از یک دو قطره تا اقیانوس، سعید یوسف

از یک دو قطره تا اقیانوس، سعید یوسف
از یک دو قطره تا اقیانوس، سعید یوسف

شعر «از یک دو قطره تا اقیانوس» را، که گاهی هم به نام سطر اولش «در ساقه های نازک گندم» شناخته می شود، من در پائیز سال ۱۳۵۰ در زندان جمشیدیه سرودم (کمی پس از اعدام گروه آرمان خلق بود؛ همایون کتیرائی را، که نامش در شعر آمده است، از همین زندان برای اعدام بردند). این شعر در همهٔ زندانها پخش شد و در اغلب مراسم ها و به هر مناسبتی خوانده می شد، و بسیاری از رفقا، علیرغم طولانی بودن، آن را از بر کرده بودند. اگر گاهی با اندکی تغییر دیده شده است، به همین خطاهای ناشی از ضعف حافظه مربوط می شود.  در کتابهای خود من، این شعر ابتدا در کتاب شعر جنبش نوین چاپ شد (تهران، توس، ۱۳۵۷) و بعد در زان ستاره یْ سوخته یْ دنباله دار (آلمان، ۱۳۶۳).  در این کتاب اخیر، تغییری مختصر به صورت حذف یک سطر («سیر از سینانتروپ تا مائو») و جایگزین کردن آن با چهار سطر دیگر («سیر از طلوع غارنشینی/ انسان چین/ تا مرد اینچنینی/ انسان برتر امروزین») دیده می شود؛ این را ذکر می کنم تا نام سانسور یا خودسانسوری بر آن گذاشته نشود و تنها تغییری است در جهت اصلاح شعر.  اشارات بسیاری به اشعار دیگران (شاعران کلاسیک یا معاصر) و اشخاص و وقایع در آن هست که در چاپ سال ۶۳ در پاورقی ها ذکر شده است، مهمتر از همه نقل دو سطر از یکی از شعرهای نعمت میرزازاده است و تعبیر «بام گردباد» از خوئی و امثال اینها. – سعید یوسف

از یک دو قطره تا اقیانوس

در ساقه های نازک گندم

خونم که می دوم

خون شریف هر چه کشاورز

در جسم سختِ چکش و داس و تبر

کارم که گشته ام متراکم

کارِ هزار، بل

دهها هزار شهریِ افزارمند

در بیشه زار آهن و فولاد

در جنگل عظیم فلزات

در جنگل صنایع وابسته

نیروی کار ارزانم

ارزانی چپاول هر انحصارگر

درسیل پر خروش و کف آلودِ رودها

جریان جاودانهٔ تاریخم.

تاریخ

تاریخ قرنها استثمار

همچون ستون مُعْظمی از سنگ

میراث تخت جمشید

بر شانه های لاغر و رنجورم

هر صبح و شام، سنگینی می کند

صبحِ مرا به رنگِ شبِ تار می کند

و یادِ روزگارِ خوشِ پیشین

یادِ بهشتِ گمشده، اعصار دوردست

افسانه های عصر طلائی

در عمق ذهن ناآگاهم

احساس غربتی خفقان آور

گهگاه

بیدار می کند

و حالتی غریب، گلویم را

از بغض تلخ کینه، گرانبار می کند

چون غرّشِ پلنگ

در عمقِ جنگلِ بدویّت

فریاد خشم من

سرشارِ کینهٔ طبقاتی

در چار سوی خاک، طنین در می افکند

وین کرکسان خونین چنگا ل را

از هول مرگباری، چندی، می آکند

فریاد من به هرسوشان می پراکند

اما به گرد خویش

در جنب و جوش خاموش سایه ها

پرواز کرکسان را

هر بار می توانم دید

پرواز کرکسی پیر

در شامگاهِ دولتِ مستعجلش

از من مپرس اهل کجائی

نیمیم اهل فرغانه ست

نیمیم اهل ترکستان

نیمیم جان و دل، نیمی آب و گل

در قرطبه به مدرسه رفتم

جای دگر طبابت آموختم

و با تفنگ در مکزیک آشنا شدم

بر تخته پاره ای

نیمه شب از خلیج گذشتم

تمساح سبزمان را آزاد کردم

شب با رفیق فیدل

تا دیرگاه در سییرا ماندم

وبامداد

در بیشه زارهای بولیوی

مشتی گلوله در قلب خویش یافتم

جوینده عاقبت یابنده ست

برخاستم

همچون جبالِ مرتفعِ آند

مانندِ قلّهٔ کاراکاس

با شوکت و شکوهِ دماوند

بر جانیانِ امریکائی

در شرقِ آسیا

دریائی از گلوله فرو ریختم

امروز

سرباز جانی صهیونی

در قتل عام دیرِ یاسین

زنده به گور می کندم

امروز

سرباز پست و جانی مزدور پرتغال

در گینه، در موزامبیک

وارونه از درخت می آویزدم

سرنیزه می درد شکمم را

و کارد مثله می کندم عضو عضو

امروز، ببرِ کاغذیِ انحصارها

لولوی غرب، امپریالیسم

از هم دریده می خوردم خام خام

فردا

بانگ رسای من

در غرب می رسد به کِبِک

در شرق می رسد تا سیلان

پیکار ناتمامم را

دنبال میکنم

فردا

در مونته ویدئو

وابستهٔ نظامیِ امریکا را

در دادگاهِ خلق، به اعدام

محکوم می کنم

غربال می کنم

فردا در روزِ عیدِ تِت

در نیمهٔ جنوبِ ویتنام

در هندوچین سراسر

آتش به پای می کنم، این کار را

هر سال کرده ام

هر سال می کنم

کوروش مرا به غارتِ بابل برد

و داریوش

در شوش

از کودکان من بیگاری کشید

شاپور شانه ام را سوراخ کرد

شمشیر دادگستر نوشیروان

دهها هزار خویشِ مرا قتل عام کرد

صدها هزار بار مرا کشتند

صدها هزار مرتبه مردم

هربار

برخاستم

زنگار خون ز پیکره ام شستم

خاک از جبین خویش ستردم

و «با تمام پیکره ام مشت

زی ناخدای کشتی تاراج»*ـ

با خشم حمله بردم

صد بار بیشتر

دژخیم بارگاه خلیفه، مرا

هم در برابر چشمش، مثله کرد

صد بار بیشتر

در صد ایالت و صدها شهر

دژخیم گردنم را زد

وانگاه با غرور سرم را

خود در طبق نهاده به بغداد برد

در کوهپایهٔ الموت

از خون خویش و صدها صد همچو خویش

خاشاک و خاک کوهستان را

سیراب کرده ام

اجساد زخمدارم، بی نام و بی نشان

خاک فلات محبوبم را

می پوشد از محمّره تا خوارزم

از ساحلِ ارومیه تا سیستان

صدها امیر و شاه و خلیفه

بر تخت می نشانم و خود میکشم به زیر

یک دست مانده در زنجیر ستمگران

دست دگر به قبضهٔ شمشیر

بر دوش من رسالت خلقی کبیر

تل ها اگر که ساخت ز چشمانم

خودکامه ای سفیه به کرمان

در ماورای رود ارس، دشنه ای

در قلب آن سیه دل کردم

در صحن شاه عبدالعظیم

با یک گلولهٔ ناقابل

شاه شهید را به درک واصل

کردم

تبریز را به جوش آوردم

در رشت فتنه بر پا کردم

در جنگل شمال، ویا در امیرخیز

با میرزا و باقر و ستار

همرزم بوده ام

و در کنار حیدرعمواوغلی

جان داده ام

مردم هزار بار و نمردم

رفتم هزار بار ولی ماندم

و شاه مستبد را

تا آن سوی خزر تاراندم

از یک دو قطره تا اقیانوس

از یک دو کارگر تا توده

از یک دو انقلابی تا انقلاب

از من مپرس اهل کجائی

من اهل جویباری خُردم

هستی م

در جویبار خردی آغاز شد

اخلاق تند و ناجوری داشتم

با ماهیان پیر نمی ساختم

روزی

پاک از کسان خویش بریدم

در طول جویبار

تنها و تک به راه افتادم

با سبزه ها و جلبک ها آشنا شدم

با آهوان دشت سخن گفتم

بر کفچه ماهیان خندیدم

از قورباغه دوری جستم

با مارمولکی دانا آشنا شدم

و دشنه ای به وام گرفتم

از جویبارِ خُرد به نهری بزرگ

از نهرها به رود

از رودخانه تا اقیانوس

رفتم

پس واپسین سرودم را

خواندم

با هرچه کینهٔ طبقاتی

در خود سراغ داشتم، آن دشنه را

در قلب فرسیو راندم

و غرّش مسلسل اسکندر

در بامداد فروردین

انبوه خفتگان را بیدار کرد

انبوه تیترهای درشت

در شهر منفجر شد

و انفجار آگاهی

از پشتکوه تا بینالود

و از سهند تا تفتان را

لرزاند

من اهلِ جویباری خُردم

در سیرِ پر خروش و کف آلودِ رودها

جریانِ جاودانهٔ تاریخم

هر روز، سایه روشنِ امواج

با لاله های سرخ که می آرد آب

هر شب، طنینِ همهمهٔ آب

با انعکاسِ پرتوِ سرخِ ستاره ها

یادِ عزیزِ یارانم را

در ذهنِ سالخوردهٔ من زنده می کند

یاران من

یاران ناشناخته یا آشنا

گمنام ها و ارزان ها

تا صدهزار تومانی ها

از رفته ها و پویان ها

تا مانده ها و دهقانی ها

(مانده نه، رفتنی)

یاران من

اینک برابرم ظاهر می شوند

با دیدگانِ خندان، اندامِ خونفشان

لبخندِ هوشیارِ امیر

اندامِ پر صلابتِ اسکندر

چشمان پر فروغ سلاحی ها

و چهرهٔ نجیبِ کتیرائی

در سیرِ پر خروش و کف آلودِ رودها

خونم که می دوم

خون شکوهمند حسنپور

خون گرانبهای صفائی

خون عزیز سالمی و سیّد

از خون تابناک بهائی پور

تا خون بی دریغ قبادی ها

در سیرِ پر خروش و کف آلودِ رودها

خونم که می دوم

چونان که در عروق طبیعت

در شاخ و برگِ درهمِ کاج و بلوط

در ساقه های نازک گندم

در سنگ و اسنخوان و سفال

در مفرغ و برنج، در آهن

در سیرِ مارپیچیِ تاریخ

سیر از طلوعِ غارنشینی

انسانِ چین

تا مردِ این چنینی

انسانِ برترِ امروزین

خونم که می دوم

بر خاک، در تمامِ دومینیکن

بر سطح رود و برکه و تالاب

در شرق و غرب اندونزی

بر سنگفرش، در همه سوی پطرزبورگ

بر چوب شش هزار صلیب

در راه کاپوا

خونم که می دوم

در سیرِ جاودانهٔ تاریخ

رودی عظیم و سرخ که در سیرِ خویش

با کوهواره امواجش

بس کوه و کوهواره و بس تخته سنگ

از جای کنده پیش همی رانَد

و جاودانه پیش همی تازد

این ذره های کوچک خاشاک را

این نظم ضدّ خلقی پوشالی را

از بامِ گردباد*ـ

همچون تفی

بر چهرهٔ فساد می اندازد

و پرچمِ رهائیِ هر خلق را

در چارسوی گیتی

بر قله ای رفیع می افرازد

پائیز ۱۳۵۰، زندان جمشیدیه، سعید یوسف

به نقل از کتاب زان ستاره یْ سوخته یْ دنباله دار

ـ * این دو سطر از شعری از م. آزرم است

سعید یوسف

سعید یوسف