روایت دل، به یاد سیامک و رفقایش » ملوک صفائیان»

سیامک

سال روز کشتار 67
سال 86
به اتفاق مادر الماسیان راهی شدیم به طرف خاوران برای مراسم سالگرد ، در بین راه مقداری گل خریدیم وبطرف خاوران راه افتادیم ، من احساس کردم بیشتر ماشینها به آهستگی حرکت میکنند هر چه نزدیک تر میشدیم تعداد ماشینهای نیروی انتظامی وسربازها کنار خیابان بیشتر میشدند ، احساس کردم خبرهایی است وراه را بطرف درب قبرستان ارامنه کج کردم وفکر کردم مستقیما بطرف خاوران نروم وقتی آنچا رسیدم ، تعداد زیادی از نیروهای انتظامی ایستاده بودند ومقدار قابل توجهی خرده شیشه روی زمین بود که معلوم بود شیشه ماشینهاست .
همانجا خواستم پیاده شوم که یکی از نیروهای انتظامی که بنظر مسئولیت بیشتری داشت گفت:خانم پیاده نشو زود برگرد برو ولی من پیاده شدم ، اوگفت : خواهش میکنم برو، شیشه ها رو میبینی سریع برگرد ، مادر الماسیان هم گفتند برگرد .
برگشتیم، دیگه از مشیریه هم رد شده بودیم ، در بین راه یکی از دوستان را دیدم وبه اشاره گفت آب داری ؟
من جلو افتادم وایستادم واو ودوستانش که با تاکسی آمده بودند پیاده شدند به فاصله چند ثانیه یک باره یک موتور بزرگ پشت ماشین ایستاد ، وناگهان احساس کردم شاید هفت، هشت نفر هم آمدند بلند بلند میگفتند: سوار بشید بروید. البته همینکه رسیدند پلاک پشت وجلوی ماشین را کندند وبطرف تاکسی رفتند وپلاک وموبایل راننده تاکسی را هم گرفتند ودرعین حال محکم میکوبیدند روی ماشین میگفتند حرکت کن ، منکه شوکه شده بودم وقضیه را نمی فهمیدم چه خبر شده چرا اینکارها رو میکنند ،یکی از آنها که رییس شون بود فریاد زد نزن ،،که ناگهان بایک سنگ شیشه عقب ماشین شکست ، مات مبهوت نگاهشون میکردم ومرتب میگفتند حرکت کن.
موتور درست عقب ماشین وتاکسی جلو، جای هیچ حرکتی نبود درهمین زمان دوباره یکی فریاد زد نزن که یک باره یک نیمه آجر بشدت به شیشه ی طرف مادر الماسیان آمد ،،،
مادر الماسیان که خودش دستش را روی عینک وپیشانی اش گذاشته بود ، آن سنگ به همراه شیشه وآینه سمت اوبه سرش خورد ،،، فقط توانستم یک نگاه غضب آلود به او بکنم وبطرف مادر الماسیان که مرتب میگفت برو مادر ، نایست برو ،،،،
حرکت کردم همینکه راه افتادم یک سنگ دیگه شیشه درب عقب را شکست مادر الماسیان هم با التماس میگفت مادر جان برو از افسریه که ردشدیم به درمانگاه رفتیم وشیشه هایی که درون پوست سرش بود را دکتر تمیز کرد .
به خانه آوردمش ونگران ماشین بود ،،، ماشین چی میشه ،،، وآنقدر ناراحت بود باوجود بیماری قلبی که داشت داروهایش را خورد واز پسرش خواست که شب به دنبال اوبیاید ،، می ترسید پسرش گرفتار شود
این آخرین بار بود که به خاوران آمد بعد از آن روز مدتها در بیمارستان بستری شد .والان هم حال خوبی ندارد وتوان به خاوران آمدن هم ندارد
گرامی باد یاد سیامک الماسیان

ملوک صفائیان

شهریور ماه 1395