یاد رفیقان را گرامی بداریم ! (قسمت دوم) سیامک امیری

کتاب یاد رفیقان را گرامی بداریم روایتی از مبارزات و مقاومت نیروهای انقلابی و کمونیست علیه نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی

این کتاب جهت باز نشر برای ما ارسال شده است از این رو سعی خواهیم کرد این کتاب را در چند شماره در اختیار شما

خوانندگان عزیز قرار دهیم

گفتگوهای زندان

قسمت دوم

عکس – اکبر مسلم خانی

روز اول ماه مه1360 من و اکبر مسلم خانی مسئول انتظامات بودیم. سر ساعت در محل قرار جمع شدیم. تعداد ما بین ٣٠ تا ٣۵ نفر می‌شد. راه پیمائی را شروع کردیم. هنوز ١۵ دقیقه‌ای از راه پیمائی نگذشته بود که حزب الهی‌ها حمله کردند. پیر مردی در بین آنان سعی می‌کرد پلاکارت‌ها را از دست رفقا بگیرد و من با زحمت زیاد جلو او را می‌گرفتم. یک بار هم یک موتور سوار قصد داشت وارد صفوف ما شود که من باز جلویش را گرفتم. جمعیت حزب الهی‌ها زیاد شد و به ما حمله کردند و صفوف ما از هم پاشید. آن‌ها اما سعی می‌کردند رفقا را فردی گیر بیاورند و کتک کاری کنند. یک رفیق دختر که همراه مادرش آمده بود در حالی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود و صورت‌اش خونین بود وقتی سوار یک تاکسی شدند تا از معرکه در بروند، چند نفر حزب الهی پای او را گرفته ومی‌کشیدند تا از تاکسی بیرون بیاید. مادرش جیغ می‌کشیدواز مردم کمک می‌خواست. من قصد داشتم که به آن‌ها کمک کنم، اما خودم هم مورد حمله قرار گرفتم. می خواستم به دکانی در نبش یک گاراژ پناه برم. قبل از اینکه من به آن دکان پناه ببرم من را درپیاده رو محاصره کردند.  من دیدم راهی ندارم جز اینکه از خودم دفاع کنم. یک نفر مرتب به من نزدیک  می شد. فکر کردم دستش چا قو است و با مشت به صورت او کوبیدم. بعدا متوجه شدم که یکی از هواداران سچفخا است و کلی ناراحت شدم و بعدها علی اشترانی گفت او ازبستگانش بوده است وقصد داشته بمن کمک کند. برادرم  هم از راه رسیده بود و جلوی حزب الهی ها را گرفت و گرنه با چاقو تکه تکه‌ام کرده بودند. حالا ما داخل دکان بودیم و آن‌ها سعی می‌کردند وارد شوند. تعدادی از رفقا و مردم سعی می‌کردند جلو آن‌ها را بگیرند. تعداد آن‌ها خیلی زیاد شده بود. چند نفری توانستند با فشار وارد دکان شوند و مرا با چاقو زدند. از کنار گوش‌ام خون زیادی  می‌ریخت. برادرم آن قدر تلاش کرد تا آنان را از محل براند. تعدادی از رفقا وارد دکان شده بودند. من به آنان گفتم:

 رفقا من حتما دستگیر می‌شوم و ممکن است بریزند خانه‌ ام. من در خانه یک اسلحه کمری دارم، بروید زود آن را خارج کنید. همسرم جای آن را می‌داند و محل اختفاء را به آنان گفتم. در این موقع یکی ازرفقای کمونیست که وابستگی گروهی هم باهم نداشتیم و آمده بود که به من در مقابله با حزب الهی ها کمک کند، حرف من را شنیده بود وبرای پاک کردن خانه ی من از اسلحه اقدام کرده بود و اسلحه را با خود برده بود که بعدازآزادی من برگرداند.

    حزب اللهی‌ها همچنان نسبت به من حساسیت نشان می‌دادند و انگار هدف‌شان تنها من بودم و به دیگران کاری نداشتند. فشار زیادی به کار می‌بردند تا همگی وارد مغازه شوند. برادرم و رفقا هم متقابلا  سعی می‌کردند نگذارند. تعدادی از آنان قصد داشتند درب کرکره‌ای مغازه را بالا بکشند.

 تعداد حزب‌الهی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. در پشت مغازه درب چوبی وجود داشت که به راهرو گاراژ باز می‌شد. برادرم و رفقا سعی داشتند که کرکره ی جلوی مغازه را که پایین آورده بودند را حزب اللهی ها نتوانند دوباره  بالا ببرند و به داخل یورش بیاورند. تعدادی از آنان وقتی دیدند نمی توانند ازدرب جلوی مغازه وارد شوند شروع به شکستن درب چوبی کردند که از پشت وارد مغازه می شد. در این موقع کمیته‌چی‌ها با      پاسداران و چند مامور شهربانی هم به محل رسیدند. من را دستگیر کرده از درب پشت خارج کرده و سوار ماشین کردند. وقتی که ماشین می‌خواست از گاراژ بیرون برود حزب‌الهی‌ها با چاقو جلوی آن را سد کرده و نمی‌گذاشتند حرکت کند. کمیته‌چی‌ها طوری مرا داخل ماشین حبس کرده بودند که از بیرون برای حزب‌الهی ها قابل دسترسی باشم. بالاخره با تلاش برادرم و سایرین موفق شدند آن‌ها را کنار بزنند و ماشین حرکت کند. مجدداچند نفر ازحزب الهی ها بالای ماشین رفتند و باز مانع حرکت آن شدند. به هزار زحمت آنان نیز پائین آورده شدند  و ماشین حرکت کرد. از زخم کنار گوش من خون زیادی رفته بود. من هم سعی می‌کردم خون را به تمام سر و صورت‌ام بمالم. از آن جا که یک پلیس شهربانی هم داخل ماشین بود و متوجه شده بود خون زیادی از من رفته، به توصیه‌ی او  مرا به بیمارستان بردند تا زخم را بخیه بزنند. در بیمارستان یک آشنائی را دیدم که در آن جا کار می‌کرد. او هم مرا می‌شناخت ولی اکثریتی شده بود. او به کمیته‌چی‌ها گفت این زخمی باید حتما آمپول کزاز بزند، کمیته‌‌ چی ‌ها قبول نکردند و بعد از بخیه‌ی زخم مرا به  زندان کمیته بردند.

   چند ساعتی گذشته بود. درب سلولی که من درآن حبس شده بودم باز شد. آن فرد اکثریتی با دو کمیته‌چی وارد سلول شدند. او گفت:

„آمپول ضد کزاز آوردم که باید حتما بزنی .“

 من تعجب کردم که اکثریتی چه منافعی را این وسط دنبال می‌کند؟

   بعدا دوستان ورزشکار و آشنایان آمدند و با دخالت پلیس شهربانی، که دوستان من از آن‌ها خواسته بودند، تحت این عنوان که این اتفاق در حوزه‌ی استحفاظی آنان اتفاق افتاده است و باید درکلانتری  تشکیل پرونده گردد؛ مرا از کمیته چی ها تحویل گرفتند و به کلانتری بردند که تظاهرات را در آن محله شروع کرده بودیم. از آن جا که در آن موقع تضادی صوری بین شهربانی با کمیته و سپاه وجود داشت، اکثر پرسنل کلانتری  از من جانبداری می‌کردند. حتا یکی از پاسبان‌ها به من گفت:

„خوب کاری می‌کنید جلو این‌ها می‌ایستید، باید فلان به فلان این جماعت کرد. تو هر کاری، پیغامی داری من در خدمت هستم.“

 افسر کلانتری هم به نوعی حرف‌های او را تائید می‌کرد.

بعد از مدتی تعداد بیشتری از بچه‌های سر شناس و ورزشکار آمدند با کلانتری صحبت کردند آنان هم بدون هیچ شرط و تعهدی مرا آزاد کردند.

از آن روز به بعد هم مدام در محل کارم زیر فشار بودم و از اداره‌ام می‌خواستند اخراج‌ام کنند.

   سال 60 با تشدید سرکوبها همراه بود وما در تشکیلات شهرستان با شرایط مبارزاتی سختی روبرو بودیم وهمه رفقای تشکیلاتی شبانه روز برای پیشبرد فعالیت های تشکیلاتی شان تلاش می کردند.

   سرانجام دراوائل سال 61 تشکیلات اقلیت درهمدان  ضربه خورد. قبل از ضربه در تشکیلات سازماندهی و تقسیم کار شده بود. چند گروه یا کمیته مسئولیت‌ها را بعهده گرفته بودند: ١- کمیته‌ی ارتباطات ٢- کمیته‌ی نظامی ٣ – کمیته‌ی دانش آموزی وانتشارات و… مسئول کمیته‌ی ارتباطات علی اشترانی بود و  در کمیته‌ی نظامی من، عباس زاده و اکبر مسلم خانی بودیم. سایر رفقا نیز در بخشهای دیگرسازماندهی شده بودند که من ازجزئیات آن اطلاعی ندارم.

قبل از این سازماندهی بحثی درون کل سازمان ما  در جریان بود مبنی بر  تشکیل „جوخه‌های رزمی“ که تدارک آن به عهده‌ی کمیته‌های نظامی بود. بر اساس این تحلیل بود که ما چند نفری اقدام به جمع آوری اسلحه و آموزش کار با اسلحه و سایر کارهای لازم کردیم. مثل تنضیف و باز و بسته کردن کلت و ژ٣، تمرین پرتاب نارنجک، ساختن کوکتل مولوتوف و غیره. تعدادی اسلحه را هم در بالای باغی انبار و جا سازی کردیم. هم زمان نیز در فکر شناسائی افراد مزدور و کسانی بودیم که باید مجازات می‌شدند. در این جستجو یک سرگرد ارتشی را شناسائی کردیم که بر اساس اطلاعات رسیده به دست ما، گویا در کردستان آدم کشی و جنایات زیادی را مرتکب شده بود. موضوع را به مسئول ارتباطات گزارش کردیم و قرار شد او هم پس از اطلاع سازمان، دستورات لازم را  به ما خبر دهد.

بعد از مدتی خبردار شدیم نظر سازمان این است که: فعلا  دست نگه دارید، چون در حال حاضر بین ارتش و سپاه تضاد هست اگر از طرف ما کسی از ارتش مجازات شود روابط ارتش و سپاه در سرکوب مخالفان خوب می‌شود. این را هم اضافه کنم: ما تحلیل سازمان را دال بر تشکیل جوخه‌های رزمی قبول داشتیم و درست می‌دانستیم؛ اما آن موقع اطلاع نداشتیم که این تحلیل روی دست سازمان مانده است و نمی‌خواهد پای اجرای آن برود. خیلی هم تلاش کردیم تا تحلیلی، اطلاعیه‌ای یا نوشته‌ای از سازمان در اختیار ما قرار بگیرد تا بدانیم چگونه تصمیم تشکیل جوخه‌های رزمی تعطیل یا پس گرفته شده است. متاسفانه با تمام کوششی که کردیم هیچ چیز به دست ما نرسید.

   نتیجه این شد با همه‌ی امکاناتی که داشتیم و تهیه کرده بودیم بدون این که دست به هیچ اقدام نظامی و عملی بزنیم تشکیلات شهرستان  ضربه  خورد و بعد هم عملا از هم پاشید. نکته‌ی جالبی که برای من پیش آمد این بود که فردی را که ما شناسائی کرده بودیم از قبل من را می‌شناخت و هم شهری بودیم و در محیط ورزشی با هم سلام و علیک دوری داشتیم. یک روز که من قصد داشتم با تاکسی به استودیوم ورزشی محل کارم بروم، برای یک تاکسی دست بلند کردم ولی  دیدم جلوتر از تاکسی یک ماشین شخصی ایستاد. دنده عقب گرفت و به من گفت:

 بفرمائید سوار شوید من شما را می‌رسانم.

 البته این اتفاق بعد از این بود که سازمان اعلام کرده بود دست به کار نظامی نزنیم. تاکسی راهش را گرفت رفت. من دیدم پشت فرمان ماشین شخصی همان سرگردی است که ما شناسائی‌اش کرده بودیم. من سوار شدم. اما در تعجب بودم چون هیچ وقت رابطه‌ ی نزدیکی  با او نداشتم. تنها یک سلام و علیک خشک و خالی بود. توی همین فکر بودم که او شروع کرد به حرف زدن. قسم  قرآن می‌خورد و می گفت که:    گفته‌اند من در سنندج آدم کشته‌ام. دروغه. به پیر به پیغمبر من چنین کاری نکردم. اصلا گور پدر هر چی آخونده از خمینی تا منتظری.

   تعجب من بیشتر شد. فکر کردم او حتما یک طوری از تصمیم ما مطلع شده است. خلاصه او مرا به محلی که می‌خواستم بروم رساند و با کلی احترام خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی شنیدم خودش را به شهر دیگری منتقل کرده است.

بعدها که من به خارج کشور آمده بودم، یکی از رفقای هم شهری را دیدم که مدتی در ایران زندانی بود و پس از آزادی او هم به خارج کشور آمده بود. او برای من تعریف کرد:

 ما ( خودش و مسئول نظامی ما )  یعنی اکبر مسلم خانی می‌خواستند آن سرگرد را مجازات کنند.

   من این فرد را به اسم می‌شناختم اما هرگز در تشکیلات ندیده بودم، شاید  بنحوی ارتباط داشته که من بی خبر بودم. هنوزهم تعجب می کنم. قراربود  از موضوع مجازات آن سرگرد فقط آن سه عضو کمیته نظامی اطلاع داشته باشند. از آن سه نفر هم که اکبر دستگیر و اعدام شد، عباس زاده دریک درگیری در کرج به خون غلطید و جان باخت و من هم که بعد ازضربات پلیسی به تشکیلات همدان راهی کردستان شده بودم.

در هر صورت این مورد نشان می دهدکه این گونه اشتباهات از بی‌تجربه‌گی ما و به طور مشخص شاید هم عدم رعایت مسائل امنیتی از طرف مسئول نظامی ما بوده است که بدون این که با ما در میان بگذارد و اساسا بدون این که احتیاج یا ضرورتی داشته باشد چنین مسائلی را با دیگران در میان گذاشته بود.

همانطورکه قبلا یادآوری کردم از طرف سپاه و کمیته خیلی به رئیس اداره‌ای که من کار می‌کردم فشار می‌آوردند که مرا اخراج یا به قول خودشان “ پاک سازی “ کنند. رئیس اداره می‌گفت:

„گفته‌اند تو پیکاری هستی .“

 قسم می‌خورد من هیچ کاره‌ام. سپاه ول نمی‌کند.

   در بین سال 60 تا 61 هسته‌های مطالعاتی هم چنان ادامه داشت، به من گفتند:

 زیاد در محل‌های عمومی رفت آمد نکن و در ملاء عام زیاد ظاهر نشو.

 یک روز هم مستخدم استادیوم ورزشی به من گفت:

“ فلانی تو دیگر این جا نیائی بهتره.“

 پرسیدم چرا؟

 قسم‌ام داد به کسی نگویم. گفت:

„چند نفر حزب‌الهی با اسلحه دنبال‌ات آمده بودند“

روز دیگری هم در اداره بودم که یکی از دوستان که در همسایگی‌مان بود تلفن کرد و گفت:

 سپاه پاسداران ریخته‌اند خانه‌تان و دارند تفتیش می‌کنند.

   من بلافاصله سراغ اکبر مسلم خانی رفتم تا برود از دور و نزدیک ببیند چه خبر است. او رفت وقتی برگشت گفت:

چند نفر پائین و بالای کوچه بودند و ماشین سپاه جلوی خانه‌تان بود.

    آن‌ها چند ساعتی خانه را زیر و روکرده بودند اما چیزی نیافته بودند؛ چون من از قبل خانه را پاک کرده بودم. آن‌ها فکر کرده بودند هر وقت بخواهند می‌توانند خیلی راحت مرا در محل کارم دستگیرکنند.

   چند روز بعد از طرف اداره‌ی تربیت بدنی حکمی به من دادندکه بر اساس آن می‌باید خودم را به اداره‌ی ثبت معرفی کنم. منظور از این کار این بود که افراد انقلابی را به ترتیب از ادارات اخراج کنند، به یک معنی نوبتی این کار را بکنند؛ از اداره‌ی آموزش و پرورش شروع کرده بودند، هنوز نوبت به تربیت بدنی نرسیده بود. اداره‌ی ثبت اما گویا نوبت‌اش بود.

من به اداره‌ی ثبت نرفتم اما گفتم مرا به اداره‌ی سابق‌ام بفرستید. با انتقال‌ام به اداره‌ی قبلی‌ام ( اداره‌ی تعاون روستائی ) موافقت کردند. یکی دو ماهی آن جا بودم دیدم نماز در آن جا اجباری است. گفتم مرا تکه تکه‌ام بکنند محال است نماز بخوانم. آن هم به خاطر حقوق یا از ترس!! در اداره‌ی تعاون روستائی ساختمانی بود که تعاونی استان و شهرستان هم در آن قرار داشت.     کارمندان زیادی در آن‌ها مشغول کار بودند. ظهر که می‌شد همگی می‌رفتند نماز جماعت. تنها من بودم که نمی‌رفتم. این را هم بگویم که در اداره‌ی تربیت بدنی هم وضع به همین منوال بود. تنها کسی که در نماز شرکت نمی‌کرد من بودم.

یک روز علی گفت:

„درون ماشین سپاه پاسداران یکی از بچه‌های چپ، منوچهر را دیدم که هم دیگر را می‌شناختیم، وقتی ماشین از کنار من گذشت او برگشت و مرا به آنان نشان داد.“

چند روزی گذشت با علی و تعدادی دیگر از بچه‌ها رفته بودیم کوهنوردی.

 علی گفت:

“ ممکن است به سراغ من بیایند.“

به او گفتیمن می‌گذاریم تا  کاملا مخفی شوی.

 دو روز بعد خبردار شدیم علی را دستگیر کرده‌اند. علی را چند روزی در بازداشت نگه داشتند، در زندان علی متوجه شده بود منوچهر با سپاه هم کاری می‌کند. منوچهر وابسته به گروهی بود به اسم “ سازمان جنبش نوین خلق ایران “ که معتقد به مبارزه‌ی مسلحانه با رژیم جمهوری اسلامی بودند.

منوچهر راآزاد کردندودر جریان عمل از همکاری با سپاه پشیمان شده بود. سپاه او را آزاد کرده بود تا بر اسا س قراری که با هم گذاشته بودند  افراد انقلابی را شناسائی و به آنان معرفی کند. بعد از آزادی منوچهر با رفقای خود تماس ‌گرفته بودو ماجرای پشیمانی را با آنان مطرح کرده بود. آنان از او می‌خواهند با یک عمل انقلابی ادعای خود را ثابت کند. او قول می‌دهد فرد اطلاعاتی مرتبط با خود را سر قراری که با او دارد مجازات کند. از رفقایش اسلحه می‌خواهد که در اختیارش می‌گذارند. منوچهر با ماشین فرد اطلاعاتی سر قرار رفقایش می‌آید. مزدور اطلاعاتی را از پای در می‌آورد و با کمک رفقایش از صحنه خارج می‌شود. متاسفانه بعد خانه‌ی تیمی آنان شناسائی و محاصره می‌شود. عده‌ای دستگیر و عده‌ای موفق به فرار می‌شوند از جمع دستگیر شدگان ناصر مرئی و منوچهرنورافشان حلق آویز شدند. اردشیرکارگر نیزدستگیر وبه اعدام محکوم شد.

این سه رفیق پیرو مشی مسلحانه و ازاعضای فعال “ سازمان جنبش نوین خلق ایران“ بودند.

علی چند روزی که در زندان بود با ناصر مرئی تماس داشته بود؛ بعد از آزادی برای ما تعریف کرد:

 “ ناصر بچه‌ی خوبی است، خیلی تلاش می‌کند راه فراری پیدا کند، مطمئن است که او را می کُشند!“

عکس- اردشیرکارگر

             عکس- ناصرمرئی

من با علی روابط خانوادگی هم داشتم. بعد از آزادی یک شب ما را خانوادگی دعوت کرد به منزل، برای‌مان کله پاچه بار گذاشته بود. من باز هم به علی اصرار کردم یک فکری برای خودش بکند، شاید این آزادی دامی باشد، خودش هم قبول داشت تحت نظر و مراقبت است. از او خواستم مخفی شود خودش هم قصدش را داشت.

   پسر دوم من تازه متولد شده بود. دوران جنگ ایران و عراق بود و سوخت و امکانات گرم کننده خیلی کم بود. پسرم سینه پهلو کرد و تمام ریه‌اش را چرک گرفته بود. چند روزی در بیمارستان بستری شد، کمی حال‌اش بهتر شد، اما سهمیه‌ی نفت کوپنی برای گرم کردن خانه کافی نبود.

   علی هر وقت سهمیه‌ی نفت می‌گرفت علی‌رغم این که خودش هم دو دختر بچه داشت و لازم بود خانه‌ی آن‌ها هم گرم باشد، با این حال بارها شده بود شبانه با یک گالن نفت تا خانه‌ی ما کلی راه را پیاده می‌آمد تا نفت را به ما برساند تا خانه را برای پسرک مریض‌ گرم نگه داریم.

   سال‌ها قبل هنگامی که پسر اول من متولد شده بود؛ علی گفت: قرار است به زودی بچه‌ی دوم من هم به دنیا بیاید. اسم دختر بزرگ علی مهرنوش است، علی این اسم را به خاطر دلاوری‌های زنده یاد چریک فدائی خلق „مهرنوش ابراهیمی“ که در نبرد قهرآمیز و مسلحانه با مزدوران رژیم شاهنشاهی جانش را فدای آرمانهایش کرده بود برای دخترش انتخاب کرده بود. علی از رزمندگی و از خود گذشته گی چریک‌های فدائی خلق برای ما زیاد تعریف می‌کرد، بخصوص از مهرنوش ابراهیمی. من به علی پیشنهاد کردم: بچه‌ی دوم‌ات اگر باز دختر بود اسم او را هم به یاد چریک فدائی خلق “ نزهت روحی آهنگران“ انتخاب کن که او هم شیر دل دختر بی‌باکی بودو اگر پسر بود اسم او را پویان بگذار که نامی بلند و با شکوه است به یاد زنده یاد امیرپرویز پویان. یک روز علی را دیدم خوشحال بود و خندان تا به من رسید گفت:

اسمی را که پیشنهاد کردی روی بچه‌ام گذاشتم. مکثی کرد و ادامه داد اسمش را گذاشتم: نهضت.

    آنموقع ما فکر می کردیم نزهت همان نهضت است واین اشتباه لفظی باعث شد برای همیشه اسم دختردوم علی نهضت بماند. این برخورد به عنوان لحظه‌ای شاد و فراموش نشدنی در زندگی من چنان ثبت شده است که هر گاه غمی سنگین بر دل‌ام می‌نشیند، اندیشیدن به آن لحظه هر غم و دردی را از دلم می‌تاراند. چقدر دلم می‌خواهد: علی بود، علی می‌بود، علی باشد تا از دیدن سرو قد گل دسته‌هایش مهرنوش و نهضت و شورا سومین دخترش و شادی که برای آنان می‌کند لحظات فراموش نشدنی دیگری را در زندگی ما ثبت کند.

   اوائل تیر ماه سال ۶١ بود من در تهران بودم. همسرم تلفنی به من گفت:

“ بمان تهران و برنگرد.“

 پرسیدم چرا؟

 گفت:

„بچه‌های علی، مهرنوش و نهضت سرما خورده‌اند.“

 متوجه شدم حتما اتفاقی افتاده است. شبانه به طرف همدان حرکت کردم؛ اکبر مسلم خانی دستگیر شده بود. همان شب نزدیکی‌های صبح به خانه‌ی علی هم یورش می‌برند و او را هم دستگیر می‌کنند. من با اکبر و عباس مرتب تماس و قرار داشتم، اکبر که دستگیر شده بود رفتم سراغ عباس.

 عباس گفت:

„از دکان اکبر یک اسلحه کمری پیدا کردند علی هم شبانه دستگیر شده است.“

   من به عباس پیشنهاد کردم برویم جای اسلحه‌ها را عوض کنیم. گفت:

بی فایده است، دیر شده است وادامه داد، نزدیکی‌های انبار اسلحه‌ها باغی هست صاحب باغ من را دید و گفت:

 چند نفر پاسدار را همراه اکبر که دست‌اش بسته بود توی باغ دیدم. چند لوله‌ی پلاستیکی ضخیم دست پاسداران بود که با خودشان بردند.

   ما اسلحه‌ها را گریس مالی کرده و در لوله‌های پولیکا جا سازی کرده بودیم سر و ته لوله‌ها را هم گرم کرده خوب بسته بودیم که آب در آن‌ها نفوذ نکند.

ما علی‌رغم اطلاعاتی که صاحب باغ داده بود، قرارگذاشتیم نیمه شب برویم محل را چک کنیم و ببینیم اسلحه‌ها را واقعا برده‌اند یا نه؟ چون جا سازی ما دو انبارک جدا از هم بود. فکر کردیم شاید یک انبارک را خالی کرده وبرده باشند. اما در محل متوجه شدیم سپاه هر دو را خالی کرده است.

   گویا سپاه همان روز اول اکبر را زیر شکنجه وادار می‌کند جای اسلحه‌ها را بگوید. خلاصه کار ما هم اصولی و عاقلانه نبود که با توجه به اطلاعاتی که داشتیم باز هم به محل اختفای اسلحه‌ها رفته بودیم.

   یکروز صبح زود رفتم به اداره ی تعاونی روستائی محل کارم. چند روزی بود که درمرخصی بودم، یکی دو نفر از همکاران من را دیدند . آنها نیز از دستگیری رفقای من با اطلاع بودند ومی گفتند سپاه به سراغ من هم خواهد آمد و با تعجب می پرسیدند تو چرا اینجایی؟

   درکمد اداره چند نشریه کار ارگان سازمان را مخفی کرده بودم که قرار بود بدست چند نفر برسانم. تحویل دادن برگه مرخصی را بهانه کردم و به مسئول دفتر اداره گفتم این برگه را پیش رئیس ببر. بهانه آوردم که برادر همسرم تصادف کرده وباید حتما مرخصی داشته باشم و قبل ازاینکه برگه بدست رئیس برسد چند نشریه را برداشتم واداره را ترک کردم. چند روزهم مخفی در شهر بودم واز رفیقی خواستم ازشیراز نامه ای به اداره از طرف من بنویسد و تقاضای تمدید مرخصی نماید. این نامه هم به اداره رسیده بود. سپاه نیز به سراغم رفته بود وعکس وپرونده ام را با خود برده بود. رئیس اداره، یک حزب الهی تازه به دوران رسیده بود. ریشی گذاشته بود و نمازخوان شده و تغییر ماهیت داده بود. او قبلا دوران شاه مسئول حزب رستاخیز بود. همان فرد نامه ی تقاضای مرخصی من از شیراز را به سپاه داده بود و ماموران سپاه هم گفته بودند میدانیم برای رد گُم کردن این نامه را داده است . مدتی بعد سپاه به باغ برادرم مراجعه کرده بود و برادرم ورفیق اش را محاصره می کنند. ماموران سپاه برادرم را با من اشتباه گرفته بودند و آنها را چشم بسته به سپاه می برند. بعدا متوجه می شوندکه اشتباه کرده اند وبعد از بازجویی آنها را آزاد می کنند. بعد از اینکه سپاه بالاخره در دستگیری من ناموفق ماند، حزب الهی های محله شروع کرده بودند سم پاشی بر علیه من و حتی همسایه ها را نیز تحریک کرده بودند که صدایشان را روی سر خانواده ام بلند کنند.

با این اوصاف تردیدی نبود که ما هم به زودی دستگیر خواهیم شد و باید مخفی می‌شدیم. چند روزی اطراف باغ‌های عباس آباد سرگردان و مخفی بودیم. یک روز در حومه‌ی شهر نزدیک بیمارستان بوعلی برادر بزرگ علی اشترانی را با یکی از دوستان‌اش دیدیم. عباس از قبل با او آشنائی داشت و رفت جلو تا با او حرف بزند.

برادرعلی  گفته بود:

سپاه ماشین تایپ را هم از خانه‌ی خواهر اکبر پیدا کرده و برده است و خلاصه همه‌ی خبرها را داده بود.

   ما سعی کردیم رفقای دیگر تشکیلات را پیدا کنیم و به آنها توصیه کنیم مخفی شوند.گر چه آنها خودشان مخفی شده بودند. خانه‌ی یکی ازرفقای زن را بلد بودیم. در اطراف شهر کنار زمین‌های مزروعی بود. چند روزی در اطراف آن مراقب بودیم شاید او را ببینیم. چون رفتن به درب خانه‌شان اشتباه و خطرناک بود. بعدا فهمیدیم او هم مخفی شده است.

توی این مدت شب‌ها توی باغ‌های بیرون شهر می‌خوابیدیم و روزها با احتیاط  سعی می‌کردیم ارتباطی پیدا کنیم. عباس توانست ارتباطاتی بر قرار کند. یک روز با یکی از آنان قرار گذاشت تا شاید راهی پیدا کند و ما را از شهر خارج و به تهران ببرد. شاید آن جا بتوانیم با سازمان ارتباط بر قرار کنیم.

عباس گفت:

„با آن شخص در خیابان بوعلی روبروی سینما هما قرار گذاشتم.“

 پرسیدم: چرا آن جا وسط شهر؟

 گفت:

 „او آدم قابل اطمینانی است در ضمن چه کسی فکر می‌کند توی این اوضاع احوال ما وسط شهر قرار بگذاریم. همان جا مناسب است و بهتر این است من با تاکسی بروم و با تاکسی برگردم.“

عباس رفت من با یک دنیا نگرانی توی زمین‌های روبروی لوناپارک منتظر نشستم. بعد از یکی دو ساعت او برگشت وگفت:

“ آن فرد سر قرار نیامده بود. اما موقع برگشتن اتفاقی سوار تاکسی شدم که راننده‌اش آشنا بود. اما اصلا روی او حساب نمی‌کردم. اما او خودش سر حرف را باز کرد و گفت:

همه، مسائل شما را می‌دانند، بهتر است هر چه زودتر شهر را ترک کنید. من می‌توانم به شما کمک کنم، قول می‌دهم در حد توانم به زن و بچه‌ات از نظر خرج و مخارج کمک کنم.“

وقتی هم عباس خواسته بود از تاکسی پیاده شود راننده  خیلی اصرار کرده بود به او پول بدهد، که عباس قبول نکرده بود. عباس وقتی داشت ماجرا را برای من تعریف می‌کرد چشمان‌اش پراز اشک بود. می‌گفت: آخه من با او آشنائی و رفاقت چندانی نداشتم. دوستی ما در حد یک سلام علیک ساده بود اصلا باور نمی‌کردم چنین اظهار محبتی بکند.

اسم کوچک او را نمی‌دانم اما با برادرش در اداره‌ی تربیت بدنی همکار بودم. عباس بار دیگر سر قرار همان شخص رفت باز هم نیامده بود و همچنان سرگردان باغ‌های عباس آباد بودیم.

عباس چند باغ را زیر نظر داشت و من هم چند باغ دیگر تا ببینیم در کدام باغ، شب کسی نمی‌ماند و ما برویم آن جا بخوابیم. در باغ‌های عباس آباد خیلی از خانواده‌ها در هوای خوب و تابستان شب و روز را در هوای لطیف و خنک  دامنه‌ی الوند به  سر می‌ برند. عده‌ای هم روزها در باغ هستند و شب‌ها به شهر بر می‌گردند

.

           عکس – عباس زاده

 عباس چند روزی پیش یکی از دوستان‌اش رفت. من هم به یکی از دوستان برخوردم. گر چه شنیده بودم برادرش بسیجی است اما او محبت کرد محلی را که کلید خانه باغی‌شان را در آن می‌گذاشتند به من گفت و ادامه داد: همه مسئله‌ی شما را می‌دانند. از ساعت ١٠ شب به بعد کسی آن جا نیست می‌توانی بروی آن جا بخوابی.

   من چند شب  بین ساعت های  ١٠ تا ١٢ می‌رفتم کلید را بر می‌داشتم، پتوئی می‌گرفتم و می‌رفتم پشت بام می‌خوابیدم. از پشت بام می‌توانستم خوب اطراف را ببینم. یک شب حدود ساعت ١١ شب بود و داشتم محل را چک می‌کردم تا مطمئن شوم کسی نیست بروم بخوابم که یکهومتوجه شدم دو نفر آن جا هستندو دارند با هم حرف می‌زنند. من همراه خود فقط یک کارد داشتم. با خودم فکر کردم اگر حمله کردند من هم با کارد به آنان حمله می‌کنم تا مجبور شوند تیر اندازی کنند و زنده اسیر نشوم. وقتی با احتیاط نزدیک‌تر شدم متوجه شدم آن دونفر بستگان و دوستان خودم هستندکه آمده‌اند تا به من کمک کنند.

آن‌ها مرا بردند به خانه‌ای که مطمئن و امن بود. جریان آمدن آنان به باغ اما از این قرار بود. پسر صاحب باغ همان که کلید را به من داده بود، به یکی از دوستان‌اش گفته بود:

“ فلانی فراری است و من شب‌ها برای خواب در باغ‌مان به او جا داده‌ام.“

 البته این اطلاع را با نیت بدی نداده بود و فقط خواسته بود بگوید به یک آدم سیاسی و فراری کمک کرده است. شخصی که خبر را شنیده بود من را می‌شناخت و انسان شریفی بود. بلافاصله خودش را به یکی ازبستگانم  رسانده و موضوع را به او گفته بود.

   چند روزی گذشت ودر شهر جایم خیلی بهتر و مناسب بود. غذا و همه چیز فراهم و آماده بود. چند روز بعد رفتم سر قرار عباس. او گفت:

 اگر اسلحه‌هایمان لو نرفته بود حداقل قبل از مردن می‌توانستیم کاری بکنیم، اگر هیچ راه دیگری نداشتیم قبل از دستگیری و زندان و شکنجه و بعدش هم مرگ، می‌توانستیم به مقر سپاه یا کمیته‌ حمله کنیم و تعدادی از آن‌ها را راهی جائی کنیم که خیلی دل‌شان می‌خواهد بروند و بفرستیم آنها را به بهشت!!

   همینجا باید بگویم که عباس در بین ما از نظر شجاعت، بردباری، معرفت و فداکاری معروف بود. اکثر کسانی که او را می‌شناختند با خصائل نیک او نیز آشنا هستند. او در یک خانواده‌ی زحمتکش متولد شده بود دو یا سه خواهر داشت. فرزند کوچک و تنها پسر خانواده بود. مادرش برای برادر من تعریف کرده بود: به خاطر وضع بد مالی امکان درس خواندن برای عباس خیلی سخت بود. رفتم از یکی نزولی پول قرض کردم تا توی خانه یک شعله برق بکشم، بلکه بچه‌ام بتواند درس‌اش را بخواند. عباس هم انصافا با چه شور و شوقی درس می‌خواند.

عباس با تمام محرومیت‌ها و زیر فشار اقتصادی شدید دیپلم گرفت. در اطراف مشهد دوران سپاه دانشی را طی کرد، به همدان برگشت و به استخدام اداره‌ی آموزش و پرورش در آمد. در روستاهای اطراف همدان معلم شد. بعد از چند سال به شهر منتقل شد. در کنار معلمی ادامه‌ی تحصیل داد و تابستان‌ها به تهران می‌رفت تا اینکه توانست مدرک لیسانس‌اش را بگیرد و در هنرستان مشغول تدریس شد. در سال‌های ۵۶ و ۵٧ و دوران قیام تاثیرات زیادی روی دانش آموزان خود گذاشته بود.

   موقعی که فرهنگی‌ها درسال 57 بعد از کشتار 13 آبان برای افزایش حقوق اعتصاب کردند، عباس بسیار فعال‌ بود. در آن موقع او می‌گفت:

„عده‌ای از این فرهنگی‌ها می‌ترسند مسائل سیاسی را مطرح کنند. آن‌ها  خواسته‌ی اعتصاب را فقط اضافه حقوق یعنی صنفی می‌دانند.“

    این در زمانی بود که من هم در اداره‌ی تعاونی و روستائی کار می کردم و در اداره‌ی ما هم یک چنین جوی بود. در اداره‌ی ما هم اعتصاب بود. ما دو نفر را به عنوان نماینده‌ی خود انتخاب کردیم  تا در جلسه‌ی نمایندگان تمام شهرستان‌ها – که فکر می‌کنم در شمال شهرگرگان برگزار می‌شد، شرکت کنند.

من بیکی از نماینده هاکه انسان روشنی بود گفتم:

   خواسته‌های ما تنها صنفی نیست، شما به عنوان نماینده در آن جا برخی مسائل سیاسی را هم مطرح کنید. متاسفانه در آن جلسه بین دو نماینده‌ی ما جرّ و بحث در گرفته بود. یکی صرفا روی مسائل صنفی موضوع گیری کرده بود و دیگری در رابطه با مسائل صنفی- سیاسی حرف زده بود. البته در آن موقع دولت روی مسائل صنفی خیلی سریع عکس العمل نشان داد و با خواست اضافه حقوق موافقت کرد. بعنوان مثال حقوق ما دو برابر شد. اما عده‌ای از ما هم چنان روی مسائل سیاسی پای فشاری می‌کردیم از جمله این که، هر روز در تظاهرات خیابانی عده‌ای کشته می‌شوند، جلو این کشتار باید گرفته شود و آمرین و عاملین آن محاکمه شوند.

   اعتصاب‌ها ادامه داشت و هر روز وسعت بیشتری می‌گرفت. یکروز عباس آمد مطرح کرد چکار می‌توانیم بکنیم تا روحیه‌ی اعتصابیون بالا برود؟ فکری به خاطر من رسید. دسته گل بزرگی خریدم و یک نفر از کارمندان تعاونی آن را به عنوان حمایت و همبستگی با اعتصابیون آموزش و پرورش برای آنان برد. البته چند نفری دیگر از همکاران‌ام از این تصمیم اطلاع داشتند. ما همراه با دسته گل، کارتی هم نوشته و روی آن گذاشته بودیم که ضمن حمایت از اعتصاب آن‌ها روی خواسته‌های سیاسی تاکید کرده بودیم. با رسیدن دسته گل عباس در جمع اعتصابیون سخنرانی کرده بود و روی خواسته‌های سیاسی انگشت گذاشته و گفته بود: ببینید ما فرهنگی‌ها از اداره‌ی تعاون هم عقب‌تر هستیم. ببینید آن‌ها چگونه مسائل سیاسی را برجسته کرده‌اند.

پس از آن عباس مطرح کرد:

„من هم سعی می‌کنم دسته گلی را همراه با نامه‌ای از طرف فرهنگی‌ها در حمایت از اعتصاب کارمندان تعاونی به اداره‌ی شما بفرستم.“

 قرار شد حدود ساعت ١١ صبح که اعتصابیون مشغول چای نوشیدن هستند، دسته گل به اداره‌ی ما برسد. من و چند نفر از همکاران بیرون اداره منتظر بودیم. در همین حین که گل رسید و ما آن را تحویل گرفته بودیم، یکی از همکاران‌مان که از موضوع بی‌خبر بود بیرون آمد. او فردی را که گل آورده بود می‌شناخت. وقتی ما گل را داخل بردیم تا توضیح دهیم قضیه از چه قرار است، همکارمان که آورنده‌ی گل را می‌شناخت ناگهان داد زد:   مواظب باشید ممکن است در پاکت و گل بمب گذاشته باشند؛ وقتی ما پرسیدیم: چطور ممکن است؟ گفت:

 من آن شخص را می‌شناسم، او قبلا در تعمیرگاهی کار می‌کرده است که برادر صاحب تعمیرگاه افسر شهربانی است. این حرف نگرانی شدیدی ایجاد کرد و باعث ترس و وحشت در جمع شد. من که دیدم اوضاع دارد خراب می‌شود همکارم را به کناری کشیدم و او را متوجه موضوع کردم. وقتی خواستیم نامه را باز کنیم  یکی از کارمندان که بعد از قیام حزب‌الهی شده بود  گفت:

„ما زن و بچه داریم خواهش می‌کنم این را ببرید بیرون باز کنید.“

 رفیق‌مان که گل دست‌اش بود گفت:

“ چیه بی‌خودی ترسیدید؟“

من اشاره کردم معطل نکن نامه را باز کن. او نامه را باز کرد و متن نامه را بلند خواند. با ادبیاتی که عباس در ستایش از مقاومت و پایداری مردم در اعتصابات و تظاهرات خیابانی برای به دست آوردن آزادی نوشته بود پیام همبستگی به اطلاع حضار رسید و در جمع ما تاثیر خیلی خوب و مثبتی به جای گذاشت.

   عباس کوتاه قد بود و چشمان آبی قشنگی داشت. او در اکثر رشته‌های ورزشی از بهترین‌ها بود. در والیبال علیرغم قد کوتاه‌اش پر تحرک بود و پرش خوبی داشت. در فوتبال، بوکس، شنا، پینگ پنگ  و سایررشته ها خلاصه این که انسان برجسته‌  و تکی در محیط دبستان و دبیرستان بود و همه روی‌اش حساب می‌کردند. شاید در هر شهر یا محیط ورزشی یکی دو نفر از این نوع افراد بیشتر پیدا نشود. او جذابیت خاصی داشت در بین جمع با هوش و زیرکی خاص خود موقع تصمیم گیری و عکس العمل نشان دادن در مقابل اتفاقاتی که می‌افتاد همه را تحت تاثیر شخصیت و کاردانی خود قرار می‌داد. همه‌ی ویژه‌گی‌های پسندیده‌ی او باعث شده بود مورد اعتماد کامل دیگران باشد. راستگویی، صداقت وهراس نداشتن از مشکلات دلیل این بود که دوستان‌اش گرفتاری‌های خود را با او در میان بگذارند، چون همگی می‌دانستند با جان دل کمک می‌کند.

   در جمع دوستان وقتی صحبت از زندان و شکنجه و بریدن و اعتراف و خلاصه مقاومت و ایستادگی یا تسلیم و سر فرود آوردن می‌شد؛ همه باورداشتندکه هیچ شکنجه‌ای نمی‌تواند عباس را بشکند. گر چه در عالم واقعیت و به تجربه ثابت شده است که در مورد ضعف یا قوت زندانی در زیر شکنجه هر گونه پیش داوری غیر علمی و بیهوده است. عباس اما در عمل به قضاوت رفقایش در مورد خودش جامعه‌ی عمل پوشید و نشان داد چنان است که می‌نماید. عباس هنگامیکه مخفی شده بود با مراجعه ی پاسداران به مخفی گاهش ، با سلاح سرد به آنها حمله ور شده بود و همانجا دریکی از باغهای کرج به رکبارپاسداران بسته شد وجان باخت.

   بهررو ماجرای ضربه خوردن تشکیلات ما در اوائل سال 61  از این قرار بود: ازمدتی قبل شواهدی وجود داشت که ماموران امنیتی رژیم به فعالیت تشکیلاتی نیروهای سازمان ما در سطح شهرحساسیت یافته اند. تا جایی که ممکن بود برای مقابله تدابیری پیش گرفته شده بود وچندین مورد نقاط ضعف کور شده بود . بااین وجود شرایط سرکوب شدید بود وروزانه افراد سازمانها وگروههای چپ تحت تعقیب بودند و سرانجام یکی ازافرد تشکیلاتی در همدان دستگیر شد. او  سر قرار یک رابط از تشکیلات کرمانشاه رفته  و همانجا دستگیر می شود وهمین نشان می دهد که ضربه نه ازدرون شهر بلکه از بیرون بما منتقل شد.

او به قول خودش که بعدا در زندان گفته بود، ٢٤ ساعت زیر شکنجه مقاومت می‌کند و بیشترنمی تواند و بنوعی رد تشکیلات را آشکار می کند. بعد از آن شبانه مسئول نظامی ما اکبر مسلم خانی دستگیر می‌شود؛ نیمه شب به خانه‌ی علی اشترانی می‌ریزند و او نیز دستگیر می‌شود. به سراغ چند نفردیگر ازرفقا هم می روند. اکبر مسلم خانی برای توجیه دکانی داشت که در آن کوله پشتی می‌دوخت، قبلا گفتم که سپاه در جستجوی خود از مغازه‌ی او یک اسحله‌ی کمری پیدا می‌کند؛ به همین علت در زندان بازجویان فشار زیادی روی اکبر و علی می‌آورند‌. طبق گزارشی که بعدها به ما رسید فردی که سرقرارتشکیلات کرمانشاه دستگیر شده بود زیر شکنجه شروع به حرف زدن می کند. اکبر هم زیر شکنجه‌ی زیاد محل اختفای اسلحه را می‌گوید. چون از انبارک اسلحه فقط او، من و عباس مطلع بودیم. ما هم که فراری بودیم و دستگیر نشده بودیم.

   علی اشترانی زیر شکنجه مقاومت می‌کند. چون بعدها که یکی از اعضای سازمان را دیدم بمن گفت:

„من با علی قرار ثابت داشتم بعد از دستگیری او دو بار سر قرار ثابت رفتم. او سر قرار نیامد و قرار سالم بود.“

 علی تنها یک موضوع را اعتراف کرده بود، آن هم این که مسئول کل تشکیلات است. صد البته علی با قبول این مسئولیت تلاش کرده بود فشارشکنجه  را روی دیگران کمتر کند.

   بازجویان رژیم فهمیده بودند گروه ما طرح جوخه‌های رزمی را پذیرفته است و ممکن است دست به اقدام نظامی بزنیم. به این علت روی من و عباس که دستگیر نشده بودیم خیلی حساس شده بودند. پدر همسر م را چند بار به سپاه برده و سین جیم کرده بودند. برادر بزرگ مرا همراه یکی از دوستان‌اش هنگامی که از باغ شخصی  با ماشین جیپ بیرون می‌آیند – من در اداره‌ی تعاونی جیپ اداره دست‌ام بود – سپاه با تصور این که من داخل جیپ هستم آنها  را محاصره می‌کنند و برادرم  فرهاد و دوست‌اش را دستگیر می‌کنند و چشم بسته به سپاه می‌برند. مامورینی که برادرم و دوست‌اش را دستگیر می‌کنند انگار از تهران آمده بودند. چون افراد سپاه محلی  که ما را می‌شناختند وقتی که برادرم را می‌بینند می‌گویند:

 این خودش نیست و برادرش است. از برادرم هم وقتی در مورد من پرس و جو می‌کنند او اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.

   با این اوصاف اکنون دیگر هم مشکل بود و هم عاقلانه نبودکه من و عباس در یک چنین وضعیتی در همدان بمانیم. در عین حال هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم خبری و ردی از رفقا ی دیگر تشکیلات که هنوز دستگیر نشده بودند پیدا کنیم .

من و عباس قرار گذاشتیم برویم تهران تا بلکه هم بتوانیم مخفی شویم و هم با سازمان تماس بگیریم. من شب‌ها در باغ‌ها می‌خوابیدم و روزها اطراف شهر پرسه می‌زدم، جای مطمئنی نداشتم و تصمیم به رفتن در آن شرایط تصمیم درست تری بود.

   من متولد ١٤ تیرماه سال 1326هستم و به همسرم گفته بودم امسال یادمان باشد به خاطر بچه‌ها هم شده یک جشن کوچکی بگیریم. چون هر سال تا به خودمان می‌جنبیدیم ١٤‌تیر آمده بود و رفته بود و سالروز تولد خودمان هم  یادمان می‌رود.

   بالاخره قبل از این که از همدان خارج شوم با کمک دوستان و فامیل موفق شدم با همسرم و سه فرزندم در باغ‌های اطراف همدان قراری بگذارم. فکر می‌کردم بعد از خروج از همدان شاید دیگر هیچ وقت نتوانم آن‌ها را ببینم. به عبارتی دیگر شاید کشته شوم. فکر می‌کردم شاید آخرین دیدارمان باشد.

   همسرم با بچه‌ها سر قرار آمدند. مقداری خوراکی هم با خودشان آورده بودند. آنروز روز ١٤‌تیر ماه روز تولد من بود. روزی که با آن مشکلات دربدری خود بخود قرار دیدارما مصادف با روز تولد هم شده بود. تا عصر دور هم بودیم و وقت جدا یی بود. به راستی که لحظه‌ی وداع چقدر سخت و دشوار است. دشوارتر این که هیچ تصور روشنی از آینده وجود نداشت. سر نوشت خودم نا معلوم بود. فردا سرنوشت همسر و فرزندانم چه می‌شود؟ تنها نان آور محفل کوچک خانواده‌ام بودم. بی‌تردید همه‌ی مسئولیت نگهداری از بچه‌ها به گردن همسرم می‌افتاد. هزار فکر و خیال در مغزم عبور می‌کرد. آینده چه خواهد شد ؟ تنها قوّت قلب و تکیه گاهم حضور برادرانم بود. می‌دانستم بخش بزرگی از مسئولیت نیز به عهده‌ی آنان خواهد ماند و می‌دانستم در یاری کردن به همسر و فرزندانم آنان  از هیچ کمکی دریغ نخواهند کرد.

   من به موسیقی خیلی علاقه مندم . موسیقی سنتی و بخصوص ترانه سرودها و درمیان آنها  ترانه‌ی مرا ببوس همواره در قلب من جای ویژه‌ای داشته و دارد. در آن هنگام نا خودآگاه مرتب آن را با خودم زمزمه می‌کردم. فرزند اولم دختر است. آن زمان او٩ ساله بود. دخترم مرا ببوس را از بر می‌توانست بخواند. خیلی دلم می‌خواست بلند آن را با او بخوانم . بغض عجیبی اما گلویم را گرفته بود و مانع خواندنم به صدای بلند می‌شد. از طرفی هم اصلا دلم نمی‌خواست همسر و فرزندانم را ناراحت و نگران کنم. خودم را با اندیشیدن به رفقائی که دستگیر شده بودند و زیر شکنجه بودند و از همسر و فرزند دور افتاده و بی‌خبر بودند و هم چنین رفقای فراری دیگرمشغول کردم. گر چه در آن خیال هم کوهی از غم بر دل‌ام فرو می‌ریخت. سرنوشت علی و بچه‌هایش چه می‌شود؟ تکلیف علی و مسئولیتی که در قبال خانواده بر عهده‌اش هست چه خواهد شد؟

به نا چار از احساسات فاصله می‌گرفتم وبا خود  می‌گفتم:

   راهی است که آگاهانه و داوطلبانه انتخاب کردیم. این سرنوشت من و تنها ما نیست. ما اولین کسان و آخرین کسانی نیستیم که در راه آزادی انسان در مسیر مبارزه‌ی طبقاتی و تلاش برای جامعه‌ای عاری از طبقات و ستم و فقر و بد بختی چنین راه دشواری را طی می‌کنیم. قبل از ما هزاران افراد شریف و مبارز و کمونیست با قبول دشواری‌های طاقت فرسا همه‌ی زندگی خود را فدای آرمان‌های دوران ساز و پیشرو خود کرده‌اند، بی تردید بعد از ما هم این راه بی رهرو نخواهد ماند.

با هر حال با چنین تفکراتی آن روز به پایان رسید و ما از هم جدا شدیم. چند روز بعد با کمک و ماشین یکی از دوستان خودم را به تهران رساندم. با عباس هم چند قرار ثابت در تهران گذاشتیم: میدان انقلاب جلو سینما.

من در تهران به خانه‌ی یکی دو نفر از فامیل‌ها می‌رفتم و منتظر عباس بودم. عباس در همدان نزد آشنایان خود درجای مطمئنی مخفی بود. چند روز بعد از رفتن من به تهران هواپیماهای عراقی منطقه‌ای را که عباس در آن مخفی شده بود بمب باران کردند. تعدادی خانه ویران شد و عده‌ای هم کشته ‌شدند. عباس را که دیدم برایم تعریف کرد: وقتی بمب به آن محل اصابت کرد ابتدا فکر کردم سپاه حمله کرده است و قصد دستگیری مرا دارند. با خودم می‌گفتم بابا من این قدر مهم نیستم که منطقه‌ای را به خاطر من ویران کنید. بعد که متوجه ماجرا شدیم منهم بیرون رفتم و به مردم در بیرون آوردن اجساد از زیر خاک کمک کردم. کلی از نیروی سپاه و امدادگر هم در محل بودند اما انگار در آن شرایط کسی متوجه فراری بودن من نبود.

   بعد از چهار روزکه در تهران بودم  رفته بودم  سر قرار عباس. عباس سر قرار اول نتوانسته بود بیاید. خیلی نگران و دل وا پس بودم. امکان تلفن و خبر گیری را از هیچ طریقی نداشتم. آن روز به من بسیار سخت گذشت. نا امید برگشتم. اما تمام شب خوابم نمی‌برد. روز بعد که سر قرار رفتم درست سر موقع عباس هم آمد وبا  دیدنش  دنیائی از شادی در دلم لبریز شد.

   درتهران، شب‌ها هر کس خانه‌ی اقوامش بود و روزها قرار می‌گذاشتیم و تلاش می‌کردیم به هر طریقی شده با سازمان تماس بگیریم. دو تا کارد هم خریده بودیم و تصمیم گرفته بودیم به هر صورت بدون مقاومت دستگیر نشویم، بلکه موقع دستگیری  درگیر شویم و طی درگیری کشته شویم. در عین حال به این هم فکر می‌کردیم که اگر در فاصله‌ی کوتاهی موفق به تماس با سازمان نشدیم فکر دیگری بکنیم. از طرف دادستانی اعلام شده بود: کسانی که به افراد فراری جا و پناه دهند شریک جرم‌اند و از طرف دیگر ما افراد شناخته شده بودیم و می‌دانستیم رژیم از تمام شهرستان‌ها عده‌ای از مزدوران خودش را برای شناسائی افراد فراری شهرستانی به تهران آورده است. خلاصه بیش از چند روز بیشتر نمی‌شد خانه‌ی اقوام ماند. عباس در تهران جای مناسبی پیدا کرده بود. او در اطراف شهر به باغ یک از اقوام  رفته بود که آدم سیاسی و انسان شریفی بود. فاصله او تا تهران قدری زیاد بود از این رو قرارها را سه چهار روز یک بار می‌گذاشتیم و یک بارهم  ارتباط ‌‌مان چند روزی بیشتر قطع شد.

این وضعیت برای من غیر قابل تحمل و خسته کننده شده بود. آشنایانی که در خانه آن‌ها پناه گرفته بودم، از وضعیت من کاملا با خبر بودند ونهایت احترام  و میهمان نوازی را به من داشتند. من می دانستم صاحب خانه ازسرانسانیت و معرفت خودشان،  من را پذیرفته اند و پناه به یک فراری سیاسی  کار خطرناکی برایشان است. آنها افراد سیاسی نبودند و من از اینکه در صورت پیش آمد گرفتاری برای من زندگی آنان نیز با مخاطرات سخت روبرو خواهد شد مدام در عذاب وجدان بودم و دوست نداشتم برایشان مشکل آفرین باشم .

  چند روزی درخانه‌ی یکی از آشنایان  مخفی و کمتر بیرون از خانه می‌رفتم. آنها  پسر بچه‌ی ٨- ٩ ساله‌ای داشتند. او با من خیلی انس و الفت پیدا کرده بود. پدر و مادرش کارمند بودند و خودش هم به مدرسه می‌رفت. بچه قبل از این که پدر و مادرش از کار برگردند به خانه می‌آمد. در خانه وسائل ورزشی و آکواریوم داشت و وقتی بر می‌گشت خودش را با آن‌ها مشغول می‌کرد.

فکر می‌کنم پدر و مادرش به او گفته بودند:

   اگر در مدرسه کسی از تو پرسید میهمان دارید یا کسی دیگری هم در خانه‌ی شما زندگی می‌کند بگو نه ! فقط من و پدر و مادرم هستیم. یک روز که از مدرسه آمده بود و متوجه نبود من حواس‌ام به او هست داشت توصیه‌ی پدر و مادرش را به شکل تئاتر با خودش تمرین می‌کرد. گاهی معلم و گاهی خودش بود.

 معلم می‌پرسید: „در خانه‌ی شما چند نفر زندگی می‌کنند؟ „

و خودش جواب می داد:  „آقا فقط من و پدر و مادرم هستیم“.

 معلم: „کس دیگری هم زندگی می‌کند؟“

 باز جواب می داد : “ نه آقا فقط من و پدر و مادرم زندگی می‌کنیم“ .

 معلم: „آن مرد ریش و سبیل دار چی؟“

 او مشخصات من را از زبان معلم از خودش سئوال می‌کرد. تمرین با مزه و در عین حال غم انگیزی بود. کودکی به آن پاکی و صداقت داشت تمرین دروغ گوئی می‌کرد. دروغی که شریف و به پاکی کودکی‌اش بود. چنین صحنه هایی روی من تاثیر می‌گذاشت و شرایط ماندن را برایم از نظر روحی   غیر قابل تحمل تر می کرد. خودم را سربار و مایه‌ی درد سر دیگران احساس می‌کردم  و این با مبانی اعتقادی من هر طور فکرش را می‌کردم جور در نمی‌آمد. آن هم با وجود حاکمیتی چنان خون ریز و بی منطق و آدم کش که ضربه زدن وپاشیدن هزاران خانواده هم برایش کوچکترین اهمیتی نداشت. همان طور که دیدیم چه قتل عامی از بهترین جوانان میهن کرد و چه خانواده‌ها‌ی زیادی را داغدار کرد و از هم پاشاند.

   در خانه‌ای که مخفی شده بودم تنها چند جلد کتاب وجود داشت. هر کدام را دو سه بار خوانده بودم. حالا در روزها و ساعات طولانی بیکاری همه‌ی زندگی‌ خودم را مرور می‌کردم. بخصوص دوران پر شور تظاهرات و اعتراضات خیابانی تا شروع عاشقانه‌ی کار تشکیلاتی و تا درگیری‌ها و بقیه مسائل  تا این که کجا بودم و حالا کجا هستم؟ چه بودیم و چه شدیم؟ چه آرزوهائی داشتیم و چه به روزگارمان آمد. چه انتظاری از قیام و برچیدن بساط دیکتاتوری آریامهری داشتیم. تصور می‌کردیم سرکوب و ستم و دیکتاتوری برای همیشه از میهن ما رخت بر بسته و مرده است. غافل از این که دشمنان قسم خورده‌ی ما آنان که برای از بین بردن و کشتار انقلابیون و کمونیست‌ها در ایران چه هزینه‌های هنگفتی کرده بودند، آنان که رهائی و آزادی مردم زجر کشیده و لگد مال شده‌ی ایران را مساوی با از بین رفتن موقعیت و منافع خود می‌دیدند  رژیمی را به مسند قدرت نشاندندکه دقیقا در راستای خواسته‌ها و منافع‌شان باشد. یعنی قتل عام فرزندان رشید و آگاه مردم، سرکوب سازمان‌های سیاسی و انقلابی، شکست قیام پر شکوه بهمن و حمله به دست آوردهای آن و نابودی هر حرکت و صدائی که راه به سوی انقلاب بنیادی  اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی می‌برد.

   هجوم افکار در هم و برهم و مشکلاتی که طی این مدت متحمل شده بودم گاهی چنان به مغزم فشار می‌آورد که تنها یک راه به نظرم درست و شریف و انسانی می‌رسید: باید مسلسلی تهیه کنم! پنهان شده‌ام که مثلا چکار کنم؟ همین فردا اگر ریختند و من  با میزبانم را که هیچ گناهی مرتکب نشده بردند چکار کنم؟ جواب این پسر بچه‌ی نازنین را چه بدهم؟ باید همین فردا بزنم بیرون؛ باید مسلسلی تهیه کنم! وقتی جلال برادر عزیزم با آن غرور و قامت مردانه‌اش با محبوبیت و نفوذی که بین مردم و دوستان‌اش داشت و کسی حرف‌ روی حرف اش  نمی‌زد، جلو چشمم ظاهر می‌شد که در اول ماه مه به خاطر نجات جان من از دست مشتی اوباش چنان خودش را درمانده و ناچیز می‌دید و کوچک  احساس می‌کرد، خون‌ام به جوش می‌آمد. وقتی که صدای‌اش را می‌شنیدم فریاد می‌زد: بابا این خودش سیّد است و صدایش درفریاد جنون آمیزگله ی حزب الهی ها گُم می شد، با خودم فکر می کردم  باید مسلسلی تهیه کنم! صحنه های درگیری اول ماه مه دوباره از جلوی چشمم رژه می رفتند که  وقتی برادرم می‌دید ازگوش  من خون می ریزد و از او کاری ساخته نیست، بلکه اگر غفلت کند جلو چشم‌اش جان‌ام را خواهند گرفت، در مقابل هجوم و عربده‌های حزب‌الهی‌ها که می‌گفتند این بی‌دین است، این کافر است، خودش را سپر بلای من می‌کرد و باز داد می‌زد: به پیر به پیغمبر اشتباه گرفتید، نا سلامتی ما خودمان سید هستیم. آری گذشتن این صحنه‌ها از برابر چشمانم چنان خشم و نفرتی در من به وجود می‌آورد که به  خود می گفتم  باید مسلسلی تهیه کنم! باید مسلسلی تهیه کنم و بروم مقابل یکی از این مراکز سرکوب یا در خیابان یک گله‌شان را گیر بیاورم  تا می‌توانم ازشان از پای در بیاورم و گلوله‌ی آخر را به مغز خودم شلیک کنم.

میزبانم بعضی اوقات از کشمش عرق می‌گرفت و با هم پیکی می‌زدیم. پس از آن قدری آرامش فکری پیدا می‌کردم. زمانی که دستخوش خشم و هیجان نبودم و به مسائل به گونه‌ای دیگر نگاه می‌کردم به نتایج دیگری هم می‌رسیدم. علیرغم دیدن همه‌ی سیاه کاری‌ها و سرکوب و ستم حکومت می‌دیدم ما نیز خود اشتباه داشتیم. از درون هم آسیب و صدمه دیدیم. وقتی فکر می‌کردم آخر چگونه اکثریت کمیته‌ی مرکزی سازمان فدائی که ادعای عمری مبارزه‌ی ضد امپریالیستی و ضد سرمایه‌داری دارد و خود را کمونیست و دین را افیون توده‌ها می‌داند و مثلا  روشنفکر است و علمی به پدیده‌ها می‌نگرد، با این همه سابقه به آستان بوسی ارتجاع رفته است و در سرکوب و شناسائی رفقای دیروز خود و سایر کمونیست‌ها گوی سبقت را از مزدوران حزب‌الهی که اکثرا هم افراد بی‌سواد و کم سواد جامعه هستند ربوده به این نتیجه می رسیدم که خیانت آنان نابخشودنی است .

با فکر  کردن به این مسائل با خود می گفتم واقعا مبارزه‌ی طبقاتی امر ساده و پیش پا افتاده‌ای نیست و همه‌ی کسانی که پای در این ره می‌نهند دلیل بر این نیست تا آخر راه درست پیمان باشند. آنگاه از بین بردن چند کمیته‌چی یا پاسدار آن هم از روی خشم و نفرت فردی و نه طبقاتی و نه بر مبنای یک استراتژی و تاکتیک کمونیستی، به نظرم امری غیر انقلابی و غیر عقلانی می‌رسید.

   دوستی داشتیم از ارامنه که دوستی ما به سالهای گذشته بر می گشت. انسانی بود فداکارو وفاداربه دوستی. من وعباس در این شرایط سخت شدیدا نیازمند دوستی او بودیم و او حقیقتا بیاری ما همت کرد. آلبرت درتهران فروشگاه فروش لوازم یدکی ماشین داشت و وضع مالی اش هم روبراه بود. او تصمیم داشت دارائی اش را نقد کند و به آمریکا مهاجرت نماید.

   آلبرت تمام سعی خودش را می‌کرد تا جای امنی برایم پیدا کند. او می‌گفت تا جان در بدن دارم نمی‌گذارم کوچکترین آسیبی به شما  برسد.

آلبرت از طرفی نگران جان من بود از طرف دیگر موضوع ندامت و تلویزیون بود. آنموقع که بگیر و ببندها شروع شده بود درکنارهزاران نفری که تا پای جان در مقابل رژیم سرتسلیم فرود نمی آوردند وبه جوخه ی اعدام سپرده می شدند، عده‌ای از فعالین سیاسی  نیز بودند که می شکستند وبر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شدند و از اعمال و گذشته‌ی خود اظهار ندامت و پشیمانی نموده و قول همکاری با رژیم را می‌دادند. بگذریم از این که بعدها مجاهدین آن را توبه‌ی تاکتیکی نامیدند. اما کنه مطلب روی آلبرت  تاثیر زیادی گذاشته بود. من که او را خوب می‌شناختم می‌دانستم با تمام علاقه‌ای که به من دارد اما درصورت دستگیری و شکسته شدنم و ازظاهرشدنم در تلویزیون و گفتن غلط کردن من خیلی می‌ترسد. می‌دانست این برای من، خودش، رفقای‌ام و خانواده‌ام از مرگ بدتر است. او تاکید می‌کرد: هر چه دارم می‌فروشم. هر کاری از دست‌ام برآید دریغ نمی‌کنم و نمی‌گذارم شما به دست این‌ها بیافتید.  تو باید زنده بمانی. بستگانم نیزپیغام می‌دادند : نگران زن و بچه‌هایت نباش. نمی‌گذاریم به آن‌ها بد بگذرد. خیالت راحت باشد. خوب از آن‌ها مواظبت و مراقبت می‌کنیم.

به راستی هم بعد از آن که من به کردستان رفتم و پس از آن به خارج کشور، بیش از آنچه گفته بودند در حق من دوستی و مردانگی کردند. البته پدر و مادرم و سایر فامیل و آشنایان هم هر چه از دست‌شان آمده بود در حمایت و کمک به همسر و سه فرزند من دریغ نکرده بودند.

پس از مدتی از آن خانه‌ای که مخفی بودم به خانه‌ی آشنای دیگری نقل مکان کردم. آنها نیز همگی به من خیلی محبت می‌کردند. یکروز که تعطیل بود به من گفتند امروز میهمان داریم اما تو هم  در خانه بمان. لازم نیست از خانه بیرون بروی. چون میهمان‌ها توی خط سیاست و این مسائل نیستند. فقط یکی از آنان که از قبل با هم دوست بودیم و با هم به کوهنوردی می‌رفتیم حالا می‌گوید: سرباز امام زمان شده است و می‌خواهد به اسلام ناب محمدی و به خدا و خلق خدا خدمت کند.

درست یادم نیست آن شخص پاسدار یا کمیته‌چی بود. من هم برای رد گُم کردن،  ته ریشی گذاشته بودم. وقت معرفی من به میهمانان مرا با اسم دیگری به عنوان یکی از فامیل که از شهرستان آمده برای دیدارفامیلی معرفی کردند. بعد از خوش و بش همه نشستند ورق بازی .

میزبان من سر شوخی را با دوست قدیمی خود باز کرد:    „این چه ریش و پشمی است تو گذاشتی؟ بابا تو که اهل خرابات بودی، اصلا برای خودت آدمیزاد معمولی و ساده‌ای بودی. حالا چی شده رنگ عوض کردی؟“

    پس از قدری گفت و گومیزبان  از او پرسید: „راستی تو اگر برادرت به قول خودت ضد انقلاب باشه چکارش می‌کنی؟

ریشوی پاسدار جواب داد:

„برادر که هیچ، اگر پدرو مادر و جد و آبادم هم ضد انقلاب باشند همه را در راه امام که قربانش بروم حاضرم فدا بکنم.“

 میزبان پرسید:

„آخر تو که تا همین چندی پیش اهل این حرف‌ها نبودی چطور شد یک دفعه…؟“

پاسدارگفت:

“ روی اسلام ما تا حالا یک پرده‌ای کشیده شده بود، ما نمی‌دیدیم حالا امام آمده آن پرده را کنار زده اسلام واقعی پیدا شد و ما آن را دیدیم“

 میزبان گفت : “ تو که اهل عرق خوری و قرتی بازی بودی همه چیز هم خوب می‌دیدی چطور اون پرده را ندیدی؟“

پاسدار: “ آره اون کارها همه حرام و گناه بود. تازه همین حالا هم که دارم با شما ورق بازی می‌کنم گناه است،  حرام است“

میزبان : “ پس معلوم می‌شود هنوز هم همه‌ی پرده برای تو کنار نرفته، شاید هنوز سر بزرگت زیر لحافه!! اگه نه باید من را هم لو می‌دادی“

پاسدار : “ مطمئن باش به موقع‌اش تو را هم لو خواهم داد“

معلوم بود با هم خیلی رفیق بودند و شوخی داشتند. آخر سر هم دوست من به او گفت:

این فامیل ما هم – با اشاره به من – مثل تو ریش گذاشته و یک شبه مسلمان پر و پا قرصی شده. ایشان هم تا چندی پیش اهل می و میخانه بود. پاسدار به احترام سری برای من تکان داد و گفت: می‌بینی برادر توی کله‌ی این از خدا بی‌خبرها پر کاه است؛ خدا به راه راست هدایت‌شان کند. با خودم می گفتم  واقعا  دنیای وارونه ای شده است. آدمی که به راه آدم فروشی و تظاهر و حقه بازی افتاده، دیگران را کله پوک می‌داند.

روزها می‌گذشت و من همچنان بلا تکلیف بودم. هوای گرم تهران برای من کلافه کننده بود. از همه بدتر ازخانه ی  این فامیل به خانه ی فامیل دیگری رفتن و سر بار شدن آنان کم‌کم داشت برایم غیرقابل تحمل می‌شد. عباس را هر چند روز یک بار می‌دیدم. او در جائی پیغام می‌گذاشت و من می‌رفتم دیدارش. اگر عباس نبود حتما از روزهای بلاتکلیفی  بیشتر کلافه می‌شدم.

   بعضی روزها تنهائی راه می‌افتادم توی خیایان‌ها. می دانستم کار خطرناکی است. اما با خودم می‌گفتم: هر چه بادا باد. البته ریش گذاشته بودم که مثلا کسی مرا نشناسد. یک روز که داشتم به سراغ دوست دیگری می‌رفتم تا چند روزی هم سربار او باشم، در خیابان تخت جمشید بودم و در خیالات خودم که متوجه شدم از آن طرف خیابان یکی مرا با نام صدا می‌زند. ابتدا فکر کردم گاوم زائید. نگاه کردم دیدم یکی از هم شهری‌ها است. نمی‌دانم ماجرای من را می دانست یا نه؟ او آدمی معمولی بود و دو نفر دیگر هم با او بودند. داشتند ماشینی را هول می‌دادند. فکر کردم اگر او به طرف من بیاید ممکن است آن دو نفر هم بیایند و ممکن است او ماجرای من را بداند و مطرح کند و آن دو نفر هم متوجه فراری بودن من شوند. تصمیم گرفتم یک جوری در بروم. صدا زدم و با اشاره گفتم همان جا بمانید من چند دقیقه دیگر پیش شما میام و از منطقه دور شدم.

درمدت سرگردانی خودم را میهمان دوستان و آشنایان زیادی کرده بودم. اکثرا هم جریان فرار را می‌دانستند. در شهرستان وقتی برای کسی اتفاقی افتددر مدت کوتاهی بیشتر آشنایان خبردار می‌شوند.

به چند نفر از دوستان مطمئن که در تهران بودند عباس گفته بود که فلانی جای ثابت و مطمئنی ندارد اگر می‌توانید کمک‌اش کنید. در دیدار با یکی از آنان که سفارش عباس را برای من تعریف کرد گفتم:

    درست است جای ثابتی ندارم و نمی‌خواهم بیشتر از این هم مزاحم دوستان و آشنایان بشوم. یا باید با تشکیلات تماس بگیرم و یا آشنائی پیدا کنم که بتواند کمک کند تا به کردستان بروم. چون ماندنم در تهران آن هم به این طریق هیچ تضمینی ندارد. احتمال دستگیری خیلی زیاد است.

بالاخره عباس در ملاقات با یکی از دوستان‌اش  از او شنیده بود که دوستش گفته بود :

 “ فکر می‌کنم یکی را می‌شناسم که با تشکیلات ارتباط دارد؛ سعی می‌کنم آدرس او را برایت پیدا کنم“.

در سال 61 با وجودیکه تشکیلات سازمان هم در تهران ضرباتی خورده بود وتعداد زیادی از کادرها واعضا و هواداران را  دستگیر واعدام کرده بودند اما تشکیلات همچنان فعال بود اما فعالیت سازمان مخفی بود وقطع ارتباط ممکن بود هرگز به وصل مجدد تبدیل نشود مگر اینکه از کانالهای فرعی بتوان رابطه ای با تشکیلات گرفت. تعدادی ازهمشهری های من از رفقای تشکیلاتی در تهران بودند وهمه ی امیدم به رودرروئی تصادفی با آنها در خیابان یا پیدا کردن کانالی برای ارسال درخواست ارتباط مجدد به تشکیلات بود

ادامه دارد.