خاطره اي از زنده‌ياد منصور نجفي، حسن مرتضوی – به همراه یادداشت های رفقای هم بند منصور

زندان
زندان

 كسي نيست در بندهاي چپ‌ها در واحد يك و سه قزل‌حصار در دهه‌ي شصت، كه منصور را به ياد نداشته باشد. با آن حركات تند سر و عجولانه‌ي دست‌ها ، و آن حالت آتشين مزاجش، در حالي كه به سرعت راه مي رفت، به اين جواب مي داد، به آن نكوهشي مي‌كرد، يك متلك به اين مي‌گفت يك متلك به آن، شور و سرزندگي را يك جا در خودش جمع كرده بود. كسي را نديدم كه از او به بدي ياد كند. صراحت بيان، دانش عميق فني و طبع آتشين جنوبي‌اش به هر كس روحيه و تهور مي‌داد. او براي من نمونه‌ي خود خروش زندگي بود. هنوز هم آن موجود نازنين را كه راه مي‌رفت و آواز مي‌خواند و شوخي مي‌كرد و انرژي پخش مي‌كرد جلوي چشمانم زنده است. ياد عزيزش فراموش نشدني است.

بعد از رفتن حاج داوود و باز شدن فضاي نسبي بندها، اجازه يافتيم حياط مزخرف و گل آلود بند را درست كنيم. منصور، اين مهندس هميشگي، با شدت و حدت مشغول رتق و فتق امور شد. از بدنه‌ي درختي تنومند، غلتكي درست كرد و حياط را صاف و صوف. نمي‌دانم چرا ويرش گرفته بود كه به سبك جنوبي‌ها وسط حياط يك حوض بسازد، آن هم با فواره! به هر كس در بند چيزي مي‌گفت كه از خانواده بگيرند. يك حياطبزرگ با كلي طرح‌هاي مهندسي منصور منتظر اقدام بود!!! به من گفت گِل آبي (با كسره) بگو بياورند (براي اينكه بدنه‌ي حوض به رنگ آبي شود). مادرم آن موقع مي آمد ملاقات و به زحمت چيزي يادش مي‌ماند . به او پيغام را دادم. مادرم پس از ملاقات هر چه كرد يادش نمانده بود من چي گفته بودم. با كلنجار فراوان خواهرانم و فشار زيادي كه به خود آورد بالاخره يكهو يادش آمد كه من گفتم گُل آبي (به ضمه). بيچاره خواهران تمام شهر را گشتند تا بتوانند يك دسته گُل آبي بياورند. بالاخره روز موعود رسيد. روز ملاقات مادرم با خوشحالي تمام گفت خواسته ات را اجابت كرديم و بعد از ملاقات بهت مي‌دهند. ملاقات كه تمام شد آن نگهبانان دژخيم چهره! با روي عبوس آمدند و يك دسته گُل آبي تحويل اينجانب دادند! من مانده بودم اين چيست. با سري افكنده به زير پيش منصور رفتم و همان را به او دادم. نگاهي به من كرد و گفت من با اينها آخه پسر چكار كنم! باشه يك كاريش مي‌كنيم! ميگذاريمش جاي فواره!

پ. ن. وی در خرمشهر دریک خانواده متوسط مذهبی به دنیا آمد و با درد محرومان از طریق کارگرانی که در کارگاه بسته بندی خرماي پدرش كار مي‌كردند آشنا شد. این درد آشنایی چنان بر روح و روان وی سایه افکنده بود که همیشه خاطره آن دوران را به سختی طرح مي‌كرد. با گرفتن دیپلم متوسطه برای ادامه تحصیل به هند رفت. در آنجا با کنفدراسیون آشنا و یکی از فعالین آن شد. به علت فعالیت‌های ضد حكومت شاه توسط دولت هند دستگير وبا فعالیت فعالین کنفدراسیون حکم استراد وي به ايران به اخراج از هند تبدیل شد. با کمک کنفدراسیون به کشور سوئد رفت. با پیروزی انقلاب 57 به ایران بازگشت و شروع به همکاری با سازمان وحدت کمونیستی كرد. در سرکوب سال 60 او را نیز دستگیر می کنند. در دوران بازجویی هیچگونه مدرکی حاكي از موقعیت تشکیلاتی وی به دست نمی آورند. فقظ یکنفر از بریده ها گفته بود که او در یکی از نشستهای کمیته مرکزی ديده است ولی نتوانسته بودند اعترافی از وی بگیرند. در شهریور 67 به تاریخ جنبش کمونیستی کارگری پیوست.

***

یادداشتهای رفقای دیگر که هم بند رفیق جانفشان منصور نجفی بودند

مهرزاد دشتبانی

منصور شور وصف ناپذیری بود. من و سیاوش با منصور زیاد کل کل میکردیم. همانگونه که حسن گفت انسانی توانا، متعهد، صعمیمی بود. فارق تحصیل رشته ابزار شناسی از سوئد بود و بسیار مدرن. من هنوز بعد سالها در اینجا زندگی کردن گاهی به فکر میکنم و از گفته های او در باره غرب من را ناگهان به خنده میاندازد. درک عمیق و تیز او از میحط اش حیرت آور بود. میگفت اینها مشکل هویت دارن. یکی هویت اش ریش میشود یکی لباس و یکی…. از خود بیگانگی را به سادگی توضیح میداد. صمیمی بود و خاکی همچنین عمیق و آرام. بار اول که دوست دخترش ( زویا ) به ملاقاتش میاید به او میگوید : دختر برو به پسر خوشگل و مهربون گیر ببار من تو زندان هستم و امید به بیرون آمدم ندارم. هر زمان به 67 برمیگردم، چهره منصور در برابرم ظاهر میگردد و آه میکشم. جنبش کمونیستی یکی از ستونهایش را از دست داده . سالهای سال طول میکشد تا منصور را دوباره با همان ریش و موهای مجعد و توانا در کنار خود بیابیم. رفقای وحدت کمونیستی رفقای پربار جنبش ما بودند و منصور یکی از آنها بود با از دست دادن او براستی نه تنها رفیقی صمیمی را از دست دادم بلکه براستی همیشه احساس میکنم یکی از توده ای ترین کمونیستهای ایران را از دست داده ام و احساس فلج دارم. یادش همیشه سرخ باد !

نیکی مصروپ

رفیق منصور نجفی شوشتری یک ترانه ای در جمع می خواند و یزله می رفت و همه را همراه خود می کرد به این صورت بود -دینا دینا کاسه لیسونه جهان گشته به کام کاسه لیسانه سیصد گل سرخ یگ گل نصرانی مارا ز سر بریده می ترسانی گر ما گر ما ز سر بریده می ترسیدیم درمحفل عاشان نمی رقصییدیم (قسمت اخر را همه با او همصدا می شدنند )رفیق منصور رفیقی کمونیست بود و در دل تودهها جا داشت یاد ش گرامی

توضیحات دیگری از حسن مرتضوی

دستت درد نكند. اگر مي‌خواستم از منصور بنويسم بايد صدها خط مي‌نوشتم. من هميشه با خانواده‌اش قبل از اعدام تماس داشتم و از حالش خبردار مي‌شدم. تابستان شوم 67 خبردار شدم كه ملاقاتها قطع شده است. خانواده بي‌خبر ما بي‌خبر دوستان بي‌خبر. پاييز كه ملاقاتها وصل شد به برادرش زنگ زدم. فقط صداي هق هق گريه از پشت تلفن مي‌آمد. مي‌گفت همين الان از دادستاني با يك كيسه برگشته اند. كيسه لباسهاي او. به او گفته بودند در اتاق شورش شده بود و منصور سردسته شورشيان. براي همين او را در دادگاه به مرگ محكوم كردند و بعد از من پرسيد آقا واقعا منصور شورش كرده بود. و من كه گريه امانم نمي داد گفت دروغ است دروغ است. بي‌شرفها آخرش او را كشتيد. از مرگ منصور دوستاني كه زنده باز گشتند چيزها گفتند. اين چيزي است كه من نوشتم مدتها پيش. «شب تابستاني داغي بود. سكوت همه جا را گرفته بود. صداي خرخر. صداي اينور و آنور شدن بدني… صداي نفس‌هاي عميق مرداني خفته. صداي بي‌صداي شب. در سالن باز شد. گامهايي محكم با پوتين‌هايي سياه به سمت اتاق. از جا برجستن و در سياهي شب خيره‌شدن به آدم‌هاي تازه وارد. و صدا بلند شد: „«منصور فرزند …»، «علي فرزند…» «جهان‌بخش فرزند…» … بياييد بيرون.“ غرولندها و اعتراض‌هاي زير لب. با چشماني هنوز سرخ از خوابي نيمه‌تمام و بدني هنوز خسته از استراحتي نيمه‌تمام آهسته آهسته شلوار و پيراهني تن كردند و پشت سر هم در صفي راه افتادند. چشمان نگران ياران راهشان را تا دم در دنبال كرد و بعد در با صدايي مهيب بسته شد.
در راهرويي عريض راه افتادند. ديگر كرختي خواب از بين رفته بود و آهسته و نجوا كنان پچ پچ مي‌كردند. به كنار اتاقي رسيدند. كنار درش ايستادند و شدند يك صف بيست نفري. بخش اداري چراغهايش روشن بود و از داخل اتاق صداهايي به گوش مي‌رسيد. جهانبخش با حالتي از استفهام پرسيد: «چه خبر است؟» منصور كه هنوز در عالم خواب بود كش و قوسي داد و گفت: «اضافه‌كاري شبانه است» و همانجا نشست. اولين كسي بود كه صدايش زدند. وارد اتاق شد. از ديدن مردان عمامه‌بسر كمي تعجب كرد اما خود را جمع كرد. هنوز روي صندلي ننشسته بود كه نام و نام خانوادگي و اتهامش را پرسيدند. بعد صدايي محكم پرسيد: «شما به خدا اعتقاد داريد؟» منصور حيرت‌زده پرسيد: «اين وقت صبح منو بيدار كرديد اين سوال را مي‌كنيد؟» صدا با لحني مؤكد باز پرسيد: «آيا شما به خدا اعتقاد داريد؟» منصور خشمگين‌تر شد و گفت: «اين پرس‌وجو در احوالات خصوصي است». صدا مصمم‌تر پرسيد: «آقا براي سومين بار مي‌پرسم: شما به خدا اعتقاد داريد؟» و منصور لحظه‌اي تأمل كرد و تيرخلاص را زد: «رابطه‌ي من و خدا به من و خدا مربوط است نه به كسي ديگر» عمامه بسر نگاهي به سه عمامه بسر ديگر كرد و سپس گفت: «سمت چپ ببريدش.» بيرون كه آمد او را جدا از بقيه سمت چپ در گذاشتند. و نفر بعد را صدا زدند. روي نيمكتي كه آنجا بود دراز كشيد. «منصور چي پرسيدند؟» «بابا ديوانه شده‌اند. مي‌گويند به خدا اعتقاد داري يا نه!!! ها ها ها اين موقع شب»….
هنوز صبح نشده بود از دسته‌ي بيست نفري شب پانزده نفر كنار منصور ايستاده بودند و سپس فرمان حركت داده شد. مقصد زيرزمين بود. بچه‌ها مي‌خنديدند و سر به سر هم مي‌گذاشتند. «واي واي ترسيديم!» به سالني بزرگ مانند سوله‌هاي ساختماني آماده نشده وارد شدند. كمي هيجان‌زده كمي مضطرب كمي شلوغ و كمي حيران. مردي سياه‌پوش به هر كدام نايلوني داد تا ساعت و عينك و انگشترشان را در آن بگذارند و كاغذي براي الوداع. همه بعد از اين همه سال از اين بازي خنده‌شان گرفته بود. «شوخي دارند مي‌كنند ها ها ها.» و بعد در محوطه‌اي باز شد. سه سياه‌پوش تنومند بيرون آمدند. يكي‌شان با آهنگي سرشار از تمسخر گفت: «سه تا از رفقاي جانباز بيان جلو.» و از ميان در گشوده سه پيكر ديده مي‌شدند كه رقص مرگ را آغاز كرده بودند.