«روایت دل- تدفین » «ملوک صفائیان»

 

مراسم تدفین وبرگزاری مراسم در رعب و وحشت

،، چرا خانواده ها از اعلام اینکه یکی از خانواده ها شون در بند ویا کشته شده بودند امتناع میکردند

جنایات و ظلمی که بر خانواده ها تحمیل شد وبخاطر رفتارهای ظالمانه وتوهین آمیز به فرزندانشان چندین پدر و مادر یا همان جلوی اوین ویا در خانه دچار سکته شدند وجان باختند ولی پدرم وهم پدر همسرم جانانه از فرزندانشون جانبداری وحمایت میکردند واجازه نمیدادند کسی حرفی ویا توهین کند

چندین خاطره از خانواده هایی که در خاوران شنیدم را اینجا به عنوان نمونه هایی از سال 60 را نقل میکنم

سال 69 سال تحویل را در خاوران برگذارکردیم ، چنانچه سال قبل هم در خاوران بودیم ، نزدیک ظهر بود هوای ابری و نم نم باران بر نفس های سوخته مان می بارید تا کمی آرام شویم ، میخواستیم سال نو را همراه عزیزانمان باشیم ، ولی اشکهایم درشت تر از دانه های باران وتند تر بر گونه هایم می لغزید در همین حال خانمی آمد کنارم ودستی به پشتم کشید وهمراه من گریست .

سفره ی هفت سین مان شامل عکسهای عزیزان مان تعداد زیادی شمع و سبزه وگلهای شب بو ، نرگس ، سنبل که عطرشان در فضا پرا کنده شده بود ، مقداری شیرینی وشکلات .

ساعت سال تحویل شروع کردیم به سرود خواندن ، بهاران خجسته باد و دیگر سرودها بعد از آن رو بوسی، همان خانم که به شدت میگریست مرا به کنار کشید او صورت زیبایی داشت با موهای مجعد وتا حدودی چاق بود ، وصورت مهربانش از ذهنم پاک نشده از اصفهان آمده بود به همراه خانواده ای دیگر وگفت دلم داره می ترکه ، سال 60 برادر زاده ام را دستگیر کردند به همراه عده ی زیادی از جوانان ، ما تمام خانواده به دنبال او هر کدام به طرفی واز هر که که میشناختیم سراغ عزیزمان را میگرفتیم تا سه روز گذشت در امید ونا امیدی ، دلهره و اضطراب بودیم که خبر دادند عده ای را اعدام کردند ودر میدانی از آورده اند ، همه ی خانواده هایی که دم در زندان و یا جاهایی دیگر این موضوع را شنیدند به طرف میدان رفتند و همچنین ما هم رفتیم ، اجازه ندادند ما خانمها جلو برویم ولی از دور از لابلای جمعیت میدیدم که یک وانت جنازه ها را روی هم تلنبار کرده بودند وخون از کنار وانت جاری بود ، خانواده ها هر کدام می رفتند جلو و عزیز اعدامی خود را پیدا میکرد وبطرفی میرفتند دیدن آن صحنه ها آنقدر برایم دردناک بود که فغان مان تا آسمان می رسید ، من همچنان که گوش میدادم و اشکهایم مثل سیل روان بود احساس میکردم قطره قطره نیست یک سره اشکم سرازیر می شد وگاهی نفس بلندی می کشیدم تا هوای خنک کمی آرامم کند ، وهمچنین او که آرام وشمرده صحبت میکرد واشکش سرازیر بود ، که آه عمیقی کشید وگفت تا دیدم برادرم جوان بیست ساله اش را بر دوش انداخته ، دستها وسر برادر زاده ی بهتر از جانم از پشت آویزان واز کاکلهاش خون میچکید، به طرفی که ماشین بود می رفت .

آه که تصور یک چنین صحنه هایی سخت است چه رسد به اینکه شاهد واقعی آن باشی.

وخاطره ای دیگر که خانمی دیگر برایم تعریف کرد ، یک روز سرد زمستان بود وگرمای در کنار هم بودن سرما را دور میکرد، همچنانکه پریشان بودم و نمدانستم به کدام قسمت خاوران پناه ببرم وگلهایم پخش میکردم وبلند بلند میگفتم برادرم کجایی دیدم خانمی تقریبا همسن سال خودم بود همراه شد وشروع به صحبت کرد گویا او به همراه فامیل شون آمده بود گویا او هم میخواست چیز هایی را که شاهد ش بوده را برایم بگوید وبا آهی از درد وناله او چنین نقل کرد:

سال شصت یکی از دوستانم از شهرستان زنگ زد وگفت چه خبر ونگران از خبرهایی که از رادیو شنیده بود وگفت که برادرم به تهران آمده و هنوز برنگشته ونگران بود ومن دلداریش دادم وگفتم حتما خانه ی دوستانش رفته نگران نباشید حتما زنگ میزند ، طاقت نیاوردند فردای آن روز صبح زود او و پدرش آمدند تهران ،هر دو نگران ومضطرب بودند ومنهم به همراه آنها راهی شدیم از این کمیته به آن کمیته وزندانها را گشتیم تا جایی که میتوانستیم بیمارستانها ودر نهایت بعد از دو روز به پزشکی قانونی هم رفتیم ولی خبری نبود آنها رفتند بخاطر اینکه مادر نگران بود برای آرام کردنش، واما روز سوم صبح زود از رادیو اخبار نام اورا هم از رادیو خواندند، شوکه شده بودم لرزشی بر بر دلم نشست ،هنوز از این خبر به خودم نیامده بودم هنوز فکر میکردم شاید اشتباه کردم که صدای زنگ در را شنیدم ورفتم دم در دیدم دوستم با پدرش جلوی در ایستاده اند ، آن چهره ی پریشان پدر را دیدم کلا از گفتن آن خبر منصرف شدم، دوباره آماده شدم که به همراه آنها دنبال اوبگردیم ، چند بار در میانه راه خواستم بگویم ولی هر بار لرزشی به تنم می افتاد ونمیدانستم چه کنم وتوان گفتن این خبر را نداشتم ، خیلی خودم را کنترل کردم ،ودوباره شروع کردیم به سر زدن به محل های مختلف ، ودر تمام طول مسیر وگرفتن بی خبری به ذهنم رسید که به او اصرار کردم دوباره به پزشکی قانونی برویم ، در نهایت دوستم قبول کرد وآنجا وقتی رسیدیم عده ی کثیری از مردم جمع شده بودند ، چه غوغایی بود بعضی ها با خبر شده بودند که عزیزشان در بین اعدامی ها بوده وآه فغان شان وعده ای مضطرب وپریشان که از میان جمعیت راه باز کردیم ونزدیک شدیم که پدر دوستم عکس فرزند ش را دید کمرش خم شد وبا زحمت اورا به کناری آوردیم ، فریاد وفغان امانش نمیداد تا کمی بعد به خود آمد ورفت خواست پسرش را تحویل بگیرد ، گفتند به بهشت زهرا منتقل شده

، وای، واویلا وفغان از این پدر و دختر ، لحظاتی را تجربه کردم که ازبازگویی آن دوباره متشنج میشوم ، خودم که به شدت بغضم ترکید ودر عین حال سعی میکردم آنها را آرام کنم ودوستم را هشدار دهم که از الان وظیفه ی سنگینی دارد .

این نکته را یاد آوری کنم با وجود سن کم حدود 20الی 21 ساله بودیم چقدر زود بزرگ شدیم ، چه صحنه های دهشتناکی دیدیم گرفتیم چه وظایف سنگینی بر دوشمان بود. چون پدر را وبه هیچ وجه نمیتوانستیم را آرام کنیم واین وظیفه به عهده ی دوستم بود تا پدر را آرام کند

فردای آن روز جلوی غسالخانه ی بهشت زهرا بعد با هماهنگی خانواده تصمیم بر این شد که اورا به شهرستان ببرند. وقتی برای تحویل آن جان باخته رفتیم عده ی زیادی از حزب اللهی ها آنجا بودند برای تشییع جنازه ی کسانی که از جبهه ی جنگ آورده بودند.

وحال شما تصور کنید از بین این جمعیت ما چگونه میتوانستیم از آنها تحویل بگیریم ، همینکه اورا تحویل دادند حزب اللهی ها ریختند وشروع کردند به شعار مرگ بر منافق ومرگ بر فدایی دادن ، عده ای از دوستان وخانواده که آمده بودند جان باخته را برگرداندند وگفتند اینجا کسی نیست تحویل بگیره ، واین کار تا دو سه بار تکرار شد ودر عین حال آمبولانس هم در اختیار ما نمیگذاشتند مجبور شدند یک مینی بوس اجاره کنند ، همینکه مینی بوس آمد جلو غسالخانه ریختند راننده را کشیدند پایین وبه مینی بوس حمله وخسارت زیادی هم به آن ولی او بدون توجه مینی بوس را تا جلوی در غسالخانه کشاند و با هر ترفندی که بود یک پرچم ایران روی او کشیدند و به را داخل مینی بوس بردند .

سوار شدیم بطرف شهرستان رفتیم،،،، .

تا به شهر رسیدیم جمعیت عزادار به پیشواز آمده بودند ودر بینشان حزب اللهی ها که خبر دار شده بودند ،به آرامی با مینی بوس تا دم در قبرستان محل تشییع کردند. .

خانواده ی عزادار برگشتند ودیگر غروب شده بود خانواده ای با آن حال وهول هراس از اینکه مبادا جنازه توسط آنها هتک حرمت شود کلا اعصاب و روانشان بهم ریخته ،همراه با ناباوری که عزیزشان واقعا از دستشان رفته وسوگوار ، دلشکسته ، که ناگهان باران سنگ به طرف خانه پرتاب می شد پدر با فریاد به حیاط دوید وبا چوبدستی آنها را سعی کرد به عقب براند .

فردای آنروز که مردم برای تسلیت می آمدند را هشان راسر کوچه سد کرده و بر میگرداندند، و فامیل و دوستان حق دیدار با خانواده ی عزادار را نداشتند

در چنین شرایطی که عزیزی در خیابان مورد اصابت گلوله قرار گرفته و بعد در زندان اعدام شده ،همه ی فامیل گریان وزجه زنان کسی نبو د، آبی در گلویشان بریزد، از بس جیغ کشیده بودند دیگر صدایی بیرون نمی آمد ، وحال هر کدامشان از دیگری بدتر

چه شد که مردم کشته های خود را پنهان میکردند ، وچه فرهنگ زشتی حاکم بود که حتی خانواده ها رنج و عذاب بیشتری را باید متحمل میشدند.وحتی دیگر اعضای خانواده محروم از تحصیل در دانشگاهها ومحروم از کارهایی که می بایست از دولت مجوز بگیرند

خوب است جوانان از جو اجتماعی آنروزها با خبر شوند همه ی اینها در زمان طلایی امام صورت میگرفت .

دو سه مورد دیگر سراغ دارم که با پارتی بازی جوانان خودشان را از جبهه برگشته اعلام کردند ودر قسمت های عادی بهشت زهرا دفن می کردند

ومورد دیگر در یکی از شهرستانها چند جوان را اعدام کردند وتحویل خانواده دادند وآنها هم در قبرستان عمومی دفن کردند ، گویا رییس کمیته ی آن بخش دلش آرام نگرفته بود به دو تا از بسیجی ها دستور میدهد که شب بروند و اعدامی ها را از قبر بیرون انداخته تا سگها آنها را بدرند ، واین دو بسیجی که این کار را میکنند ، یکی از آنها دچار ناراحتی روحی شد ودیگر آدم سالمی نشد .

واز طرفی خانواده ها هم با خبر شده هرخانواده ای عزیز شان را در حیاط خانه ی خودشان دفن میکنن