به یاد جلال فتاحی، از مدائن

رفیق جانفشان فدایی جلال فتاحی
رفیق جانفشان فدایی جلال فتاحی

پدرش اهل لرستان بود و با کارهای جلال زیاد موافقتی نداشت! در حین تحصیل زندگی مخفی خود را شروع کرد و در مشهد همراه رفیقش؛ که به احتمال قوی اسماعیل خاکپور بود؛ دستگیر شد. رفیق جلال فتاحی و اسماعیل خاکپور از گروه دانشگاه صنعتی در سال 1351 به سازمان ملحق شده بودند. مسئولشان علی اکبر جعفری بود و جلال همیشه از او به عنوان انسانی بزرگ و متفاوت یاد می کرد. به نقل از خودِ علی اکبر جعفری می گفت «می خواهم در گمنامی کشته شوم.»ـ

نحوه دستگیری اش را من این گونه از جلال شنیده ام و در خاطر دارم و با روایت دستگیری دیگری که در این باره خوانده ام متفاوت است[1]: علی اکبر جعفری به جلال و رفیق خاکپور می گوید که مقداری پوسته نارنجک و وسایل نظامی را که در چاهی در روستای مشهد مخفی کرده بودند، جابه جا کنند. علت جابه جایی هم این بود که چون جزوه ای در آن منطقه گم شده بود؛ اکبر جعفری گفته بود ساواک روی منطقه حساس خواهد شد و ما باید منطقه را ترک کنیم. امکانات سازمان هم که بسیار کم بود. این دو رفیق به روستا می روند و غافل از این که روستایی ها قبلا به ژاندارمری مورد مشکوک این چاه را گزارش داده بودند. در بدو ورود این دو رفیق، اهالی روستا دور این ها جمع می شوند که باید برویم پاسگاه.ـ

جلال با یکی از جوانان روستا صحبت می کند که ما را کمک کن که فرار کنیم. آن جوان هم با روستاییان صحبت را شروع می کند و فاصله ای بین این مجموعه و رفقا ایجاد می شود. به محض صحبت کردن، این دو شروع به دویدن می کنند و روستاییان هم به دنبال آن ها. بعد از مدتی دویدن فاصله شان زیادتر می شود نارنجک را پرتاب می کنند که آن ها بترسند و دنبال شان نیایند ولی از قضا نارنجک منفجر نمی شود! دوباره کلت همراهشان را به سمت هوایی شلیک می کنند که آن هم عمل نمی کند! در آخر سیانور می خورند که آن هم فاسد شده بود و هر دو در بیمارستان ساواک زنده دستگیر شده و بعد از شکنجه های وحشیانه به سلول انفرادی منتقل می شوند. بازجویشان درِ سلول انفرادی را که باز می کند؛ با اشاره به همکاری روستائیان در دستگیری آنان، با توهین و تمسخر می گوید: «دیدید خلق قهرمان…!»ـ

در سلول انفرادی کتاب مارکس و مارکسیسم قسمت هایی که از مارکس و غیره فاکت آورده بود با سلول بغلی به وسیله مورس خوانده می شد. بعد از سه سال انفرادی هر دو در دادگاه از مواضع سازمان چریکهای فدایی خلق دفاع کردند و به حبس ابد محکوم شدند. بعد از گذراندن مدت انفرادی به بندهای عمومی منتقل شدند و با نظرات جدیدی روبرو شدند که اکثریت اعضای سازمان آن را پذیرفته بودند و با نظرات سابق یعنی مسعود احمدزاده و پویان فاصله داشت. یعنی رد مشی مسلحانه ولی این دوستان که در بحث های آنان نبودند کماکان از نظرات سابق دفاع می کردند و عملا فاصله ای بین این دو و گرایش اکثریت داخل زندان به وجود آمد و این گونه شد که همدم این دو عزیز بعضی از افراد مخالف سازمان مجاهدین مثل غیرت شاهی (مطهری) بعد از انقلاب و خود عنصر مجاهدین که عملا با مواضع مشی مسلحانه نقد نظری نداشتند، شدند.ـ

مثلا جلال از عباس داوری به نیکی یاد می کرد. این سابقه آشنایی باعث شد بعد از قیام 1357 در کنفرانسی که مسعود رجوی راه انداخته بود، از جلال هم دعوت شده بود. مسعود رجوی با رندی از آن ها می خواهد به عنوان نماینده سازمان در مورد مشی مجاهدین صحبتی کند. که جلال می گوید ما نماینده سازمان نیستیم. جلال اعتقاد داشت باید تشکل های چند نفره مجزا از هم راه اندازی کرد که مثل گذشته موقع ضربه خوردن این ارتباط به جاهای دیگر نخورد و سریع قطع شود. بعد از قیام شروع به جمع آوری سلاح از کلانتری و پادگان کردند و سال 1360 که دستگیر شدند مقدار زیادی سلاح از آن ها به دست ماموران دادستانی افتاد و شکنجه شروع شد. فامیل جلال که سن کمی داشت، زیر شکنجه بود. بازجو به جلال می گوید بیا بالا سرش و بگو که مسایل را بگوید و جلال با زرنگی و شهامت همیشگی اش به بازجو ها می گوید :خجالت نمی کشید؟ بچه را می زنید؟» این حرف باعث می شود فشار از روی فامیلش به خودش برگردد. در دادگاه از مارکسیسم دفاع می کند و مجاهدین را جریانی انقلابی می داند. این جا بود که عزت شاهی به خاطر دوستی سابق به سراغش می آید و از رییس دادگاه می خواهد که این جلال در زمان شاه آدم مبارزی بوده و سه سال انفرادی کشیده و این اسلحه ها هم که بعد از قیام جمع کردند طبیعی بوده است و باعث شد حکم 8 سال را بگیرد. فردی که با جلال دستگیر شده بود، مصاحبه کرد و به عنوان تواب شده آزاد شد. جلال که در زندان جمهوری اسلامی، داوود مدائن را می بیند گله می کند که اسماعیل خاکپور مصاحبه کرده و آزاد شده و داوود می گوید مهم نیست، بهتر که رفت و آزاد شد.ـ

رفیق جانفشان فدایی داوود مدائن

رفیق جانفشان فدایی داوود مدائن

در سال های 1360 تا 1363 قزل حصار در اختیارِ دار و دسته لاجوردی و حاج داوود بود. به خاطر این که سن بچه های داخل بندِ يک – واحدِ سه بالاتر از بندهای دیگر بود، فشار بر روی زندانیان این بند، عملا بسیار بالا بود. حاج داوود از این بند در سال 1362، چند نفری را به دستگاه (معروف به „قیامت“ در بند مردها يا „تخت ها“ در بند زنان) برد. او فشار زیادی به روی بند می آورد که عملا باعث عقب نشینی بند شده بود، در این دوره جلال در بند نماز می خواند.ـ

بعدها در مورد نمازخواندنش می گفت «توی دادگاه دفاع کردم ولی این جا نماز خواندم.» می گفت «اگر نارنجکی دستم بود توی همین زندان حاج داوود را بغل می کردم و چه حالی می داد…» و یا می گفت «اگر دوباره بحث اعدام ها پیش بیاید خود طناب دار را دور گردنم می اندازم…»ـ

فضای زندان بعد از رفتن لاجوردی و آمدن میثم کمی باز شده بود و بچه های مجاهد را، همراه ما، به بندِ یک – واحدِ سه آوردند. یعنی همان جایی که قبلا من و جلال بودیم. البته از بندِ يک – واحدِ سه، پس از مدتی به بندِ سه – واحدِ یک جمع شدیم. چون اکثریت بند با مجاهدین بود. آن ها اقدام کردند به این که مسئول بند گذاشتند و مسئول نظافت و مسئول تحویل غذا و پخش غذا و غیره که ما چپ ها اعتراض کردیم که این بند تازه تشکیل شده و باید برای مسئولین رای گیری شود ولی آن ها – منظور مجاهدین – گوشی برای شنیدن نداشتند.ـ

بعد که ما موقع نظافت قدم می زدیم؛ یعنی به قوانین آن ها اعتنایی نمی کردیم، اوضاع عوض شد و وساطت ها شروع شد. جلال عملا کار را پیش می برد و گفت شما بابت کاری که کردید باید معذرت خواهی کنید. آن ها قبول کردند و با معذرت خواهی از تک تک اتاق ها مسئله فیصله یافت. در بند آموزشگاه اوین، سالن 5 هم همین موضوع پیش آمد که جلال حوصله نداشت و نقش ایفا نمی کرد. بچه ها که از او انتظار داشتند، ناراحت شدند که چرا جلو نمی آید. این مسئله و مسائل دیگری که در ذهن جلال بود و مدون هم نبود باعث اختلاف و فاصله بین گرایشی از بچه های فدایی و جلال شد.ـ

این که چرا جلال با بچه های سرخی هم کلام می شود؟

جلال با یکی از بچه های گرایش «کارگران سرخی» از زندانیان زمان شاه، در بند قدم می زد. در آن زمان، خط پنجی ها یا کارگران سرخ، تماس نزدیکی با تواب ها داشتند، بخشی از آن ها به کارگاه می رفتند. دستگیرشدگانِ «کارگران سرخ» که به عنوان «خط پنج» دستگیر شده بودند، تلاش زیادی برای به انفعال کشیدن بچه های سرموضعی داشتند. آنان، موضوع را چنین تئوریزه می کردند که روشنفکران (یعنی زندانیان کمونیست و هواداران جریانات چپ) مانعی برای «رشد و شکوفایی» طبقه کارگر هستند و برای سرکوب این «ضدانقلاب ها» (یعنی روشنفکران و نیروهای کمونیست در زندان) بایستی با «ضدانقلاب حاکم» (یعنی جمهوری اسلامی و زندان بان) همکاری کنیم تا آن ها را از سرِ راه «انقلاب کارگری» برداریم. بدین طریق، نقش فعالی در تک نویسی و تلاش برای به انفعال کشیدن زندانیان سر موضعی در بند داشتند.ـ

ولی جلال کار خودش را می کرد و می گفت اگر می گویید من بریده ام، می خواهید به تک تک انسان ها  بگویم آری این چنین است؟ و خلاصه یک دندگی و سر لج افتادن عجیبی که عملا به گذشته جلال و انفرادی زیادی که کشیده بود، برمی گشت، اینجا خودش را نشان می داد. می خواست با جمع فاصله داشته باشد. به علاوه مباحث نظری که عملا با گذشته فکری خودش فاصله می گرفت ولی جایگزینی مطلوبی هم در ذهن نداشت.ـ

روزی از جلال پرسیدم، به نظر تو وضعیت تو چی می شه؟ گفت اگر بیرون خبری شود (آن موقع اواخر سال 65 بچه های مجاهدین به دروغ خبرهایی مبنی بر این که مردم در حال اعتراضات شدیدی هستند، در بند پخش می کردند. آن ها، وانمود می کردند که اوضاع بیرون رو به اعتلای انقلابی است  و اوضاع رو به عوض شدن است.) جلال با توجه به آن حرف ها، این را می گفت: «اگر خبری باشد، ما را آزاد می کنند ولی اگر نباشد نظام تحمل این وضعیت را نمی کند و همه ما را اعدام می کند. چرا که… داخل [منظور زندان] با بیرون خیلی فاصله گرفته…» می گفت جوری باید در زندان زندگی کرد که اگر دوباره سر و کله آدم این جا پیدا شد یاد خوش از زندان داشته باشیم.ـ

من همیشه از این رفیق بسیار صمیمی چیزهای زیادی یاد گرفتم. وقتی صحبت می کرد، می گفت من که حرف می زنم تو هم حتما در دلت می گویی چه چرت و پرت هایی می گوید و با هم می خندیدیم. می گفت خواهرهای من از بغل مسایل سیاسی رد شدند، شانس آوردند که سر و کله شان به زندان نیافتاد و این جهنم را ندیدند. این وحشی گری اسلامی را.ـ

من همیشه از این رفیق به عنوان انسانی بزرگ یاد می کنم چرا که مثل گوهری گران بها و با تجربه بود. سری نترس و بی باک داشت. روشنفکری که مثل عقاب مسائل را رصد می کرد. می گفت فقط گاوها هستند که فکر نمی کنند. فرق انسان و حیوان باید همین باشد. طول زندگی اش کم و عمقش به اندازه دنیا بود. واقعا ستاره ای سرفراز بود و سرودهایش برای گذر و شدن و درک بهتر زندگی بود. مسئله اش نبود که دیگران برایش کف بزنند یا مدحش را بگویند، کاری را که درست می دید انجام می داد. از رفیق بزرگش علی اکبر جعفری، گمنامی را آموخته بود. «اگر زیر شکنجه آویزان یا قپانی شدی، برای این که فشار را کمتر کنی، کمی به خودت فشار بیاور تا درد بیشتری بکشی، وقتی فشار را به خود اضافه کرده بودی، کم کنی از فشار اولیه خیلی کاسته می شود و این باعث می شود که تحمل درد شکنجه قپانی، خیلی راحت تر شود.»ـ

یاد این رفیق گرامی برای همیشه تاریخ گرامی باد.ـ

                                                                        مدائن

ـ[1]  نگاه کنید به روایت دیگر که همایون ایوانی از رفیق هم بند دیگری نقل می کند که به نظرم نادقیق است

 http://dialogt.de/jalal_fatahi/