کودکی چهار- پنج ساله که بودم وقتی مادرم برای رفتن پیش دکتر تهیه ی دوا و دارو یا هر کار دیگری، ناچار مرا هم کشان کشان به دنبال خودش می­ برد، به سر پل راه آهن که می­ رسیدم انگار به آستانه ­ی بهشت قدم گذاشته ام. خشکم می­ زد. دست کوچکم را مثل سحر شده­ ها بی اختیار به زور از دست مادرم بیرون می کشیدم و چمباتمه می زدم و می نشستم پشت دالبُر دالبُرِ روزنه ­ی ­تجیرِ سیمانیِ پل به تماشای لکوموتیو­ها و خطوط پیچاپیچ راه آهن و کم و بیش همه­ چیز را فراموش می کردم تا صدای مادرم بلند می­ شد: „ننه بلند شو بیا! من از دستت ذله شدم، هربار- هر بار چی توی این یک مشت آهن پاره­ ی قراضه می ­بینی که این طور میخکوبش می­ شوی؟ داره دیر میشه، دِ بلند شو!“ و من با لب و لوچه­ ی آویزان و دمغ، به زور از جا می کندم و با بی­ میلی می­ گذاشتم مادرم دستم را بگیرد و با نق نق: „که آخه مگه چی می ­شد یک کمی بیشتر می نشستم “ به ادامه­ ی راه رضایت می­دادم. برگشتنا باز آش همان بود و کاسه همان. افسونِ جهان ناشناخته و پُرکشش فراسوی روزنه ­های بیضوی نرده­ های سیمانی دو سوی پل راحتم نمی­ گذاشت، دست از سرم برنمی داشت. می­ پرسیدم: „مامان برای این­که راننده ی قطار بشم چقدر باید درس بخوانم؟“. مادر جوان اما خسته ­ام با بی­ حوصلگی می گفت: „چه می دونم ننه، باز اصول دین می­ پرسی. بذار وقت درس خواندنت برسد“. یا :“ مامان ! ته این خط ها کجاست؟ قطار ها آخرش به کجا می رسند؟“ و مادرم ذله از دست سئوال های پی در پی و سماجت آمیز من جواب می داد:“ته اش سر قبر من است ! می روند می رسند سر قبر من !“و من که چیزی از قبر نمی دانستم باورم می شد که قطارها همیشه می روند تا به سر قبر برسند.
در همین سن و سال بودم که به برکت „خُلق خوش“ وروحیه ی اعتراضی پدرم، او را بی وقفه به ماموریت به مناطق گرم و بد آب و هوا می­ فرستادند و ناچار ما هم آتا و اوتا، دراز و کوتاه پشت سرش ریسه می­ شدیم به دنبال سرنوشت. خیلی از این سفرها با قطار انجام می­ گرفت. گاه در طی راه گویی به بهشت قدم می­ گذاشتیم: در دو طرف خطوط راه آهن از بیشه ها و گذرگاه­­ های پر دار و درخت و سرشار از درختان میوه­ ای می گذشتیم که جلوه و جلای باغ عدن داشت. گاه صبح که از خواب برمی ­خاستم و کنار پنجره­ ی راهرو باریک قطار می­ رفتم و به ضرب و زور خودم را تا پنجره بالا می کشیدم، نسیم خوش بامدادی به صورتم می ­نواخت ومن مست هوای خوش و تتلق-تتلق قطار ومنظره ی دلنواز کوه و در و دشت که پشت سر هم و درنگ ناپذیراز برابر چشمان کنجکاو من می گذشت، آسمان ها را سیر می کردم .
بزرگ تر که شدم همراه بعضی رفقای هم محله ­ای ­ام دریافتم که در محوطه ی راه آهن ماده ای وجود دارد به نام „کاربیت“ که اگر چاله­ ای بکنیم و مقداری از آن را در چاله بگذاریم و رویش آب بریزیم، سر چاله را جز به اندازه­ ی روزنه­ ای بپوشانیم، و بعد کبریتی بکشیم و روی بخار حاصل از ریزش آب روی کاربیت بگیریم انفجاری دیدنی حاصل می­ شود. این شد که مدتی کار ما شده بود دزدانه به محوطه­ ی کارگاه­ های راه آهن رفتن و سرقت کاربیت. گاه با نگهبان­ ها درگیر می­ شدیم، کتک می­ خوردیم و گاه می زدیم اما دست بردار و از رو برو نبودیم، و تا دست و بال یکی دو تا از بچه های کوچک ترِ فضول محل زخمی نشد و پدرمادرهاشان حَشَر کشان روی سرمان خراب نشدند دست از آتش سوزاندن و دزدی کاربیت از راه آهن برنداشتیم .
وقتی اولین بار رمان „سایه­ های شب“ را خواندم بیش از هرچیز شیفته زمینه­ ی داستان شدم. داستان در متن شبکه­ ی راه آهن و روابط میان مردم راه آهن: کارگر­ها، سرکارگر­ها، لکوموتیو ران­ ها، سوزنبان ها، سرپرست ­ها، رئیسان و همسران پُر تبخترشان، مسافران، خانواده های کارگران و در یک کلام در میان کسانی می­ گذشت که قاره­ ی پهناور راه آهن را شکل می­ دهند. بعد هم فضا و حال و هوای „نوآر“ داستان (شب و تاریکی و سایه روشن­ های پر رمز و راز، عشق و خیانت و خون و جنایت و جنون) بر شدت شیفتگی ام دو چندان افزود. تا جایی که من می­ دانم از رمان زولا دو روایت سینمایی نیز در دست است. یکی „دیو درون“ (La Bete Humaine) به کارگردانی ژان رنوار بزرگ و با بازی ژان گابن وسیمون سیمون، محصول سال 1938 که گرچه تلخی و گزندگی رمان زولا را ندارد، چندان به رمان وفادار نیست و نگاه انسانی رنوار در سراسر آن موج می زند، شاهکاری است دیدنی و ماندنی؛ و دیگری فیلمی به کارگردانی فریتس لانگ کارگردان بزرگ سینمای آلمان (در دوره­ ی فیلم ­های امریکایی اش) با عنوان „میل انسانی“ (Human Desire) با بازی گلن فورد و گلوریا گراهام که پانزده- شانزده سال پس ازفیلم رنوار در سال 1954 ساخته شده و به گفته ی لانگ، در گفت و گوی مفصلی با پیتر باگدانویچ، فیلم را به توصیه پا به اصراروفشار پیگیرانه ی جری والد، تهیه کننده­ ی بسیاری از فیلم هایش، ساخته است که سخت واله و شیدای فیلم رنوار بوده و دلش می­ خواسته فیلمی از این رمان زولا، منتها در محیط راه آهن یکی از شهر­های امریکا، بسازد. فیلم فریتس لانگ البته به هیچ روی به پای شاهکار رنوار نمی­ رسد، ولی صحنه­ های شب آن، با آن نورپردازی ماخولیاییِ اکسپرسیونیستیِ خاصِ سینمایِ لانگ، معرکه است.