نگاهی به „سفر با بال های آرزو“، عباس هاشمی

„سفر با بال های آرزو“
نوشته „عبدالله“ (نقی حمیدیان) عضو سابق „کمیته مرکزی اکثریت“ـ
برگرفته از نشريه آرش شماره ٩٤ (بهمن ١٣٨٤)ـ

bal_arezou„شقایق“
فریاد سرخ فام بهارانم
گرمای قلب خاک
گیرانده شبچراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگوی ز حادثه میدانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سُرودم را
چون رّد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بادهای مهاجم
تا ذهن دشت های گمشده می رانم.
(سیاوش کسرائی، اسفند ٥٤ از مجموعه „به سرخی آتش به طعم دود“)

ـ“سفر بر بالهای آرزو“سفری است با بالهای خسته و آرزوهای بر باد رفته! زیرا „نقی حمیدیان“ در راه آرزوهای „خلقی“ سر از همکاری با „ضد خلق“ در آورده است! „عبدالله“ در یک تراپی (خود درمانی)٤٢٠ صفحه ای ابتدا از زندگی خویش و دوستی و آشنایی اش با رفیق احمد فرهودی و بعد از طریق او با عباس مفتاحی مینویسد.ـ
از گرایش اولیه اش به „جبهۀ ملی“ از طریق خانوادۀ فرهودی، تا تاثیر افکار مارکسیستی رفیق عباس مفتاحی بر احمد فرهودی و لاجرم خود نقی. از رابطه اش و مطالعات رفقا در آن دوره و بعد نزدیکی بیشتر با آنها و سرانجام میگوید عضو گروه سیاهکل بوده، اما بر اثر عدم اجرای دو قرار، پیوستنش به گروه ناممکن میشود. به زندان افتاده و 7 سال زندان کشیده، با انقلاب آزاد شده است. اما از سال ٥٧ (انقلاب) تا سال ٦٩ عضو ک.م. اکثریت و پشتیبان جمهوری سلامی بوده است.ـ
او اما خاطرات بسیار جالبی را از صحبت و دیدار با رفقای دستۀ سیاهکل در زندان مینویسد. تا ١٦٨صفحه از این کتاب عموماً خاطرات جالبی ست از شرح زندگی و شخصیت زیبای شقایق هاى سیاهکل در زندان ها و بیدادگاه های شاه!ـ
بگمانم بدون اين „دوپینگ“ نه نگارش کل کتاب ممکن بود و نه کسی آنرا می خواند. چرا که می بینیم با انقلاب „رسالت“ اکثریت فدائی (پوپولیسم) به پایان می رسد و به زعامت „فرخ نگهدار“، احداث „خط امام“ آغاز می شود. (نگاه کنید به گفته های فرخ نگهدار در آرش، در مورد انقلاب و ضرورت انحلال سازمان!!)ـ
بیش از ٢٠٠ صفحه از این کتاب حول و حوش گیجسری های اکثریت و چگونگی تغذیه آن از حزب توده، تقلبات، باند بازیهای تهوع آورِ دار و دستۀ نگهدار در انشعاب ها و این یا آن واقعه و تزلزلات عمومی و موردی „عبدالله“ در برخی تصمیمات „کمیته مرکزی“ است!ـ
او در هیچ کجا بطور جدی از همکاری با جمهوری اسلامی جزئیات آن صحبتی نمیکند. اما بکرّات به نقد „ایدئولوژی مارکسیزم(١)“ می پردازد و از „دسته بندی ها“ „پرونده سازیهای رایج و رقابت های ناسالم مربوط به پُست و مقام های تشکیلاتی“ گله مند است!ـ
او مینویسد:“همانطور که قبلاً گفتم من در آن زمان مدافع جدّی وحدت با حزب توده بودم اما بهیچوجه با چنین سیاست بازی های بیگانه با فرهنگ فدائی توافق نداشتم(!!)“ـ
او به روش های ناجوانمردانه، تقلب، باندبازی و لجن مال کردن مخالفین و منتقدین درون تشکیلاتی اشاره می کند و در مورد زنده یاد „هلیل رودی“ می گوید فرخ نگهدار برای بی حیثیت کردن گروه کشتگر معتقد بود میبایست در اعلامیه ای بگوئیم این شخص „مشکوک“ است!! و علیرغم مخالفت عده ای از اعضاء کمیتۀ مرکزی، باز هم مطابق نظر فرخ چیزی تنظیم شد که „مشکوک“ بودن در آن وجود داشت! بدنبال شرح شاهکارهای باند نگهدار در کمیتۀ مرکزی، عبدالله می نویسد:“ موضوع از نظر من در این لحظه که این سطور را می نویسم برای خودم به طور جدی(!؟) مطرح است. سوال اینست که چرا وبه چه دلیل سر به شورش نزده و دست به افشاگری نزدم یا لااقل به عنوان اعتراض از کار کناره گیری نکردم؟ من خودم با همین سوال که مسلماً سوال خواننده نیز هست روبرو هستم! تنها جوابی که می توانم بدهم این است که آن دیوی که به جسم و جانم وارد شده (منظورش مارکسیزم است!!) وسراپای وجودم را تسخیر خود داشت آن اعتقاد ایدئولوژیکی که به آن عمیقاً باور پیدا کرده بودم و از همه بدتر آن سازمان و تشکیلات پرستی که صدها تن امثال من (؟!) اسیر آن بودیم، همچون پردۀ ساتری میان من و واقعیت حائل شده بود!“(٤٠٠-٣٩٩) به به! عجب جوابی! ایشان در همان صفحه مینویسد:“در اوایل سال ٦١ (درست پس از انشعاب کشتگریون) به عضویت هیئت سیاسی انتخاب شدیم!! ظاهراً این ترمیم ها برای خاموش کردن دامنۀ اعتراضات صورت گرفته بود.“ـ
چرا ظاهراً و نه واقعاً؟ باج دادن و دم دهن بستن و لذا پذیرفتن و شریک کار „باند رهبری“ شدن، به نبال قدرت رفتن شاخ و دُم دارد؟!ـ
بی تردید تا فرا نگیریم که در پس هر یک از اعمال، گزینش ها، گفتارها وموضعگیری های گوناگون، گرایش ها و منافع معینی وجود دارد، در سیاست همواره قربانی سفیهانۀ فریب و خودفریبی بوده و خواهیم بود. اگر خوشبين باشیم، „عبدالله“ یکی از اين قربانیان است! ورنه در یک „تقسیم کار“ چنین ماموریتی بعهده گرفته است.ـ
بازگردیم:ـ
نقی حمیدیان عضو سازمانی بوده است که بر مبنای اسناد موجود، این سازمان با „جمعبندی“ از ضعف های سیاسی ـ ایدئولوژیک و اخلاقی حزب توده و همچنین بیلان کار و محدودیت های تاریخی „جبهۀ ملی“ بوجود آمده و هدف اش جبران شکست تاریخی چپ و ایجاد جنبشی مستقل بوده است.ـ
اما عبدالله با آن همه پرگوئی کلامی در بارۀ این جمعبندی ها که پایه ای ترین کارهای رفقای اولیه بوده است، به زبان نمی آورد!!؟
این هنر „عبدالله“ را باید از نوع „رموز“ کار „توده ای“ها دانست! نگاه کنید ایشان مینویسد:“ من با کنجکاوی می کوشیدم از به اصطلاح رموز توانمندی رهبران توده ای در سازماندهی نیروها سردرآورم و آنرا در درون سازمان خودمان بکار گیرم، در این زمینه توضیح بیشتری خواهم داد.“ که توضیحی نمی دهد. ولی پیش از این ما را از کاربرد این „رموز“ مطلع کرده است. او در صفحه ٣٥٣ با غرور می نویسد:ـ
“ با تقاضای شرکت در جلسه کمیته تشکیلاتی ـ که تصادفاً (!؟) در شرف تشکیل بود… در طول جلسه متوجه شدم که این جلسه در واقع یک نشست فوق العاده است که برای پیوستن کل تشکیلات شهر بندر ترکمن به گروه „جناح چپ“ مصطفی (!!)، برنامه ریزی شده، جواد را که روشنفکری کم کتاب خوانده بود(!!)… به زیر سوال کشیدم و در حضور اعضای کمیته که در واقع از مقاصد اصلی اقدامات جواد اطلاع درستی نداشتند تمام تلاش های او را خنثی کنم. به این ترتیب نه تنها کمیته شهر بندر ترکمن بلکه حتی یک تن نیز به گروه جناح چپ (مصطفی ش افتاده!) نپیوست!“ـ
حال ببینید اگر آنموقع „رموز“ کار توده ای را فرا گرفته بود چه میکرد؟!!ـ
ـ[لابد آن „روشنفکر کمی کتاب خوانده“ را به کمیته محل تحویل میداد و در گوش برادران پاسدارش می گفت یک پیت نفت حرامش کنید، ملعون میخواست نیروهای ذخیرۀ شما را وردارد ببرد ضدانقلابی کند!!]ـ
از این نمونه ها ـ که رموز کار باشد ـ بوفور میتوان در شرح خاطرات و احوالات „عبدالله“ ملاحظه کرد. جالب این است که محور اختلافات و یا دقیق تر محور تمایز عبدالله با „باند فرخ نگهدار“ در خصائل و رفتار تشکیلاتی و منش های توده ای خلاصه شده! با این وجود این کتاب از سرتا ته با همین روحیۀ توده ای آغشته است و اگر جملات درستی در آن به کار رفته برای توجیه اهداف غلط و پوشاندن واقعیت است. بعنوان مثال: ایشان در معرفی اقلیت و حیدر(که نمایندۀ اصلی آن در کمیتۀ مرکزی محسوب می شد) می نویسد: „حیدر کم و بیش تفاوت های بارزی با دسته چریکها داشت“ ظاهراً به نظر می رسد که دو صفتِ „کم و بیش“ و „بارز“ از سر بی دقتی در کنار هم آمده چون دو معنی کاملاً متفاوت دارند. اما اگر دقت کنید و „رموز کار“ „عبدالله“ را شناخته باشید، می فهمید که تصادفی نیست. او در اینجا میخواهد یکی تو سر „اقلیت“ بزند یکی تو سر حیدر! اما حیدر فرق داشته، این فرق ولی چندان نبوده. „کم و بیش“ است و „اقلیت“ چنان وضعش بد بوده که همین „کم و بیش“ حیدر، بارز میشود!ـ
ـ“عبدالله“ گرچه „تراپی“ نوشته است، اما این تراپی هم از نوع توده ای ست زیرا „تراپی“ منطقاً بر دقت، صداقت و جسارت استوار است ورنه بی نتیجه است. ولی این تراپی در هر سه زمینه دارای اشکال جدی ست. به نمونۀ دیگر نگاه کنید: به جای دقت و تمرکز روی خود، توی سر این و آن میزند در اینجا میخواهد توی سر انشعاب اولیه سازمان ـ „رفقا اشرف دهقانی و حرمتی پور“ بزند. بعد از مقدمه چینی میگوید: „… ازسوی دیگر سازمان به هر حال از رهبری سیاسی با تحرکی برخوردار بود که نسبت به مسائل مختلف واکنش نشان می داد“ درست چهار صفحه بعدتر (ص٣٠٨) مینویسد:“ در بهار و تابستان ٥٨ سازمان از بالا تا پایین مواضع و سیاستهای خود را در پس حوادث و رویدادهای جاری اتخاذ میکرد. سازمان با سری کوچک، اندامی بزرگ درطوفان انقلاب در بن بست بی چشم اندازی مانند قایقی در طوفان بالا و پائین میرفت„. یادآوری میکنم که انشعاب „چریکهای فدائی خلق“ در „بهار ٥٨“ به آنها تحمیل شد!ـ
از این نمونه ها بسیار است به تحلیل ها و رهنمود های ایشان هم کاری ندارم چون مرا یاد ضرب المثلی می اندازد که به نسخۀ دکترهای قلابی که بیشتر شبیه دُعانویس ها بودند می گفتند: „هلیله و ملیله با روغن میخ طویله“.ـ
قبل از اینکه به قسمت گنبد و „ترکمن صحرا“ برسیم من دو نكته اساسی را باید در مورد „عبدالله“ (و کتاب ها و جمعبندی های این چنینی) بگویم و آن اینست „عبدالله“ سالها پشتیبان „جمهوری اسلامی“ بوده و در ساختن „خط امام“ و“مسلح کردن پاسداران به سلاح سنگین“و سرکوب کلیۀ دست آوردهای جنبش در کنار „فرخ نگهدارها“ قرار داشته است! اینان که با وقوع انقلاب جانب „ارتجاع“ را گرفتند و به کلیۀ نیروهای انقلابی و ترقیخواه حملۀ وقیحانه بردند! با چشمشان جنایات را میدیدند، اما چون در پی قدرت بودند چشم فرو می بستند، حالا درآمده که اِشکال از ایدئولوژی من (مارکسیزم) بوده و یا هر ایدئولوژی دیگری!ـ
باید به ایشان گفت: اشکال از داشتن ایدئولوژی یا مارکسیست بودن نيست. مسئله وجدانی ست! چطور ممکن است سالها شاهد جنایات هولناکی (كه لرزه بر اندام هر انسان شریفی می اندازد) باشیم اما خودمان را „متحد“ جنایتکاران بدانیم؟
داشتن ایدئولوژی مشکل شما نیست، نداشتن هر نوع پرنسیب و اخلاق یا وجدان مشکل امثال شماست!(٢)ـ
مگر کسانی که مقابل این „ارتجاع“، ایستادند، فاقد „ایدئولوژی“ بودند؟ و مگر خود این واقعیت یعنی آمدن ارتجاع و یورش اش برای تثبیت حاکمیت خود به انشعاب های متعدد در سازمانها و گروه هایی که دارای یک „ایدئولوژی“ بودند منجر نشد؟ چه چیزی این میان وجود دارد که علیرغم „ایدئولوژی“ مشترک سمت گیری ها و اتحاد نیروها یا انشعاب نیروها را باعث میشود؟! عبدالله مطلقاً وارد این موضوع نمی شود. و تازه زبان درازی هم می کند و در مجموع او ترجیح می دهد بگوید همه اشتباه کرده اند! تا اشتباهات هولناک و همکاری اش با ارتجاع در این گرد و خاک و غبار گم شود!ـ
نکتۀ دوم: „عبدالله“ (و بسیاری از چپ های سابق) در نقد سازمان، „فقدان استراتژی تسخیر قدرت“ را مطرح می کنند. به نظر من این نوع نگاه یا گرایش به تسخیر قدرت نگاهی ست که اساساً با تسلط فرهنگ توده ای و انقلاب وارد مخیّلۀ طرفداران سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (بویژه) شده و من فکر میکنم پیش از آن در سازمان چریکهای فدائی خلق مسئلۀ تسخیر قدرت به دو دلیل مهم محّلی نداشت. یک به دلیل نگاه ما به قدرت. یعنی ما علیه قدرت بودیم، نه برای تسخیر قدرت، دوم اینکه ما اساساً به „دمکراسی از پائین“ باور داشتیم و تحولات را طولانی مدت می دیدیم. بهمین جهت ما مارکسیست هائی بودیم که با „آنارشیزم“ همدلی داشتیم. آنارشیزمی که علیه قدرت بود. اتفاقاً بد نیست برای روشن شدن بی پایه گی حرفهای „عبدالله“ که „باند بازیها، رقابت های ناسالم برای اشغال پست ومقام و …“ را فتنه ای توده ای میداند. یادآوری کنم که وجود و پیدایش این خصائل „بیگانه با فرهنگ فدائی“ درست پس از انقلاب و از همین نگاه به قدرت و پُست و مقام است (که موجب آن رقابت ها و باندبازیهای شرم آور می شود.) ما در گذشته هرگز چنین چیزهائی را در تشکیلاتمان ندیده ایم. و دیگر اینکه ظاهراً بیشتر اعضای کمیتۀ مرکزی اکثریت فدائی بوده اند! (به نفوذی هایش کاری نداریم گرچه نفوذشان زیاد بود!) نقی حمیدیان بیهوده خودش را تافتۀ جدا بافته معرفی می کند! نمی شود که „فدائی“ بود و هم در „خط امام“ سینه زد! (بقول مسلمان ها نمی شود هم آش معاویه را خورد و هم نماز علی خواند!)ـ
تازه نوشته است „در اواخر سال ٦٩ از کارتشکیلاتی انصراف داده است. لابد تا ببیند اوضاع چه می شود! اگر چیزی در نیامد بعد دنبال „آرزو ها“ی دیگری برود!ـ

ـ“آرزو چند به هر سو کشاند ما را \ این سگ هرزه مرش چند دواند ما را؟“ (صائب)ـ

و اما در مورد گنبد و ترکمن صحرا
پیش از هر چیز بگویم که من هیچ نوع خرده حسابی یا خصومتی با „عبدالله“ نداشته و بخاطر زندانش و اینکه با رفقای قدیمی بوده برایش احترام قائل بودم و هیچ چیز بدی، به جز همین کتاب از او ندیده ام.(٣)ـ
متاسفانه „عبدالله“ وارد مسائلی شده که نه در آن حضور داشته و نه چیز چندانی میداند و نه تخصصی دارد. خودش می نویسد:“ من از مسائلی که در آن زمان کوتاه در گنبد و ستاد شوراها گذشت اطلاع ندارم“ (ص٢٥٦) اما برغم این، صفحات بسیاری در باره گنبد و ترکمن صحرا سیاه کرده است!! بویژه در مورد من مطالبی نوشته که یا صحت ندارد و یا برای القاء شبهه است!ـ
عبدالله از „نقی حمیدیان“(٤)** که تازه چند هفته است به سازمان پیوسته طوری صحبت می کند که انگار ایشان مسئول گنبد بوده است و من در غیاب ایشان بر اثر قطع ارتباط و جنگ، یک مرتبه شدم مسئول گنبد! به همین خاطر دست به اختراع نوعی ساختار تشکیلاتی میزند که وجود خارجی نداشته! مثلاً من را „مسئول امنیتی و امور اجرائی“ معرفی می کند.ـ
! جهت اطلاع خوانندگان باید عرض کنم که ما در آن زمان „مسئول امنیتی و امور اجرائی“ نداشتیم و حتما این شغل ها در حزب توده و اکثریت وجود داشته! ما مسئول تشکیلاتی داشتیم و گاه مسئول سیاسی! میگویم گاه چرا که در موارد بسيارى مسئول تشکیلاتی مسئول سیاسی نیز بود. بهمین جهت مسئول سیاسی مسئولیتِ مستقلی نبود. چرا که کارش بحث ها و امور تئوریک و گاه نوشتن اعلامیه یا مطلبی بود. امور امنیتی هم جزء مسئولیتهای مسئولین تشکیلاتی بود. و „عبدالله“ با همان زبان „رمز“آمیز بطور مبهمی پای مجید را به میان میکشد که انگار مجید به ایشان مسئولیت سپرده (که همان مسئولیت گنبد و مازندران باشد!) من فکر نمیکنم مجید چنین ابهامی ایجاد کرده باشد. چرا که همه میدانند اعضای „ویژه“ با همۀ دانشمندی شان مجبور بودند آموزش تشکیلاتی ببینند و تحت مسئولیت کادرهای قدیمی بودند. بهمین جهت خیلی روشن است که „نقی“ نمیتوانست مسئول یک کادر قدیمی باشد. بهررو اینها مهم نیست. مهم این است که مسئولیت هزاران جان شیفته به امثال بی مسئولیتهائی همچون او و فرخ نگهدار سپرده شد و سر از ناکجاآباد در آوردند.ـ
تو سری های „عبدالله“ در مقابل این واقعیت هیچ است!ـ
باری، „عبدالله“ چندین بار از من اسم برده است و همه از روی تصورات ذهنی و با همان زبان „رمز“ توده ای، اما آنجائی که اقدام و عمل مشخص از من سرزده، اسم مرا به زبان نمی آورد:ـ
„ما سال ها بخود می بالیديم که سازمان موضعی مستقل دارد. این حقیقت انکارناپذیری بود. قضاوت افکار عمومی ملت ایران از سازمان چریکهای فدائی خلق همین بود. در واقع این موضع سازمان یکی از ویژگی های ارزشى و حیثیتی آن محسوب می شد. میتوان گفت که یکی از وجوه عمده اعتماد اعضاء و … همین بود. هواداران گنبد نیز به این روحیه مجهز بودند. در پرسش ها و جستجوهائی که من در این باره داشتم یکی از دوستان پایه گذار ستاد نکتۀ جالب توجهی را با من در میان گذاشت. وی گفت از میان انبوهی ترکمن های مراجعه کننده به ستاد یکی ادعا می کرد که ازآنسوی مرز حامل پیامی مبنی بر کمک و درصورت لزوم پناه دادن وغیره است. مسئولان ستاد(!؟) قاطعانه جواب رد داده گفتند هیچ نیازی به دخالت آنسوی مرز ندارند.“ اولا مسئولان نبوده مسئول بوده، ثانیاً این مسئول اسم دارد. که چندین بار بی جا از او اسم برده در اینجا چرا اسم او را نمی برد؟! معجزات „رموز“ کار توده ای است! نقی هیچ نیاموخته باشد این کار را عالی یاد گرفته! او در جای دیگری از شخص بی هویتی تحت عنوان „عباس هاشمی“ برای خلع سلاح پاسگاه های مرزی که رفقا امتناع میکردند، خود داوطلب می شود، … که خودم میروم!!!“(نقل به معنی)ـ
این هم از آن دروغ هایی ست که اثبات بی پایه بودنش ساده است.ـ
فقط کافی است بدانیم که شور و شوق و پیشتازی رفقای ترکمن همواره از من (عباس هاشمى) بیشتر و همچنین محبت و حرف شنوی آنها از من بی اندازه بوده است و بهمین جهت من همیشه عامل کاستن سرعت و شتاب و تندروی های آنان بوده ام. لذا تهدید و نیاز به اینکه من بگویم „خودم میروم“ حرف بی پایه ای ست.ـ
در عین حال „عبدالله“ از اینکه „عباس هاشمی“ به „قهرمان“ تبدیل شده است صحبت میکند و با آب و تاب و همچنان به شیوۀ یکی به نعل یکی به میخ „رموز کار“ خود را پی میگیرد. و پشت سر این „قهرمان“ می گوید:ـ
ـ“ما فرسنگ ها با مسئولیت مان فاصله داشتیم“ اینکه در اینجا صیغۀ جمع به کار میبرد باز از „رموز“ کار ایشان است. منظورش „عباس هاشمی“ بطور منفرد است، نه اینکه شکسته نفسی کند! من ابداً قصد این را ندارم که بگویم صالح و بی عیب و ایراد بوده ام میخواهم بگویم آقا „عبدالله“ مشکل دارد. اگر خودش به جای „عباس هاشمی“ بود، ایرادی نداشت و حتماً خوشحال می شد! و دیگر اینکه این چیزها تابع عوامل معینی هستند که گاه چندان هم پیچیده و محصول „توهمات“ نیستند! مثلاً ایشان سر جمع چند ساعتی در گنبد ماندند (با رفیق مهرنوش) و بعد به زادگاهشان ساری برگشتند. و طبق نوشتۀ خودش رفتند که „بعد از چند سالی که در زندان از خانواده دور بودیم، امسال … عید را با خانواده و در محیطی گرم برگزار می کردیم که شنیدیم در گنبد خبرهائی ست.“ـ
البته من هم سالها عید را در خانه و خانواده نبودم. اما من همانجا ماندم در کنار رفقای ترکمن توی همان اطاق های سرد و بی فرش و بی رختخواب، اما سرشار از عشق به کارمان و محبت که نمی فهمیدیم کجا می خوابیم چه می خوریم و چه میپوشیم! من فکر میکنم همین علاقه طبیعی من به بودن در کنار رفقای ترکمن و احساس خشنودی من از آشنائی با آنها که آدمهای شریف و نازنین، با هوش و زیبا بودند باعث ایجاد پیوندهای عمیق بین ما شد.ـ
ولی علاقۀ ویژۀ آنها به من که نقی آنرا „قهرمان“ شدن نامیده به چیزهای مشخص دیگری برمیگردد. از آن جمله است „سخنرانی“ من بهنگامی که „پسر سیگار فروش“ با گلولۀ پاسداران کشته شد و انبوهی از مردم برآشفته به ستاد هجوم آوردند و خواهان عکس العمل شدید ما بودند.ـ
من با خونسردی برای ایشان از خطر جنگ گفتم و اینکه رژیم دارد تحریک به جنگ میکند. او خواهان تحمیل جنگ است و ما مخالف جنگیم و همچنین نباید وارد جنگی شد که حریف زمان و مکان اش را تعیین کرده است. اما آنها میدیدند که در عین حال با جّد و جهد آنها را مسلح و آماده میکردیم.ـ
همچنین اتفاق دیگری هم افتاده بود:ـ
چند روز پیش از این پس از ترک „اجلاس شوراهای سراسری ترکمن صحرا“ در تاتارعلیا، نیمه شب همراه یکی از پزشکان شهر به گنبد بازمی گشتیم. دم دروازۀ شهر پاسداران به ما ایست دادند. ما ایستادیم. از من خواستند کیفم را بازرسی کنند. کیف را باز کردم مسلسل کوچک (اِم ـ پی ـ 5) در آن بود! با تعجب پرسیدند و من گفتم من چریک فدائی خلق هستم. دکتر را روانه کردند. در همین لحظات از تاریکی بسوی ما رگبار گشودند. تمام پاسداران فرار کردند و من در کنار „جیپ روباز“ پاسداران تنها ماندم. پشت خم سوار جیپ شدم، استارت زدم، پاسداران از پشت دیوار ایست دادند. با دست اشاره کردم و صدا زدم سوار شوند. هنوز رگبارها کاملاً قطع نشده بود. سوار شدند و من سوی شهر راندم و آنها تا کمیته راهنمائی ام کردند. به کمیته که رسیدیم با „نوروزی“ نانوا زادۀ گنبدی به عنوان مسئول کمیته آشنا شدم. پاسداران شرح ماجرا دادند. نوروزی از من خواست که مسلسل ام را تحویل کمیته بدهم. به او گفتم من عضو سازمان چریکهای فدائی خلق هستم و سازمان ما سازمانی علنی است با این تلفن تماس بگیرید. خودم گوشی را برداشتم و با ستاد تهران تماس گرفتم. رفیق فاطمه گوشی را برداشت. او مرا به نام „هاشم“ می شناخت، در گنبد اما، „عباس“ بودم و او نمی دانست. به فاطمه خودم را „عباس هاشمی“ معرفی کردم و گفتم:“ به آقای نوروزی مسئول کمیتۀ گنبد بگوئید که من نمایندۀ سازمان هستم!“ـ
بعد از این تلفن نوروزی در آمد که باید با کمیتۀ امام تماس بگیریم. به اطاق پشت رفت و ظاهراً با کمیتۀ امام در تهران تماس گرفت و گفت:“گفته اند سلاح ایشان را نگهدارید“ به او (در حضور چندین پاسدار که در اتاق حلقه زده بودند و مرا با تعجب تماشا می کردند) گفتم، من یک چریک هستم و خلع سلاح من ممکن نیست و این خواست دشمن خلق می تواند باشد اول سلاح کمری و بعد نارنجک کشیدم که همه به وحشت افتادند اما خونسرد به آنان گفتم اگر آنرا پس ندهید مجبورم به چشم دشمن به شما نگاه کنم و با شما چنان کنم که با دشمن! سلاح و نارنجک را روی میز گذاشتم تا وحشت شان بریزد. آنگاه تبلیغات کردم که ما چریکهای فدائی خلق از سیاهکل آغاز کرده ایم، اهدافمان چه بوده و حالا که انقلاب شده است دنبال چه هستیم.ـ
نوروزی گفت اجازه بدهید دوباره با تهران تماس بگیرم و کسب تکلیف بکنم:ـ
ـ“گفته اند امشب اسلحه شان را بگذارند فردا بیایند بگیرند.“ مسئولین نیستند! نارنجک دوم را کشیدم و سیانورم را از کمرم در آوردم. نشانشان دادم و گفتم زمان شاه ما این سیانور را همیشه در دهانمان میگذاشتیم. مدتی است نمیگذاریم. اما از قرار باید گذاشت. سیانور را در دهانم گذاشتم و به تبلیغ و تهدید پرداختم. انگار نفس هیچکدام شان در نمی آمد. سکوت مطلق بود.ـ
ـ“نوروزی“ ظاهراً با تهران تماس گرفت. و سرانجام ساعت ها از نیمه شب گذشته به اتفاق خودش و چند پاسدار، در حالیکه مسلسل ام را پس دادند مرا به ستاد رساندند. در نزدیکی ستاد اینبار رفقای ما ایست میدادند! من پیاده شدم و نوروزی اينبار تقاضای „هم آهنگی“ داشت! آنموقع پاسداران مثل بعد هنوز آنقدر وقیح نبودند و حتی از میان آنها تحت تاثیر رفتار من سه نفر هوادار ما شدند که بعداً سلاح و مهمات و اطلاعات به ما میرساندند.ـ
موضوع مهم دیگری که در آنجا اتفاق افتاد، تدارک یک تظاهرات وسیع علیه „رفراندوم“ „جمهوری اسلامی آری یا نه“ بود. و „ستاد شوراهای ترکمن صحرا“ در سراسر ترکمن صحرا پاسخ „نه“اش را بر در و دیوارها نوشته و قرار بود که در این تظاهرات „نه“ی خود را همصدا در خیابان فریاد کند. یکی از اصلی ترین دلایل هجوم رژیم ـ بسیج حزب الله شهرهای دیگر و ارتش علیه خلق ترکمن ـ همین واکنش یک پارچه و سراسری خلق ترکمن بود. البته خلقی که پیش از آن دست به مصادرۀ املاک بزرگ مالکان ـ (یا سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان) زده است. ورنه سیاست سازمان در همۀ شهرها همین بود. در روز „رفراندوم“ که پلاکاردها نصب شدند و آمدن جمعیت آغاز شد، محل تظاهرات بوسیلۀ نیروهای مسلح (حزب الله و ارتش) بتدریج محاصره شد و با انواع سلاح ها که از پیش بر بام ساختمان های مشرف تدارک دیده شده بود جمعیت را مورد حمله قرار دادند. من فوراً به ستاد رفتم تا تهران را در جریان این هجوم قرار دهم. فاصلۀ محل تظاهرات تا ستاد اندک بود، بلافاصله تیر اندازی به ستاد و محاصرۀ آن شروع شد.ـ
ـ“عبدالله“ میگوید „من از تماس هاشم با رفقای تهران خبر نداشتم!“ راست میگوید. در آن روزها فرصت سر خاراندن نداشتم. اما این تماس به عبدالله نشان میدهد که „رهنمود“های رهبران عالی مقام اش را همان بهتر که به گوش نگرفتم.ـ
برای اولین بار در حالیکه زیر آتش گلوله بودم با ستاد تهران تماس گرفتم تا آنها را در جریان قرار دهم رفیق فاطمه مسئول ارتباطات ستاد تهران (كه اكنون در پاريس زندگى ميكند) گوشی را برداشت. گفتم به ستاد حمله کردند، کسی آنجا هست؟ گفت فرخ اینجاست گوشی را به او رد کرد. گفتم به ستاد حمله کردند میشنوی، (گلوله ها از چند میلیمتری سر و گوشم رد میشد) بدون هیچ تامّلی گفت „شما هم جواب بدین!“ تلفن قطع شد و شیشه ها بر سرم میریخت! واقعاً باید از این صحنه و آنچه که در ذهن من گذشت فیلم ساخت!(٥) چرا كه بر خلاف „فرمایش“ فرخ نگهدار به آتش شان پاسخ ندادیم. فوراً چند سلاح را كه در ستاد داشتیم همراه آدم های ورزیده از دیوار همسایه خارج کردیم. آتش آنها قطع نمی شد و پاسخ ندادن ما چیزی از وحشیگری آنها نمی کاست. تا پشت در آمده بودند و رفیقی با صدای بلند فریاد میکرد که ما „شلیک نمیکنیم“ ، „تیراندازی نکنید“ گوششان بدهکار نبود. تا درب ساختمان را سوراخ سوراخ نکردند و آن رفیق درب را باز نکرد، رگبارشان قطع نشد. از ما خواستند که از ستاد خارج شویم.ـ
چند اتوبوس از قبل آماده کرده بودند! صد و دو نفر بودیم (از کودک هشت ساله تا مرد ٨٢ ساله) صد و یک نفر را سوار اتوبوس ها و من را سوار یک جیپ شهربانی کرده آنها را به پادگان نوده بردند، مرا به شهربانی! نوروزی را که دیدم گفتم „هم آهنگی“تان همین بود؟ انگار خجالت بکشد گفت از دست من خارج است! و دیگر گمش زد!ـ
در شهر بلبشوی غریبی بود. بی نظمی و غیر حرفه ای بودن نیروهای مسلح صحنه های عجیبی را به نمایش میگذاشت. جالب ترین اش باز آوردن „رئیس شهربانی“ مخلوع بود که با لباس های اتو نکرده وقیافه ای درب و داغان، به سر پست سابق اش آمده بود! اولین وظیفه اش گوئی خلع سلاح من بود! اما نمیدانست سلاح کمری هم دارم و به نارنجک و سیانور مجهزم. احتمالاً پاسداران به او گفته بودند و او دوباره سلاح کمری مرا خواست.(٦)ـ
جنگ دامنۀ گسترده تری یافته بود و صدای تیربارها قطع نمی شد.(٧)ـ
فردای همان روز هیئتی از تهران آمده بود.(٨) به سراغ من آمدند که عباس هاشمی توئی!؟ „فقط توئی که میتوانی جنگ را قطع کنی“…“اعلامیه ای صادر کن و آتش بس بده!“ گفتم اولاً کسی که جنگ را راه انداخته خودش هم آتش بس اعلام کند. ثانیاً من در „ستاد“ عباس هاشمی هستم و اعلامیه هایم را از آنجا اعتبار دارد و از همان روز اعلام اعتصاب غذای نامحدود کردم که اگر آزادمان نمی کنید، مرا هم پیش دیگران (صد و یک نفر) ببرید. به دفعات آدمی که آنجا می لولید (به نام ارسنجانی)(٩) و بعد یک هیئت مرکب از اعضای دولت بازرگان، فرماندۀ نیروهای نظامی و چند شخصیت سیاسی دیگر، پیش من آمدند که „اعلامیه بده و آتش بس اعلام کن“ و یا همراه „رئیس شهربانی بلندگو بردارید در شهر آتش بس بدهید.“ جواب همان بود. „من از ستاد شوراها اعلامیه هایم اعتبار دارند. دستگیر شدگان را آزاد کنید. من فوراً از محل ستاد „آتش بس“ اعلام خواهم کرد. آنها می خواستند هم ستاد تعطیل شود و هم جنگ نباشد! همان روز یا روز بعد „رئیس شهربانی“ بوسیلۀ رزمندگان ترکمن دستگیر شد!ـ
ـ“حاج رحیم“ (يكى از فعالين جوان خلق تركمن) تلفنی با من تماس گرفت که رئیس شهربانی را آزاد کنیم یا نه؟ من گفتم نه! در جنگ نابرابرى که رژیم علیه ترکمن ها راه انداخته بود علیرغم بسیج هزاران نیروی مسلح حرفه ای و غیر حرفه ای، رزمندگان ترکمن سلحشوری غریبی از خویش به نمایش گذاشتند و با آنکه از امکانات محدود جنگی برخوردار بودند، بخشی از نیروهای مسلح بسیجی را فراری داده و باقی مانده را کلافه کردند(١٠) . فقط در چنین صورتی بود که رژیم به عقب نشینی واداشته شد و هیئت اعزامی توانست مداخله کند و آتش بس برقرار شود.ـ
روز بعد با پا در میانی توماج و هیئت اعزامی دولت و همچنین „اعتصاب غذا“ من به پادگان نوده منتقل شدم و با صد و یک نفر دیگر در مسجد پادگانِ نوده „گروگان“ بودیم!ـ
زنده یاد توماج (به عنوان رابط و نمایندۀ ترکمن ها در هیئت مذاکره برای صلح) مرتب به ما سر میزد واخبار جنگ را منتقل می کرد و با هم مشورت می کردیم. همان زمان چندین سرباز و افسر آن پادگان با ما تماس گرفتند که هر کاری از ما بخواهید ما آماده ایم و از جمله در اختیار گذاشتن اسلحه و اطلاعات لازم برای خلع سلاح پادگان، من جواب منفی میدادم چرا که هم در آن شرایط لازم نبود و هم به ضرر ما تمام می شد. و از صحت کامل رابطه هم مطمئن نبودم. همچنین یکی از نیروهای نظامی تهران پیام فرستاده بود „که اگر هاشم بخواهد میتوانیم با یک اسکادران هلیکوپتر او را از پادگان نوده به محل دیگری منتقل کنیم.“ این را هم با وجود اطمینان نپذیرفتم.ـ
حقیقت اینست که من ارزیابی واقع بینانه ای از اوضاع مشخص آنجا داشتم و نیازی به چنین اقداماتی نمی دیدم و از رویدادهای روز هم باخبر بودم. حتی روزنامۀ کار شمارۀ پنج را (كه دستگيرى مرا منعكس كرده بود) برایم آوردند! در همین روزها دو مینی بوس بدون پلاک با چند حزب اللهی آمدند به محل مسجد پادگان که „سوار شوید برویم!!“، گرچه صد و دو نفر در آن دو مینی بوس جای نمیگرفت. اما اصرار داشتند که سوار شوید و ما خبر داشتیم که برنامه شان چیست! بنا به توصیۀ من هیچ کس از جایش تکان نخورد و همه روی زمین نشستیم. هر چه از آنها اصرار از ما نشنیدن تا اینکه یکی از آنها گفت „بخدا ما فقط با دو سه تا از شما کار داریم! دو سه تا کمونیست توی شما هستن! یادش گرامی حتماً رفیق اسماعیل رودگریان هم یکی از آنها بود! هر روز روی منبر مسجد میرفت و چقدر با زبان شیرین مازندرانی اش داستانها و مسائل جالب را مطرح میکرد که هم خنده دار بود و هم برای جمع آموزنده! (این رفیق در سال ٦١ دستگیر و اعدام شد) نمیدانم „محسن رفیق دوست“ (همین مولتی میلیاردر معروف) روز قبل از این حادثه بود یا بعد از این حادثه به پادگان آمد و از دور نگاهی به ما انداخت (که در بیرون مسجد جمع بودیم) و با همراهانش رفتند لای درختان پادگان و شروع کردند به نماز خواندن!!ـ
هم او گفته بود „حسابشان را می رسیم“ گرچه به سرعت نتوانستند کاری بکنند اما بعداً که „اکثریت“ آرامش و اطمینان را جایگزین „شلوغی و انقلاب“ کرد رفقا توماج، مختوم، جرجانی، واحدی را دستگیر و بشکل ناجوانمردانه ای با دست های بسته آنها را کشتند و زیر پلی انداختند! بهررو جنگ اول ترکمن با رزمندگی قابل ستایش و هوشیاری خلق ترکمن:ـ
ـ عدم توانائی و انسجام رهبری ضد انقلاب
ـ همدلی و سیاست مقطعی نیروهای لیبرال دمکرات که در حاکمیت شریک بودند و کمک آنها به هیئت صلح
به نفع خلق ترکمن پایان یافت، „ستاد شوراها“ باز پس داده شد و صد و دو نفر زندانی (گروگان) همگی سالم آزاد شده و به محل ستاد شوراها باز می گردیم.ـ
در این بازگشت توماج، مرا بشکل جداگانه ای همراهی میکرد. در بین راه دیواری را نشان داد که بر آن نوشته بود „عباس هاشمی قاتل (چند) برادر پاسدار اعدام باید گردد“ تعداشان یادم نیست. (چون من وقتی می کشتم نمی شمردم!!) و توماج گفت „داریم میبریمت اعدام ات کنیم“ ما برفراز یک خودرو ارتشی بودیم. هر دو میخندیدیم و دقایقی بعد جلوی درب „ستاد شوراها“ در آغوش و دستانِ پر مهرِ یاران رزمنده که چندین روز از هم دور بودیم و همچنین انبوه ترکمن ها که شادی میکردند مورد استقبال و محبت بی نظیر قرار گرفتیم. به آن همه صمیمیت و محبت درود می فرستم.ـ

پاورقی ها
١ ـ به گفتۀ خود مارکس و همۀ مارکسیست های مدرن، مارکسیزم ایدئولوژی نیست و نبوده. شما استالینیست ها آنرا ایدئولوژی کرده و آنرا مذهب خویش ساخته بودید.ـ
٢ ـ „عبدالله“ افشا کرده است که برای „انتخاب“ شدن فرخ نگهدار در „کمیتۀ مرکزی“ با همدستی مجید و ماشاءالله فتاپور در آراء تقلب کرده و از جمله از آراء هادی برداشته و به نام „فرخ نگهدار“ گذاشته اند!ـ
اما بلافاصله اضافه می کند این کارها را همۀ گروه ها کرده اند چرا که اشکال از ساختارهای غیردمکراتیک تشکل هاست! این هم مثل همان استدلال قبلی اوست که اشکال از ایدئولوژی ست!! این حرف „عبدالله“ در عین حال که در جای خود درست است به معنی اینست که اگر درب ها قفل نباشند همه دزدی می کنند! و یعنی در آن صورت دزدی قبحی ندارد! تقلب و دزدی „باند نگهدار“ با یک نیش قلم جناب „عبدالله“ ماستمالی می شود. اینست تحلیل های „هلیله و ملیله“ که عرض کردم.ـ
٣ ـ باید اعتراف کنم اولین بار که او را دیدم، وراندازش کردم دیدم شبیه رفقای اولیه ای که می شناختم نیست! حالا که کتابش را خواندم فهمیدم چه بوده. „عبدالله“ نوشته است آن رفقا همه یا دانشجو یا تازه فارغ التحصیل بودند. من اما کارمند بودم. „کارمند ادارۀ دارائی“!ـ
٤ ـ من و عبدالله و رفیق مهرنوش همسر آیندۀ عبدالله سه نفری برای رسیدگی به مسائل گنبد و مازندران به این خطه „اعزام“ شدیم. ایشان چند ساعت در گنبد ماندند و بعد به زادگاه خود ساری رفتند. نقی در تحلیلی هم میگوید که برای او ساری و هواداران و امکانات آنجا مهمتر بوده است.ـ
٥ ـ من در آن لحظه که این جمله را از دهان „فرخ“ شنیدم فکر کردم دارد به نوعی جواب „نقد“ مرا می دهد! (که نه من توده ای و راست نیستم!) چون او وقتى كه اولین نوشته اش را با امضای „صادق“ تسلیم سازمان کرد، زنده یاد قاسم سیادتی آنرا به من داد و گفت این یکی از „ویژه“هاست! فوراً خواندم و آن را نقد کردم و گفتم این حرف ها آشناست و حرف های حزب توده است منتهی مبهم و پوشیده! البته آن موقع که می نوشتم نمیدانستم „صادق“ کیست گرچه میدانستم „زلف علی“ چیست!ـ
البته ایشان مطلب دیگری هم با همکاری „جواد“ اكبرى شانديزى نوشته بود که بر „تشکل مستقل کارگران“ در محل کارشان تاکید داشت. نقد من بر این مطلب نیز حاکی از این بود که بهنگام قیام، تشکل کارگران با قیام و از مشارکت در قیام متاثر است و از شکل کلاسیک خارج می شود.ـ
نخستین بار که جواد و فرخ را در ستاد میکده دیدم، جواد گفت: هاشم توئی؟ “ نقدت مثل نیش پشه ای بود بر پوستِ فیل“ فهمیدم موثر بوده! ولی فرخ کلامی نگفت. باهوش تر و آینده نگرتر از جواد بود. چرا که اینها چنان جلو زدند که امت امام را در „خط امام“ سازمان دادند و هرکس از طبقه صحبت کرد به ریشش خندیدند!ـ
بهررو بعد فهمیدم میتواند ربطی هم نداشته باشد.ـ

برای چانه زدن در بالا فشار از پائین لازم است! ورنه فرخ برود سر چه چیز معامله کند!ـ*
٦ ـ در عین حال توسط یکی از پاسداران که به ما گرایش پیدا کرده بود، در همان محل شهربانی پیشنهاد یک سلاح کمری شد! قاطعانه رد کردم. اما این پاسدار مرتب از روی صمیمیت برای من سیب یا هرچه میتوانست می آورد. بعدها شنیدم که به کار قبلی خود بازگشته و کمیته را رها کرده بود.ـ
٧ ـ در اولین شب، مرا به اطاقی در طبقۀ بالای ساختمان بردند و پسری با نقاب در مقابلم با مسلسل نشسته و دستش روی ماشه بود. این صحنه هم تماشائی بود به جائی که من بترسم او وحشت کرده بود! هر وقت میخواستم با او حرف بزنم میگفت „حرف نزن!“ بالاخره خورد خورد چیزهائی گفتم و تاحدودی حالیش کردم که پشت این جنگ چه کسانی ایستاده اند.ـ
٨ ـ در میان اعضای این هیئت „رئیس دفتر طالقانی“ هم بود که پیش از این همراه با چندین نفر به ترکمن صحرا آمده بود و توسط رفقای ما دستگیر شده بود و به ستاد آورده بودنشان من در آنجا با آنها دوستانه و محترمانه رفتار کرده و فوراً آزادشان کرده بودم.ـ
٩ ـ ارسنجانی یکی از „شخصیت های ارضی“ رژیم شاه بود. نمیدانم چطور آنجا راحت می رفت و می آمد!؟!ـ
١٠ ـ نوار مصاحبه با „حسن خر“ یکی از پاسداران اعزامی از مشهدکه خیلی زود زخمی و فوری فرار کرد به مشهد گویای بسیاری چیزها بود.ـ

ـ**عمداً „عبدالله“ را از „نقی حمیدیان“ جدا میکنم. چرا که برخلاف تصور عبدالله که میگوید „بزعم این که چنین مسیری را طی کرده است تلف نشده“ (نقل به معنی) من بر این باورم که „رفیق نقی حمیدیان“ در ماههای اول انقلاب با پشتیبانی فکری و عملی از ارتجاع و ضدانقلاب اسلامی، تلف شده است. و „عبدالله“ همچون مترسکی در دستان „باند نگهدار“ سالها ایفای نقش کرده است. ایشان با ضمیمه کردن خاطرات قبل از انقلاب، نبش قبر کرده است! اما بی تردید این نبش قبر حتی برای „جبهۀ ملی“ (محبوبش)هم فاقد اعتبار خواهد بود!ـ
ـ“عبدالله“ خواب „مخملین“ دیده است اما نمیداند پیش از او فرصت طلبان دیگری همۀ „جاها“ را رزرو کرده اند و „فرخ نگهدار“ همچنان پیش قراول او محسوب میشود.ـ