روایت دل « ملاقات در آمفی تئاتر مرگ» ملوک صفائیان

 

 

بیاد سرو بلند زندان مسعود طاعتی زاده

بهمن ماه سال 67ملاقات حضوری در حسینیه گوهر دشت محل اعدام عزیزانمان

 یکی از روزهای بهمن ماه بود که اخبار ساعت دو بعد از ظهر اعلام کرده بود بقیه زندانیان شامل عفو ملوکانه ی رهبری قرار گرفتند.

دوستم به من زنگ زد واین خبر را با خوشحالی به من گفت اما من شاد نبودم ، و خوشحال نشدم زمانی که آدم عزاداره خبری که سالها منتظرش بودم ودیگر به آن زندگی عادت کرده بودم هر چند به سختی ولی خودم را آماده کرده بودم زمانی که پسرم دیپلم ش را گرفت همسرم آزاد خواهد شد و این خبر را باور نمیکردم چون به آنها بعد از آنهمه سبعیت وبعد از آن کشتار بزرگ  وآن همه فشار برای مانع شدن از گرفتن مراسم و وفریاد بر آوردنمان چطور می توانستم باور کنم که بقیه زندانیان آزاد خواهند شد.

روز ملاقات بعدی ما فرا رسید ، آنروز برف شدیدی باریده بود وساعت هفت صبح اعلام کرده بودند مدرسه ها تعطیل است ومن باید زنجیر چرخها را می بستم وبرای کمک گرفتن از برادرانم رفتم ومادرم گفت یکی از دوستانم زنگ زده وگفته امروز ملاقات حضوری است وبه همه ی افراد فامیل هم ملاقات داده میشود .

مادرم گفت  منهم می آیم وبچه ها هم گفتند ما هم که تعطیل هستیم ، ما هم می آییم ومن هم زنگ زدم به خواهر همسرم وموضوع را به او هم گفتم  زنجیر چرخها را بستیم و راه افتادیم برف آنقدر سنگین بود که به سختی می توانستم رانندگی وتشخیص جوی آب وچاله های وسط خیابان خیلی دشوار.حتی بسیاری از ماشین ها یا به جایی برخورد کرده بودند و یا در جویهای کنار خیابانها افتاده و یا با هم برخورد کرده بودند به همین خاطر خیلی با احتیاط رانندگی میکردم.

 بهر حال به گوهر دشت رسیدیم آنجا جمعیت زیادی آمده بودند وآنها که آنجا فهمیده بودند ملاقات حضوری است وهمه می توانند بدون شناسنامه وارد شوند وبا زندانی ملاقات کنند .

چون تلفن عمومی آنجا نبود وبا وجود برف سنگین ومشکل رفت وآمد بعضی از خانواده ها رفتند شهر تا به تهران زنگ بزنند وبقیه فامیل را با خبر میکردند که آنها هم بیایند وبعضی که اتوموبیل نداشتند از فردی که قصد رفتن داشت تقاضا میکردند تا به فامیل آنها هم خبر بدهند ، خلاصه هیاهویی بود وشوق دیدار حضوری بعد از این همه سال ملاقاتهای ده دقیقه ای وحتی بدون ملاقات حضوری پنج دقیقه ای لذت در آغوش کشیدن عزیزان ولمس پوست همدیگر، لذت بوییدن و بوسیدن و شنیدن تپش قلب ها وبسیاری از احساسات دیگر ، سر برشانه یکدیگر گذاشتن وشنیدن نجواهای عاشقانه ، محروم از همه ی اینها برای مدت طولانی که دیگر به آنها فکر نمیکردیم وخواسته هایمان را سرکوب میکردیم وچه شبهای طولانی بیاد یک لحظه در کنار آنها را با قطره های اشک سر بر بالش خیس میگذاشیم ، واین احساسات را میخواستیم در همان ملاقات حضوری تجربه کنیم .

جمعیت مرتب رو به فزونی بود ، همه ی خانواده ها را با اتوبوس مخصوص زندان به داخل بردند ودر این میانه حال مادرم چگونه بود ؟

در دل آرزو میکرد کاش عزیز من هم بود ، کاش میتوانستم او را در آغوش بگیرم مثل دیگر مادرانی که با او دوست بودند ، نمیتوانم بیان کنم که او چه حسی داشت ودر آن شلوغی و هیاهو به چه فکر میکرد ؟…

با تعجب از مادرم پرسیدم شما از کجا میدانی و او پاسخ  داد،، یکی از مادرها گفت.

ما را از یک راهروی طولانی عبور دادند وبه حسینیه ای که عزیزانمان را آنجا اعدام کرده بودند که در بین راه طولانی تا حسینیه .

 مادرم فهمیده بود به من گفت ،،، ما رو به جایی میبرند که بچه ها رو اعدام کردند ، آنجایی که ساعتهای طولانی عزیزانمان برای تصمیم گیری معطل ماندند، انتخاب ،،، رفتن ویا ماندن ، در انتظار شرنوشت شان ،آیا می روند ویا می مانند ، آیا پذیرای مرگ هستند؟؟

مطمئنم هیچکس به آسانی نمی تواند مرگ را انتخاب کند ، مگر کسانی که بر پای می ایستند و عهدی را که با آرمانشان بسته اند به هیچوجه پشت پا نمی زنند وبا رفتنشان سبعیت وشقاوت وبی رحمی این رژیم سفاک را به منصه ظهور رساندند .

البته من هنوز از چند وچون ماجرای اعدام که در کجا بوده وچگونه بوده خبر نداشتم حتی نمیدانستم با طناب دار آنها را از ما ربودند ، بنابراین به این موضوع خیلی فکر نکردم و وارد حسینه ای شدیم که روزهایی طناب های دار بر پا کرده بودند.

زندانی ها آنجا بودند وما که گروه گروه وارد می شدیم آنها ما را می یافتند وبطرف ما می آمدند ، بعد از سالها دوری هم دیگر را در آغوش گرفتیم واحوالپرسی با دیگر دوستانیکه از طریق دوستی خانوادگی طی این چند سال با هم آشنا شده بودیم.

از طریق بلند گو اعلام شد که کسی دارد حرف میزند ، نمیدانم که بود وما همچنان شوکه از اینکه همزمان همه زندانی ها وخانواده ها ملاقات داشتیم همه چیز عجیب وباور نکردنی بود ، همه چیز غیر عادی به نظر می آمد نصف ونیمه می خواستم خوشحال باشم ، زخممان تازه بود حتی بعضی از زندانی ها که ما را می شناختند می آمدند جلو واحوالپرسی گرمی میکردند ولی هیچکدامشان به زبانشان نمی آمد تسلیت بگویند ولی حس همدردیشان را می فهمیدیم واز صمیم قلب از اینکه این عده باقی مانده بودند ، دلگرم بودم و از اینکه همه وهمه اعدام نشده بودند .

در همین اثنا یک جوان قوی هیکل و قد بلند آمد دستم را به گرمی فشرد وسرش را پایین انداخته بود به صورتم نگاه نمیکرد و البته حس شرمندگی اش راکاملا فهمیدم  ، روی دوزانو در برابرم نشست و گفت امیر رفت ولی ما قبول کردیم ، شوکه شدم منتظر جواب بود ومی خواست من چیزی بگویم ،در موقعیتی گیر افتادم که اصلا از قبل به آن فکر نکرده بودم و منتظر بود چیزی بگویم ، دلم نیامد او را برنجانم واز اینکه او از مرگ رسته خوشحال بودم ، جواب دادم کار خوبی کردید !!!

شاید کسانی که آمدند وبا ما دست دادند ورفتند اگر این خاطره ی مرا یخوانند یادشان بیاید ولی من فقط او را بیاد دارم او با شجاعت  وصلابت شکست را پذیرفته بود او خود را پشت هیچ بهانه ای پنهان نکرد وعلنا اعلام کرد .به همین خاطر او برایم خاطره شد. بعدا فهمیدم او مسعود طاعتی زاده  بود …

یادش گرامی

2- خاطره ای دیگر از ملاقات بعد از اعدامهای 67 در گوهر دشت.
ناصریان خودش اعتراف کرد آنها از بهترین بچه های این مرز وبوم بودند.
بار دوم بود که حدودا اواخر آذر ماه میشد ،که ساکهای بچه ها رو داده بودند ودیگر همه ی خانواده های زندانیان سیاسی با خبر شده بودند که چه اتفاقی در زندان افتاده.
ملاقات طبق روال همیشگی نبود،که گروه گروه به سالن میرفتیم و بعد نوبت گروه دیگر، و تقریبا با آن دلهره ونگرانی و بی صبری که همه داشتند ، که ممکن است یکبار دیگراین اتفاق بیافتد ، وچرا آنقدر همه را معطل کردند ،در سالن انتظار اغلب پدران راه می رفتند ومادران گوشه ای خون دل میخوردند ، دل تو دل هیچکس نبود که چه اتفاقی افتاده.
درنهایت نزدیک ظهر ما را فراخواندند برای ملاقات ، اما ناصریان دادیار زندان وارد شد و گفت بنشینید روی زمین در آن سرما همه چمباتمه زدیم ونشستیم واو شروع کرد به سخنرانی اول گفت ، با وقاحت و پررویی گفت آنانی که اعدام کردیم بهترین بچه های این مملکت بودند وهمه از تحصیلات عالی برخوردار بودند وکمترین مدرکشان دیپلم بود ولی یک کارهایی میکردند ، از جمله اینکه موکت زندان را می بریدند و تکه تکه می کردند وبرای خودشان کفش درست میکردند ، ویا نان های خشک برکت خدا را می ریختند تو توالت ،،،،
در همان زمان آنقدر خشمگین شده بودم وبه برادرم فکر میکردم ، دیگر نمی شنیدم پر از خشم بودم و به خودم نهیب میزدم ساکت باشم قلبمان را کارد آجین میکرد.
می گفت به بچه هاتون نصیحت کنید تا نماز بخوانند وبه اسلام بر گردند.
در همین اثنا که دیگر همه عصبانی شده بودند ،پدری که یک فرزندش اعدام شده بود وبرای ملاقات پسر دیگرش آمده بود برآشفت وایستاد فریاد زد، دیگر بس است از جان ما و بچه هامون چه میخواهی دیگر بسه ، مگر کم بلا به سرمان آوردید ، تمامش کن ، همان موقع همه با همهمه ایستادند و او هم بیرون رفت.

 ملوک صفائیان

خردادماه 1396