نوروز 62 در اوین، اکبر معصوم بیگی

اکبر معصوم بیگی
اکبر معصوم بیگی
اواخر آذر ماه سال 61 بیشتر بچه­ های اتاق یکِ بند دو را فال فال کردند و هر فال نصیب اتاقی از اتاق­ های سالن 4آموزشگاه شد. ما هفت- هشت نفری بودیم که نصیب اتاق 41 شدیم. اتاقی پاکیزه، پر نور، بسیار منظم وبسامان با ساکنانی بشّاش، جدی و سرحال. خانه از اغیار(توّاب­ ها، جاسوس­ ها، خبرکِش­ ها) یکسر خالی بود. به اصطلاح آن وقت­ها بی ­استثنا همه „سر موضع“ بودند. رئیس اتاق، یکی از بازماندگان حلقه­ ی امید قریب در قزل حصار، در خطاب به مسئولان بند هرگز صفت „برادر“ به کار نمی برد: „پاسدار، کبریت! پاسدار خرید­های ما چه شد؟“. میان ما هفت- هشت نفرِ از بند آمده، چهار نفر توده­ ای و اکثریتی بودند و من و دو سه نفر دیگر از بچه ­های اقلیت، پیکار و اشرف دهقانی یا منسوب به این گروه ها بودیم. در بند که بودیم هرکدام از بچه ها „لُنگ“ی ابتیاع کرده بود که هم حُکم حوله­ ی صورت داشت و هم عجالتا تا رسیدن حوله از طرف خانواده­ ها می­ شد در معدود دفعاتی که نوبت حمام به اتاق می ­رسید به جای حوله­ ی حمام به کارش برد. غروبی که ما را از بند به آموزشگاه آوردند من از سردی هوا لُنگ را به گردنم انداخته بودم و چون هیکل درشت و شکم بر آمده­ ای داشتم، نه همان شب بلکه بعد­تر از زبان بچه ­ها شنیدم که با ورود ما به اتاق، چند نفر از بچه­ ها با هم پِچپِچه کرده بودند که: „این بابا از آن راننده کامیون ­های بیابانی است. گاومان زاییده! حالا خر بیار و باقالا بار کن، چند نفر باید هوای این یکی را داشته باشند“. در همان آغاز ورود به اتاق ظاهرا می­ بایست تکلیف موضع­ گیریِ سیاسی- عقیدتی بی­ درنگ روشن می­ شد. نفهمیدم چه شد که بچه­ های توده ­ای و اکثریتی خزیدند به گوشه­ ای از اتاق و باقی­مانده­ ی بچه­ ها هم نصیب بخش بسیار بزرگ­تر اتاق شدند. من در میانه اما بسیار نزدیک به این بخش بزرگ­تر قرار گرفتم. بچه­ ها با احتیاط به­ ام نزدیک شدند. نگاه ­ها مشکوک، محتاطانه و کم و بیش عبوسانه بود. امّا سرانجام یکی از آن­ ها رو سفت کرد، روی زانو­ها خودش را کشید جلو­تر و خیلی محکم پرسید: „شما را برای چی گرفتن؟“. گفتم: „من در خانه­ ی خواهرم مهمان بودم، ریختند شوهر خواهرم را بگیرند، مرا هم دستگیر کردند“. بعد­ها بچه گفتند با خودمان گفتیم: „خودش است، معلوم است، راننده­ ی کامیون است، از سر و ریخت­ اش می­ بارد“. شاید (و راستش حالا می­توانم به یقین بگویم به طور قطع) به صرافت طبع دریافتم که این میان مشکلی هست. تردید را در چشم ­ها خوانده بودم. این بود که با خودم گفتم: „علی الله! شاید مشکل در این جاست، آره همین است“، و بلافاصله افزودم: „البته بار اوّلم نیست، من زندان سیاسی زمان شاه ­ام“ که انگار بمبی منفجر شد. گل از گل همه شکفت، ناگهان همه با هم کون خیزه و به زانو خودشان را کشیدند جلو و این بار خندان پرسیدند: „اتهام­ ات چیست؟“ در دل خندیدم و گفتم: „شعبه­ ی شِشی هستم“ و می ­دانستم که این بار واکنش ­ها شادمانه ­تر خواهد بود و با خود گفتم: „حدس ­ات درست بود، می­ خواستند مزه­ ی دهنت را بفهمند، ببینند این طرفی هستی یا آن طرفی، هِی هِی بمیرد بقالی که مشتری ­اش را نشناسد“. بعد یکی یکی خودشان را معرفی کردند، با نام و اتهام و شماره­ ی شعبه (راه کارگری، پیکاری، رزمندگانی، اقلیتی و… همه شعبه­ ی شِشی)، و یکی ­شان به گوشه­ ی اتاق اشاره کرد و گفت: „آن شش نفر باند عقرب ­اند. ما کاری باهاشان نداریم “ بعد چشمکی زد که یعنی: „گرفتی که…“.ـ
میان بچه­ های این طرف کسی نشسته بود با هیکلِ استخوانی جُلمبر، سری به نسبتِ پیکر بزرگ، با ریش دو سه روزه­ ی بسیار سیاهی که همه­ ی چهره ­اش را پوشانده بود، با چشم­ های روشن بسیار نافذ که پنداری تا ژرفای وجود مخاطب می خلید. ساکت نشسته بود و به حرف­ ها گوش می­ کرد و گاه به گاه نگاه را می گرداند و به دهان گوینده نظر می کرد اما هیچ نمی­ گفت. هیئت غریب او در یکی از گوشه ­های اتاق مرا بیشتر به یاد پیرمرد خنزر پنزریِ بوف کور هدایت می انداخت. رحمان تقی پور پیکاری بود اما او را به گرو گانِ خواهر مجاهدِ فراری­ اش به اوین آورده بودند. جامعه­ شناسی خوانده بود، همسری داشت ودختری کوچک که به یادگار یکی از رهبران ستم کُشته­ ی مردم تُرکمن نام او را „تایماز“ گذاشته بود. رحمان بسیار با هوش و باسواد بود و هم سخن و معاشری دلپذیر، ولی چیزی که در او برای من شگفت انگیز بود حافظه­ ی شکنجه و دار و خون و دوزخِ مرگ و فریاد­های جگرخراشِ اعدامی­ های پُشتِ بند چهار و ستم هر روزه و هر ساعته و هر دقیقه ­ای بود که تمامی نداشت. انگار رحمان خلق شده بود تا راویِ درد باشد، جانگزا­ترین دردها. گاه وقتی دهان باز می­ کرد به خود می ­لرزیدم. با خود می­ گفتم: „باز چه می­ خواهد بگوید این رحمان، دل می­ خواهد شنیدن این حرف ­ها“ و او می­ گفت و می­ گفت و ما می شنیدیم و دَم نمی­ زدیم و نمی ­توانستیم نشنویم. چیزی، نمی دانم چه، همه­ ی ما را با فشار به سوی او و روایت­ های آکنده از جنون و خون­ اش سوق می­ داد. هر روایت، نو بود و ندیدم که روایتی یا جزیی از روایتی را دو بار بگوید. هنگام که حرف می ­زد چهره­ ی تاریک­ اش تاریک تر می­ شد و لحن و هنجار سخن ­اش از زَقّوم تلخ­تر. رحمان راویِ دوزخ بود و هر کلمه را با همه ­ی وجود ادا می­ کرد. دیگر کسی چون او ندیدم.
اما رحمان استعداد دیگری هم داشت. از آن جثه­ ی کوچک که به طور معمول هیچ نگاهی را به خود نمی کشید، صدایی پُر هیابانگ بیرون می ­آمد خوش و رسا و پر هیمنه و بیدار کننده چون آواز نهیب زننده­ ی جَرسی. رحمان که می­ خواند، و با همه­ ی وجود می خواند، از احدی صدا در نمی­ آمد. سِحر می ­شدیم و گاه که چند روزی از اعدام رفیقی می گذشت و رحمان به مناسبتی، هر چه بود، با آن صدای پُر طنین صَلای: „داد، داد، عارف با داغِ دل زاد، داد از دل، عارف با داغِ دل زاد“ را سر می ­داد، اتاق جلوه­ ی قیامت می­ گرفت، گُر می­ گرفتیم. „داغِ دل“ گفتن رحمان تا سُویدای دل رسوخ می ­کرد، می ­لرزیدیم، بند دلمان پاره می­ شد امّا هر بار می­ گفتیم: „همان را بخوان، «بنشین به یادم شبی» را بخوان“. و او می­ خواند.ـ
نوروز سال 62 در چنین حال و هوایی از راه رسید. همه­ ی آن چه از امید و نومیدی در خیال دارید فراموش کنید. سایه­ ی مرگ یک دم دست از سر بر نمی­ داشت. اتاق سرشارِ روشنیِ آفتاب و عطر بهار و فروردین بود، اما زیر لایه ­ی روشن و جلوه­ های رنگ رنگِ بهاران، مرگ بود و مرگ و انتظارِ باز شدن درِ اتاق و صدا زدنِ رفیقی برای بازجویی یا … نکند … „با کلّیه ­ی وسایل“، یعنی دار، یعنی رفتن و باز نگشتن.
و رحمان مطلع نوروز را با خواجه­ ی شیراز آغاز می­ کرد که پنداری با دیوان شعرش از پسِ قرن­ ها تباهی و سیاهی و نیستی به جمع ما پیوسته بود، می­ خواست از ما باشد، با ما باشد- و بود. وقتی رحمان می خواند: „روز هجران و شب فُرقت یار آخِر شد/ زدم این فال و گذشت اختر و کار آخِر شد/آن همه ناز و تنعّم که خزان می­ فرمود/عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخِر شد/شُکر ایزد که به اقبالِ کُله گوشه­ ی گُل/نِخوت بادِ دی و شوکتِ خار آخِر شد“، به این مصراع آخری که می­ رسید هم صدا را غرّا تر و پُر طنین­ تر می کرد و هم بر کلمه های „نِخوت بادِ دی“ و „شوکتِ خار“ تکیه می­ کرد و هم بچه ­ها بلند بلند دم می­ گرفتند که :“ نِخوت بادِ دی و شوکتِ خار آخِر شد“ و بعد „صبح امید که شد معتکف پرده ی غیب/گو برون آی که کارِ شبِ تار آخِر شد“. همان بچه­ هایی که با شعر شاملو به میدان­ های اعدام می­ رفتند، به شعر حافظ به پیشواز بهار و نوروز می رفتند. بعد نوبت به آواز دسته جمعی „سر اومد زمستون“ می رسید. چند ماه پیش یک ­بار که برق رفته بود و بچه­ ها ابتدا به زمزمه سرودِ „سر اومد زمستون“ را خوانده بودند، زمزمه ها رفته رفته چنان اوج گرفته بود که پاسدار­ها ریخته بودند توی اتاق و همه را برده بودند زیرِ­هشت که: „قصد شورش داشته ­اید، یالّا بگویید رهبرتان کیست وگرنه همه­ تان به دستور حاج آقا فردا صبح اعدام­ اید“. این بار از همان اول صبح رئیس اتاق با بچه ها شرط کرده بود: „بچه­ ها، جانِ مادر­تان بر خودتان مسلط باشید، تسلّطِ انقلابی! احساساتی نشوید!“ و بچه­ ها همه قول داده بودند. یکی دو تا از بچه­ ها هم که تَه­ صدایی داشتند چیز­هایی خواندند که سرانجام نوبت به „سر ا ومد زمستون“ رسید و بچه ­ها با چهره­ های شاداب و بر افروخته و جوان (پیر­ترین­ شان من بودم با سی و دو سال سنّ) به زمزمه شروع کردند به: „سراومد زمستون، شکفته بهارون …“ رفته رفته صدا­ها اوج گرفت، تمامی اتاق را انباشت، از اتاق بیرون رفت و به آسمان سر کشید. دیگر احدی در بندِ این نبود که چه می­ شود، و رئیس اتاق بلند­تر از همه می­ خواند؛ که در باز شد و ریختند …ـ
به نقل از
https://www.facebook.com/notes/akbar-masoumbaigi/%D9%86%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B2-62-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%88%DB%8C%D9%86/1898730487031073

2 Antworten

  1. تکمیل متن sagt:

    پرسش هژیر پلاسچی: آقای معصوم‌بیگی عزیز ممنون که هم‌چنان می‌نویسید تا این حافظه‌ی موریانه گرفته‌ی جمعی همه چیزش را از دست ندهد. سوالی داشتم. حلقه‌ی امید قریب که از آن نام بردید چیست؟ شاید قبلن نوشته‌یید و من از دست داده‌ام

    پاسخ اکبر معصوم بیگی: امید قریب از سرگُل های جنبش چپ بود و از بچه های خط سه . در فرانسه تحصیل کرده و از خانواده ای فرهنگی و سیاسی معتبربود.بسیار باسوادو ازیاران و دوستان شارل بتلهایم و اتین بالیبار و جزو موسسان مجله ی مارکسیستی „اندیشه“ در اوایل انقلاب به اتفاق استاد ارجمند حضرت باقر مومنی بودو از بنیاد گذاران „کنفرانس وحدت“ بچه های خط سه. هنگامی که در سال 59 دانشمندی فرانسوی را در فرودگاه مهر آباد بدرقه می کرد بازداشت شد . در پاییز سال 60 به او و یارانش اتهام „ایجاد تشکیلات داخل زندان “ می بنندند. معروف است که با قاضی شرع گیلانی هشت ساعت درباره ی فلسفه و فلسفه ی اسلامی مناظره می کند و اورا مقهور دانش گسترده و استدلال های خود می کند و گیلانی خاموش می شود. . گیلانی اورا محکوم به اعدام می کند و امید در همان پاییز اعدام می شود . دادستان فاشیست ایتالیا با اشاره به آنتونیو گرامشی گفته بود :“این مغزباید 20 سال از اندیشیدن بازبماند“ . امید برای همیشه از اندیشیدن بازماند