تلخ ترین وداع

وازگن منصوریان
وازگن منصوریان

              محمود خلیلی

                                                                                 110    به نقل از آخرین شماره نشریه آرش

وازگن منصوریان

وازگن منصوریان



 ازشبی که پرویزعزیز پیشنهاد نوشتن متن یا خاطراتی در باره واپسین لحظاتی که زندانیان را برای کشتارصدا می کردند به من داد، ذهنم دوباره درگیرتلخ ترین لحظات و رویدادها ی زندان شد.البته ذهن کسی که تنها یک روز هم در زندانهای جمهوری اسلامی اسیرشده باشد از کابوس آنچه بر خودش و دیگران گذشته است نمی تواند خالی باشد. اما مرور تلخ ترین لحظات زندان چنان روح و جان انسان را چنگ می زند که آن را با هیچ حادثه تلخ دیگری نمی شود مقایسه کرد. باور این مسئله شاید برای خیلی از افراد دشوار باشد ولی من بیش از پنج بار این متن را نوشتم و با هر سطر که نوشتم به آن لحظات پرتاب شدم و تمرکز نوشتن را از دست دادم و به حاشیه های دیگر کشیده شدم و مجبور شدم آن قسمت ها را تا حدودی حذف کنم واصل مطلب را دوباره بنویسم.شاید اگر آن حاشیه ها یا مواردی به عمد  حذف نمی شد (که با هجوم موج احساسات نیازمند زمان بیشتری بود)ویا می توانستم تجربه تک تک زندانیانی که خاطراتشان را در این خصوص نوشته اند ذکر کنم نوشته خیلی طولانی می شد ولی از کیفیت بهتری برخوردارمی گردید اما پس از کلنجار فراوان به این نتیجه رسیدم در فرصتی دیگر و به طور مفصل تر به این موضوع بپردازم . من تنها بخشی از نوشته „فریدون تویی“ از سایت „بیداران“را در انتها آورده ام. اما در کل از نظر من این بخش از شماره جدید نشریه آرش دشوارترین بخش آن است.

سال 1360 سال اعدام های علنی در خیابانها و زندانها ، سال روزنامه های خونین با تیتر های رعب و وحشت، سال اعدام کودکان و زنان بار دار، سال کشتار نام داران و بی نامان، سال دریافت پول گلوله های اعدام، سال رو نمایی از خاوران، سال تجاوز به دختران باکره، سال شکنجه های بی امان، سال رفیقان نیمه راه، سال آدم فروشی ومزدوری، سال ضربات پی در پی برنیروهای انقلابی، سال سوزاندن قرار، سال جستجوی راه فرار، سال جوخه های برقرار، سال مادران انتظار، سال استقرار چوبه های دار،سال 60 و سال های بعد.

 در اوایل آذر 1360من در بند سه (از بندهای قدیم زندان اوین ) اتاق 2 بالا بودم، با تمام سرکوب ها و شکنجه ها و اعدام ها جو زندان خیلی رادیکال ومقاوم بود. با اینکه در اتاق ها جمعیتی بیش از100(صد) زندانی با اتهام و بی اتهام وجود داشت ولی همدلی و رفاقت حرف اول را می زد طوری که افراد بریده و کم آورده و حتی آنتن ها جسارت علنی برخورد کردن را نداشتند. اعدام ها غالبا“ شب هنگام و یک یا دوروز درهفته برگزار می شد ( چهار شنبه ها روز ثابت اعدام بود). ساعتی قبل ازاعدام (تنگ غروب)پاسداری درب اتاق را باز می کرد و اسامی را می خواند و اعلام می کرد حاضر شوند و بعد درب را می بست به اتاق بعدی می رفت. در آن ساعت و زمان بویژه وقتی تعدادی با هم را صدا می کردند ما می دانستیم بازجویی نیست(90% افراد را صبح برای بازجویی می بردند مگر مورد خاصی بوجود می آمد مثلا“ دستگیری جدید ولو رفتن اطلاعات این مورد زمان نمی شناخت وغالبا“یک فرد را می بردند) و افراد را برای اعدام می برند.بعضی از زندانیان هنوز هم نام کامل خود را به زندانبان نداده بودند یک بار از6 نفری که از اتاق ما برای اعدام می بردند سه نفر آنها را تنها با اسم کوچک صدا زدند واین حالت را حداقل 2 بار من ودیگران شاهد بودیم وشورانگیزترین لحظه، لحظه وداع با آنها بود که هرکدام با خواندن شعر وسرودی ما را ترک می نمودند. دراین میان سرود «رود »یکی ازارکان این مراسم ها بود وعزیزی را که من نمی دانم به چه اتهام (به احتمال فراوان مجاهد بود)ونامش «یاسر»بود، سرود زیبای «دایه دایه »را به عنوان آخرین یادگارش برای ما خواند، و «اژدر» شعر زیبای: «گرازاین کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران به تمام خلق ایران برسان سلام ما را »را به زیبائی دکلمه نمود. البته قسمت «به تمام خلق ایران »را خودش به شعر دکتر شفیعی کدکنی اضافه کرده بود.

حمید رضا اخضری

حمید رضا اخضری

در سال 62 در اتاق 63 سالن 3 بودم آن زمان سالن 3 به زندانیان نیروهای چپ وانقلابی و افرادی که نماز نمی خواندند (توده ای – اکثریتی ها)اختصاص داشت . جو اتاق خیلی خوب بود اکثریتی توده ایها نصف کمتر اتاق را تشکیل می دادند. البته در این مقطع   زمانی  و بعد از مصاحبه سران حزب توده کُلک و پَراکثریتی توده ای ها ریخته بود و دیگر دَم از ضد انقلابی بودن ما نمی زدند و حتی شرایطی پیش آمده بود که یکی از اعضا سازمان جوانان حزب توده(این شخص یکی از مسن ترین افراد اتاق بود) بعد از سه روز که خودش را زیر پتو حبس کرده بود ناگهان سر از زیر پتو در آورد و بدون مقدمه و با صدای بلند اعلام کرد باید مبارزه مسلحانه از کردستان به سراسر ایران سازماندهی شود و این رژیم را فقط باید با مبارزه مسلحانه سرنگون ساخت. سعید- گ (یکی از هوادران سازمان چریکهای فدائی خلق ایران-اقلیت) با قهقهه روی زمین ولو شد او از خنده روده بُرشده بود ودرحال دست و پا  زدن این فرد توده ای را نشان می داد این حرکت سعید باعث خنده همه ما شده بود طوری که تعدادی از اکثریتی توده ای ها هم به خنده افتاده بودند. (البته این شخص همین صحبت ها را با یک رفیق پیکاری هم کرده بودکه رفیقمان اصلا“ به حرف او توجه نکرده بود) توده ای مذکور دوباره پتو لازم شد و نزدیک به یک هفته در آن حالت کما به تخیل خودفشارآورد تا تحلیل جدیدی بسازد اما این بار فقط در گوش یاران خودش وز وز می کرد. اتاق به دو طرف تقسیم شده بود، یک طرف توده ای اکثریتی ها و یک طرف هم زندانیان چپ و کمونیست البته در بین دو بخش اتاق هم صف بندی های های مختلفی وجود داشت با این حال هر دو طرف در برابر طرف مقابل یک پارچه برخورد می کردند بویژه در رابطه با مسئول اتاق که باید با زندانبان برخورد می کرد طی یک سال و نیمی که من در این اتاق بودم (این اتاق، اتاق 42 سابق سالن 4 بود که تا تابستان 61 مخصوص زندانیان چپ و کمونیست و نماز نخوان ها(اکثریت-حزب توده)بود) مسئولیت اتاق هم همیشه با زندانیان چپ بود و با تمام تلاشی که توده ای اکثریتی ها داشتند هیچ وقت نتوانستند این مسئولیت را کسب کنند.

بیشتر افراد اتاق زیر بازجویی بودند و فقط 5 نفر بودیم که دادگاه رفته بودیم و منتظر حکم بودیم، من بعنوان هوادار سچفخا-اقلیت، وازگن منصوریان ازرفقای رده بالای پیکار، مرتضی روحانی قادیکلاهی، حمید رضا اخضری و فریدون که این سه نفر از هواداران و اعضا کومله – سهند بودند. وازگن معلم فرانسه مدارس ارامنه بود روحیه خیلی بالایی داشت در همان مدت کوتاهی که با ما بود کلاس زبان فرانسه او با استفاده از یک تکه پارچه سورمه ای و خُرده صابون به راه بود. من کف پاهای زخمی و داغان فراوان دیده بودم وکف پای وازگن یکی از متلاشی ترین پاهایی بود که تا آن زمان دیده بودم. ازگن شخصیت و پرنسیپ های خاص خودش را داشت و بر اساس همان پرنسیپ ها با افراد اتاق رابطه داشت بجز توده ای اکثریتی ها با تعدادی دیگری از افراد اتاق هم مرز بندی داشت بویژه با *“مرتضی روحانی، فریدون و حمید رضا اخضری“ تا روز آخر هم کلام نشد. او شدیدا“ از شرکت آنها در میزگرد سران کومله سهند شاکی بود و بارها در جمع چند نفره خودمان می گفت: من هیچ کدام از توجیهات این ها را قبول ندارم و برایم ادعاهای آنها غیر قابل قبول است برای من اینها با سعید یزدیان، قاسم عابدینی، و حسین روحانی فرقی ندارند. من حاضر نیستم پای صحبت و توجیهات این افراد بنشینم.

سال 1362 روز 2مرداد ساعت 11 صبح درب اتاق باز شد و پاسداری که بچه ها اسم چوپان را روی او گذاشته بودند جلو درب اتاق سبز شد و گفت: این سه نفری که اسمشان را می خوانم حاضر شوند و بیایند بیرون وازگن منصوریان، فریدون و مرتضی روحانی . مسئول اتاق سعید از رفقای پیکار بود او که می دانست این پاسدار با یکی دوتا سئوال کردن گاف می دهد شروع به سربه سرگذاشتن و سئوال پرسیدن از او کرد : این سه نفر را کجا می برید ملاقات دارند ؟ پاسدارگفت نه؟ باز پرسید می برید شعبه؟ گفت نه؟ سعید پرسید: انتقالی یا انفرادی؟ پاسدار گفت : نه . سعیدپرسید با کلیه وسایل؟ اگر با کلیه وسایل است وسایل شان را جمع کنند؟ پاسدارگفت: مگر شما وسایل اینها را نمی شناسید؟ مسئول اتاق گفت: نه از کجا بدونیم وسایل آنها کدام یکی است!!! پاسدار گفت: خوب بهتر است وسایلشان را جمع کنند. مسئول اتاق گفت: یعنی با وسایل بیان بیرون؟ پاسدار گفت: حاجی گفته اول خوشان را بیارید بیرون بعد وسایل شان را بگیرید. بعد گفت بس کن کلافم کردی چقدر می پرسی؟ مسئول اتاق گفت: یعنی توی این بند فقط این سه نفر را باید با خودت ببری ؟ پاسدار گفت: نه از اتاق 61 (اتاق قبل از ما و اولین اتاق از سر سالن) دو نفر را گفتم حاضر بشوندو از چند اتاق دیگه هم هست 16 نفر را باید ببرم و بعد درب رابست و رفت.

مرتضی روحانی قادیکلاهی

مرتضی روحانی قادیکلاهی

با بسته شدن درب، اتاق به سکوت عمیقی فرو رفت ولی هر سه مشغول جمع کردن وسایل و بخشش بعضی چیزها به رسم یاد بود شدند. لحظات تلخ به سرعت می گذشت لحظه وداع بود و رفتن، رفتنی بی بازگشت.

بعد از جمع کردن وسایل سرود رود خوانده شد فریدون و مرتضی در حال وداع با تک تک افراد اتاق بودند اما وازگن در حلقه چند نفره ما قرار گرفته بود وبا لبخند همیشگی به هرکدام چیزی می گفت به من گفت: آخرین کاری که این ها می توانند بکنند همین است اگر به نحوی از این مهلکه جان به دربردی هیچوقت خودت و گذشته ات را فراموش نکن ما برای چیزی بزرگتر از تصور این جانوران مبارزه می کنیم هدف ما رهایی کارگران و زحمتکشان است این را بدان تنهامقاومت و مقاومت این ها را درهم می شکند به امید برقراری جامعه ای کمونیستی. همدیگر راسخت درآغوش گرفتیم و وداع تلخ را بار دیگر تکرار کردیم در انتها وقتی مرتضی و فریدون به جمع ما پیوستند وازگن خیلی محکم خطاب به آن دو گفت: ما برای اعدام می رویم اما من خیلی متاسفم که باید با شما دونفراعدام شوم. درب اتاق باز شد و نگاه حریص ما هر سه آنها را به تلخی بدرقه کرد.

غروب دهم شهریور1367 بود می دانستیم بند اوینی ها را تخلیه کرده اندو برای دادگاه برده اند امیدوار بودیم با اطلاعاتی که شب گذشته سه تن از رفقای ما(زنده یاد رضا شعبانی، زنده یاد بهنام کرمی و داوود) تا صبح از طریق مورس برای آنها فرستاده بودند درصد کشته شدگان زندانیان این بند و بند 16(یا 6 سابق که مخصوص زندانیان با احکام بالای ده سال بود) به حداقل برسد. غروب همان روزسرو صداهایی که از طریق هواکش سلول ها می آمد ما را برآن داشت که با بستن درب یک سلول و تمرکز بهتر شرایط طبقه همکف را بسنجیم.زنده یاد رفیق مسعود طاعتی زاده بخاطر قد بلندش نیازی نداشت که از لوله شوفاژ سلول بالا برود. من بالای شوفاژمستقر بودم و او ایستاده بود.قرار بر این بود که ما لحظه به لحظه شنیده ها رابه چند نفر دیگر که داخل سلول بودند گزارش دهیم. ظاهرا“ هرکدام از زندانیان را دریک سلول انداخته بودند. اما از سر و صدا ها مشخص بود زندانیان بدون واهمه و خیلی راحت بلند بلند با هم صحبت می کنند. صدای عربده داود لشکری که داد می زد ساکت و با لگد به درب سلول ها می کوبید  نشان می داد تلاش دارندفضای رعب و وحشت غریبی را ایجاد کنند. پس از لحظاتی صدای باز شدن درب سلول ها و صحبتی آهسته ای که می شد ما را کنجکاوتر کرده بود اما اعتراضات و تمسخرلشکری و اشخاص دیگر مشخص ساخت که ظاهرا“ به زندانیان خودکار و کاغذ داده اند و از آنها خواسته اند که وصیت نامه بنویسند. همهمه زیادی بود ولی بیشتر جنبه تمسخر داشت.یکی می گفت :نمی نویسم، یکی می گفت: کاغذ کم دادید، یکی می گفت: من با خودکار مشکی نمی نویسم و….. خلاصه هر کس چیزی می گفت اما  صدای همایون آزادی بلندتر از بقیه بود که می گفت: نوبت وصیت نوشتن شما هم می رسد. این نشان می داد که بجز زندانیان که در سلول ها هستند کس دیگری در راهروها نیست یا اینکه سکوت کرده اند و آنها را به حال خود رها ساخته اند. بعد از حدود نیم ساعت صدای دادو بیداد لشکری با باز شدن درب سلول ها بگوش رسید و بعد ازآن فقط سکوت بود و سکوت و سکوتی که آتش کینه و نفرت را درجان شعله ور می ساخت.

**“نمى‌دانم چند وقت گذشت كه پاسدار در سلول را باز كرد و هر سه نفر ما را با چشم بند بيرون آورد و به جائى در انتهاى سالن برد. آنجا متوجه شديم كه كسان ديگرى هم هستند. بعد ما را وارد سالن بزرگى كردند و به انتهاى آن رفتيم. تعدادى پاسدار هم بودند كه كنار ديوار ايستاده با هم حرف مى‌زدند. صداى قرائت قرآن در سالن مى‌پيچيد. چيزى شبيه سالن ورزشى بود. بعد همه ما را ته سالن در كنار ديوار گذاشتند. زمين سالن را با پلاستيك پوشانده بودند. بعد ما را از هم جدا كردند و در ميان بقيه گذاشتند مجموعا ده نفر بوديم، يكى از پاسدارها جلو آمد و چشم بندهاى ما سه نفر را باز كرد. اينجا اتاق اعدام بود. محل تمرين تيراندازى گاردى هاى زمان شاه. شنيده بودم كه بعد از تعطيل كردن اعدام، در پشت بند چهار اينجا اعدام مى‌كنند. فقط چشم‌هاى ما سه نفر باز بودند. پاسدارها ماسك زده بودند. همان كيسه‌اى كه در بند ٣٠٠٠ رو سر ما مى‌كشيدند و فقط جاى چشمانمان باز بود، بعد هم حكمى را قرائت كردند، من هيچ چيز نمى‌شنيدم، چشمانم را بستم و بعد فرمان آتش داده شد صداى وحشتناكى پيچيد، براى لحظاتى هيچ نمى‌فهميدم، فقط از روى افتادن جنازه بغل دستى‌ها روى پاهايم و فواره خون بر صورتم فهميدم هنوز سر پا هستم،… ديدن تيرباران شدگان كه هنوز جان داشته و از درد به خود مى‌پيچيدند و خنده هاى هيستريك پاسدارها و ديگر اذيت و آزارشان به هنگام تير خلاص زدن، بدجورى ديوانه كننده بود من حتى قدرت نشستن و يا تكيه به ديوارى زدن را هم نداشتم، بعدها شايد فقط احساس كردم قبل از تيراندازى صداى فرياد و شعار دادن داود و ديگران را شنيده‌ام. بعد هر سه نفرمان را به سلول باز گرداندند همان سلول“.

حكمت ديگر نمى‌توانست ادامه دهد و همان حالت روزهاى اول را داشت. شانه‌هايش مى‌لرزيد و با چشمانى خشك مى‌گريست، و زير لب آرام مى گفت: „اين از مردن بدتر است چرا من را نكشتند“. فريبرز و من آرام مى‌گريستيم. و منصور با خشمى كه هيچگاه در چشمانش نديده بودم، سرش را به ديوار سلول مى‌كوبيد، محمد سرش را پائين انداخته بود و شانه‌هايش آرام مى‌لرزيد. فقط شايد من منتظر بقيه داستان بودم كه فريدون را از نزديك مى‌شناختم، اما حكمت نمى‌توانست ادامه بدهد. چند روز بعد بقيه ماجرا را چنين گفت: „اين نمايش مرگ سه بار در سه روز متوالى تكرار شد. هر روز ما را به دفتر مركزى دادستانى مى‌بردند و بعد از بازجوئى جلو در شعبه بازجوئى مى‌نشاندند تا صداى زجر و فرياد شكنجه شدگان را بشنويم و شب همين قصه بود. ما را مى‌بردند با عده‌اى ديگر كنار ديوار مى‌گذارند آنها اعدام مى‌شدند و ما صداى مرگ آنها را مى‌شنيديم، اما ديگر در سلول كمتر حرف مى‌زديم، شب اول فقط هر كدام جائى پيدا كرديم كه بنشينيم و بعد تا صبح نه كسى حرفى زد و نه خوابيد. چشم هايمان هم حتى حرف نمى‌زد، كه در همه مدت زندان منتظر باز شدن يك لحظه چشم بند بود تا يك سينه سخن بگويد. يا شايد من يادم رفته كه حرفى زده‌ايم يا نه. در پايان هر روز ما را به همان اتاق دادگاه مى‌بردند و در مورد همكارى مى‌پرسيدند، من نمى‌دانم واقعا نمى‌دانم، چرا حرفى نزدم. نه از ترس مرگ كه از ترس تكرار ديدن صحنه‌هاى تير باران. من فقط تيرباران را در روى جلد كتاب خرمگس ديده بودم. لحظه‌اى كه پوست مى‌شكافد و خون فواره مى‌زند، و درد و خون و فرياد را با هم مى‌بينى… شب آخر بود كه فقط من را به سلول بازگرداندند، فريدون و داود با بقيه اعدام شدند، و روز بعد مرا به اينجا آوردند“.

خیلی از زندانیان سیاسی سابق (زنان و مردان)، نشریات و سایت ها و گروه ها و سازمانهای سیاسی ازکشتارهای دهه 60 می نویسند و می گویند و گرامی می دارند یاد زنان و مردان کمونیست،مبارز و انقلابی را تا نشان دهند این قتل عام ها فراموش نشدنی است و جنایت کاران با رنگ عوض کردن هم احساس امنیت نداشته باشند و بدانند نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم. و می جنگیم علیه فرار و معافیت از مجازات آمرین و عاملین وتمام کسانی که به هر نحو در این کشتارها مشارکت داشته اند.

محمود خلیلی

*« مرتضی» در رابطه با شرکت در میزگرد کومله سهند می گفت: من شدیدا“ زیر فشار(شکنجه)بودم و برایم جیره شلاق تعیین کرده بودندچند بار هم زمان ضبط میزگرد طوری رفتار کردم که فیلمبرداری بهم خورد و دوباره بابت آن به تخت بسته شدم و شلاق خوردم آخرین بار بازجویم(اگر اشتباه نکنم اسم بازجوی او احسان بود- محمود خلیلی) به من گفت این بار اگر شده به صندلی ببندیمت نمی گذاریم فیلمبرداری بهم بخورد رو راست من کم آوردم و درحدی که فقط در میزگرد شرکت کنم و حرف نزنم پذیرفتم (نقل به مضمون- محمود خلیلی)

**« فریدون تویی »( رضا معینی- سایت بیداران )