« روایت دل : نگرانی های یک مادر» «ملوک صفائیان »

%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1

یک روز جمعه عصر بود وبا مادرم داشتیم کتلت درست میکردیم ودرهمان حال باهم صحبت میکردیم واز آنجایی که همیشه ودر همه حال به یاد بچه های تو زندان بودم رو به مادرم گفتم ، من کتلت نمیخورم، مادرم پرسید چرا؟ درجواب گفتم چون بچه ها کتلت دوست دارند و من دلم نمی آید بدون آنها کتلت بخورم، مادرم کمی تامل کرد وگفت تو کتلت بخور برای آنها هم میبریم ولی من توجهی به این گفته نکردم وسوال هم نکردم چگونه کتلت براشون ببریم ،،، والان که فکر میکنم مادرم در عین حال به من هم فکر میکرد ودلش میخواست که منهم بخورم .فردای آنروز ما ملاقات داشتیم در گوهردشت وقتی وارد سالن شدیم تا نوبت گروه ما شود دیدم مادرم یواشکی درگوشه ای دارد کتلتهایی را که شب پیش درست کرده بودیم دو عدد دریک کیسه به کمر یکی از بچه ها ودوتای دیگر راهم به دیگری خوب محکم بست وسفارش کرد خیلی حرکت نکنید. ومقداری ماست کیسه ای مخصوص سنگسر را هم که خوب در دوتا کیسه فریزر گذاشته بود بر روی شکم دیگر برادر زاده ام بست وهمچنان سفارش کرد که مواظب باشد. ولی تا نوبت ما شود ساعتی بیشتر از حد معمول شد وآن برادرزاده ام را نمیتوانستیم کنترل کنیم  ولی او همچنان به بازی مشغول بود وآن کیسه ی ماست شل میشد وهر بار برادر زاده ام با مشتی آنرا جابجا میکرد. تا نوبت به ملاقات رسید با اشاره فهماندیم که محموله ها را تحویل بگیرند کتلتها گرم شده بود وتقریبا به شکل خمیر در آمده بود واما برادرم دستش برد به زیر لباس برادر زاده ام وتمام دستش آعشته به ماست شد ودر آن حال نمبدانست چه بکند بهترین راه چاره این بود که دستش را با بقیه لباس بچه پاک کند چون کیسه پاره شده بود وبه لباس بچه چسبیده بود ودر همان حال نگاهی به مادرم کرد وگفت مامان آخه چه کارهایی میکنی این کتلتها رو بین این همه آدم چطوری میشه تقسیم کرد دیگر از این کارها نکن ،،، چقدر مادرها حسرت دیدن بچه ها ونگران خورد وخوراکشون بودند وهر لحظه از زندگیشان را میخواستند با آنها باشند