ـ«تير خلاص در نفس‌هاي آخر»: آن‌چه توابين با ما کردند!، مینو همیلی

به شیشه مانیتور خیره می‌شوم. محاکمه‌ی سرانِ حزب توده و اعترافات تلویزیونی آن‌ها از میان خروارها خاک بیرون کشیده شده و از جلوی چشمانم رد می‌شود. از کیانوری تا عمویی و طبری و مابقی اعضای کمیته مرکزی که رو به روی حاکم شرع نشسته‌اند و در حمله‌کردن به گذشته‌ی خود و آن‌چه به اندازه‌ی نیم قرن انجام داده‌اند از یکدیگر سبقت می‌گیرند. بعضی از آن‌ها اعتراض می‌کنند و شاکی می‌شوند، اما نه به مضحکه‌ی اعترافات ساختگی تلویزیونی، بل به رفیقِ بغل‌دستی خود که گویا در تخطئه‌کردن و حمله‌بردن به حزب توده و عملکرد آن کوتاهی کرده است. دلِ رفیقِ بغل‌دستی می‌لرزد و از ترس عقب نماندن، شدیدتر به حملات خود ادامه می‌دهد. صحنه دردآور است. مثل همان وقتی که برای اولین بار این صحنه‌ها را دیدم. سرخوردگی، آ‌ه‌های بلند کشیدن و شکست. صفِ توابین نه تنها امید را از من می‌گیرد، بلکه ذره ذره مانند تازیانه‌های زندان و بازجو بر تنم می‌نشیند. سخنرانی خمینی یا حتا خلخالی قابل تحمل‌تر است. شما حداقل می‌دانید با چه کسی روبه‌رو هستید، دو دو تا چهارتا می‌کنید، صغرا کبرا می‌چینید و نقد می‌کنید و یا در حالت ناخودآگاه‌ خشم‌تان را فرونمی‌خورید و به او فحش می‌دهید، اما من چگونه بنشینم و مزخرفاتی را که از دهان کیانوری در مورد مارکسیسم سرازیر می‌شود را تحلیل کنم؟

هنوز به دنیا نیامده بودم که او بر یکی از صندلی‌های کمیته مرکزی حزب توده جلوس کرده بود، صدها جلد کتاب در مورد مارکسیسم خوانده بود، دو سوم عمرش را مبارزه کرده بود و حالا یک شبه نشسته بود و می‌گفت «همه این‌ها پوچ بوده است».

جدای از این، همه‌ی ما، حتا کسانی که با ادبیات زندان آشنا نیستند و در زندان نبوده‌اند، یا آن‌هایی که با الفبای سیاست آشنایی ندارند می‌دانند این اعترافات اجباری است و فرد تواب یک اپسیلون به آن‌چه می‌گوید باور ندارد. کیانوری حداقل توانست بر سر جان خود و تعدادی از اعضای کمیته مرکزی حزبش معامله کند، اما برخی‌ها به قمار خطرناکی دست زدند و مانند کیانوری از اعدام نجستند.

حسین احمدی روحانی از سازمان پیکار از آن دسته بود. او هر آن‌چه به فکرتان نمی‌‌آید را انجام داد، از شناسایی زندانیان گرفته تا نوحه‌خوانی در زندان اوین، اما جلادان به او رحم نکرده و سلاخی‌اش کردند. برخی دیگر حتا روی حسین احمدی روحانی را سفید کردند، سعید یزدیان، از اعضای کومله، پرونده زندانیان گروه سهند و کومله را مطالعه می‌کرد، زیر برگه‌های بازجویی‌شان خط می‌کشید تا نکاتی که بازجو درست متوجه نشده و به اصطلاح از زندانی گول خورده است را به او گوشزد کند. در واقع برخی از توابین یک قدم جلوتر از بازجوی‌شان حرکت می‌کردند. گاهی اوقات کار این توابین به شکنجه‌ی زندانیان و رفقای خود ختم می‌شد. مروری بر خاطرات زندانیان سیاسی دهه شصت نشان می‌دهد که کم‌تر زندانی‌ای پیدا می‌شود که از دست توابین کتک نخورده باشد. اما داستان تواب و توابین فقط این صحنه دردناک اعترافات تلویزیونی، تیرخلاص زدن، نوحه‌خوانی، تصحیح برگه‌های بازجویی و شکنجه زندانیان نیست. در فرد تواب یک حس قوی‌تر، به نام حسِ بقا وجود دارد که زورش بر ناباوری تواب به آن‌چه بیان می‌کند و به آن باور ندارد می‌چربد. این حسِ بقا و تلاش برای زنده‌ماندن آن‌چنان کنترل فرد تواب را در دست می‌گیرد که حاضر است تن به هر خفتی بدهد، اما این خفت فردی نیست. تواب می‌کشد، ممکن است تیرِخلاص بزند. در جایی جلوی زندان می‌ایستد و به همراه بازجو و با صورت پوشیده و یا علنی به شناسایی رفقای سابق خود دست می‌زند. به قول قدیمی‌ها چهارپایه را از زیر پاهای شما می‌کشد می‌کند و ممکن است ساعت‌ها بنشیند و جسد آویزان شما را روی طناب نظاره کند. تواب‌شدن تحت هیچ شرایطی انتخابی نیست. تحتِ زور است، فشار است، پای شکنجه در میان است و دست آخر در این پروسه جانوری ساخته می‌شود که حتا به خود باور ندارد و نمی‌تواند به خودش هم رحم کند.

اما نمی‌توان برای مرگ انسان‌ها توجیه تراشید. نمی‌توان با این جمله که انتخابی نیست و تحت فشار است خودمان را راحت کنیم و قضیه را تحت یک بررسی فیزیولوژی‌مآبانه و حس بقا به قهقرا ببریم. آن‌چه تمام این فرضیه‌ها را در مورد تواب شدن بی اعتبار می‌کند، مقاومت صدها و یا شاید هزاران زندانی در سالیان گذشته است. زندانیانی که تعدادی از آن‌ها را به چشم دیده‌ام، با آن‌ها در زندان هم‌سفره بوده‌ام و آن‌قدر نزدیک که صدای نفس‌های‌شان را شنیده‌ام. زندانیانی که شرح مقاومت‌شان دهان به دهان در میان ما می‌گشت. مسعود احمدزاده، بهروز دهقانی، سعید سلطانپور و فرزانه سلطانی تنها بخش کوچکی از لیست بلندبالای اسامی مقاومت در زندان هستند. آن‌هایی که «نه» گفتند و آن‌هایی که نه گفتن‌شان به بهای جان‌شان تمام شد. آن‌ها هم بازجو داشتند. دور از ذهن نیست که همان بازجویی که طبری را وادار به اعتراف کرد، سلطانپور را هم شکنجه کرده باشد و یا پورهرمزان را تازیانه زده باشد. آن‌ها هم همانند عمویی، روحانی و یزدیان پوست و گوشت و استخوان داشتند. نه ماورایی در کار بوده و نه همانند اسفندیار رویین‌تن بودند.

یکی از شکنجه‌گرانِ وارطان سالخانیان، عضو ارمنی تبار حزب توده، شکنجه او را در سال 1333 این‌گونه شرح می‌دهد: « انگشت سبابه‌ی وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت می‌شکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی‌زد. وارطان گفت: می‌شکند! با تمام نیرویم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمی‌کرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: می‌شکند! خشمگین شدم. مرا مسخره می‌کرد. باز هم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت: دیدی گفتم می‌شکند. نگاه کردم انگشتش شکسته بود. وارطان به من پوزخند می‌زد.»

این روایت را بگذارید کنار شکنجه‌های گلسرخی و دانشیان در سال 1352 و روایت‌های صفر قهرمانیان در خاطراتش از شکنجه‌ی سعید سلطانپور در راهروهای کمیته مشترک. آری! مقاومت هم، مانند تواب‌شدن یک پروسه است، اما فرق این دو پروسه در عنصر اختیار و انتخاب است. فردی که تن به تواب نشدن می‌دهد انتخاب می‌کند، همان‌طور که سقراط انتخاب کرد و به جای وعده وعیدهای حاکم آتن، نوشیدن شوکران را برگزید. همان‌طور که هزاران زندانی سیاسی در تابستان 67 انتخاب کردند و در مقابل هیأت مرگ ایستادند و نه گفتند. اما تواب انتخاب نمی‌کند. تواب خود را به پروسه می‌سپارد تا به عنوان یک ابژه از طرف بازجویان و شکنجه‌گران انتخاب شود. تواب یک ابژه است، ابژه‌ای که هم‌زمان می‌تواند به عنوان تیرخلاص‌زن ظاهر شود و یا در نماز جمعه در کنار لاجوردی بنشیند. ابژه‌ای که به شکل فراستی می‌شود و با متد حزب‌اللهی سینمای دفاع مقدس را ستایش می‌کند. این ابژه بودن حتا با رهایی از زندان از تواب جدا نخواهد شد. او باید هم‌چنان به عنوان وسیله‌ای در راستای تحمیق باقی بماند.

اما در جایی حتا جنبش دادخواهی دچار یأس می‌شود. چگونه می‌توان تواب را همانند جلاد در معرض دادخواهی و پاسخگویی قرار داد؟ آسان نیست. آن‌ها از بازجوهای خود در شکنجه و تیرخلاص زدن سبقت گرفته‌اند. عده‌ای از توابین به خارج از کشور پناهنده شدند، گذشته‌ی خود را انکار کردند و خود را در پشت نقاب جدیدی پنهان کردند. نویسنده و فعال حقوق بشر، فعال كارگری و فعال حقوق زن شدند تا وجدان‌شان آرام گیرد. تعداد دیگرشان مأموریت‌شان ادامه پیدا کرد، به جمع‌های سیاسی خارج از کشور سرک می‌کشیدند و بی سر و صدا به ایران رفت و آمد می‌کردند، اما چیزی که از سرنوشت‌شان خط خورده و تا اکنون سفید مانده است، عدم محاکمه در دادگاه در پیشگاه مردم است. آری! یک تواب به اندازه یک جلاد باید پاسخگو باشد.

تصویر مانیتور را دوباره نگاه می‌کنم. در یوتیوب می‌گردم تا این صحنه‌های دلخراش را نبینم. شاید در این لحظه صدای رضایی در دادگاه نظامی و یا تصویر دانشیان در دادگاه  فرمایشی آرامم کند. آن‌ها که „نه“ گفتند و انتخاب کردند و آن‌هایی که انتخاب شدند.

٢٠ جولای ٢٠١٧

برگرفته از کتاب ت مثل تواب و خاطرات یک شکنجه گر

http://dialogt.de/book-2/