چهار شعر از بهروز داودى

صحنه

قلوه سنگى درشت
درشت تر از مشت

دست هائى كوچك
پنهان درپشت

پسركى
دوخته چشم
درچشم هاى جوانك

جوانكى
كم سال

كم سال تر
از
مسلسلى
در دست

كم سال تر
از
مسلسلى
حمايل گردن

مسلسلى ، نه
ستاره اى شش پر

ستاره اى
بى تاب

ستاره اى
درپشت جليقه اى
پنهان

جليقه اى
از تبارِ سپرِ داوود

جليقه اى
كه مى هراسد
از پيراهنى سفيد

پيراهنى درباد

پيراهنى
كه ميكشاند
كالبد پسرك را
از مسيرِ ابلهانه ى
يك نگاه ، به كنار

نگاه جوانكى
در انتظار

در انتظارِ
حركتِ دست

دست هاى كوچكِ پسرك

پسركى
در برابرِ باد

پسركى
كه چشم دوخته
به حفره ا ى در چشم

به چشم كورِ مسلسل

مسلسلى
كه مى هراسد
از قلوه سنگى درشت

قلوه سنگى
كوچك تر از
يك مشت

پاريس – نوامبر ٢٠١٨

۲۷ بهار
برای یاشار

درست در مقابل من
نشسته
۲۷ بهارِ زندگی ام
و
با تردید
ورانداز می کند
نگاه مرا
“ نهارِ امروز
اینبار ، با من
قبول؟ “
می مانم ، مکث می کنم
باشد ، گبول
و
لبخند میزنم
به رضایتِ خفته
در چشم هایش
و
نگذشته لحظه ای
که تاب بر می‌دارد
لبخندش
در رطوبتِ چشم هایم
“ ناراحتی بابا ؟ „
نه ، پسر
باشد ، باشد ، با تو
اما
مواظب باش
ته مانده ی شادیِ مرا
برای همیشه ، لطفاً
از من نگیر
گبول؟
می ماند ، مکث می کند
“ اُ کی ، باشد ، گبول „ـ

پاريس – ۴ فوریه ۲۰۱۹

باران


در انفجارِ بغضِ چهل ساله ی هامون
در ثقلِ ابرهای کینه ی زاینده رود

بر سرنوشتِ خویش
می بارم

می بارم ، می بارم ، می بارم

در حافظیه ، در جلفا
در طوس ، در نیشابور
در بیکرانِ
تشنگیِ کویر
در قلبِِ
جنگلِ پنهان

رنگین کمانی
از ابر ، از آفتاب
میسا زم

موجی
زخم خورده ام

موجِی
کمین نشسته ام

ترانهْ سرودِ رهائی
می خوانم

و

بر سرنوشتِ رقم خورده
می تازم

پاريس – مارس ۲۰۱۹

گزارش

آتش گرفت خیابان

با سیل زرد پوشان

بانوی سالخورده

بر زمین نشست

آتش گرفت

بانوی ما

در میانه ی  میدان

آتش گرفت

بانوی ما

در آتشِ خانه خرابان

عالیجنابِ  برگزیده

   اینبار

  بانوئی  زیبا  ،  جوان

  بانوئی از خزانه ی    پنهان

برای ما

به نامِ ما

  خواهند ساخت

بانوئی ، ایستاده

در برابر  آتش

در برابر سیل

در برآبر طوفان

بانوی

  سیل بند خیابان

بانوی ما

بانوئی از خزانه ی   پنهان

پاريس  –  آوریل  ۲۰۱۹