بمناسبت سومین دهه ی اعدام رفقا حسین چرخیان، حسین غلامی، مهرداد گرانپایه

خبر اعدام هر کدام را بنحوی شنیده بودیم . خبرهای کوتاه، بی مقدمه وبرق آسا. سالهای اولیه ی دههء 60 بود. آنموقع شتاب حوادث بود وافت وخیزوگریزکه مجال سوگواری وبزرگداشت هم نمی داد  و گاهی  روابط  قطع و تماس ها کُند بود  وارتباطات از هم گسیخته  ودربدری دربن بست های بی چرا  وبا چرا و سکوت مرگباردر گریبان  جامعه وبقول مادرم،  سر رسیدن “ دِره ی نگُفت “ که بزبان عامه فهم همان  “ دوره ی اختناق“  بود.

خبراعدامشان را شنیده بودیم وجسته و گریخته حال واحوال بازمانده گان را جویا بودیم. بارها نیز یاد کرده بودیم. بیاد می آوردیم وازاین راه بر محورآنچه گذشت تبادل فکری و عاطفی داشتیم .
در باره ی برخی ازجانباختگان که می شناختیم یادنامه هایی نیزنوشته ودرمحدوده ای نشریافت . اما  رفقایی نیز بودند که از چند وچون دستگیری واعدامشان اخبارموثقی دردسترس نبود و کمترشناخته شده بودند.

یادنامه ی جانباختگان جزئی جدایی ناپذیر ازروند مستند سازی است که از سالها پیش به اشکال گوناگون ازسوی بازماندگان وزندانیان سیاسی سابق وفعالان سیاسی وهمه ی فعالین „دادخواهی “ پیگیری می شود. نگارش یادنامه تنها ادای دین به جانباختگانی که می شناختیم نیست بلکه اقدامی ضروری برای ساختن وحفظ “ حافظه ی جمعی “ و کمک به پویایی فرهنگ حافظه ی تاریخی نیزهست.

بنابراین نگارش هر آنچه در باره ی جانباختگان می دانیم  بطور طبیعی مستلزم رجوع مجدد به حافظه ی  خود ودیگران است وهر نوشته  وروایت خاص گرچه بیان برداشت ذهنی وعاطفی وعینی  منحصربفرد نگارنده اززمانه ، شرایط وروابطی است که جانباخته  وما با هم درآن می زیسته ایم، اما با  در هم تنیده گی عناصرمشترک، مدام „هویت جمعی“  و „حافظه ی جمعی“  برایمان معنای خاص خودش را بازمی باید. بعبارتی باززیستن مشترک و برقراری ارتباط میان حال وگذشته و حال وآینده است.

باری ازاین منظرازدوستی قدیمی که تجربه ی مشترکی با هم داشتیم وبعد ازسالها فرصت مواجهه پیش آمد،  گوشه ای ازخاطراتش را پرسیدم با این قصد که روایت خاص او را بشنوم. اودر پاسخ اما  با قیافه ای خاص گفت : تلاش کرده ام حافظه ام را پاک کنم ونمی خواهم از گذشته  حرف بزنم.  لبخندی هم زد. این مورد در کنار نمونه های بالعکس  فراوان که تا به هم می رسیم خاطره تعریف می کنیم، نمونه ایست ازدهها مورد دیگراز ملاحظه کاری بخشی از هم نسلان ما  ونشان می دهد حقیقتا مستند سازی و پرداختن به زوایای „حافظه جمعی “ ودراینجا بطور مشخص حافظه ی جمعی بخشی ازجان بدربردگانی که تجربه ی مستقیم و مشترک نیز با هم داشته ایم،  مورد توجه وتفاهم همگانی  نیست.

براستی از کسی که با وجود همه رنج ها وسرگذشت تلخ حاضر نیست کلمه ای ازآنچه گذشت – برنسل ما گذشت –  بگوید نمی توان انتظار نوشتن داشت. بعلاوه همانطورکه می دانیم  عده ای  نیز هستند که هویت جمعی  گذشته برایشان دیگرموضوعیت ندارد وخاطرات مشترک آنان نیز فاقد موضوعیت شده است. بعلاوه کسانی نیز هستند که بارها برزبان آورده اند که : “ امروزه فقط مردگان سیاسی می خواهند با خون های ریخته سرمایه سیاسی درست کنند“ و یا گفته اند:  “ در30 سال پیش مانده اید، اصلا ما ایرانی ها مرده پرستیم ، اصلا اگر چپ در ایران بقدرت می رسید از جمهوری اسلامی بدتر می کرد“ و غیره.

با این همه برای حفظ „حافظه ی جمعی “ نوشتن وثبت کردن،  مکمل اساسی  بازگویی شفاهی ( تعریف خاطره )  برای ساخته شدن حافظه ی جمعی است و با در نظرگرفتن همه ملاحظاتی که تا به کنون مانع بوده اند باز باید نوشت. آنگونه که تاکنون نوشته های بسیاری حامل روایت ها ی گوناگون تا کنون خوانده ایم که بسیاربا ارزش است ونویسندگان آنها چه بسا برای این همت چه زخم زبانها خورده وبا چه موانعی روبرو شده باشند ودر کنارش ستایش ها یی که مشوق ادامه کار بوده است. زندگی همین است و کاریش نمی شود کرد.

 وبازبه تازگی سراغ چند نفرازرفقای اعدامی را گرفتم، اینجا وآنجا. یادداشتی هم فرستادم که اگر دوستانی بیادمانده ای دارند کمک کنند تا یاد کنیم  از آنانی که ازنزدیک می شناختیم و اعدامشان کردند. کسانی که سرشت وسرگذشت فردی هرکدامشان بخشی از هویت جمعی و سازمانی وگروهی مان بود و برگی ازنقش پردازی سیاسی در یک جامعه ی انقلابی برآمده ازسرنگونی سلطنت و نبردهای قاطعانه دروادی قدرت – هم  ازبالا وهم ازپایین – برای تعیین تکلیف سرنوشت آینده ی جامعه ی که ازآن برآمده بودیم ودرآن زندگی می کردیم ومی خواستیم بهترشود.

اینبار اما رجوع به حافظه وبیاد مانده ی برخی ازدوستان مشترک آسان نبود. آسان نبود نه بخاطر اینکه نمی خواستند حرف بزنند و یا بخاطر اینکه پرداختن به گذشته  برایشان موضوعیت ندارد، بلکه بخاطر اینکه واقعا حافظه ی برخی ازاین رفقای جان بدر برده ازسرکوب دولتی درایران  که درحیات اند،  نسبت به سالهای گذشته ضعیف ترگردیده و برخی دوستان  حتی مواردی مثل نام افراد ومشخصات آنان را که روزی در کنار هم مبارزه می کردند را  بسختی  بیاد می آورند و این فراموشی ناخواسته و روند وادامه آن دردناک تراست. این تجربه نیز نشان می دهد متاسفانه بدلایل گوناگون فرصت های زیادی را برای نگارش و ثبت بیادمانده ها از دست داده ایم. نمی خواهم حکم کلی صادر کنم ولی همین تجربه نشان ازنمونه های فراگیرمشابه  دربخش های  وسیع تری از“ دهه شصتی “ هاست.

براستی اگر“ حافظه ی جمعی“ گروهی  وسازمانی و جمع ها واجزاء کوچکتری از کل جامعه وجود نداشته وسکته داشته باشد، چگونه می توان انتظار داشت اصلا “ حافظه جمعی “ کل جامعه  در مقابل “ ذهنیت سازی ها“ و دستگاه مهندسی افکار طبقه ی حاکم  محفوظ وسالم بماند وبتوان بسادگی از ضرورت گسترش آگاهی تاریخی درجامعه سخن گفت ؟

 بعلاوه در جنبش چپ ایران به تاسی ازعوامل مختلف در مواردی حتی حافظه ی جمعی گروهی نیز آگاهانه دچار اخلال  شده و می شود وبخشی از جنبش چپ با وجود درگیر شدن در مسئله ی “ نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم “ با پدیده ی حافظه ی جمعی مشکل دارد ونتوانسته است با گشودن زمینه ی واگویی تاریخی رویداد ها ی درون سازمانی –  درون جنبشی ازنگاه های گوناگون بر ترس ازگفتن غلبه نماید. ( نگاهی به تاریخچه ی سازمانهای سیاسی چپ که توسط خودشان منتشر شده است  نمونه ی مثالهای  مشابه است )

بی دلیل نیست روایت های یکسویه ویک جانبه وذهنی جای حقیقت برای “ ثبت درتاریخ“ نگارش می شود ولی همچنان مشکل ما،  مشکل „حافظه ی جمعی“ ودقیق تر مشکل  فرهنگی ما ننوشتن وتسلط وجه شفاهی بروجه مکتوب  حافظه است . روایت های شفاهی که  مدام در معرض جابجایی و از این شاخه به آن شاخه پریدن و گاهی میان خیال وواقعیت  سیالند.

 کوتاه اینکه : با این  بقایای حافظه ی  متغییر،  سیال وتغییرپذیرشاید بتوان همچنان  زخمی وپاره پاره گوشه هایی ازفرهنگ مقاومت را زنده نگه داشت و به هم نسلان کنونی  شناساند، اما نمی توان فقط با بازگویی شفاهی و سینه به سینه  برزنده  ماندن حافظه ی جمعی  نسل  مبارزان آزادیخواه وچپ دهه ی 60 برای آینده گان  کمک موثری   داشت وطبیعتا هم نمی توان دراین صورت  با غنای فرهنگ مقاومت،  نسل آینده ی این جامعه ی استبداد زده را همراهی کرد. زیرا که فرهنگ مقاومت ازگفتن وبیش از آن ازنوشتن مایه ی ماندگاری پویا می گیرد در بهترین حالت بدون مکتوب ، حافظه ی جان بدربردگان  بتدریج سست بنیان و دستخوش روایت های بادخورده  می گردد  ودر گذرزمان  نیززایل می گردد. بنابراین هرقدم کوچگ درثبت ونگارش خاطرات وروایات  منجمله ثبت یادها ازجانباختگان می تواند گستره ی  „حافظه ی جمعی“  را عمق بخشد و قدمی بزرگ باشد درغلبه بر ترس نهادی شده ی ما از آزادی درهمه ی عرصه ها منجمله ترس ازنوشتن حقیقت  و تمرین بزرگ تربرای  سهیم بودن درپذیرش مسئولیت آن پاسخ “ نه “ که قهرمانان ما پای چوبه های داربه داروغه های استبداد اسلامی دادند وشناساندن هویت این نسل به نسل آینده .

دراینجا با تمام نقایص، یاد مانده ی رفقایمان را می نویسم  که همین مختصرنیز به فراموشی ناخواسته مبتلا نشود.

حسین چرخیان

حسین چرخیان دانشجوبود. بعدازانقلاب فرهنگی وبسته شدن دانشگاهها درسال 59 ودرآستانه ی انشعاب اقلیت واکثریت بهمراه مادرش دریک اتاق کرایه ای درهمدان زندگی می کرد ودر مغازه ی لوله کشی ماشین که ازاقوام او بودند مشغول کار شده بود.

حسین چرخیان با اعلام انشعاب به اقلیت پیوست ودرمراحل اولیه سازماندهی هواداران اقلیت در همدان نقش داشت. حسین چرخیان به ابتکار خودش وازطریق ارتباطاتی که با دانشجویان درتهران داشت چند نسخه نشریه کارازتهران به همدان آورده بود وبهمراه حمید سعادتی درخیابان بوعلی این نشریات را تبلیغ می کردند.
ازطرف دیگربخشی از هواداران اقلیت درهمدان از کانال دیگری با سازمان ارتباط برقرارکرده بودند ونشریه  کار ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق ایران جناح اقلیت را به همدان می آوردند.
وقتی مشخص شد از دوکانال ارتباط با تهران وجود دارد قرارشد با حسین چرخیان وحمید سعادتی وارد گفتگو شویم که فعالیت ها را  مشترک انجام دهیم ویک تشکل واحد داشته باشیم . نتیجه این شد که حسین وحمید پذیرفتند به جمع بزرگتری ازهواداران اقلیت وارد شوند و دیگر خودشان برای ارتباط با تهران اقدام نکنند.
در این بین ماجرای دیگری نیزپیش آمد . گیسو دختری  دانشجو ازتهران به همدان آمده بود وادعا می کرد عضوسازمان اقلیت است ومسئولیت او سازماندهی هواداران سازمان درهمدان است. گیسو دختری زیبا وپرتحرک بود ولی بچه های همدان را نمی شناخت ودر جستجوی ارتباط  بود که فهمیدیم چنین کسی خواهان ارتباط است ومن با او تماس گرفتم .
در همان برخورد اول برای من مشخص بود که گیسو نمی تواند عضوسازمان باشد ومسئولیت او سازماندهی هواداران سازمان در همدان نیست. بدلیل اینکه هیچ عضوسازمان نمی توانست  به این شکل ودراولین قرارخودش را عضو معرفی کند. او فقط یک دانشجوی فعال وهوادارسازمان بود و بی تجربه گی سیاسی اش  مشهود بود. با آن روحیه احتمالا هم انتظار داشت یک چریک فدائی راستکی سر قرارش حاضر شود که یکباره دیده بود یک نوجوان که جای برادر کوچک خودش بود سرقرارآمده و باید در مقابل او ازقصدش برای ارتباط بگوید .
بهررو از طریق من ارتباط گیسو با هواداران سازمان وصل شد که همراه  بقیه در جلسات جمعه ها در کوه شرکت می کرد.
گیسو در این ارتباطات با حمید سعادتی وحسین چرخیان نیز آشنا شد.
از گیسو نیز خواسته شد بدون هماهنگی اقدام برای سازماندهی هواداران نکند. درآن زمان درسطح دانش آموزی ارتباطات مشخص و درسطح هر دبیرستان هواداران اقلیت از طریق یک رابط با بقیه وصل بودند. ولی افرادی نظیر حسین وگیسو که نه دانش آموزبودند ونه ارگان تشکیلاتی دیگری وجود داشت که آنها را سازماندهی کند ازنظرتشکیلاتی سازماندهی منسجم و مشخصی  نداشتند. البته حسین چرخیان ارتباطاتش با بقیه نزدیک تر بود. بهرو  مدتی بعد برای ما روشن شد گیسو و حسین وحمید سعادتی با تشکیل محفل خودشان برخی هواداران اقلیت را جذب می کردند و عملا مستقل ازبقیه هواداران سازماندهی می کنند که دوباره با آنها اینبار کمیته هماهنگی تشکیلات همدان وارد گفتگوشد وآنها را ازاین کارمنع کرد. انصافا آنها نیزفعالیت می کردند ولی خوب درست اینبود که درروابط سیاسی با گروههای دیگروهواداران سازمان،  فعالیت نیروهای اقلیت در همدان طبق سازماندهی مشترک پیش برود.
در بهارسال 60 بود که گیسو به تهران بازگشت .
علت آن علاوه بر کشمکش هایی که با او وجود داشت همچنین  دل زده گی وی از بچه های همدان بود که اتفاقا حمید سعادتی باعث وبانی اش بود. حمید  مدتی بعد ازرفت و آمد محفلی – سیاسی   با چند نفر دیگر یکباروقتی دیده بود گیسو اتکلن زده به جلسه شان رفته بود،  مدعی بود که گیسو آدمی  خرده بورژوا ست و غیره که این بگو مگوما بین آنها  داستان زیبا ودر عین حال غم انگیزی دارد.
آخرین باری که گیسو را دیدم همانموقع بود که بعد از جلسه  رسیده گی به مشکلات بین او وحمید در شیب کوه با هم مشغول صحبت بودیم و از اینکه  با دخالت  جمعی رفقای دیگرکولی بازی حمید سعادتی پایان یافته آرامش یافته بود  وبعد ازیک دل سیرگریه به نظر می رسید دیگرنمی خواهد بچه ی تخص  همیشگی باشد.
برای حل مسئله “ اُتکلن “ جلسه ای عمومی تشکیل شده بود  ومسئله حل شد وروشن شد گیسو اُتکلن استفاده نکرده بلکه لباسی گرمی ازپسرعمه اش دریکروزسرد پوشیده بوده که پسر عمه اُتکلن مردانه استفاده کرده بوده است .
گیسو اصلا با محیط همدان آشنایی نداشت و با آن چشمان سبز وموهای میشی وکلاه وکاپشن وبرخورد بازدر روابط اجتماعی تابلو بود. گیسو به تهران رفت و به قصد ادامه فعالیت سیاسی هم رفت . انسانی بود سراپا شوروپرانرژی وحدود یکماه بعد هم حسین چرخیان مطرح کرد به تهران باز می گردد.
درمدت 8-9 ماهی که من با حسین آشنا شدم ودرطی فعالیت مشترکی که با هم داشتیم من حسین را اینگونه شناختم.
آدمی اهل مطالعه بود. دانش سیاسی او درحد متوسط آنموقع هواداران اقلیت بود. اهل بحث وجدل بود. درکارعملی هم تجربه داشت وتیپ کار تشکیلاتی بود.
مواضع اقلیت را خوب می شناخت وهمواره در بحث با گروههای دیگرازمواضع خود دفاع می کرد. رفتاراو متعادل بود و جدی گرفته می شد.
حسین قدی متوسط داشت با موهای کوتاه سیاه وعینکی برچشم و سبیل معمولی . سن او به 23 می خورد.
یکبار هم که علی برای ترویج مواضع اقلیت به همدان آمده بود  شب درخانه ی حسین چرخیان با علی سه نفره به گفتگونشستیم و مادرحسین برایمان کوکوی سیب زمینی آماده کرده بود. مادر حسین فقط یک پسرداشت وتا جایی که یادم هست پدرحسین فوت شده بود.
بعد از 30 خرداد 60 که سرکوب شروع شد طبق روایت ها که شنیدیم حسین چرخیان درتهران دریک بگیروبه بند خیابانی دستگیرو جزاعدامیانی بود که بی محاکمه و فوری اعدام می شدند بود.
یادم هست در آنموقع من یکباردیگر به خانه ی آنها مراجعه کردم که صاحب خانه گفت مادرحسین هم دیگرآنجا زندگی نمی کند. به مغازه لوله کشی هم رفتم ولی بازخبر بیشتری از حسین دستگیرم نشد.
همانموقع هم شنیدیم گیسو هم دستگیرو اعدام شده است وهیچ گاه دیگراثری از او پیدا نشد.
حسین چرخیان دربهشت زهرا بخاک سپرده شده است وسالها پیش شنیدم مادر حسین چرخیان هرجمعه می رفت بهشت زهرا وتنها با موهایی سپید روی قبر او می نشست . گویا در ردیف قبرحسین چرخیان همگی اعدامیان سال 60 هستند. سالهاست که مادرپیرحسین چرخیان هم فوت کرده است .
حسین چرخیان ازاعدامیان گمنامی است که تنها یکبار نام اورا بعنوان یک اعدامی سال 1360 مجاهدین خلق اعلام کردند ولی هرگزدرباره او چیزی گفته و نوشته نشده است. متاسفانه تا کنون نیز بیش ازاین درباره ی حسین چرخیان نمی دانم وعکسی از او نیز منتشر نشده است.

حسین غلامی

سال 1360 ارتباط حسین غلامی با هواداران اقلیت در همدان وصل شد. درمحله ی باباطاهرزندگی می کرد وحین درس خواندن درحمامی کار می کرد که پدرش درآن حمام کارکرده بود. بعد از مرگ پدرش برادرش مسئول تامین خانواده را برعهده داشت وحسین غلامی هم برای کمک به برادرش سر حمام می رفت.
این حمام بسیارقدیمی وابتدایی بود وبهمین خاطرهم مشتری اندک ودرآمد آن کم بود.
حسین غلامی را تاجایی که یادم هست بجزعلی اشترانی ومن که رابط حسین غلامی  با بقیه ی نیروهای اقلیت بودم کس دیگری نمی شناخت.
جوانی بود 18- 19 ساله و آماده ی مبارزه . درسال 60 تغییراتی دروضعیت وآرایش نیروهای اقلیت بوجود آمده بود. تلاش تشکیلات همدان این بود که با توجه به تاکتیکهای آنموقع درمحلات متمرکزشویم وهمانجا فعالیت کنیم. درمحله ی باباطاهرهم فعالیت شعارنویسی وپخش اعلامیه شروع شده بود. حسین غلامی در شرایطی درارتباط قرارگرفت که جلسات عمومی درکوه بدلیل مسائل امنیتی محدود شده بود وناچار بودیم سر قرارهای خیابانی درباره ی مواضع اقلیت وارزیابی های سیاسی بعد از 30 خرداد باهم صحبت کنیم . برنامه عمل سازمان یکی از مواردی بود که درباره ی آن با حسین غلامی درباره ی آن بارها صحبت کردیم. گرایش به مبارزه ی مسلحانه در حسین مشهود بود. بیاد دارم که یکبار پرسید سازمان درکجا می خواهد جبهه باز کند؟ درآنموقع مسئله ی  جبهه جنگل ، جوخه های رزمی و قیام مسلحانه بحث روز بود. طبق روال کار آنموقع هر موقع که نیروی جدیدی وصل می شد مدتی باید درقرنطینه می ماند
تا سطح توانایی او برای تشکیلات همدان تشخیص داده شود. حسین کسی بود که براحتی درباره ی مسائل صحبت می کرد وحتی جزئیات زندگی خانوادگی اش را مطرح می کرد. خانواده او زحمتکش بودند وهزینه ی آنان بسختی تامین می شد. چهره اوبا وجود جوانی نشان می داد که بچه ی فقراست وکینه ی طبقاتی وآگاهی به مبارزه درچهره اش پیدا بود. مدتی بعد خبر دستگیری حسین غلامی  توسط  یکی ازاقوامش به گوش رسید. فامیل حسین غلامی نقل می کرد:

 “ حسین درسرظهرکه کمی خلوت بوده است، در پشت بام حمام مشغول ساختن سه راهی بوده است که سه راهی دردستش منفجرمی شود. مقابل حمام پایگاه بسیج بوده که بسیجی ها با صدای انفجاربیرون می آیند و حسین را با دست مجروح می بینند ومی ریزند سرش ودستگیرش می کنند. خبر را ازداخل زندان پیگیری کردیم ،تائید شد ودرزندان او را بادست باند پیچی شده دیده بوده اند.
مدتی بعد هم خبراعدام حسین غلامی رسید وبه این سرعت عجیب سرنوشت حسین غلامی رقم خورد. پا به میدان مبارزه گذاشت  و دردم جان باخت .
درباره ی وضعیت حسین در زندان باید زندانیان سیاسی بنویسند. همین قدر قطعی است که حسین غلامی  در زندان وا نداد ویکه و تنها پای حکم رفت .
واقعیت اینست که این اقدام فردی حسین غلامی برای ساختن سه راهی کاری نبود که ازاوخواسته شده باشد. حسین غلامی اما مطابق خط مشی آنموقع سازمان عمل فردی کرد ومتاسفانه جان خود را نیزگذاشت. درآخرین قرارما که چند هفته قبل ازشب عید سال 61 بود وبازارشب عید گرم بود در بازار قرارگذاشته بودیم وبا هم درباره ی نحوه برخورد با باند های سیاه که مقاله ای از نشریه کار بود صحبت کردیم.

بیاد دارم با حسین همچنین درمورد شرایط زیربازجویی بعد ازدستگیری صحبت کردیم . آنموقع نظر تشکیلات این بود رفقای ما اگردستگیر شدند وهویت آنها برای بازجویان مشخص نبود لازم به دفاع از سازمان ومارکسیسم نیست وانکارکنند ولی اگرهویت آنها بر ملا شد موظف به دفاع هستند.
یکی از زندانیان سیاسی  خاطره ای را ازحسین غلامی تعریف کرد که دراینجا نقل می کنم .
می گفت : “ ما به حسین غلامی در زندان اعتماد کامل نداشتیم چونکه نتوانستیم او را بشناسیم که ازرفقای خودمان بوده است ویا واقعا به کدام گروه تعلق دارد . آخرین باری که حسین غلامی را دیدم واو را برای اعدام می بردند آمد طرف من برای خداحافظی و دیده بوسی اما من دست او را رد کردم و با او خداحافظی نکردم. “
از او خواستم تا خاطراتش را بنویسد واحساس امروزش را نسبت به یک اعدامی در آخرین لحظات زندگی که بسمت یک همبندی می رود وپس زده می شود بنویسد که تاامروزننوشته است. متاسفانه تاکنون تلاش ها برای یافتن عکسی از حسین غلامی بی نتیجه مانده است.

مهرداد گرانپایه

مهردادگرانپایه درزندان همدان در24 شهریور1364 به قتل رسید. او ازاواسط سال 1361 تا هنگام دستگیری قریب به دوسال بصورت  نیمه مخفی زندگی می کرد. سرکوب شدید بود و امکان اختفاء محدود. تلاشهای مهرداد برای یافتن کانال وصل به بقایای تشکیلات اقلیت  هم بی نتیجه مانده بود. مهرداد نیزنظیر سایرنیروهای انقلابی تحت تعقیب که هر لحظه درمعرض بازداشت بودند باور داشت لااقل قبل از دستگیری امکانی فراهم شود که بتواند به فعالیت متشکل ادامه دهد، مبارزه کند ودر یک نبرد رودررو تا پای جان بایستاد.

همانطور که می دانیم درآ ن سالها  در درون زندانها قیامت وتازیانه وداربرپا بود و دربیرون زندان روش های سرکوب  وتعقیب نیروهای انقلابی با شدت ادامه داشت و دام گستری وشکارانقلابیون، روش سیستماتیک سرکوب سازمانیافته ی دولتی شده بود. هدف فوری دستگاه امنیتی یافتن رد تشکیلاتهای سیاسی مخفی ونابودی همه فعالینی بود که هنوزدستگیرنشده بودند ویا تحت تعقیب بودند.

مهرداد گرانپایه درچنین شرایطی دستگیر شد. ازجزئیات دستگیری او اطلاع موثقی در دست نیست. همینقدرروشن شددر فاصله سال 1361 تا 1363درخارج ازمحل زادگاهش و درشهرهای مختلف زندگی می کرده است. در این فاصله ارتباطی تشکیلاتی نداشت ودر وضعیت مشابه صد تن از نیروهای انقلابی قرارگرفته بود  که درآن سالها بعد از دست دادن همه ی کانالهای ارتباط با بخشی از تشکیلات های انقلابی از شهری به شهری دیگر آواره بودند و برای تداوم فعالیت  ویا مشورت ودریافت رهنمود شدیدا نیاز به وصل مجدد با تشکیلات داشتند. بی تردید مهرداد نیزدربدردنبال کسب رهنمود برای یافتن راهی برای خروج از این وضعیت بلاتکلیفی بود که سرانجام محل اختفای او شناسایی  ودستگیرشد ودرانفرادی زندان همدان به زیر فشاربازجویان  وشکنجه گران کشیده شد. سرانجام روزی که خانواده ی  مهرداد گرانپایه برای ملاقات زندانی شان با مقداری لباس به زندان مراجعه می کنند، مزدوران رژیم بی رحمانه جسد او را نشان می دهند. مهرداد گرانپایه به قتل رسیده بود.

سالها پیش بعد از یک دوره ی طولانی فرصت دیدارکوتاهی با مادرمهرداد برایم پیش آمد. براستی در کلام کوتاه این مادردرشرح لحظه مواجهه اش با جسد فرزند زندانی اش که گفت “ باورمان نمی شد، فکر کردیم حالش خوب نیست ودرازکشیده است، صدا یش زدیم، رفتیم جلو. باورکردنی نبود، بچه از دست رفته بود“ بار فاجعه ای سنگین وجبران ناپذیر را بر دوش مادرش حس کردم.
حقیقتا هم فقدان مهرداد جبران ناپذیربود. بویژه برای خانواده اش وبویژه مادرش که وی نیز بعد از تحمل رنجهای بسیار منجمله رنج نداشتن امکان دادخواهی ازحکومت بیداد اسلامی جان سپرد.
تاثیرزندگی ومرگ مهرداد گرانپایه هنوزبرمن باقی است. اودوستان ورفقای بسیاری داشت اما همو برای من بیش ازیک دوست وهم مدرسه ای  و همراه و راهنما وهمفکروبرادری بزرگتربود. مهرداد متولد 16 مهرماه 1339 و موقع حلق آویزدرزندان ویا مرگ زیر شکنجه ( که تاکنون نه „جرم“ او ونه „محاکمه“ او ونه „حکم“ او روشن نشده است ) بسال 1364 در آستانه ی 25 سالگی عمرش بود، جوان بود وورزشکارو عاشق وشیفته ی کوهستان وصعود به قله های بلند کوههای  ایران.
انقلاب درایران بسال 57 و فضای نیمه دمکراتیک سالهای اولیه هم نسلان ما را که متاثر از جنبش و سازمان فدائیان بودیم در پیوند ی همه جانبه ی عاطفی وسیاسی و رفاقت های بی غل وغش وصمیمت های بی همتایی قرارداده بود. زندگی می کردیم که فعالیت سیاسی کنیم و هر جایی و هر فرصتی برایمان محمل سیاست  شده بود.

رفاقت ما چند ماهی بعد از قیام و قبل از انشعاب اقلیت واکثریت در هسته های پیشگام وشعارنویسی وپخش اعلامیه ی شبانه شروع و به کوه پیمایی و رفت وآمد بیشتر با جمع دوستان بیشتری ادامه یافت. با انشعاب من هم همچون مهرداد به اقلیت پیوستم . از سال 59 به بعد تا سال 1361 که زیر ضرب پلیسی قرارگرفته و ناگریز به اختفاء شدیم روابط نزدیکی بین ما برقراربود. درهمین سال بود که مهرداد سال چهارم دبیرستان بود. محل تحصیل ما بدلیل کثرت حضور هواداران سازمانهای انقلابی و درمقابل آنها  حضورهواداران جمهوری اسلامی وبسیجی ها و چند نفرماموروخبرچین دادگاه انقلاب  بعد از انقلاب همواره مرکز مجادلات سیاسی بود وبعد از30 خرداد 60 از جمله دبیرستانهای شهر بود که حدود 30 زندانی سیاسی از مجاهد وفدائی و دیگر گروههای مورد سرکوب داشت. مهرداد از جمله کسانی بود که حقیقتا همه ی هم وغم اش پیشبرد فعالیت مشترک ومقابله با توطئه های عناصرحزب الهی بود ورفیقی قابل اتکاء برای بسیاری ازما بود. بویژه اینکه  ازقدرت بدنی وجرات لازم برخوردار بود . در عین حال آدمی شاد وبزله گو بود و حواسش به تقویت روحیه ی اطرافیان بود، چه آنگاه که درشبی تاریک از روزهای سال 1360 برای شعارنویسی ناچار بودیم گشتی های پاسداران وبسیجیان را دور بزنیم  چه آنگاه که درگذرعبوراز دره وبلندی کوهها  راه های طولانی را همراه هم طی می کردیم  همو بود که با تبحری خاص موضوعی با مزه درذهن اش می ساخت وبه خنده مان می کشاند ویا اینکه که در کوهستان با صدای  سوتش ملودی آهنگی را درهوا پخش می کرد وبا او شروع به زمزه ی سرودهای کوهستان می کردیم. مهرداد و برخی دوستانش کوهنوردان حرفه ای بودند وازسر لطف دوستی با ما نیزبرنامه های بسیاری برپا می کردند که خاطراتش همیشه برایم شیرین وزنده است. همین الان تصویر یکروزصبح زود که همراه حمید سه نفره به زیر آبشارمیدان میشان در دامنه ی الوند رسیده بودیم برایم زنده شد. توقف کوتاهی داشتیم. مهرداد دست ورویش را در جویباری روان شسته بود وبا قامت کشیده وورزیده اش استوارایستاده  بود بر بالای دره و یکباره درآن سحرگاه بهاری با صدای صوت ملودی ترانه ی بهار دلکش را به سبک رشید بهبودف بسیارماهرانه وشفاف اجراء کرد. صدای صوتش در هوا می پیچید و تا دوردست ها می رفت. من که جای خودم میخکوب شده بودم وحمید هم لبخند رضایتی باطنی چهره اش را گشوده بود. براستی  این تنها صدا نیست که می ماندو تصویرها  هم ماندنی ایست . تاثیرزندگی وحتی مرگ آدمی بر دیگران ناشی ازشکل گیری اولین و آخرین تصویری است که ازمیان هزاران خاطره بر ذهن آدمی برای همیشه نقش می بندد. این یکی از تصاویری است که از بهار 1360 قبل از شروع موج اعدامها ازمهرداد برذهنم مانده است.

تصویردیگردرروز 17 بهمن سال 1359 درتهران شکل گرفت . بعد از حمله حزب الله و کمیته چی ها و پاسداران مسلح  درمیدان آزادی به تجمع اولیه  میتینگ سازمان،  جمعیت به سمت میدان توحید سرازیر شده بود. خیابانها مملو از جمعیت بود وگاهی با سکوت وگاهی هم با شعار های پراکنده ودرپی آن زد وخورد با حزب الهی ها و باز حرکت ادامه می یافت. محل گردهمایی تغییر کرده بود وواقعا وقتی خیل جمعیت با سکوت حرکت می کرد کسی به کسی نبود. من با مهرداد ویکی از رفقای دختردرحرکت بودیم که دریک لحظه حزب الهی ها دست رفیق دختررا گرفتند وکشان کشان بردند نزدیک یک وانت بار پارک شده کنار خیابان. چند متربدنبالشان رفتم ومی گفتم این کاری نکرده که یکباره یک حزب الهی پایم را کشید وکف خیابان ولوشدم . تنها دیدم که مهرداد به سمت آنها هجوم آورد وچهار پنج نفرریختند دور مهرداد وبا مشت و لگد از هر طرف بجان او افتادند. تا من از جایم بلند شوم ده بیست ضربه مشت به سرمهرداد کوبیدند و پراکنده شدند. مهرداد اما بزمین نیافتاد تنها گارد بوکس بازها را جلوی صورتش گرفته بود ومی خورد. امانش نمی دادند. بمحض اینکه کتک کاری تمام شد و مهرداد  سرش را بالا آورد، دیدم صورتش سرخ وخون آلود است وگیج شده است. با این حال لبخندی بمن زد وگفت : آی زدند ها ، آی خوردم ها …. آنروز تا آخر درخیابان های تهران با جمعیت از یکسو  به سوی دیگردرحرکت بودیم  و اوهمچنان با روحیه ی قوی اش مایه ی دلگرمی اطرافیان بود. درمیتینگ 17 بهمن سایررفقایی که می شناختم بودند.

در تصاویر دیگر هم خاطره ی کوهپیمائی تا کلاه قاضی و زواردررفتگی من دراثر کم خوابی و گرما زده گی ومدارای  همراهان  نقش بسته است. زنده یاد خلیل عبد نیکو* وحمید ومهرداد  بودند که درمقابل ورزیده گی شان کم می آوردم  وآنها مرام کوه نورد داشتند ودستشان برای یاری رساندن همیشه آماده بود.بویژه شیرین کاری مهرداد برای تقویت روحیه  ی جمع  ازیاد رفتنی نیست. یکبارنیزدریک روزپاییزی درروستاهای اطراف شهر با هم به پرسه زنی رفتیم تا رنگ آمیزی بی نظیر دره های پرازدرخت گیلاس را در فصل خزان یکبار دیگر ببینیم که فکر می کنم این آخرین تصویری است ازآن دوران  که درذهنم نقش بسته است.
.پاییز1360 بود. بتدریج با شدت گرفتن بگیروببند ها قراربراین شده بود که رفت وآمد های حاشیه ای را کمتر وروی قرارهای تشکیلاتی متمرکزشویم. درهمین سال بود که بدلیل تقسیم کارها و جابجایی ها جزدر موارد خیلی ضروری یکدیگررا نمی دیدیم وبرنامه ی مشترکی با هم نداشتیم . بیاد دارم که رفت وآمدها هم بخانه ی آنها دیگرکم و خیلی کم شده بود. خانه ای که درب اش پیش ترودرهرشرایطی برویمان باز بود ومهربانی مادرو دیگر بستگانش خوش آمد گو وبدرقه ی راه بود. رهنمود تشکیلاتی اما این بود که برای احتیاط ورعایت یکسری مسائل کمترسراغ یکدیگربرویم. مادر مهرداد می دانست که روابط دوستی ما آمیخته به فعالیت سیاسی است و همواره  حس مسئولیت او درسلامت وحفظ رفقا مشهود بود. می دانست وقتی پایمان را ازخانه بیرون می گذاریم برنامه ای در پیش است. حسی باومی گفت و سفارش  می کرد مواظب خودمان باشیم . بارها شنیده بودم به مهرداد سفارش می کرد : „مهرداد مواظب آقا پسرجان باش ! “
مهرداد گرانپایه متعلق به نسلی بود که بر آرمان سوسیالیسم  وآزادی وبرابری جان گذاشت و دررویارویی نابرابر زبونی جلادانش را به اثبات رساند.

یاد شان یاد باد

ـ * حمید سعادتی  هوادارسازمان چریکهای فدائی اقلیت جناح اقلیت بود که در 15 آذرماه 1360 در سن 16 سالگی به جوخه ی اعدام سپرده شد.
ـ * خلیل عبد نیکو از دوستان کوهنورد مهرداد گرانپایه بود که سرانجام در آبانماه 1387 درعمق غاری درکرمانشاه جان باخت.ـ

نادر3 سپتامبر2011