بزِ کوهی، سعید یوسف – زندان قزلحصار، ۱۳۵۲

بزِ کوهی

رفيق جانفشان پريدخت (غزال) آيتى
رفيق جانفشان پريدخت (غزال) آيتى

دینگ، دادنگ…   چه غوغاست، چه زنگ؟

می جهد چالاک از صخره به سنگ

بزِ کوهی، بزِ پیشاهنگ

با جهش هاش که نقبی زده از پست به عالی، به جلو

با جهش هاش که از کهنه به نو

با جهش ها که ز دیروز به امروز پلی می زند از قوس و قزح

پلی از قلّهٔ آگاهی تا جنگلِ سرسبزِ هدف

کرده در منشورش تجزیه خون را به فداکاری و ایمان و شرف

وینچنین سرشار از زندگی و رنگ، کنون می جهد از صخره به سنگ

بزِ کوهی، بزِ پیشاهنگ

با جهش ها که جهانی را کرده ست پر آهنگ، پر از نغمهٔ زنگ

    *  *  *

دینگ، دادنگ…   برآئید ز خواب

ای گروهی خرمن سوخته، لب تشنهٔ در سایهٔ پل خسبیده!ـ

سیلِ بنیان کن می آید و دنیا را برداشته آب

صخره بر صخره فرو ریخته، جاری شده سیلابی از سربِ مذاب

از هر آن صخره و خرسنگ که بشکافته قلبش را رگباری از آن سُمضربه –ـ

آنک، آنک، بزِ کوهی ست، که پایش را در درّه ستون کرده، سر افکنده به پیش،ـ

این زمان است که از ریشه برآرد کوهی را و سبک بردارد بر سرِ شاخ

تا که چون مرگ بکوبد سختش بر سرِ هر کاخ نشین کاندر کاخ؛

هی کند، پیش براند خوش خوش

ابرِ بارانی را چون گله ای گُمشده (وز نو بازش یافته) از آغلِ کوهستانی

تا کجا، پهنهٔ دلسوخته و تفتهٔ این دشتِ فراخ؛

بزِ کوهی ست که بر گُردهٔ کوهستان می تابد و از تابشِ او

کوهِ یخ می شکند، می ریزد چون آوار

و خروشان و کف آلود فرو می رود از دشت به آغوشِ بحار.ـ

            *  *  *

دینگ، دادنگ…   چه غوغاست، چه شور؟

بزِ کوهی ست، که چون خرمنی از شعله و نور

می کند چالاک از این شبِ دیجور عبور

و فضا را چندی روشن می دارد و گرم

هُرمِ او، هُرمِ توانا و توان زای عبورش در شب

هدیه را، ابری پر سایه و نم، در خرجین

بهرِ چلپاسه و مار و ملخ و مورِ صحاری دارد

در کف از صاعقه، شلّاقِ گدازنده و سرخی امّا

تا فرو کوبد بر پوزهٔ سگهای شکاری دارد

وینچنین سرشار از رحمت و از کینه، پر از هلهله، غمزوزهٔ سگ، شعله و نور

در عبورست بزِ کوهی همواره، چه نزدیک و چه دور

کرده دریا را کوهستان از کوههٔ موج

پر تلاطم شده صحرا و کویر: آنک، امواجِ جبال!ـ

و شتک می زند این سو، آن سو، صخره و سنگ.ـ

بزِ کوهی!  ای مجموعهٔ پر شوکت و مبهوت کننده!  ای اوج!ـ

ای درخشنده ترین جلوهٔ پیچیده ترین حدّ تکامل!  ای تندیسِ کمال!ـ

پیشرو!  پیشاهنگ!ـ

گو بتازد سویت دشمن و فرصت باریک

گو نباشد دیگر راهی و جنگل تاریک

گو نباشدْ مان جز باد به دست –ـ

غم نیست

چون تو هستی، همه هست

چون تو هستی، همه هست

چون تو هستی، همه را خواهی جُست

همه را خواهی یافت

و به هر کس خواهی داد تفنگی، وطنی، ایمانی –ـ

با تو، همراهِ تو، تا بازپسین قلعهٔ نگشودهٔ دنیای کهن، ما هم خواهیم شتافت

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   چه خوش، گوشنواز

در فضا می پیچد نغمهٔ زنگ

و هوا مرتعش از جذبهٔ نشناخته ای، وَجدی و آکنده ز راز

می زند موج، چنان آب کز افتادنِ سنگ –ـ

می دَرَد تصویری را که به ناخواسته بر او شده نقش

و از آن پیش که امواج فرو خسبد و تصویر ز نو آید باز

باز سنگی دیگر

غلغلی تازه، پشنگی دیگر

دینگ دادنگی و زنگی دیگر –ـ

آن سبو بشکست، آن پیمانه

ریخت، آن دوره گذشت

که هوا ساکن و دَم کرده، خفه

وآبها راکد و جولانگهِ تصویرِ گروهی بی دردان باشد

گله دور از بزِ پیشاهنگش

مانده در رَمْلی و ریگی به بیابان، سرگردان باشد –ـ

طی شد آن ریش به نشخوارِ مواعیدِ مهوّع جنباندن، طی شد

وقتِ از جامهٔ میشان به در افتادنِ گرگ

وقتِ کین جُستنِ خلق از وی شد

وآنچه کـِ امروز بشارت دهد این ساعتِ فرخنده و ایّامِ مبارک را، آن زنگِ بزرگ

زنگِ خوشخوانِ خروشندهٔ خشمآهنگ است

بزِ کوهی، بزِ پیشاهنگ است

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   کجائید، کجا

که ببینید چسان از دلِ خارا بزِ کوهی می روید در کوه

همچنان کز شورستان گل و از خوف، رجا

یا چنان کز تهِ چاهی مُظلِم، آبِ خنک، آبِ زلال –ـ

چه گوارا، چه گوارا، چه گواراست چنان آبی اگر دست دهد حال و مجال

کز طلب دَلوی و از استغنا حبلِ متینی سازی

آن به این در بندی، در تهِ چاه اندازی

برکشی دَلو و در آن

عطرِ صدها گلِ پرپر شده با برقِ بسی دیدهٔ واپس نگران

بازیابیّ و بیابی در هر غلغلش از یاران حرفی، سخنی، آوازی –ـ

چه گوارا، چه گواراست چنان آبی از آن دلو، که بر آن لبِ چاه است و پر از خاطره هاست

و پر از حرکت و پرواز و جهش های ز اسلاف به اخلاف و به آیندهٔ دور –ـ

چارهٔ تشنگیِ من نیز آن آبِ گوارا، شیرین، خاطره زاست

(گرچه، می دانم، هر جرعهٔ آن تشنه ترم خواهد کرد)

اسبِ من، اسبِ من، ای طُرفه ستور!ـ

مَشکِ آبی که به زینِ تو، به خُرجینِ تو آویختم آن روز، کجاست؟

تا که همچون جان در بر کشم اش –ـ

یا چه شد قمقمه ام، قمقمه ام؟

تا که قم، قم، قم، قم، سر کشم اش – چون میِ ناب

بدود در رگ و پوست –ـ

تا که غل، غل، غل، غل، قصه بگوید با من

از جفای غل و زنجیر به یاران، احباب

شرحِ از پای در افتادنِ دوست

یا به پا خاستنِ خلق، چنان کودکِ نوپائی، بر پائی کم قدرت و سست

لیک هر گامش محکم تر و سنجیده تر از گامِ نخست

و سرانجام نه طفلی، که هیولائی پر تاب و توان، چابک و چُست –ـ

چه شد آن قمقمه، آن قمقمه کآن روز به فانسقه ام آویختم آنجا، لبِ چاه؟

بانگِ آن آب به گوشِ منِ تشنه ست سرودی جاویدان باقی

همچو آهنگی کز بال به هم کوفتنِ دلکشِ آن کفترِ چاهی، که به من دوخت نگاه

کرد با دلهره لَختی بر قنداقهٔ خونین و عرقمُردِ تفنگ اتراقی

و فرو رفت از نو بال زنان در ظلمت، در شبِ چاه –ـ

چه شد آن قمقمه، آن قمقمه کآن روز آنجا، بر لبِ چاه…؟

ـ«هیچ! هم قمقمه هم مَشک همینجاست، همینجا، آرام!ـ

گوش شو، گوش، سراپا، که مباد

نکته ای، حرفی، از آن زمزمه نشنوده بماند!»ـ

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   خوشا مرگ شدن

هرچه پوسیده ست و رشد نیابنده، کشیدن در کام

هرکجا شاخِ شکوفندهٔ پر بار، بر آن برگ شدن

ریشه در کهنه فرو بردن و چون نو رُستن

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   خوشا غرق شدن

در شبی مُظلِم، پیکار کنان، وآنگه، صبح

طالع از شرق شدن، چون خورشید –ـ

تیغِ آغشته به خون – خونِ سیاهی – را، در چشمهٔ فردا شستن

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   خوشا نیست شدن

تا شکوفندگی از سر گیرد هستیِ خلق –ـ

نیست زان گونه که زایندهٔ هستی ست شدن

تا که بفزاید از آن نیست شدن ها، هستن

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   خوشا هیچ شدن

تا که بر جای نماند کس از آن هیچکسان، بر همگان شوریده –ـ

همه و با همه بودن، و سرافراشته بشتافتن از آن همه تا هیچ شدن

تا برای همه آسان شود از این زندان راه به بیرون جُستن

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   محال است، محال

شب ز نو قافله سالار شود

و خیال است، خیال

کآن منازل، همه در شب شده طی،ـ

باز تکرار شود –ـ

کمری را که شد از بارِ قرون خم، کن راست

و فراموش کن، از یاد ببر

ـ«خوابِ پر هول و تکانی که رهآوردِ تو از این سفرت» در شبِ تاریخ، شبی دهشتزاست

پای شب بر لبِ گورست و شب آبستنِ نابودیِ خود، گورکنِ خود، فرداست

چند گامی مانده ست از شب و در منزلِ بعد

باز روز از نو و از نو، روزی؛

خفته بر خاکِ ره امّا بسی احمدزاده

و هزاران حسنِ نوروزی

          *  *  *

دینگ، دادنگ…   خوشا رقص کنان

باز در عصرِ طلائی خود را یافتن، آن گونه که بود –ـ

مرد و زن، بار دگر، نعره زنان

نیزه در سینهٔ ماموتِ طبیعت راندن

و از آن پیکره ها نیز که اعصار و قرونش نتوانند زدود

باز در مزرعِ هر غارِ اساطیرِ کهن، نقشی نو رویاندن

گردِ آتش با فریاد و سرود

سر و دست افشاندن:ـ

کوه را گفتن: بشکاف و بدَر!ـ

باد را گفتن: بنشین و متوف!ـ

ابر را گفتن: برخیز و ببار!ـ

رود را گفتن: بخروش و بموی!ـ

دشت را گفتن: مَندیش و بخند!ـ

خاک را گفتن: بفزای و بزای!ـ

و به انسان گفتن: بیم مدار!ـ

از کثافات و رذایل سر و تن نیک بشوی

وز هواهای عَفِن دوری جوی

در هوائی دم زن تازه و پاکیزه تر از تازه بهار

در فضائی که در آن، بهرِ کسان،ـ

باشرف زیستن این گونه نباشد دشوار

ارضِ موعودی از انسان و طبیعت: تبری، بیلی، و کار

و چنین از نو کردن آغاز:ـ

از هر انسانی، تا بتواند

و به هر انسان نیز

به هر اندازه که او راست نیاز.ـ.

(سعید یوسف، زندان قزلحصار، ۱۳۵۲)

جانفشان فدایی، حسن نوروزی
جانفشان فدایی، حسن نوروزی