دو ترجمه از رفیق بهروز دهقانی به همراه مقدمه‌ای از رفیق اشرف دهقانی – بخش اول مقدمه

رفیق بهروز دهقانی

رفیق بهروز دهقانی

توضیح گفتگوهای زندان: بهروز دهقانی اندیشمند چریک

سخن گفتن از انسان‌هایی که با توانایی‌های والای خود در مبارزه طبقاتی و نیز سنگرهای اندیشه و عمل کوشیده‌اند، کاری است بس خطیر و دشوار. انسان‌هایی که تفنگ روی کتاب نهادند و به نبرد غارت‌‌گران رفتند . آنان، سلاح اندیشه‌‌ و نقد ريشه‌ای‌شان به شرایط موجود را در گام‌های بعدی، تبدیل به نقدی مسلحانه کردند.
رفیق جانفشان چریک فدایی خلق بهروز دهقانی از جمله کسانی است که در هر دو عرصه زیبایی‌های مبارزه را ترسیم نمود. او در این مسیربا همراهان پر ارج دیگری هم چون صمد بهرنگی، علی رضا نابدل، کاظم سعادتی و… آشنا شد. این جمع پرشور، نه فقط توانایی خود را در عرصه اندیشه بلکه در پیوند عملی با کارگران و زحمتکشان جامعه ایران نشان دادند.
دو ترجمه زیر تحت عنوان «قدرت تئاتر»، نوشته تورنتن وایلدر و تئاتر «ماه در کایلنامو می‌درخشد»، نوشته شون اوکیسی، ترجمه‌هایی از رفیق بهروز دهقانی است که به همراه مقدمه و توضیحات رفیق اشرف دهقانی، گوشه‌ای از فضای فکری و فعالیت روشنفکری نیمه نخست دهه چهل شمسی را پیش از آغاز رستاخیز سیاهکل برای خوانندگان روشن می‌سازد. این مقدمه و ترجمه‌ها بخشی از ویژه نامه گفتگوهای زندان درباره رفیق بهروز دهقانی است که امیدواریم در فرصتی نزدیک آماده انتشار نهایی گردد.  شما را به خواندن بخش نخست این مطالب دعوت می کنیم. ـ

گفتگوهای زندان

یازدهم فروردین 1396، سی و یکم مارس 2017

***

مقدمه‌ای بر دو ترجمه از رفیق بهروز دهقانی، اشرف دهقانی

انتشار مجدد دو ترجمه از رفیق گرانقدر بهروز دهقانی برای شناساندن گوشه‌ای از ادبیات مردمی و مترقی جهان به مردم مبارز ایران، قدمی کاملاً مثبت و قابل ارج است. با این اقدام در عین حال از رفیق بهروز دهقانی به‌عنوان یک چریک فدائی خلق یاد می‌شود؛ از او که به‌واقع تجسم زنده و برجسته بسیاری از اشعار حماسی شاعر نامدار، احمد شاملو در اوایل دهه پنجاه می‌باشد. او که به‌راستی „شیرآهن‌کوه مردی“ بود؛ انقلابی‌ای که وقتی در مصاف با دشمن- یعنی رژیم شاه به‌مثابه کانال اصلی نفوذ و سلطه امپریالیسم در ایران- به شکنجه‌گاه این رژیم کشیده شد هیچ شکنجه‌ای قادر نشد او را بر زمین زند و قفلی که وی از عشق به کارگران و زحمتکشان بر لبانش زده بود را بگشاید. „مردی چنگ در آسمان افکند/ هنگامی که خون‌اش فریاد و/ دهان‌اش بسته بود./ خنجی خونین/ بر چهره ناباور آبی!-/ عاشقان چنین اند.“ به‌واقع بهروز عاشقی بود که „اعتراف را چنان به فریاد آمد/ که وجودش همه/ بانگی شد.“. او از سلاله „کاشفان چشمه“ بود، „کاشفان فروتن شوکران”، هم‌آنان که در برابر تندر ایستادند، خانه را روشن کردند و پس آنگاه مردند.
بازبینی و نوشتن در مورد ترجمه‌های رفیقی فدائی چون بهروز دهقانی تعهد زیادی می‌طلبد. سعی می‌کنم با تأمل روی دو ترجمه مورد نظر، یعنی „ماه در کایلنامو می‌درخشد“ از شان اُو کیسی

(Sean O’Casey)

و “ قدرت تئاتر“ از تورنتن وایلدر

(Thornton Wilder)

، چرائی انتخاب این دو اثر برای ترجمه از سوی رفیق بهروز را یادآور شوم که همچون انتخاب‌های دیگرش از یک‌طرف نشان از دید وسیع و عمیق او نسبت به مسایل اجتماعی دارد، و از طرف دیگر بیانگر آنست که وی جهت اشاعه ادبیات مترقی در میان جوانان- که نقش بزرگی در رشد آگاهی طبقاتی، گسترش افق دید و افزایش جسارت انقلابی آنان در مبارزه علیه سرکوب و ظلم و ستم حاکم دارد- تا چه حد بی‌وقفه کوشش می‌کرد. در ضمن با بررسی محتوای این آثار می‌توان بر اهمیت آنها تأکید کرد که علیرغم گذشت قرنی از به تحریر درآمدن‌شان، هنوز هم کارائی خود را از دست نداده و طراوت و زیبائی خود را همچنان زنده برای عصر حاضر حفظ کرده‌اند. چرا که، آن زمینه‌های مادی‌ای که موجب خلق چنان آثاری گشته‌اند همچنان پا برجاست، هرچند در شکل و شمایلی متفاوت.
لازم است این را هم یادآور شوم که رفیق بهروز کار ترجمه آثار ادیبان و نویسندگان مترقی و انقلابی جهان را از همان هنگام که در دانشکده ادبیات تبریز در رشته زبان انگلیسی درس می‌خواند (در اواخر سال‌های ۱۳۳۰) با ترجمه کتابی از نویسنده مشهور و مردمی روسیه، ماکسیم گورگی به‌نام „افسانه‌های ایتالیا“ که مجموعه داستان‌هائی از زندگی توده‌های
زحمتکش آن دیار می‌باشد، شروع کرد. پس از آن، او مرتب به کار ترجمه آثار به‌جاماندنی متعددی از نویسندگان مردمی جهان دست زده و گاه نیز به جای ترجمه، به معرفی آن آثار و ارائه نقدی در مورد آنها پرداخته است. آخرین ترجمه به‌جامانده از این دست، „شاعر و قصه گوی سیاه“ نام دارد که مجموعه قصه هائی از لنگستون هیوز، شاعر و نویسنده سیاه پوست آمریکائی است.
بهروز دهقانی اولین کسی است که لنگستون هیوز

( Langston Hughes)

را به جامعه روشنفکران مترقی و مبارز ایران شناساند. ترجمه برخی از شعرهای او اولین بار توسط وی در سال ۱۳۴۴ در نشریه «آدینه مهد آزادی» که به همت خود رفیق بهروز و „توأم“ وی، صمد بهرنگی (دکتر ساعدی صمد بهرنگی و بهروز دهقانی را دو توأمان آگاه که در مورد هر مسأله ای نبض‌شان با هم می‌تپید نامیده است) به مثابه یک نشریه ادبی-سیاسی پربار و رادیکال در تبریز منتشر می‌شد، ارائه گردید. احمد شاملو که با نشریه آدینه مهد آزادی همکاری داشت درست از طریق ترجمه های رفیق بهروز دهقانی با شعرهای لنگستون هیوز آشنا شد و همانطور که می‌دانیم وی نیز چندین سال بعد شعرهائی از لنگستون هیوز ترجمه و در نواری آنها را دکلمه کرد ـ تاریخ انتشار اولین بخش ترجمه از اشعار هیوز توسط شاملو سال ۱۳۶۲ می‌باشد.
در سال‌هائی که رفیق بهروز دهقانی به همراه جمعی از باسوادترین و آگاه‌ترین فرزندان ایران که بعداً چریکهای فدائی خلق را سازمان دادند به‌دنبال پیداکردن راه انقلاب پیروزمند جامعه خود بودند، رفیق بهروز علاوه بر همه کارهای انقلابی که در همین رابطه انجام می‌داد ترجمه آثاری که بتواند اطلاعات و دید رفقا را در آن مسیر گسترش دهد- از جمله ترجمه نوشته‌هائی از انقلابیون آمریکای لاتین- را یکی از وظایف مهم خود قرار داده و به‌خصوص شب‌ها با زدن از ساعات خواب‌اش پی‌گیرانه این کار را انجام می‌داد. من شاهد بودم که او مرتباً محصول کارش را در کاغذهای نازکی که به نام کاغذهای پوست‌پیازی معروف بودند می‌نوشت و آنها را در اختیار رفقای دیگر قرار می‌داد. می‌دانیم که تلاش جمعی این بهترین کمونیست‌های ما پس از چهار سال به ثمر نشست و تئوری انقلاب ایران در سال ۱۳۴۹ توسط رفقا امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده تدوین شد.
نکته چشم‌گیر در ترجمه‌های رفیق بهروز که در دو ترجمه فوق‌الذکر نیز کاملا عیان است سلیس و کاملاً قابل فهم‌بودن آنهاست. این امر، از یک طرف نشان‌گر آن است که این رفیق تا چه حد به موضوع مورد ترجمه اشراف داشته است و از طرف دیگر بیانگر تسلط او به هر دو زبان انگلیسی و فارسی می‌باشد که به‌راستی قابل تحسین بوده و شگفت‌انگیز می‌نماید. همان‌طور که می‌دانیم زبان مادری رفیق بهروز دهقانی ترکی بود. او سال‌ها به‌همراه رفیق صمد بهرنگی در جهت نشر و ترویج ادبیات مردمی آذربایجان به زبان خود این مردم یعنی ترکی تلاش می‌نمود و بعد از شهادت رفیق صمد نیز همچنان در این راه کوشا بود. شعرخوانی او به‌زبان ترکی از شاعران مترقی آذربایجان نظیر میرزا علی‌اکبر صابر و معجز شبستری- که اخیراً به‌طور باورنکردنی با صدای خود رفیق بهروز به‌دست آمد و به‌صورت یک کلیپ با نام „صدائی ماندگار- شعرخوانی چریک فدائی خلق رفیق بهروز دهقانی“ منتشر شد- حد تسلط او به زبان ترکی را نشان می‌دهد. اما نکته جالب توجه و شگفت‌انگیز آن است که در شرایطی که زبان فارسی در حد امروز در آذربایجان گسترش نداشت رفیق بهروز تا به آن حد به زبان فارسی مسلط بود که برخی از اصطلاحات مخصوص فارس زبانان را با مهارت کامل در ترجمه‌های خود به‌کار برده است. تسلط او به زبان انگلیسی نیز امر شناخته شده‌ای است. به‌قول رفیقی که به زبان انگلیسی احاطه دارد و برخی از ترجمه های رفیق بهروز را خوانده، چنین تسلطی هم به زبان فارسی و هم انگلیسی در کار ترجمه، امر نادری است. ترجمه „ماه در کایلنامو می‌درخشد”، که اتفاقا یکی از موضوعات این مقدمه نیز می‌باشد، خود گواهی‌ست بر همین ادعا. „ماه در کایلنامو می‌درخشد“ یک نمایشنامه تک‌پرده ای است که افراد درگیر در آن انگلیسی را به‌زبان محلی ایرلندی صحبت می‌کنند، زبانی که فهم‌اش برای یک فرد غیرانگلیسی زبان چندان آسان نیست. ولی ترجمه فارسی آن توسط رفیق بهروز چنان سلیس و روان است که خواننده فارسی‌زبان هیچ مشکلی در فهم آن نخواهد داشت. در „قدرت تئاتر“ نیز که موضوع بر سر درک عمیق‌ترین مفاهیم ( به‌عبارت دیگر مفاهیم فلسفی) در رابطه با هنر می‌باشد و بالطبع ترجمه آن علاوه بر درک خود موضوع، نیازمند آشنائی کامل به زبان انگلیسی است رفیق بهروز با ترجمه روان آن به فارسی امکان درک موضوع را به خواننده ایرانی می‌دهد.
„ماه در کایلنامو می‌درخشد“ از جمله نمایشنامه‌هائی از اُو کیسی است که به‌قول رفیق بهروز، نویسنده در آنها کوشیده است با طنزی تلخ و گزنده “پیر و پاتال‌ها، ریاکارها و ارباب‌ها را بیشتر بیازارد“. در این نمایشنامه نیز طرفی که در معرض „شلاق طنز“ نویسنده قرار گرفته یک „ارباب“ یا به‌طور مشخص یک لرد انگلیسی به‌عنوان نماینده‌ای از جانب دولت استعمارگر انگلستان است که به‌طور ناگزیر با مردمان تحت‌ستم و در همان حال صمیمی و با صفای ایرلندی، مواجه شده است. رفیق بهروز برای اینکه خواننده با عمق این اثر و همچنین اثر دیگری از اُو کیسی به‌نام „خزانی در بهار“ (که آن را نیز خود ترجمه کرده است) هر چه بیشتر آشنا گردد زندگی و آثار شان اُو کیسی را مفصلاً مورد شرح و نقد قرار داده و طی آن نشان می‌دهد که استعمارگران انگلیس چگونه با تحت سلطه قراردادن ایرلند، برای مردم آن دیار زندگی‌ای جهنمی به وجود آوردند. او آشکار می‌کند که „انگلیسی‌ها از قرن دوازدهم، استقرار سلطه خویش را آغاز کردند و رفته رفته بر همه جای جزیره دست یافتند. حتی زبان و آداب و رسوم مردم آن را از بین بردند… دهقانان ایرلندی از زمین رانده شدند و همه املاک به تصرف لردهای انگلیسی درآمد.” در سال ۱۹۱۶ مردم دست به قیام زدند و این قیام در طی یک هفته سرکوب شد و „دولت انگلیس بیرحمانه همه رهبران قیام را اعدام کرد.“ … „سال ۱۹۲۰ است. ایرلند همچنان مبارزه می‌کند… سربازان „سیاه و خرمائی“پوشان در خیابان ها می‌گردند و عربده می‌کشند و همه جا دنبال انقلابیون بو می‌کشند… کامیون که جلو خانه‌ای ایستاد، ساکنان خانه به تکاپو می‌افتند و هولکی می‌دوند که در را باز کنند والا „سیاه و خرمائی“ها در را خواهند شکست. در که باز شد به داخل خانه هجوم می‌برند و به هر اتاق و پستوئی سرک می‌کشند. بی واهمه غارت می‌کنند. وای به حال کسی که اعتراض کند. کشان کشان به کامیون می‌اندازندش و می‌برند به جائی که عرب نی انداخت و بعد می‌گویند می‌خواست فرار کند تیر خورد. یکی از آدم‌های نمایش (دیورن) می‌گوید: آن دنیا خدا عذاب خواهد داد همان‌طوری که این دنیا „سیاه و خرمائی‌ها“ می‌دهند.“…
آنچه در بالا به ایجاز از شرح و توضیحی که رفیق بهروز در مورد تاریخ و نقد آثار اُو کیسی نوشته گفته شد تنها بیان گوشه کوچکی از تاریخ خونین مردم ایرلند است. مسلما خواننده با وقوف و آگاهی به آنچه بر مردم ستمدیده ایرلند تحت سلطه استعمارگران انگلستان گذشته است درک خواهد کرد که رفیق بهروز با چه قلبی مملو از کینه به استعمارگران و استثمارکننده‌گان و با چه عشق عمیقی نسبت به رهائی بشریت از هرگونه سرکوب و ظلم و ستم به ترجمه این اثر پرداخته است؛ و با وی همصدا خواهد بود که در مقدمه „ماه در کایلنامو می‌درخشد“ می‌نویسد: „کنایه‌های نیش‌دار و نیشخندآمیزی که در لابلای حرف‌های این مردم نهفته است انعکاس کینه‌ای درونی و عمیق است از دوران تاریک و تلخ سلطه انگلستان- که آرایشی دقیق و ظریف دارد.“
یکی دیگر از ترجمه‌های رفیق بهروز دهقانی که در این مجموعه آمده است „قدرت تئاتر“ نام دارد که «تورنتن وایلدر» (۱۸۹۷- ۱۹۷۵)، نوولیست و نمایشنامه‌نویس برجسته آمریکائی، آن را به‌عنوان مقدمه‌ای برای سه نمایشنامه خود نوشته است.
در „قدرت تئاتر“ هرچند موضوع بر سر تئاتر است ولی وایلدر در کوشش برای معرفی یک تئاتر خوب که شایستگی داشتن نام یک تئاتر هنرمندانه را داشته باشد به‌واقع به معرفی مفهوم هنر می‌پردازد که از نظر وی اولین مشخصه‌اش چنین است:
„پاسخی که هنگام „باور“کردن یک اثر هنری می‌دهیم این است: „آره همین‌طور است. این را قبلاً هم می‌دانستم بی‌آنکه کاملاً آگاه باشم که می‌دانم و می‌شناسم. حالا در برابر این نمایشنامه یا رمان یا شعر (یا تصویر و یا قطعه‌ای موسیقی) می‌دانم که می‌شناسمش“ این همان شکل دانشی است که افلاطون „یادآوری“اش می‌نامد“.
درک مطلب فوق برای ما ایرانیان که هنر را بیشتر از طریق شعر دریافت می‌کنیم چندان دشوار نیست. چه کسی است که شعر „در این بن‌بست“ شاعر نامدار احمد شاملو را پس از روی کار آمدن رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی به‌خصوص در سال‌های سیاه دهه ۶۰ خوانده و اعتراف نکرده باشد: „آره همین‌طور است، درسته باور می‌کنم „دهانت را می‌بویند/ مبادا که گفته باشی دوست‌ات می‌دارم“. درسته „این را قبلاً هم می‌دانستم بی‌آنکه کاملاً آگاه باشم که می‌دانم و می‌شناسم“ : „آنک قصابان‌اند/ بر گذرگاه‌ها مستقر/… و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند/ و ترانه را بر دهان”، و هنگامی که این جمهوری ننگ و جنایت بی‌مهابا به نابودی و قلع و قمع هرآنچه در نزد ما ارزش بود و ارزشمند پرداخت و تباهی چنان گسترده گشت که هر چیز خوب و زیبا در زیر لگد‌های پاسداران این نظام له و لورده شد؛ و هنگامی که دخترکان و پسران نوجوان و جوانان دختر و پسر، این گل‌های تازه‌شکفته را همچون «سوخت بار»ی از «سرود و شعر» با قساوتی باورنکردنی به آتش کشیدند، چه توصیفی زیباتر از آنچه شاملو در قطعه‌ای با پنج کلمه ارائه داده („کباب قناری/ بر آتش سوسن و یاس“)، می‌توانست ما را به همان‌گونه که وایلدر می‌گوید به گفتن „آری“ همینطور است، باور می‌کنم، می‌پذیرم … ، وادار سازد؟
وایلدر در این نوشته از تئاتر زمان خود شکوه می‌کند و می‌گوید که „داستان‌هائی را که نمایش می‌دادند دیگر باور نمی‌کردم“، „در صحنه بود که روایت تخیلی دروغ از آب درآمد“. او از ادبیات تخیلی که حقیقتی را بیان نمی‌کند، از „صحنه قوطی‌وار“ که با آن „تئاتر را خفه کردند“ و گذاشتند که „هنری خرد و سرگرمی بی‌ربطی باشد“، شکوه می‌کند؛ و آنگاه با دیدی ماتریالیستی به جستجوی زمینه‌های مادی چنین پدیده‌ای بد و ناخوشایند می‌پردازد. در این تلاش، وایلدر رشد „طبقه متوسط“ را زمینه به „بیراهه“افتادن تئاتر معرفی می‌کند. همان‌طور که می‌دانیم در دوره‌ای که فئودالیسم و اشرافیت بر جوامع اروپائی حاکم بود و اشراف به‌خاطر „اصل و نسب‌دار“بودن و به‌عبارتی به‌دلیل داشتن گویا «نژاد اصیل» از مردمان دیگر برتر تلقی می‌شدند، بورژوازی که در درون این جامعه به‌وجود آمده و رشد می‌کرد „طبقه متوسط“ نامیده می‌شد. همان طبقه متوسطی که وایلدر در موردشان می‌گوید: «نه‌تنها فرودست طبقه اشراف، از نظر مقام انسانی، پائین‌تر از دهقانان نیز بودند“. وایلدر بر آنست که این „طبقه متوسط”، یا به‌زبان دیگر بورژواها، تا „به امروز“ (یعنی روزگار وایلدر) „خود را کمی مضحک و تحقیرشده احساس می‌کند. البته در تاریخ هم ذکر شده است که این بورژواها برای جبران تحقیرشدگی خویش و برای آن‌که بتوانند خود را در صف اشراف قرار دهند حتی در دوره‌ای با خرج مبالغ گزافی برای خود عنوان اشرافیت می‌خریدند. به گفته وایلدر، بورژواها از قرن ۱۹ در دنیای انگلیسی‌زبان بر تئاتر مسلط شدند و تباهی از آنجا آغاز گشت. او از اشرافیتی که دروغ می‌بافد و از دروغش دفاع می‌کنند و رواج‌اش می‌دهد صحبت می‌کند. وی می‌گوید: او „از هنر، اجزائی را که می‌تواند به منظورش کمک کند، عطرش را اما نه جوهرش را، ظرافتش را اما نه خشونت‌اش را برمی‌دارد”. و اضافه می‌کند که، „طبقه متوسط تازه‌نفس نیز چنین زیانی به فرهنگ می‌زند“. در توضیح این امر، وایلدر از خدمت‌گزاران بورژوازی، از „نوکران باوفائی که جای خود را خوب می‌شناختند“ صحبت می‌کند که تلاش‌شان آن بود که هنر در قالب تئاتر را در توجیه شرایط موجود و نه در جهت تغییر آن محصور کنند و „ترجیح می‌دادند که ظلم و حماقت عظیمی را که در دنیای دور و برشان بود، ندیده بگیرند…“ و بگذارند که این شکل از هنر “ تسکین‌دهنده“ باشد.
با اندکی توجه به بحث فوق می‌توان دید که وایلدر موضوعی را مورد نقد خود قرار داده که در میان ما ایرانیان با عنوان „هنر برای هنر“ شناخته می‌شود که به‌خصوص امروز در ایران تحت سلطه رژیم جمهوری اسلامی، رواج زیادی یافته است. همان „هنر“ی که خود را ماورای جامعه و طبقات درون آن قرار می‌دهد و خود را مستقل می‌خواند و این طور قلمداد می‌کند. از این رو „هنر برای هنر“ موضوع کارش زندگی واقعی توده‌های مردم نیست. نه می‌خواهد و نه می‌تواند از جریان زنده و جاری زندگی در جامعه تأثیر بگیرد و نه قادر است خود را در خدمت رشد و اعتلای زندگی اجتماعی قرار دهد. „هنر متعهد“ را تحقیر می‌کند که دارای جهت‌گیری سیاسی است و به خطا تصورش آنست که „هنر“ وی محدود به تفکری خاص و جهت‌گیری سیاسی خاصی نیست- غافل از آن که در جامعه طبقاتی سرچشمه تصور استقلال از طبقات، در بهترین حالت نادانی و ناآگاهی است چرا که هر فردی چه آگاه و چه ناآگاه در خدمت طبقه‌ای کار می‌کند. این هنرمند مدافع هنر برای هنر همان است که به گفته وایلدر «از هنر تنها اجزائی را بر می‌دارد که به منظورش کمک کند…» از این روست که مثلا با قدرت تخیل‌اش گاه دست به تصویرسازی‌های بکری هم می‌زند ولی پیامی برای عرضه‌کردن ندارد و هنر او، به گفته افلاطون، چیزی را „یادآوری“ نمی‌کند.
ببینیم که وایلدر در مقابل هنر غیرمتعهد خدمت‌گزاران بورژوازی، برای هنرِ پیام‌آور زندگی چه وظیفه‌ای قائل است. وی در ارتباط با موضوع مقاله‌اش یعنی نمایش و تئاتر می‌نویسد: „بررسی کنیم که چرا صحنه قوطی‌وار روح نمایش را خفه می‌کند و چرا و چگونه با „باور“کردن مغایر از آب درمی‌آید“. در این بحث او با تکیه بر مفهوم فلسفی „تعمیم“ (برای درک این مطلب مثال زیر شاید گویا باشد: „درخت“ یک مفهوم تعمیم‌یافته انتزاعی از درخت‌هائی است که در واقعیت امر موجودند. به یک معنا „درخت“ وجود خارجی ندارد ولی ما در عالم واقع درخت آلبالو، درخت سیب، درخت بید، درخت سرو و غیره را داریم. بر چنین زمینه مادی است که „درخت“ به مثابه یک مفهوم انتزاعی برای ما معنا و مفهوم مشخصی یافته است)، از „حقیقت حادثه‌ای جدا از هر چیز“ و حقیقتی که „متضمن و ادامه حوادث بیشمار است“ صحبت می‌کند. او می‌گوید: «هر آدم زنده‌ای توالی مداوم اتفاق‌های منحصر به فردی را زیسته است. با این حال آدم هر قدر به این فردیت تجربه (بیشمار! بیشمار!) آگاه‌تر می‌شود به وجوه مشترک این لحظه‌های ناجور و الگوهای تکراری بهتر توجه می‌کند.» این وجوه مشترک بیانگر „حقیقت عمومی“ است که از نظر وایلدر یک تئاتر خوب باید آن را نمایش دهد. او مجسمه „ونوس دو میلو“ را مثال می‌زند که فقط نشانگر „یک زن“ نیست بلکه در عین حال تجسمی تاریخی از یونان همراه با شیوه‌های مجسمه‌سازی در قرون گذشته نیز می‌باشد.
نمایشنامه „تاجر ونیزی“ از شکسپیر را در نظر بگیریم. آیا هنر شکسپیر صرفا در آن بود که مثلاً داستان زندگی رباخواری به اسم شایلاک را به‌نمایش درآورد که با بی‌رحمی تمام می‌خواست در ازای پولی که تاجری از او قرض کرده و قادر به بازپرداخت‌اش نبود گوشت از تن او بکند؟ یا او با هنر خویش قادر شد با برجسته‌کردن عملکرد شایلاک به‌عنوان سمبلی از رباخواران، یک تیپ اجتماعی را- که به واقع با به فلاکت‌کشاندن زندگانی بسیاری (در عبارتی استعاره‌ای) گوشت از تن آنها می‌کندند- به جامعه خود بشناساند؟ و درست به همین دلیل، اگر کسی نمایشنامه تاجر ونیزی شکسپیر را در حال حاضر هم بخواند با تحسین تمام در مورد شکسپیر خواهد گفت: آره راست می‌گوید، همینطوره، می‌دانم که می‌شناسمش، رباخواران (یا به‌عبارتی سرمایه‌داران مالی در بانک‌ها در عصر ما) درست همانطوری‌اند که شکسپیر تصویر کرده، رحم ندارند. قانون‌شان این است که پول قرض بدهند و اگر نتوانی سر موعد آن را باز پس بدهی گوشت از تن‌ات جدا می‌کنند… . آری، شکسپیر با دیدن واقعیت عملکردهای فردی رباخواران مختلف در جامعه خود، یک حقیقت کلی یا عمومی را بیان کرده است. اساساً کشف، آشکارکردن و نشان‌دادن حقیقت از دل واقعیت، رمز کار یک هنرمند واقعی است و شکسپیر با قادرشدن به انجام چنین کاری اثری جاودانه خلق کرده است.
وایلدر ضمن نقد کسانی که رئالیستی‌بودن تئاتر را با شعبده‌بازی با زمان و مکان تباه و ضایع می‌کنند مطرح می‌کند که „زمان ظرف بیان عالی اتفاق‌های منحصر به‌فرد است و تئاتر ظرف بیان اتفاق‌های تعمیم‌یافته“ است و این‌که „با استفاده از قدرت تئاتر می‌توان یک عمل فردی را تا حد عقیده، „تیپ“ و قاعده‌ای که موجب باورکردن شود بالا برد”.
وایلدر از تئاتر زمان خود گله‌مند بود که در آن دیگر „تراژدی حرارت نداشت، کمدی گزنده نبود، انتقاد اجتماعی نمی‌توانست ادعا نامه‌ای برایمان بدهد.“ ولی ما امروز با هرچه مرتجع‌تر شدن „طبقه متوسط“ قدیمی و تبدیل سیستم اقتصادی-اجتماعی‌اش یعنی سرمایه‌داری به امپریالیسم با صحنه‌های حتی مشمئزکننده‌ای مواجه می‌شویم. مثلا اخیراً شاهد اعطای جایزه اسکار در یک بازی سیاسی بین جناح‌هائی از یک قدرت حاکم به به‌اصطلاح هنرمند یا به قولی «هنربندی» بودیم که توانسته بود یک تیپ اجتماعی معین و مشخص در جامعه ایران یعنی „کارگر“ را در صحنه یک فیلم سینمائی غیاباً محاکمه و سرکوب کند. منظور، اصغر فرهادی یکی از کارگردانان رژیم جمهوری اسلامی در حوزه فیلم سینمائی است که در فیلم
„فروشنده“اش علاوه بر ارائه روایت‌های تخیلی و به‌دور از واقعیات جریان زندگی در ایران و صرف‌نظر از صحنه‌های „قوطی‌وار“ فیلم‌اش، یک مرد کارگر زحمکتش را به‌عنوان فردی ریاکار و ناشریف که به زنی تجاوز کرده معرفی می‌کند تا بیننده ساده‌نگر و غیرمتفکر فیلم‌اش را بر آن دارد که از این به بعد به کارگران در جامعه خویش با همان چشمی نگاه کند که او در این فیلم به وی می‌شناساند. پس، از این منظر نیز بیهوده نیست که به آن „کارگردان“ جایزه اسکار دادند. آخر وی „یک عمل فردی را تا حد عقیده، «تیپ» و قاعده‌ای که موجب باورکردن شود بالا برد“!!
بگذارید در پایان با وایلدر همصدا شویم و بگوییم که تراژدی باید حرارت داشته باشد، کمدی باید گزنده باشد، انتقاد اجتماعی باید ادعا نامه‌ای برایمان بدهد. اما هنرمندانی می‌توانند چنین آثاری خلق کنند که جویای حقیقت باشند. „دانشمندان هنوز هم جستجوی حقیقت را ارزشمند می‌دانند. آنان انتظار ندارند که قوانین جاذبه و نسبیت دگرگونی عظیمی در زندگی روزمره پدید آورند، بل می‌اندیشند که پاسخ‌دادن به پرسش‌های مدام‌شان در باب جهان هستی، فعالیت „با ارزشی“ است. … آنچه شوق دانشمند را برمی‌انگیزد، حقیقت است و این انگیزه برای هنرمند، زیبائی است. … زیبائی و حقیقت هردو یک چیزند. … حقیقت نامی است که دانشمند به آن داده است و زیبائی نامی که هنرمند آنرا بدان خوانده است.“ (برگرفته از : „ادبیات چیست“ از جان بورخس ویلسون با ترجمه رفیق امیرپرویز پویان).
همانطور که ملاحظه شد چه در „قدرت تئاتر» و چه در „ماه در کایلنامو می‌درخشد“ ما با ادبیاتی مواجهیم که شور زندگی در آنها جاری است. این ادبیات مصداق سخنان ماکسیم گورگی در جزوه „هدف ادبیات“ میباشد که از قول هم‌صحبت‌اش که او را لنین تصویر می‌کند می‌گوید که ادبیات باید „میل به حقیقت و مبارزه با پستی‌ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آنها بیابد، در روح آنها غرور و شهامت را بیدار کرده با آنها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبائی ملهم سازند“. انتخاب آثار فوق برای ترجمه توسط رفیق بهروز دهقانی در حالی که از تلاش بی‌وقفه او برای اشاعه این نوع ادبیات در میان مردم خویش حکایت می‌کند در عین حال گواه بر آنست که وی از چه درک عمیقی نسبت به مسایل اجتماعی و از چه قوه و هنر زیباشناسانه‌ای برخوردار بوده است. او در شرایطی که شاهد نشر ادبیاتی بود که کاووش „در کثافات و زباله‌های عادی“ را پیشه خود ساخته و لاجرم دست‌آوردش „چیزی جز حقایق ناچیز و مبتذل“ نبود، در شرایطی که با نویسندگانی روبرو بود که „حافظه و توجه مردم را با ماجراهای بیهوده و با تصاویر کثیفی که از زندگی‌شان“ می‌کشیدند، انباشته می‌ساختند و دودی شیطانی ایجاد می‌کردند که „در فکر و روح آنها“ نفوذ می‌کرد و „آنها را با زهر بی‌اعتمادی نسبت به خود
مسموم“ می‌ساخت، در شرایطی که می‌دانست که „خواننده با دید نویسنده به خود می‌نگرد و وقتی زشتی بی‌اندازه خود را دید امکان بهترشدن را در خود نمی‌یابد“، نشر ادبیات مردمی برای ارتقای آگاهی اجتماعی و طبقاتی جوانان را وظیفه خود قرار داده و جانانه در این راه تلاش می‌کرد. می‌کوشید تا از طریق اشاعه ادبیات مترقی و مردمی روح تازه‌ای به زندگانی ببخشد و نیروی مبارزاتی جوانان را در جهت مبارزه با زشتی‌ها و کثافات جامعه خود بسیج کند. (عبارات داخل گیومه در این پاراگراف برگرفته از جزوه „هدف ادبیات“ ماکسیم گورگی می‌باشند.)
اجازه دهید این مقدمه برای انتشار مجدد دو ترجمه از چریک فدائی خلق، رفیق بهروز دهقانی را با نام خود او به پایان ببرم؛ او که در پرتو تسلط اش به زبان انگلیسی، مطالعه وسیعی در حوزه ادبیات کارگری و بطور کل ادبیاتی که نشر حقایق در خدمت به رشد و تعالی جامعه را هدف خود قرار داده بودند، داشت. رفیق بهروز به‌نوبه خود این موفقیت را داشت که با ترجمه آثار ادیبان متعددی در سطح جهان و یا نقد کتاب‌های نویسندگان مترقی و مردمی، مروج ادبیات مترقی در میان مردم مبارز ایران گردد، ادبیاتی که حقایقی جاودان در آنها ثبت شده و به‌همین خاطر نور زیبائی از آنها ساطع است.

فروردین 1396 – مارس 2017

***