نگاهی به آثار و نوشته های ناصر مهاجر- 9: سياستِ بي رحمي، کيت ميلت- برگردان : ناصر مهاجر

به نقل از نقطه شماره 6 ويژه نامه شکنجه و زندان

اگر نيک بنگريم مي بينيم که ما به مثابه ي افراد در برابر دولت ناتوانيم، در برابر قدرت بهم پيوسته ي ارتش ها و دولت ها؛ در برابر صداهايي که در خيابان فرمان ايست به ما مي دهند. يا دستور مي دهند که دگمه ي درباز کني را بفشاريم و بگذاريم بيايند به طبقه ي بالا. و وقتي گروهي که براي بازداشت مان آمده، دم در است، ديگر مجال فکر کردن به شکل هاي ممکن مخالفت سازمان يافته نيست. اما دانش شکنجه هم خود عملي ست سياسي؛ به همان گونه که بي خبري از آن و سکوت در برابرش پيامدي سياسي دارد. سخن گفتن از آنچه ناگفتني است، آغاز عمل است.

يکي از راه های گفتگو درباره ي شکنجه پيش کشيدن اين پرسش است؛ وقتی مردم سالاری به جاي رژيم هاي استبدادي نشست، با شکنجه گران چه بايد کرد؟ شکنجه گر در ميان کساني مانده که روزي آزارشان رسانده. آيا بايد او را دستگير، متهم و محاکمه کرد؟ يا که تنها بايد از کار برکنارش ساخت؟ و يا بخشود؟ و يا عفو عمومي داد؟ آدم درمي ماند که اين انتخاب آخر اصلا چرا طرح مي شود. در واقعيت اما، همين راه است که بيشتر برگزيده مي شود. چرا؟ به اين خاطر که مردم سالاري هنوز شکننده است؛ به اين خاطر که ممکن است ارتش دست به کودتا زند. به اين خاطر که حکومت غير نظامي هنوز استحکامي نيافته و به رضايت ضمني کاست ارتش سر پا مانده است.

به اين خاطر که گمان برده مي شود تکليف سياست بي رحمي هنوز روشن نيست و عجالتا پشت پرده پنهان است. و چشم آدمي به پوتين هاي ارتشي مي افتد و تصويري که در لوح خاطر ثبت شده و حضوري که در آگاهي نقش بسته و از جمله پردازی هاي سياستمداران دستپاچه گوياتر است. و جرگه ي افسران که مسئوليت شکنجه را بر گردن دارند، سرآخر کنار هم مي ايستند و بر شکلي از عفو پا مي فشارند و نمي گذارند هم قطارانشان محکوم شوند.کتاب لورنس وشلر

(Lawrence Weschler)

ـ،“ يک معجزه، يک دنيا“، يک راست به اين پرسش ها مي پردازند؛ به ويژه در دو مورد برزيل و اروگوئه. چنان که از عنوان فرعي کتاب „تسويه حساب با شکنجه گران“ برمي آيد، مسئله ي پيروي ارتش از قدرت غيرنظامي، به مسئله پراهميت تر مشروعيت و يا ضرورت وجود ارتشي چنين گسترده و پرتوان راه مي برد؛ با توجه به بدکرداري يي که توانا به انجام دادنش است. اگر محاکمات راستيني در کار بود و اگر حساب ها تسويه مي شد، دستاوردها هم بسي بزرگ بود. „اگر مي شد نشان داد- نه اينکه خاطرنشان ساخت- ارتش به گونه اي منظم درکارهای ناشايست، زشت و تبهکارانه، دست داشته، نه تنها آبرويش مي رفت- آبرويي که به گمان وشلر „هرگز افسانه اي بيش نبوده“- که سبب مي شد خلق الله در ناباوری اش نسبت به اين افسانه ترديد کند.“ زير سوال بردن تا بدين حد ، آدمي را به سوی „حقيقت هاي بالقوه سحرآميز“ مي کشاند؛ با پيامدهايي به شدت واقعي براي „بودجه ي ارتش، ماموريت هاي از پيش تعيين شده، کنترل دائمي بر دستگاه القا نظر، رويه ي ارتقا مقام و حق قيمومت بر گروه های گسترده مردم“ گذشته از اينها، چه کسی مي دانست براي پيشگيري از چيزهايي که گفته شد، ارتش تا کجا پيش مي رود؟(2) چه بسا معنا و آینده ي ميليتاريسم مورد مشاجره قرار گيرد. حساب ها اما در واقعيت امر تسويه نمي شوند.

آنجا تنها گفتار نيست، کردار هم هست. نشر حقيقت آن چه که در روزهای استبداد روي داده هم هست؛ و احتمال برگزاری دادگاه و داوري درباره ي آن رويدادها. پيامد آن هم دامنه اي گسترده دارد؛ که سراخر بسته به ميزان قدرت ارتش است و آنچه صلاح بداند جامعه ي مدني بيازمايد: از حقيقت و عدالت. و اين دوگانگي ست که در بسياري جاها به چشم مي آيد: آرژانتين؛ گواتمالا، برزيل، شيلي، اوروگوئه. به واقع تنها آرژانتين بود که شکنجه گرانش را به محاکمه کشاند و از ميان همه ي آن صدها نفري که متهم کرد، انگشت شماري را محکوم ساخت. همين ولي چنان خشم ارتش را برانگيخت که چند بار در صدد کودتا برآمد؛ از همان سال 1975 که محاکمات آغاز شد. کارلوس منعم به مجرد اين که به رياست جمهوري رسيد از اختيار بخشودگي قوه ي اجرايي سود جست و افسراني را که هنوز در برابر دادگاه قرار نگرفته بودند؛ مورد بخشودگي قرار داد، و اين در حالي بود که به آن چند نفر محکوم شده تفهميم کرد که آنها هم بخشوده خواهند شد.

عدالتي اگر در کار نيست، دستکم بايد به دنبال حقيقت بود. ارتش البته جلوي هر دو را مي گيرد. اما، از اين دو، بيشتر قربانيان جامعه ي شکنجه زده جانب حقيقت را مي گيرند که نيازي بنيادي تر و مبرم تر است. به قول وشلر „پافشاري مردم لزوما بر اين نکته نيست که شکنجه گران پيشين به زندان افتند- به قدر کفايت زنداني داشته اند- اما جدا مي خواهند که حقيقت مسلم شود. حتا اگر دانسته باشد، (هم مردم مي دانند چه کساني شکنجه گر بوده اند و هم شکنجه گران مي دانند که مردم آنها را مي شناسند) حقيقت رسما بايد مورد رسيدگي قرار گيرد و در سطح جامعه به رسميت شناخته شود. يا بدان گونه که وشلر از قول توماس ناگال

(Thomas Nagel)

پروفسور دانشگاه نيويورک نقل مي کند: اختلاف، بين آگاهي از حقيقت و باورداشت آن است؛ و تحولي که در آگاهي روي مي دهد؛ آنگاه که رسما پذيرفته مي شود، آنگاه که به جزيي از چشم انداز دانش همگاني تبديل مي شود، يعني به صورت „مقدسات“ در مي آيد.

اين در مورد گزارش قربانيان آرژانتين و اروگوئه هم صادق است که هر دو زير نام „هرگز مباد“ منتشر شده. اين درباره ي بزرگ- روايت برزيلي رويدادها نيز مصداق دارد: گزارش اسقف اعظم سان پائلو که آنهم زير نام „هرگز مباد“ منتشر شده و مجموعه اي است از اسنادي که در پنج سال پاياني (عمر) استبداد گرد آمد و براي نخستين بار شهادت قربانيان را در کنار صورت جلسه دادگاه هاي نظامي مي آورد که خودشکنجه گران با استفاده از بايگاني هاي (خصوصي شان) همديگر را محکوم مي کنند؛ و اين گزيده ای است از يک ميليون برگ رونوشتي که مخفيانه به „وام“ گرفته شد تا فتوکپي شود و به دست گروهي تجزيه و تحليل شود که رهبري اش را کاردينال آرنز

(Ams)

و جيم رايـت

(Jaime Wright)

به عهده داشند. و اين کاري خطرناک بود و به ناچار سري؛ چنان سري که هنوز هم هويت دست اندرکاران آن به تمامي دانسته نيست. براي پيشگيري از کشف و نابودي اسناد، آنها را در چندين جا انبار کردند و نيز به شکل ميکروفيلم به ژنو فرستادند. اين داده هاي خام گنجينه ي گرانبهائي ست از جرائم دولتي. فرآورده ي نهاني اين پژوهش هم که يک مجموعه ي سي جلدي براي پژوهش های دانشگاهي و يک کتاب يک جلدي براي استفاده همگاني. منبع ماندني زندگی زير سايه ي چنين حکومتي ست. عنوان اين کتاب که از هر کتاب ديگري در تاريخ برزيل بيشتر خوانده شده „گزارش قطعي سال های1979-1964“ است؛ به اين اميد که (آنچه روي داد) دوباره روي ندهد.

اما بازگشت به گذشته خطري ست هميشگي. هر گاه جامعه اي بر بنياد ضابطه هاي نظام سربازخانه اي سازمان يابد. هم چنان که برزيل و آرژانتين و اوروگوئه- هر گاه جامعه اي زير سيطره ایدئدلوژی تفتيش عقايد قرار گيرد و زير کنترل امنيتي و نظارت پليسي، هميشه بازگشتش به گذشته ممکن است. هميشه در معرض خطر حکومت نظامي ست که مسئوليتش هم غالبا متوجه سياستمداران غيرنظامي ست. هم از اين روست که آنها در پي عفوي اند که در حکم رای برائت یکپارچه ارتش باشد. حزب و ارتش زد و بند مي کنند؛ سياستمداران همه را مي بخشايند؛ دست از پا خطا نمی کنند و به دلجويي از نيروهای ارتش برمي آيند. قربانيان حقوق شان را از دست مي دهند؛ لایه های گسترده ي مردم نيز. مورد اوروگوئه را در نظر بگيريم. جايي که توده راي دهنده کوشيد مجلس و سياستمداران حرفه اي را وادارد که راي برائت به رژيم نظامي پيشين را بازپس گیرد. جنبش مردمي ي سازمان یافت که بنا داشت از راه يک همه پرسی عفو پيش کش شده را بازستاند. در راه دستيابي به همه پرسي، هر سدی را که توانستند قرار دارند. تنها برای اينکه صندوق های رای را بيرون آورند. رقم سرسام آوري امضا خواستند (6/1 جمعيت). سپس دولت يک سالی را به بحث و جدل درباره ي امضاها گذراند در طاهرااصلاح ترين زمينه ها- و آنهايي که پروا کرده و امضا داده بودند را به ستوه آورد. اما امضاها کافی بود وبه اندازه رای. با اين حال ديگر، شهروندان پريشانحال شده بودند و هراسان. تبليغات بي امان و اعلان هاي بي شمار، اکثريتي آفريده بود که به علت فرسودگي و آشفته فکري سرانجام موضع حکومت را تائيد کرد: اعطاي عفو به ارتش برای جنايت هايي که مرتکب شده، ضامن حفظ صلح نوين و مردم سالاري ست.

خود اين عفو خلاف تعهدات اروگوئه به پيمان هاي منع شکنجه ي ملل متحد بود. و نتیحه همه پرسي ويژه اي براي عفو جنايت هم خلاف اصل حقوق متساوي در برابر قانون بود. که اصلی اساسي ست. به همان اندازه که اصل جوابگو بودن دولت، اصلي اساسي است. نافرمايان و جنايتکاران بهاي گزافي مي پردازند و دولت بيش از پيش از جوابگويي سر باز مي زند. درست مثل اينکه آلماني ها پس از جنگ راي داده باشند که جنايت هاي نازي ها عليه یهودي ها بخشوده شود. در اروگوئه هم دولت „دموکراتيک“ تازه کار، حالا حامي و توجيه کننده ي رژيم نظامي پيشين شده بود.

و شکنجه هرگز به پايان نمي رسد؛ چرا که هرگز تصريح نمي شود. و لاف شکنجه گران هم چنان به قوت خود باقي ست: هرگز کسی نمي فهمد؛ هرگز کسي صدايت را نمي شنود؛ هرگز کسی چيزي دستگيرش نمي شود.

آدمي مي پرسد، شکنجه چيست؟ و اين البته بيرون کشيدن از بستر است و کلاه خود بر سر نهادن و برده شدن به کتک خوري ها و غرق شدن ها و شوک هاي الکتريکي. اما همانطور که قربانيان شکنجه خاطرنشان مي کنند، مي شود کسی را ربود و در جايي زنداني کرد که تنها صدای فرياد ديگران را بشنود؛ برای هفته ها و يک روند… و حتا اگر شما را نزده باشند. شکنجه شده ايد. امضايتان را زير اعترافي دروغين گذاشته ايد. چه؛ هر زورگوئي يي که به اعتراف منجر شود، شکنجه است. و شکنجه بيش از هر چيز هراس است: اگر مي دانستيد که تنها برای مدت معيني ست، شايد مي توانستيد تحملش کنيد؛ ندانستن است، نامعين بودن کيفر است که شما را دچار هراس مي کند. و نيز نه تنها ندانستن آنچه هم اينک به سرتان مي آورند، بلکه آنچه قرار است بعدا انجام دهند. آنچه مي توانند بر سرتان بيآورند؛ در هر لحظه و در همه ي لحظه ها، شکنجه، همه اش، بالقوهگي است. امکان هاي بي پايان است، و اگر پس از آن، دنيا سکوت برگزيند، شکنجه نه تنها پيروز است، که ماندني ست. جاودانه. همواره.

الين اسکاری(Elaine Scarry) در نوشته ي شگفت انگيزش درباره ي „ساختار شکنجه“ که در کتاب „تن در درد“(3) آمده، مي گويد؛ شکنجه گفتگوئي است ميان صداي یازجو که سوال مي کند و گوشت تن زنداني که آن همه درد فرساينده را به درون فرو مي کشد؛ دردي که کل دنيا را از لوح ضمير آدمي مي زدايد و همه دريافت ها، انديشه ها، یادمانده ها، گذشته ها و اصول را؛ دردی که همه آحاد آگاهي آدمي را چنان درمي نوردد که زنداني همه درد مي شود و نه چيزي بيش. اعتراف، که حتا نزد مشاهده گران همدل، خيانت تلقي مي شود، کمتر از فرو ريختن دنيا و ارزش هاي زنداني به درد نشسته نيست. به درد است که روح تسليم مي شود، در آن گاه که کل دنياي پهناور به تن فرو کاسته شده؛ و در همان حال که دنياي زنداني آب مي رود. دنياي شکنجه گر به درون افسانه قدرت سياسي اش گسترانده مي شود؛ افسانه ای که بر چيزی جز رنج واقعي قرباني بنا نشده. اما همانگونه که وشلر درباره ي اسکاری اظهار مي دارد. پیچيده گي مسئله در همين جاست؛ آنهائي را که براي ديگران و ايده هاي اجتماعي مي زيند، تن، با دردها و نوميدی هايش شکست مي دهد، پيش از عزلت مطلق موجوديت انسان که در اساس عزلت پيش از مرگ است. از اين درد، دانش دهشتناکي زاده مي شود. در فرياد قرباني، اين تن است که روح را فرا مي خواند؛ خود نفس است که ديگران را فرا می خواند. و اين هر دو ناشنوده مي ماند؛ بي پاسخ. آموزه شکنجه همين سکوت است. درست به آن گونه که شکنجه گر لاف مي زند:

هرگز کسي نمي فهمد؛ هرگز کسی صدايت را نمي شنود؛ هرگز کسی چيزي دستگیرش نمي شود.

به اين دليل است که بايد سکوت پايان پذيرد و شکسته شود و صداي قرباني بازآيد؛ چه در غير اين صورت شکنجه گران نه هرگز نفي مي شوند و نه هرگز شکست مي خورند؛ خنثي هم نمي شوند؛ تنها به بيرون يا درون قدرت رانده مي شوند؛ چرا که پيام شان نفي نشده است؛ تنها نرم آهنگ شده است. و هنگامي که شکنجه گر به عرصه قدرت باز مي گردد. و يا بخشوده شده در حاشيه مي ماند و چشم به راه به بخت دوباره براي به قدرت رسيدن، در برابر چنين دنياي زورگويي هيچ کلامي که برابر با رستگاري باشد، به ميان نمي آيد. سکوت، سکوت مداوم؛ بي عدالتي را تداوم مي بخشد و به اين ترتيب زجر را استمرار مي بخشد؛ چرا که جوهر شکنجه بي رحمي عامدانه است. بي اخلاقي مشتاقانه است؛ بي انصافي آگاهانه است.

و چه آسان است، همدست شدن؛ سهيم گشتن؛ در اين خنده يا لبخندي که ناآگاهانه و برخلاف ميل بر رخسار مي نشيند. لبخندی از نوع لبخندهايي که به کسی که در حال سکندري خوردن است، مي زنيم. نه چون به راستي خنده آور است، چون که ما را حيرت زده مي کند، غافلگيرمان مي کند. وقتي که دچار هراس مي شويم نيز، همين گونه مي خنديم. و وقتي که عصبي هستيم، نه به راستي سرگرم. اين لبخندها، بيشتر وقت ها نشانه ي همداستاني ماست با آنچه از آن نفرت داريم. به ما خيانت مي کند. يا که با چنين خنده هايي به خود خيانت مي کنيم. پاسخي است کم و بيش چون تشنجي موضعي. لورنس وشلر، با صداقتي چشمگير به شرح موقعيتي مي پردازد که همين لبخند خيانت بار به سراغش آمد. وقتي که با ژنرال مدينا(Medina) ديکتاتور پيشين اوروگوئه، و وزير دفاع کنوني، مصاحبه مي کرد. يکي از آن موقعيت هايي که مدينا به تاييد سياست شکنجه ي رژيمش برآمده بود: „مردي که بازداشت مي شد، بازجويي مي شد. به نسبت خصوصياتش. يا پرانرژي و يا به ملايمت. “ حواس مدينا به حرف زدنش هست و به احتياط کلماتش را برمي گزيند. وشلر پيگيري مي کند. هر چه باشد، گزارشگر است:

- پرانرژي؟

- پر انرژي در مورد مردي که از حرف زدن سرباز مي زند.

“ براي لحظه اي ساکت شد. لبخندش برقرار. روشن بود که موش و گربه بازي مي کند. لبخندش مرا مي ترساند. به يکباره دريافتم که من هم دارم لبخند مي زنم. (روشن بود که مصاحبه به نقطه ي بحراني رسيده يا مي بايست متقابلا لبخند مي زدم و نشان مي دادم از آن گونه افرادي هستم که اين چيزها را مي فهمد، يا که مصاحبه يک مرتبه تمام مي شد). پس لبخند زدم و حالا به خاطر اين که داشتم لبخند مي زدم، دو چندان ترسان شدم.يقين دارم متوجه ي حالم شده بود. چون حالا خيلي بيشتر لبخند مي زد. دقيقا به اين که چگونه مرا به لبخند واداشته و چگونه از چنين کاري مرا آشکارا دچار هراس کرده. او مرا درسته بلعيده بود“.

همه چيز در همين لبخند است؛ چه؛ خوشمزگي به بي طرفي ميل مي کند و حتا تاييد. همدست مي شويم. اگر از سطحي منطقي فرو افتيم؛ فروتر از سخن گفتن و تصديق کردن، همانند ماده ي مخدر يا آهنگ موسيقي ي که با شنيدن صدايش به حرکت در مي آييم. به اين پديده ي لبخند، پترو دوميترويو(Petru Dumitriu) هم مي پردازد؛ در کتاب „گمنام“(4) که ديگر از ديده ها افتاده و از زندگي استبدادي روماني سخن مي گويد؛ سوسياليستي از اعضا حزب چند افسر شوروي را به شام ميهمان مي کند. آنها مست مي شوند و عربده مي کشند و به همسر و دخترش تجاوز مي کنند. „بدبختانه“- اين کلمه اي است که در فرداي اين رويداد، توجيه گر هميشگي حزب در گفتگو با راوي به کار برد- „آنها بطري را به شرمگاه همسرش سپوخته بودند و او خونريزي کرد و چند ساعت بعد مرد“. راوي گوش مي دهد. عضو حزب لبخند مي زند. و اين لبخند مردي است که ديگر نه به طور طبيعي و نه به طور مصنوعي نمي تواند از چيزي لذت برد؛ جز تن دادن به اراده اي بيرون از خود. راوي، اين لبخند را بارها بر سيماي کارمندان حزب ديده است؛ که ره آورد يک عمر دسيسه چيني بيزانسي، خيانت، بازجويي و اتهام زني است. اين لبخند گرچه از جانبي به کلي متفاوت مي آيد، به لبخند وشلر تن مي زند. اين گزارشگر کارآمد نيويورکر(The Nez Yorker) هم؛ که به اراده ي ديکتاتوري نظامي روحش به چهار ميخ کشيده شد، شايد همان چيزي را تجربه کرده باشد که دوميترويو „احساس قدرت مطلق همزمان درد تسليمي حقارت بار“ مي خواند.

يکي از ديگر شخصيت هاي دميتريو؛ شکنجه گري ست که ذهني فلسفي دارد و درباره ي „علم“ ش رجز مي خواند: „باستاني ترين هنرهاي زيباست؛ کهن تر از به اصطلاح هنر عشق ورزيدن. و بي ترديد غني تر و متنوع تر از آن. هنر عشق ورزي چيزي بيش از ده دوازده وضعيت و ده دوازده آرايش ندارد. ولي شکنجه هزارها شکل دارد. جفت گيري کار همه ي حيوان هاست؛ اما انسان تنها حيواني ست که شکنجه مي کند“. چرا که شکنجه پديده اي است اجتماعي، مصداق گروه است؛ عليه فرد: „به تنها چيزي که احتياج داريد، گروه متشکل و همدستي ست که بر مردي که تک افتاده؛ عمل کند. گروه، همان طور که مي دانيم از فرد قوي تر است؛ و شکنجه نخستين راه اثبات اين نکته است“.(5)

پس؛ لبخند؛ گونه اي واکنش اجتماعي است؛ لبخند مي زنيم- حتا ناخواسته و گذرا- چه، مي خواهيم با جامعه همرنگ و هم هويت باشيم. جامعه اي که با زور پديد آمده. اين لبخند، لبخند کسي است که به او زور گفته شده؛ لبخند يک همدست غير مسئول است؛ لبخندي بيم زده، يخ کرده؛ لبخند مرعوب شده اي که „راه مي آيد“ و همين کفايت مي کند. راوي ديميترويو در مي يابد که ترور گرچه „وضعيت کلي يي ست که بر کل جامعه تاثير مي گذارد“ مسئوليتي جمعي هم هست.“ اين کار همه ي اعضای جامعه يست که آن را مي پذيرد؛ تحملش مي کند و به آن تن مي دهد. کم و بيش آگاهانه و آشکارا.“… و سرانجام جامعه را در برمي گيرد، در همان حالي که جامعه فرد را در برگرفته است. و فرد در برابرشکنجه هيچ است؛ و همه معناي اين عمل در همين نکته نفهته است: نابود ساختن هر فرد مخالفي.

آدمي براي اين که به تباني دست زند، نيازي به لبخند زدن ندارد. گويا پيروي از اتوريته، بيشتر شهروندان را بايسته است. در پژوهش کلاسيک استانلي ميلگرم(Stanley Milgram)، „فرمانبري از اتوريته“،(6) دانشجويان ساده انديشي که در آزمايشي دانشگاهي پيرامون قدرت حافظه و يادگيري شرکت کرده اند و نقش آموزگار را ايفا مي کنند، به گروه ديگري از دانشجويان که در نقش „اتوريته“ پديدار مي شوند. ميزان زيادي شوک الکتريکي وارد مي آورند؛ تنها به اين دليل که يک دانشمند علوم تجربي پيوسته به آنها دستور مي دهد چنين کنند. ميلگرم در نوشته ي „مخاطرات فرمانبري“ که در مجله ي هارپرز(Harpers) آمده و کوتاه شده ي کتابش است مي نويسد: بيشتر فرمانبردارانش (subjects) از روی احساس وظيفه شوک الکتريکي وارد مي آوردند. اين نکته او را به سمت توافق با هانا آرنت سوق مي دهد که بر اين باور است: بدي اساسا فراگير است و بي رحمي ي حساب شده، خاص ساده خويان نيست. „اين شايد پايه اي ترين درس پژوهش ما باشد: آدم هاي معمولي که سرشان به کار خودشان گرم است و دشمني ويژه اي یا کسي ند ارند، مي توانند کارگزاران فرايند ويرانگر هولناکمي شوند .فزون بر اين، حتا زماني که آثار مخرب کارشان به طور محسوسي آشکار مي شود و از آنها خواسته مي شود به ادامه ي اعمالي بپردازند که با معيارهاي پايه اي اخلاق سازگاري ندارد، به نسبت اندک شمارند کساني که از مايه ي لازم براي ايستادگي در برابر اتوريته برخوردارند.“(7)

اگر پشتوانه ي جواز دولت را هم به آن بيافزاييم و نيز خدمت در راه وطن را و محرک آموزش ويژه را، انگيزش ارتقا مقام را، پاداش را و… آنگاه ديده مي شود که چگونه انرژي ساده خويانه شکنجه گر حرفه اي، آفريده ي آن وضعيت است و نه گرايش هاي فردي اش و نه پيش زمينه هاي ويژه اش.

چرا آدمي شکنجه را بررسي مي کند؟ درباره اش مي خواند، مي انديشد، تجزيه و تحليلش مي کند و چنين وسواس آميز به آن مي پردازد؟ به خاطر نفرت از آن، ترس از آن، حس کردن آن، تصور کردن، پا به گونه اي آن را تجربه کردن است؟ یا به اين خاطر است که پايان دادنش را خوستاريم؟ آدمي چگونه مي تواند به شکنجه پايان دهد. اين پرسة چگونگي پايان دادن به جنگ. با اين حال، نگارش پايان رساله، در ساده ترين شکلش، از همين ميل بيهوده، از همين آرزو و عزم مايه گرفته( گويي به خشم سخن گفتن، راهي است برای „کاري بايد درباره اش کرد“). اما آنگاه که تاثيرات ويرانگر شکنجه در نقاط گوناگون و آينده و عادت به کار بستن (اين پديده) بررسی مي شود؛ و از سوي ديگر وقتي پذيرش آمیخته به بيزاري مردمان کشورهايي که خود مستقيما در معرض شکنجه نيستند به چشم مي خورد، آدمي دچار نوعي احساس بيهودگي مي شود؛ انگار که در باد فرياد مي کشد.

با اين حال… آرم عفوبين الملل شمعي ست در باد؛ پيچيده در سيمي خاردار، سيم، شمع را در تنگنا گذاشته، نور شمع شکسته، اما خاموش نگشته؛ سرپا مانده . آدمي شکنجه را پايان نمي دهد. شکنجه خود به پايان مي رسد. به آهستگي، با تلاشي سترگ، با برخورد، با انرژي؛ و آنگاههمچون لکوموتيوي از حرکت باز مي ايستد. چرا که در اين جا با شتابمعکوس سر و کار داريم. لحظه هايي مي انگاريم که بيهوده است و با اين همه، همان گونه که ديرينه سرود آزادي به یادمان مي آورد „يک به علاوه ي يک مي شود يک ميليون“؛ که گوياي شماري عظيم است. از اين سوي، تا بدان سوي جهان. چيزي در اين وسعت. اراده اي دسته جمعي. چيزي که هنوز نيست. يا تازه زاده شده و بسي جوان و خرد است. و به رغم کوشش هاي عفو بی الملل، و ديده بان هلسينکي، ديده بان آمريکا و همه ي سازمان هاي غيردولتي ديگري که بر وضعيت زندان ها نظارت دارند يا دست اندرکارند. به واژه ي غيردولتي بايد انديشيد.

آدمي وسوسه مي شود که کمي پيش تر رود و واژه ي سازمان هاي ضد دولتي را به کار بندد، چرا که دولت ها هستند که خلافکارند، حتا دولت هايي که پيمان هاي ملل متحد را در منع شکنجه امضا کرده اند. به عنوان نمونه، ايالات متحده که بيشتر در خارج خلافکار است تا داخل- گرچه در داخل هم بري از خلافکاري نيست. پيمان منع مجازات ملل متحد را با تاني بسيار تصويب کرد.(8) دادگاه بين المللي ويژه ای که در سال 1990، در هانتر کالج آمريکا برگزار شد. به اين حکم داد که ايالات متحده به واقع پيمان ها را زير پا مي گذارد: با داشتن زندانيان سياسي ، محکوم کردن بي رويه آنها، تجاوز به حقوق شان، رفتار بي رحمانه و تحقيرآميز با زندانيان، به ويژه در بازداشتگاه ماريون ايالت ايلينويز، و يکان حفاظت فوق العاده ي زنان در لگزينگتون کنتاکي که به سبب به کار بستن برنامه ي حبس انفرادی در سلول هاي زيرزميني، روشنايي دائم انزواي مطلق؛ مورد نفرت عموم است. شماري از سرشناس ترين زندانيان سياسي آمريکا، چون لئونارد پلتيز (Leonand Peltier) محکوميت هاي حيرت انگيزي گرفته اند؛ پاره اي در حبس انفرادی اند و در وضعيت هاي غيرانساني.

گرچه دولت ها بايد بر شکنجه چيره شوند و به راستي آن را براندازند، نامحتمل است که بدون فشار توده اي دست به اين کار زنند. پيمان هاي منع شکنجه، همچون همه ي قول و قرارها، به نسبت همان نيروئي که بايد آن را به اجرا گذارد خوبند، ابزاري که هر شهروندي در برابر هر دادگاه و يا اتوريته ي بين المللي مي تواند به آن دست يازد؛ ابزاري که هنوز در دست رس نيست. و به کار آمدنش حياتي ست : تضمين استردادشخص به جايي امن؛ اعلام جرم عليه مقام خلافکار، حق استيناف عليه حکومت ملي خودي. چه؛ حاکميت ملي؛ خود؛ سد بزرگي است در راه برانداختن شکنجه. در مقياس توده اي، با ملي گرايي روبروئيم. در سطح خود دولت، با قدرت اقتصادي چندملتيي ها، و فرامليتي ها؛ اينها هستند که شکنجه را به کار گرفته اند و ماندگارش کرده اند. و ما، مادام که فرهنگ و زبان و عشق به جایی را با ملت و حاکميت ملي باز مي شناسيم، در برابر دسيسه هاي وطن پرستانه ي دولت آسيب پذيريم؛ و افزايش قدرت دولت با افزايش دسيسه هايش هم آیند است. براي تاثير گذاشتن بر دولت، حتا براي یهتر ديدن و قهميدنش، اولين گام اين است که از ملي گرايي فراتر رويم. کارايي „عفو“ و ديگر سازمان هاي غيردولتي به اين خاطر است که مرزها را ناديده مي گيرند و خود را با نوع بشر باز مي شناساند.

واژه ي شهروند- که از نظر تاريخ در پي واژه „رعايا(suject) به کار آمده، روزگاري نو بود و پر از حس „حقوق“ و „امتياز“- امروز اما بيشتر به کار يادآوري رنگ باختگي اين واژگان و القاب مي آيد، که منتيجه ي تراکم هر چه بيشتر قدرت دولتي در زمينه ي تمرکز مدرن کنترل است. امري که از نظر فني هم با سرعت کامپيوتر سهل تر شده: بايگاني ها، پرونده ها، اطلاعات، اينک عامل بسته شدن دست و پاي شهروندانند. و اين چنين است که حس انقياد باز آمده. آدمي مختار است که با چنين وضعيتي کنار آيد و يا آن را ترک گويد. آن را بپذيرد يا که نپذيرد. اگر به تبعيد نمي رود، گوشه گير شود، آن حالت دروني خلوت نشيني ي که به هنگام تحمل ناپذي زندگي به بار مي آيد. اما در „جهان يگانه“ امروز، به کجا مي شود رفت؟ و چون به راستي ترکي در کار نيست، بايد که ترک را به تغيير فرا رويانيم. تغييري به سود اکثريت مردم؛ و چه شگفت انگيز است که چنين تغييري هنوز روي نداده. و ليک سر وکار داشتن با قدرت، به معناي سر وکار داشتن با چيزي که دير باز در جريان بوده و داراي نيروي انباشت شده ي عظيمي ست. و سرانجام وقتي که نيروها در قطب مخالف گرد مي آيند، در موقعيت هايي انقلاب پيش مي آيد؛ واژگوني، براندازي. بيشتر وقت ها، اين آغاز دور تازه اي از زياده روها و شکنجه هاست؛ با دستاويز „ضرورت هاي“ نوين.

خرد و حکومت قانون راهنمايان بهتري به نظر مي آيند. در دراز مدت، هم „انقلابي“اند و هم „راديکال“؛ به اعتبار حقوقي که در گذشته برايمان فراچنگ آورده اند، که حال در جبهه هاي گوناگون به مخاطره افتاده. و آنچه فعلا در اينجا و آنجا از کف رفته، در آينده شايد به تمامي پايمال شود. شکنجه، يکي از شاخص هاي نبود آزادي ست. زشتي ذاتي اش ما را به شوريدگي و آتشين مزاجي فرا مي خواند؛ به انتقام، به بي رحمي ي که ميل به تکرار دارد، به تصويري در آينه. قانون از اين در مي گذرد؛ خرد از تکرار سر باز مي زند، رفرم چه بسا مبتکر چنبشي باشد، کارزاري گسترده براي برانداختن (شکنجه).

اميد اينجا الزامي ست. توميدي وادادن به مخاطره زجري تحمل ناپذير است. اگر نه وادادن به زجر خودمان، که به زجر ديگران. سياست بي رحمي ي که بر من و شما اعمال مي شود، با ايجاد وضعيتي بي نهايت گران و گزاف گويي بر جاي مانده، مادام که تک افتاده ايم؛ احسا مي کنيم از هم جدائيم و نسبت به هم بيگانه، تک تک مان را مي شود مرعوب کرد. پس مي بايد از روي دادن چنين دورنمايي، يا از دوباره روي دادنش؛ پيشگيري کنيم. اينجا يا هر کجا، شکنجه را نمي شود منع کرد؛ مگر آنکه به قدرت دولتي حمله برد؛ آن را محدود کرد؛ شاخ و برگ هايش را به نسبت هاي دموکراتيک هرس کرد و به زياد خواهي هايش مهار زد. آدمي از خود مي پرسد „آيا دوران آن به سر نيامده؟“ يا هنوز دورا ن منع شکنجه فرا نرسيده؟

هم اينک با رنجي يکسره روبروييم. ابتدا بايد به بزرگ ترين گزندها برسيم، فريادها را بشنويم و رعايت حالشان کنيم. واکنش انساني نشان دهيم؛ معقول؛ کارآ و عيني. همچون „عفو“ که سويي نمي گيرد جز سوي قرباني را؛ و „بدون سياست“ عمل مي کند؛ سياست به معناي فرقه گرايي کلمه. با اين همه، تنها سياست است که مي تواند از ريشه به شکنجه بپردازد؛ سياست به معناي ژرف کلمه. يعني در اختيار گرفتن قدرت اعمال شکنجه از سوي دولت؛ و شايد در اختيارگرفتن دوباره اين قدرت به عنوان حقي ويژه. دولت با توجه به قدرت بلامنازعش در به زندان افکندن- که همه چيز است؛ يا که تقريبا همه چيز: تصرف کردن و پنهان کاري؛ اعمال محدوديت هاي جسماني و روحي( که با گسترش دوره ي بازداشت، گسترش مي يابد؛ به ويژه اگر بازداشت در خفا باشد)- با توجه به اين قدرت ها، اعمال شکنجه جز ادامه منطقي خود قدرت نيست. وقتي فرد چنين محاط و مهار شده و چنين آسان مي شود منزوي و مورد ستمش قرار داد، انتقال چنين قدرتي به نهاد شکنجه، زياده روي خطرناکي ست؛ هر چند که شکنجه گران غالبا افرادي تن آسايند و سرآسيمه.

اراده جمعي ي مايل به برانداختن شکنجه گرچه اندک است و سست، چه بسا در آغاز بتواند شکنجه چسمي؛ شکنجه بدني و شکنجه کردن تن آدمي را براندازد. اما اين پيروزي از گسترش شکنجه رواني پيشگيري نمي کند. به عنوان مثال، زندانياني که در اوروگوته از بازداشت هاي سري رهايي مي يافتند، به مجرد انتقال به زندان هاي عمومي رسمي، از سوي روانپزشکان خودش رو اطمينان خاطر يافتند که ديگر با آنها بدرفتاري نخواهد شد. اما در واقعيت با به کاربردن روانشناسي رفتار- باوري که به کلي در خدمت دولت بود، به اعتمادشان يک روند خيانت شد. همانطور که لورنس وشلر در مورد زندان آزاد شده اروگوئه شرح مي دهد: هدف اعلام شده اروگوئه شرح مي دهد: هدف اعلام شده رژيم به جنون کشاندن افراد بود و سواستفاده کردن از سلامتي و رنج شان. مجازات ها طبق مقررات بود؛ اما مقررات محرمانه بودند و هر روز تغيير مي کردند. هدف اعلام شده، درهم شکستن زنداني از راه نابود کردن فکر اوست؛ و همه ي تلاش علم رفتارشناسي به کار مي آمد که اين فرايند شتاب گيرد. نگهبانان زندان طوري آموزش مي بينند که بيزاري شان را نشان دهند؛ فيلم ها را طوري بر پرده مي اندازند که ميزان نباشد و کج باشد؛ آواز خواندن، خنديدن، لبخند زدن ممنوع است؛ هر چيز معنايي تمثيلي دارد: کشيدن يک گل سرخ، يک ماه حبس انفرادي در پي دارد و مجازاتي ايدئولوژيک. در هر سلول دو زنداني، زندگي مي کنند. اما اينها تنها يک صندلي دارند و از آنجا که روي تخت نشستن ممنوع ست؛ يکي از آن دو بايد تمام وقت سرپا ماند يا راه رود.(9)

خود زندان هم تمام- پديده-(Panopticon)است. همه چيز را مي شود ديد؛ و رفته رفته رونوشت کل جامعه است که تمام- پديد مي شود. منطق نهفته در همه اين نظارت ها و. مجازات ها، به طور کلي، اقتصادي است. در اين مورد مشخص، حکومت نظامي همه اميدش را به نظريه هاي بازار آزاد ميلتون فريدمن (Milton Friendman) اقتصاددان مکتب شیکاگو بسته بود؛ و به قول ادوارد گاليانو نويسنده اوروگوئه اي: مردم را به زندان مي انداخت تا که قيمت ها آزاد باشد. آنچه در مورد دولت ها بايد گفت اين است که هر چيز به چيز ديگري بستگي دارد.

توان بالقوه آزار ديگران که در قدرت بازداشت و زندان انداختن نهفته است، با قدرت ويژه قانونگذاري و روش استفاده از خانه هاي امن، گسترش مي يابد. زندان، خود؛ نقطه اي سحرآميز مي شود. ممکن است که خانه همسايه باشد، يا هر جاي ديگر. شکنجه کردن، شايد که در خفا باشد، اما خبرش به بيرون درز مي کند، مردم مي دانند؛ گرچه نامطمئن، چيزهايي مي دانند. اما آنگاه که حمايت هاي حقوقي و قانوني از کف مي رود و بي اثر مي شود، پيکار عليه شکنجه، چه بسا ستيزي شود بين قدرت دولتي و افکار عمومي بيدار شده؛ کارزاري تازه و سخت براي بدست آوردن آنچه از دست رفته. مردم در ترس مي شنوند، در دهست، در بيم، نه با غيض و غضب، نه با خشمي کارآ و کافي. نه هنوز، نه.

از سوي ديگر، عظمت شکنجه و درد تا به ابدش، از هر کران پيداست. دو نمونه مرا مسحور خود کرده. هر دو از اوروگوئه. تقدير دو رزمنده توپامارو، موريسيو روزنکاف (Mouricio Rosencof) و رائول سنديک (Raul Sendic) که هر يک در مجموع بيش از ده سال حبس انفرادي را تاب آوردند. روزنکاف را که يک نمايش نويس است، پس از بازداشت، 9 ماه تمام يک روند شکنجه دادند؛ که چهار بار بستري شدنش را الزام آور ساخت. در ده سال پسين، او و سنديک گروگان گرفته شده بودند؛ هر لحظه در خطر اعدام. و براي اعدام شدن همين بس که کوچک ترين نشانه اي از مقاومت توپوماروها به چشم خورد. آن دو را در سلول هاي تنگ يک در دو متر نگهداشته بودند. روزنکاف سال ها اجازه ايستادن يا راه رفتن نداشت؛ بلکه دستور داشت روي نيمکتي بنيشند؛ رو به ديوار، براي تمام روز. سنديک را ته چاه خشکي نگه مي داشتند. „ديگر فکر مي کرديم که مرده ايم؛ که سلول هايمان سلول نيست، گوراست. که جهان خارجي وجود ندارد. که خورشيد، اسطوره هاي بيش نيست.“ روزنکاف به وشلر گفت که „جدي مي گويم، در اين يازده سال و نيم، رويهم رفته بيشتر از هشت ساعت رنگ آفتاب را نديدم. رنگ ها را از یاد بردم؛ ديگر رنگي وجود نداشت. پس از آن همه چيز، تاثير دوباره ديدن سبزه، براستي حيرت انگيز بود.

„چنين اند ذخيره هاي ذهن بشر. روزنکاف چگونه زنده ماندنش را شرح داد.

با رويا… خيال. قدم زندن هاي درازي با دخترم. گهگاه وقتي نگهبان ها نگاه نمي کردند، براي گرفتن حمام آفتابي در ساحل، خودم را کش و قوس مي دادم؛ پس از مدتي گرمم مي شد، مي رفتم و يک نوشابه خنک خوب مي خوردم. اما بعد، قايم کردن بطري نوشابه مسئله مي شد؛ چون سلول را هر روز مي گشتند. تصور کنيد که اگر نگهبان ناگهان بطري کوکا را پيدا مي کرد، چه به سرم مي آورد. پنهان کردن اشيا در خيال بافي هايم جدا يک عادت روزمره شده بود.“(10)

يک بطري کوکا- ريخت و پاش امپراتوري، دردانه ي آمريکايي، مايه هنر پاپ که حالا ماندگار شده- بکلي چيزديگري مي شود: لذتي به هستي دميده شده، زيبايي وحشتناکي در دگرديسي طنزگونه.

پانويس ها

اين نوشته برگردان فصل آخر کتاب „سياست بي رحمي“ـ

 (The Politics of Cruelty)

است. اين کتاب که „رساله اي ست درباره ادبيات زندان سياسي“ در سال 1994 منتشر شد، از سوي نشر وايکينگ

(Viking)

در انگلستان؛ در 335 صفحه. نويسنده کتاب، کيت ميلت

(Kate Millet)

، پژوهشگر فمينيست آمرکايي ست که براي ما ايرانيان چهره ناآشنايي نيست. همبستگی او با جنبش آزاديخواهانه مردم ايران و حساسيت و نگراني نسبت به سرنوشت زن ايراني، پس از انقلاب 1357 او را به ايران کشاند؛ که سرانجام خشم سران حکومت را برانگيخت و اخراج وی از کشور را در پي داشت. ره آورد اين سفر چند نوشته است درباره ايران و بنيادگرايي اسلامي. فصل پيش از آخر کتاب „سياست بي رحمي“ نيز درباره ايران است و زندان هاي جمهوري اسلامي.ـ

در برگردان اين نوشته کوشش کرده ايم که به نثر و شيوه ي نگارش نويسنده وفادار مانيم. جز چند پاراگراف پاياني، تمام فصل- که عنوانش „نتيجه گيري“ست- را آورده ايم. نياوردن اين چند پاراگراف هم به علت کمبود جا بود و بس.ـ

2- نيويورک، وايکينگ- پنپوئن، 1990، صفحه 217

ـ3- الين اسکاري، ساختن و بهم ريختن جهان

“ (The Making and Unmaking of the World)، از کتاب „تن در درد“، نيويورک- لندن، نشر آکسفورد، 1985

ـ4- برگدران

 „Incognitio“ به انگليسي از نورمن دني. (Norman Deny) ست. نيويورک، مک ميلان؛ 1964،208 صفحه.

ـ5- دوميترنو، صفحه 299.

6- Obedience to Authoritt، نيويورک، Harper & Row 1974 استانلي ميلگرم،

7- The perils of Obdience، هارپرز، دسامبر، 1973.

ـ8- ايالات متحده پيمان هاي منع شکنجه، ملل متحد (1984) را تا سال 1992 تصويب نکرد.

ـ9-وشلر، صفحه 147

ـ10- وشلر

به نقل از

http://www.bidaran.net/spip.php?article21