شکوفهٔ بوسه بَرلبان راز

به خون خُفتگا نِ دهٔ قرمزِهزاروسیصدوشصت

شکوفهٔ بوسه بَرلبان راز

ـ تن که می میردم فردا

بگذاراخگرجان بپالاید

درآماج امروز .

به درازای تاریخ

سال دارد ستم .

د لم گرم ست به کورهٔ عشق ،

حال تو به دارمِ کَش

یا بیآ میزم به رگبار .

اینک این جلاد

درگروی سامان ِخویش

گرچه پوست تنم را

به ضربِ کیشِ رسولان ِدژخیم ،

با مشتِ دشنام

می کوبدش به تامِ طبل .

آری سال هاست

جنسِ مَردم من

پای چوبه می کشند فریاد .

گرچه شاهِ شاهان

امیدِ خامِ کورشِ کبیرباستان ،

پای تختِ خون

درطلا گذاشت .

ازآن بالا دست

پای بویناک وگند ِتو دراز کرد

بنامِ آیینِ تیرهٔ خونخواه

دست ترا بازکرد .

چنان چنبرانداز

دیهیم مرگ آور

بنهادی برکاکُل ،

آ مدی با سپاهِ سیاه جامگان

نوشندگانِ وحشی خونِ تبارانسان .

چنین روزگاربه گنداب بود

تا ازنوتخت گاهِ جماران

پا پوشت فرونشست

برجادهٔ بلندِ سرخ مرگان

این عاشقان،مبارزان .

ای جسمِ خبیثِ بدخیم  !

تا بشد تلخاب

جامت سرکشیدی .

پاسخِ نسلِ بی سَر

یادگارِدورهٔ بی پا وبی دست ،

بگیراین است یک دست .

ای فرسودهٔ هلاک اندیش !

چه بساده گی

سرازخاطرعشق

بنام کبود آیین مقدس ،

به کینه ربودی .

این سنگنبشتهٔ خُرافه

باکدام قلم آهن

بنامِ ننگین تو

به تراش شکل می گیرد  ؟

کدامین خاک پذ یرندهٔ توست  ؟

آنجا که ماهیان آب نیز

ازسَم هولناک تو

به حبابِ رعشه زیستند  .

چه بس دگردیسی ها

که درزَهدانِ زایش

ازدَ مِ تیرراَسِ پوزهٔ جنون تو ،

بی نازکای تابشی

آری بی تپشی

به آفتاب

با حسرت بدرود گفتند  .

گرچه جانِ جهان هنوزچنین است

به جام چشمی نفتِ خام می کشد

به دیگرچشمی خُمِ خونفشانِ تورا

به آرامشی آراسته ازپیش

به نیرنگِ سیاست بر می تابد  .

ازاین دست هرهالهٔ سکوتی

راه تورا مُبراست ،

حلقهٔ زنجیرِ پیاده را به تنگنا ست .

ازآستینِ عبا گورت

نبود هیچ تراوشی

جزدشنهٔ دُشنام وعطشِ کُشتار  .

اما گر زیستن اینجا

پنهان وخفه به سیاه جامه است  ،

آسمانِ سینهٔ دریدهٔ سرخ ما

سراسرمیلادِ بس ستاره است  .

نگینِ امیدِ ارژنگ ها وژاله ها

هنوز زینتِ خاکِ پاکِ ما ست  .

باشد این تاریخِ ستم نیز بگذرد …

تا توان آدمی ست

بازگندمزارخوشه ببار

باز دَشتِ زَردشت

درباران وتوفان ،

همه تن تهمتن

برساقهٔ سربلندی ست  .

تا نانی که به کورهٔ عشقِ انسان

پرورده وپختنی ست  .

می رسد که دیگر

به جهان جُوروجبروجدایی نیست  .

این آزاده آ دمی به غوغا وشور

دیگر تندیسی تنها وخام نیست  .

هرآرزوی ایشان

ارمغان انسان نو ،

بوسید نی ست .

بگونهٔ شکوفهٔ بوسه

برلبانِ راز رهایی

که در برابر

هررگباری

نگشودنی ست  .

مجید خرّمی

هزاروسیصدوشصست وهفت

وُرمز ،آلمان