„آقا جون“ – داستانی کوتاه از علی دروازه غاری
„آقا جون“ صداش میکردیم. من نه ساله بودم و نمی فهمیدم که مردن یعنی چی ولی شنیده بودم که آقا...
„آقا جون“ صداش میکردیم. من نه ساله بودم و نمی فهمیدم که مردن یعنی چی ولی شنیده بودم که آقا...
تقدیم به منوچهر خوبم داش احمد صداش میکردیم. داش احمد پسر دایی بزرگم بود. احمد هم مثل من و...
مقدمه: تعطیلات بهاری بهانه ای به من داد که سری دوباره به مونترال کانادا بزنم. برخلاف دفعه ی قبل...
چاپ دوم گزيده اى از داستانهاى زندان، گردآورنده: على دروازه غارى، برای علاقمندان به مطالعه نسخه های چاپی آن، انتشار...
اولین بار „آبا“ رو تو فروشگاه کاستکو دیدم. پسرش یدی از من خواسته بود که باهاش برم خرید و اونجا...
The story is about a 16 years old girl, in the city of Bam where earthquake happened. This incident happened...
به: „فدایی خلق علی ظریف و مجاهد خلق صفا „ „زندانی„ با طراوت چشم ها با تاولی به پا...
معلوم نیست چرا سن سیزده چهارده سالگی سال خوبی برای جوونها نیست. سنی که بعضی ها آنرا سن بلوغ، سن...
تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا؟ من اگر گوشهٔ میخانه نشستم به تو چه چند سال پیش „عالیجنابان سبز...
Mehr