یاد همایون، سعید یوسف
یاد همایون
سعید یوسف
در مهر ماه سال ۱۳۵۹ متنی به یاد رفیق همایون کتیرائی نوشتم، که از اسطورههای مقاومت در زندانهای شاه بود. این متن در کار (اقلیت) چاپ شد و تأثیرگذار بود؛ از رفیق اسکندر (سیامک اسدیان) نقل میکردند که گفته بود همین مقاله در لرستان موجی از هواداران جدید به سوی سازمان جلب کرده است.ـ
در سالگرد اعدامش اجازه بدهید این متن را بدون هیچ تغییری بازنشر کنم و گرامی باد یاد آن عزیز یگانه. تنها به نیت رفع یک ابهام احتمالی، نام محمد حقیقت را هم، که در نگارش اولیه نبود، اضافه کردم. همین. توضیح دیگر این که عکسی که از همایون در «کار» همراه با این متن چاپ شد، از روی طرحی است که خود من قلمی کرده بودم از روی عکسی که بهروز جاویدی (از حواشی آرمان خلق) در زندان به من داد، عکسی از خودش و همایون در کنار یکدیگر، و من این طرح را با بزرگ کردن چهرهٔ همایون کشیدم و عکس را به او بازگرداندم.ـ
ـ«آنچه از همایون آموختیم (خاطرات یک رفیق از همایون کتیرائی در زندان)» چاپ شده در کار (اقلیت)، شمارهٔ ۷۹، پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۵۹، صص ۱۵-۱۶.ـ
آنچه از همایون آموختیم (خاطرات یک رفیق از همایون کتیرائی در زندان)
ساواک مرتب زندانیان را از زندانی به زندان دیگر و از سلولی به سلول دیگر منتقل میکرد. و در جریان چنین نقل و انتقالاتی بود که یک روز، در تابستان ۱۳۵۰، در زندان قدیمی اوین، همایون کتیرائی از سلولهای انفرادی به اتاق عمومی ما منتقل شد.ـ
پیش از آن بطور پراکنده چیزهائی دربارهٔ او شنیده بودیم. میدانستیم که او همان کسی است که ساواک در اوائل فروردین ۵۰، خبر تحریف شدهای را در رابطه با او در صفحهٔ حوادث روزنامهها چاپ کرده بود. مضمون خبر این بود که مأمورین به دو نفر مشکوک میشوند و یکی از آن دو را دستگیر میکنند امّا فرد دوّم با شلیک گلولهای فرد دستگیر شده (حسین کریمی) را به قتل میرساند و میگریزد.ـ
در جریان بازجوئی و محاکمه، همایون گفته بود که مأمور را هدف قرار داده (که گویا گلوله به فانسقه و کمربند او خورده و کمانه کرده بود) و حسین کریمی در اثر شلیک متقابل مأمور به شهادت رسیده است. وقتی ما در زندان کم و کیف قضایا را از او میپرسیدیم ترجیح میداد که با لبخند معنیداری سکوت کند. ولی بهرحال این از موارد اتهام او در پروندهاش بود. و این را هم شنیده بودیم که پس از دستگیری همایون، ساواک، ناصر کریمی (برادر حسین) را به اتاق بازجوئی پیش همایون آورد و بازجوها گفتند: «ببین، قاتل برادرت را گرفتیم!» سپس شلاق را بسوی او دراز کردند که بگیرد و همایون را با شلاق بزند. ناصر، که مدتی پیش از همایون دستگیر شده بود، از مشاهدهٔ بدن شکنجه دیدهٔ همایون محبوبش، حالتی نزدیک به جنون یافته بود. او پیش رفت تا شلاق را بگیرد و بازجوها را با تمام خشم و کینهٔ بیپایانش در زیر ضربات شلاق قطعه قطعه کند. بازجوها وحشتزده از حالت نگاه و چهرهٔ او متوجه شده بودند که چه اشتباهی کردهاند. با دشواری شلاق را از دست او خارج کرده و به جان خودش افتاده بودند.ـ
رفقای آرمان خلق، تنها اسطورهٔ شجاعت و مقاومت نبودند. عشق بیکران به خلق و محبت بیپایان به یکدیگر، دلبستگی این رفقا به یکدیگرو بویژه عشق سرشار از ستایش و احترام آنان نسبت به همایون، چیزی در حدّ افسانه بود. و نقل میکردند که چگونه در سلولهای انفرادی قزلقلعه، هوشنگ ترگل با استفاده از غفلت نگهبانان در هنگام رفتن به دستشوئی، در سلول همایون را باز کرده بود و این دو رفیق یکدیگر را در آغوش گرفته غرق بوسه کرده بودند. این یک قانونشکنی بزرگ و یک عمل بسیار متهورانه در زندانهای ساواک بود، اما این بوسههای رفیقانهٔ آمیخته به اشک شوق، ارزش هرگونه تنبیهی را داشت.ـ
همایون برای ساواک یک زندانی عادی نبود. مسئله این نبود که چگونه اطلاعاتی را از او بگیرند. این را تجربه کرده بودند و میدانستند که سودی ندارد. کار از شلاق گذشته و به جزغاله کردن روی اجاق برقی رسیده بود. اما حاصل تمام شکنجهها این بود که همایون بجای گفتن قرارهائی که با اسدالله مفتاحی (فدائی شهید) داشت، مأمورین را به سر قرارهای دروغین میبرد و ساعتها در خیابانها میچرخاند و تفریح میکرد و بعد آنها را خسته و کوفته و زوزه کشان از فرط یأس و خشم به زندان بازمیگرداند تا دوباره به جان او بیفتند. نه، مسئله چگونگی گرفتن اطلاعات نبود. مسئله این بود که چگونه او را مهار بزنند و آرام نگه دارند و از خشم او مصون بمانند. چون یک لحظه غفلت کافی بود که همایون، بازجوئی را بسوی پنجره بکشاند و قصد کند که او را به بیرون پرتاب کند یا شلاق را از دست او بیرون بکشد و متقابلا به جانش بیفتد. از همین رو بود که در مراحل بازجوئی و تا مراحل نزدیک به محاکمه، همیشه به پای همایون زنجیر میزدند. در زندان قزلقلعه او برای مدتی سلول مخصوصی در پشت حیاط «ساقی» داشت و گاهی اجازه میدادند به حیاط بیاید و کمی آفتاب بخورد.ـ
صدای زنجیر پای همایون به هنگام راه رفتن، برای زندانیان قزلقلعه صدائی آشنا و تجسم مقاومت و پایداری بود. صدائی که در دلها شور مبارزه میآفرید و آتش کینه را شعلهور میساخت.ـ
بخاطر همین شخصیت و رفتار بود که در برخوردهای بازجوها و زندانبانان نسبت به او نیز همواره آمیزهای از ترس و احترام دیده میشد. «ساقی» رئیس مطلق العنان زندان قزلقلعه با صراحت خاص خود میگفت: «ما فقط دو زندانی سیاسی واقعی تا بحال داشتهایم: خسرو روزبه و همایون کتیرائی.»ـ
همایون، علاوه بر این روحیهٔ پر خشم و خروش، قدی بلند و اندامی ستبر نیز داشت. او ورزشکار و کشتیگیر بود و نیروی فراوانی داشت. امّا، شگفتا، که برجسته ترین خصوصیت او، و آنچه پیش و بیش از خشم و خروش او به چشم میخورد، ملایمت و مهربانی و تواضع و ازخودگذشتگیاش بود.ـ
وقتی همایون به اتاق عمومی ما منتقل شد، یکی از رفقای اتاق ما که سابقاً همایون را در دانشگاه تبریز و بر روی تشک کشتی دیده بود، با حیرت گفت: «همایون آب شده، این نصف همایون است. روی تشک کشتی او غولی بود.» ولی برای ما که قبلاً همایون را ندیده بودیم، او هنوز هم غولی بود. یک سر و گردن از همه بلندتر بود و بسیار درشتتر و قویتر. (و چه تلاشی به کار میبرد که این تفاوت به چشم نیاید. وقتی کنار دیگران به دیوار تکیه میداد چنان خود را جمع و مچاله میکرد که تفاوت میان او و دیگران بزحمت قابل تشخیص بود.)
خود همایون تعریف میکرد که چگونه یک بار در سلولهای انفرادی اوین پاهای خود را به یک سمتِ دیوار و دستهایش را به دیوار سمتِ مقابل تکیه داده بود و به این ترتیب در حالت معلق در هوا خود را بتدریج با حرکت دادن دست و پا بالا کشیده بود تا کاملا به سقف سلول – که ارتفاع زیادی داشت – چسبیده بود. و آنقدر آن بالا مانده بود – ضمن تماشای بیرون از پنجرهٔ سلول که نزدیک به سقف بود – که نگهبان سر رسیده بود و با وحشت متوجه شده بود که سلول خالی است. بالاخره نگهبانها همایون را که هنوز به سقف چسبیده بود پیدا کرده بودند و با التماس و تضرع (بخاطر ترس از مؤاخذهٔ مافوق) خواهش کرده بودند که پائین بیاید. و طبعاً کسی که چنین کاری میکند، هم از نظر طول قد و هم از نظر قدرت بدنی با آدمهای حدّ متعارف، تفاوت محسوسی باید داشته باشد.ـ
همین که همایون به جمعیت بیست نفرهٔ ما ملحق شد، جوّ اتاق بطور ناگهانی تغییر کرد. حضور همایون به همه گرمی و امید میداد. به کسانی که زیر بازجوئی بودند قوّت قلب میداد. به کسانی که رفتار درستی بعنوان زندانی سیاسی نداشتند آموزش میداد. در حضور او که یک «شهید زنده» بود، کسی که چنین دلیرانه به مبارزه برخاسته بود و اکنون نیز، در یک قدمی میدان تیر چیتگر و پس از آنهمه شکنجه، خم بر ابرو نمیآورد، دیگر چه کسی میتوانست در اندیشهٔ دشواریهای زندان و چند ضربه شلاق باشد؟ (هرچند، خوشبختانه، در غیاب همایون نیز اینگونه زندانیان انگشتشمار بودند.) در حضور همایون، هر کسی در حدّ توان خود میکوشید تا اخلاق انقلابی را در خود اعتلا بخشد و بر ضعفها غالب آید.ـ
آنچه که از همایون در اتاق عمومی اوین به خاطر داریم، مجموعهای از تصویرهاست که بایستی در کنار هم چیده شوند: در حالیکه پس از هر وعده غذا، مطابق رسم زندان، قدم میزند و با آن قامت پر صلابت با قدمهای کشیده در طول اتاق به رفت و آمد مشغول است؛ در حالیکه در گوشهای به دیوار تکیه داده و در حالت اندکی قوز کرده با صدائی نزدیک به نجوا برای چند نفر سخن میگوید؛ در حال خواندن ترانهها و ترانه-سرودهای ترکی یا لری ضمن قدم زدن در طول اتاق (ترانه ترکی «گَل گوزَلیم» با صدای همایون هنوز در گوشها زنگ میزند)؛ در حال ورزش و نرمش که معمولاً میاندارش همایون بود…ـ
در مدّتی که همایون پیش ما بود، تنها یک بار بازجوها، این جلادان رژیم مزدور شاه، برای سرکشی به اتاق ما آمدند. حسینزاده و عضدی و مصطفوی (و شاید تهرانی هم) همراه با حسینی رئیس زندان. حسینزاده به هرکدام از ما متلکی گفت و هر یک را تهدیدی کرد. تنها همایون بود که نه متلکی شنید و نه خواستهای مطرح کرد. او با آن قامت استوار خود، با پاهای اندکی گشاده، دستها را در پشت سر گره کرده بود و سر را بالا گرفته بود و در حالیکه نگاه بیاعتنایش را به بازجویان دوخته بود سایهٔ ریشخندی بر لبانش دیده میشد. ظاهرا حسینی و بازجوها چند جملهٔ ملاطفتآمیز دربارهٔ همایون و نزدیک بودن محاکمهاش گفتند که جوابی نشنیدند. سرانجام حسینزاده دستور داد که در نوبت بعدی که سلمانی میآید، همه سبیلهایشان تراشیده شود. بعد اضافه کرد: «بجز آقای کتیرائی.»ـ
شاید این (معاف کردن کتیرائی) را هر کسی به نحوی تعبیر کرد. و هنوز هم دلایل مختلفی برای آن میتوان ذکر کرد. امّا من آن را به فال بد گرفتم. احساس کردم یک شهید را از دیگران جدا کردهاند.ـ
یک روز صبح زود که هنوز هوا تاریک بود، دنبال همایون آمدند و او را برای بازپرسی و محاکمه بردند. شاید از همان روز بود که دیگر او را برنگرداندند. بعداً از طریق نقل و انتقال زندانیان و هماتاقیهای جدید فهمیدیم که در دادگاه اول به اعدام محکوم شده است. ما ماندیم و انبوه خاطرات همایون، و همچنین «حرکت همایون» – یکی از حرکات نرمش که همایون به ما یاد داده بود و ما بعنوان آخرین حرکت در پایان ورزش هر روزمان آن را تکرار میکردیم و به یاد همایون آن را «حرکت همایون» میخواندیم. حرکت همایون بتدریج به زندانهای دیگر منتقل شد و پایانبخشِ همهٔ برنامههای ورزشی در تمامی زندانهای سیاسی سراسر ایران شد.ـ
در اواخر شهریور ۱۳۵۰، اکثر افراد اتاق ما همراه با گروهی از زندانیان اتاقهای دیگر – پنجاه شصت نفر – به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند. در راهرو زندان، در پشت میلههای بند انفرادی، در کمال حیرت و شادی، همایون و رفیق دیگری از گروه آرمان خلق (محمد حقیقت) را دیدیم که در انتظار ما بودند. وقتی در باز شد، بوسهها و در آغوش کشیدنهای تجدید دیدار آغاز شد.ـ
در روز اول ورود ما، همایون کاملاً حالت میزبان را داشت. با فعالیتِ خستگیناپذیر، تمام کمبودها و احتیاجات ما را بررسی میکرد و سرباز مأمور خرید را – که از امتیازات این زندان جدید بود – برای خرید وسائل و مواد لازم میفرستاد. زندان جمشیدیه، با آنکه نه حیاط و آفتاب داشت و نه هنوز از ملاقات و روزنامه و رادیو و نامه و کتاب وغیره در آن خبری بود، باز برای ما که از اوین آمده بودیم بسیار جالب بود. از اتاقهای بازجوئی و شکنجه و از نظارت مستقیم بازجوها دور شده بودیم و در عوض دوباره همایون را در کنار خود داشتیم.ـ
در جمشیدیه این «آزادی» را داشتیم که پس از غذا ظرفهای خود را بشوئیم و نظافت زندان را خود انجام دهیم. ولی ما که از اوین رسیده بودیم هنوز به چنین «آزادی»هائی عادت نداشتیم. طبعاً باید از طریق همایون، که قبل از ما به جمشیدیه آمده بود، در جریان قرار میگرفتیم. امّا آنچه که ما از همایون آموختیم بسیار بزرگتر و ارزشمندتر از این حرفها بود. او بجای آنکه وظایف جدید ما را برایمان توضیح بدهد و انجام آنها را از ما بخواهد، خود به صورت الگو و سرمشقی برای ما در آمد که تنها با پیروی از آن میتوانستیم با وظایف خود آشنا شویم. او ظرفهای غذا را جمع کرد و در حمامِ بند مشغول شستن آنها شد و ما هم ناگزیر به گرد او حلقه زدیم و هر یک گوشهای از کار را به عهده گرفتیم. او «تی» را برداشت و مشغول نظافت راهرو شد و ما هم سعی کردیم به او کمک کنیم.ـ
و بعد همایون را مشغول انجام کاری دیدیم که شاید برخی از ما حتی در خانهٔ خود حاضر به انجام آن نبودیم، چه رسد به یک زندان پر جمعیت. همایون در توالت زندان آستین را بالا زده، دست خود را تا آرنج در سوراخ توالت فرو کرده بود و مشغول باز کردن و نظافت آن بود. طبعاً ما هم به سراغ دو توالت دیگر و دستشوئیها رفتیم و مشغول شدیم.ـ
ما در جمشیدیه یک «کمون» تشکیل دادیم. «استاندار» (مسئول امور مالی) انتخاب شد و هر روز چند نفر نو بعنوان «شهردار» برای انجام کارهای کمون (گرفتن و تقسیم غذا و شستن ظروف، دادن چائی و نظافت راهرو وغیره) تعیین میشدند. مسئولین دیگری نیز انتخاب شدند. (فدائی شهید رفیق سعید پایان مسئول تقسیم سهمیهٔ سیگار بود.) همایون، باز هم تنها از طریق سرمشق خود، به ما آموخت که چگونه باید در یک «کمون» زندگی کنیم و یک عضو کمون چه خصوصیاتی باید داشته باشد. همایون منتظر نمیشد که نوبت «شهرداری» و کار او برسد. او همیشه و همه روزه، در انجام همهٔ کارها شرکت میکرد. قبل از شهردارها به جمع کردن سفره مشغول میشد و قبل از آنها و در کنار آنها کار شستن ظروف را شروع میکرد. او لذّت کار جمعی و لذّت کار داوطلبانه را به ما چشاند. لیست اسامی «شهردارها» و نوبتهای آنها، دیگر بصورت فرمالیته درآمده بود. در جمشیدیه همه باهم کار میکردند. گاه میشد که در همان حال که عدهای هنوز مشغول خوردن آخرین لقمهها بودند (و اینها غالباً خود شهردارها بودند که دیرتر غذایشان را شروع میکردند)، عدهٔ دیگری مشغول جمع کردن ظروف و پاک کردن آنها با خرده نان بودند، هفت هشت نفر در حمام مشغول شستن بخشی از ظرفها بودند و به همین تعداد نیز مقابل دستشوئیها منتظر بودند که ظروف شسته شود تا آب بکشند. عدهای هم نقش رابط را بین این بخشهای مختلف بازی میکردند. و به این ترتیب در چشم بهم زدنی، ضمن شوخی و خنده و خواندن شعر و سرود، تمام کارها انجام میشد.ـ
در جمشیدیه، در سایهٔ حضور همایون، سنّتهائی گذاشته شد که به زندانهای دیگر نیز منتقل شد، امّا در هیچ کجا مانند جمشیدیه خوب و کامل اجرا نمیشد. در جمشیدیه ما هر شب بعد از شام و ضمن صرف آخرین چائی، در راهرو به گردِ هم مینشستیم (البته راهرو دراز بود و نه گرد، و ما در دو ردیف روبروی هم مینشستیم) و به خواندن شعر و سرود میپرداختیم. بیشتر ترانه-سرودهای ترکی و لری خوانده میشد. رفقای آرمان خلق، آرشیو متحرک ترانههای رزمی و حماسی خلق لر بودند. وقتی همه بطور جمعی به خواندن میپرداختند، صدای گرم، رسا و پرطنین همایون از صدای دیگران کاملاً متمایز و مشخص بود. وقتی او میخواند که «انگلیسی جاکشه، غیرت نداره» و از «سرهنگِ دل کاغذی» سخن میگفت، لبخندی بر لب همه نقش میبست، و وقتی در شعر «دایه دایه» وصیتهای خود را با مادرش در میان میگذاشت، خون به صورت همه میدوید و قلبها به تپش میافتاد و بغض گلوها را میفشرد.ـ
ما بچههای جمشیدیه، دو شعر را به همایون مدیون هستیم و از او یاد گرفتیم: شعر «پنجهٔ برگها» و شعر «وان تروی». در آن موقع هنوز رفیق علیرضا نابدل این شعر را در اوین بصورت منظوم و موزون در نیاورده بود. همایون بخشی از شعر را که رفیق بهمن آژنگ مدتها قبل به نثر ترجمه کرده بود و از طریق رفقای فدائی به گروه آرمان خلق رسیده بود، به خاطر داشت و میخواند. صدای گرم و پرشور همایون هنوز در گوش ما زنگ میزند:ـ
شعله مانند گندم خوشه میدهد
و خشم، خرمنِ سرخِ امیدهای فروکوفته ست.ـ
دهقانان ما امسال مزارع انسانی را بارورتر خواهند یافت.ـ
بیم مدارید، بیم مدارید
هر مرگ، دریچهای ست که به روی تباهی بسته میشود
هر مرگ، دروغ و زشتی و فحشا را پایان میبخشد….ـ
همایون هم چیزی را به بچههای جمشیدیه مدیون است: سرود چریکهای فدائی خلق ایران. این سرود که در تابستان در اوین (در همان اتاق عمومی) ساخته شده بود، برای اولین بار در جمشیدیه اجرا شد و از طریق جمشیدیه بود که به زندانهای دیگر و از جمله به اوین منتقل شد. پس از تکمیل نهائی سرود (که از نظر سرایندهاش در واقع یک سرود نبود و اوج و فرودهای خاص شبیه اپرا در آن گنجانده شده بود)، به کمک فدائی شهید رفیق عباس هوشمند، که در آن موقع در جمشیدیه بود و تا حدّی از موسیقی سررشته داشت، چهار الی شش نفر برای تمرین اولیهٔ سرود انتخاب شدند. قرار بود دو نفر بند اول را بخوانند و دو نفر جواب بدهند و بخشهائی را هم تک-صدائی یا دسته-جمعی بخوانند. و قرار بود که پس از تمرین اولیهٔ این چند رفیق، در برنامهٔ آخر شب این سرود را برای اولین بار در حضور جمع اجرا کنیم تا سایرین هم اگر مایل بودند آن را یاد بگیرند. ضمن تمرین سرود در یک سلول، که سعی میشد صدا زیاد بلند نباشد و قبل از موقع جلب توجه نکند، چند بار همایون از جلو سلول رد شد و معلوم بود که سرود توجه او را جلب کرده است. و بعد دیگر همایون طاقت نیاورد و در سکوت به درون سلول خزید و در گوشهای به رسم همیشهٔ خود چمباتمه زد. او در حالی که سعی میکرد در کار تمرین اخلالی ایجاد نکند، با صدای آهسته همراه با آن چند رفیق دیگر سرود را تکرار میکرد و به این ترتیب او نخستین کسی بود که سرود را بطور کامل و با آهنگ صحیح فرا گرفت.ـ
نخستین روزهای ورود ما به جمشیدیه مصادف بود با دادگاه دوم رفقای آرمان خلق. در دادگاه دوم نیز همایون و چهار رفیق دیگر آرمان خلق – که در زندان قصر بودند – به اعدام محکوم شدند. ساواک، که تا آن موقع بسیاری از کادرهای بالای چریکهای فدائی خلق (و همچنین مجاهدین) را دستگیر کرده بود، ظاهراً اصرار زیادی برای اعدام رفقای آرمان خلق نداشت.ـ
چندین بار ملاقاتهای طولانی به خانوادهٔ همایون داده شد تا شاید دل او را نرم کنند. اینطور به نظر میرسید که با کوچکترین نرمش و ملایمت و کوتاه آمدن از جانب همایون، حاضر بودند حکم اعدام او را به حبس ابد تبدیل کنند. ولی چنین نرمشی دیده نشد.ـ
روزی که همایون از دادگاه به زندان بازگشت و خبر تأیید حکم اعدامش را داد، حالش هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت. با رفیق دیگری که هم دادگاه و عضو گروه آرمان خلق بود از حماقتهای وکیل مدافع و تکیه-کلامهای مضحک او و رئیس دادگاه سخن گفتند و صحنههای کمیک دادگاه را تعریف کردند و آنقدر ما را خنداندند که تصور میکردیم ماجرا یک شوخی بیش نیست.ـ
همایون شبها بسیار دیر میخوابید و صبح زود همراه با دیگران از خواب بر میخاست. در اوین، پس از خاموش شدن چراغ، تا دیروقت در رختخواب خود مینشست و در سکوت و تنهائی فکر میکرد. امّا در جمشیدیه تا دیروقت به بحث مینشست. در اینجا دو سه نفر بودند که مبارزهٔ سیاسی را قبول داشتند و با مبارزهٔ مسلحانه و استرتژی و تاکتیک رفقای فدائی مخالف بودند.ـ
همایون بعنوان مدافع این مشی نوین با آنان به بحث میپرداخت و عدهای دیگر نیز برای شنیدنِ بحث میآمدند و سلول کوچک زندان از جمعیت لبالب میشد.ـ
این احتمال وجود دارد که رفقای آرمان خلق در تماسهای قبلی خود با رفقای فدائی، به توافق نظر کاملی از نظر استراتژی و تاکتیک نرسیده بودند ولی حرکت آنان به سمت شهر و به تهران چیزی خلاف این را میگوید و به هر حال، پس از اولین ضربات وارده به این گروه کوچک (دستگیری بهرام طاهرزاده و ناصر کریمی ضمن مصادرهٔ بانک، که موفق شدند خود را غیر سیاسی معرفی کنند)، افراد باقیمانده ناگزیر بودند به فدائیان نزدیکتر شوند، و با ادامه یافتن این ضربات سرانجام تنها همایون و یک سمپات گروه باقی ماندند. همایون با رفیق فدائی شهید اسدالله مفتاحی رابطه داشت و قرار بود به تیمهای فدائیان ملحق شود. در آخرین شب قبل از دستگیری، که قرار بود فردای آن روز خانهاش را تخلیه کند و به یک خانهٔ تیمی فدائیان منتقل شود، مقدار زیادی اعلامیههای فدائیان را که در خانه داشت به خیابان برد و شب تا دیروقت مشغول پخش اعلامیه بود. خستگی زیاد ناشی از این فعالیت سنگین باعث شد که صبح، به هنگام ورود مأمورین ساواک به خانهاش، نتواند با سرعت لازم عکس العمل مناسب نشان بدهد. او تنها توانست به بهانهٔ برداشتن کت به سمت اسلحهاش برود اما موفق نشد….ـ
در نخستین ساعات بامداد هفدهم مهر پنجاه، موقعی که همه در جمشیدیه خواب بودند، مأمورین به دنبال همایون آمدند و سعی کردند دیگران را بیدار نکنند. گفته بودند بازجوی همایون میخواهد سؤالاتی از او بکند یا باید با کسی مواجهه داده شود و از این قبیل حرفها. دو رفیقی که با همایون در یک سلول میخوابیدند بیدار شده بودند امّا آنها هم ترجیح داده بودند دیگران را بیدار نکنند، اگرچه حدس زده بودند که موضوع از چه قرار است.ـ
ظاهراً چهار رفیق دیگر آرمان خلق (هوشنگ ترگل، ناصر کریمی، بهرام طاهرزاده و ناصر مدنی) را نیز از زندان قصر به جمشیدیه (روبروی سلولهای انفرادی) آورده بودند تا قاضی عسکر مراسم قبل از اعدام را اجرا کند. همایون بعنوان علامت، ساعتش را به مأمورین داده بود که به رفقای هماتاقش بدهند و گفته بود ساعت مال آنهاست. رفقا ساعت را گرفته بودند و دیگر همه چیز روشن شده بود. امّا هنوز هوا تاریک بود و رفقا بی آنکه دیگران را بیدار کنند خود در تاریکی گریسته بودند. دو سه روز مانده بود به جشنهای دوهزار و پانصدمین سال و این در واقع زهر چشمی بود….ـ
و ای شگفتا که درست در شب پیش از آن سپیده دم، درست در واپسین شب، با فدائی شهید عباس هوشمند روی ترانه-سرود جدیدی کار کرده بودیم و عباس در برنامهٔ شعرخوانی شبانه، این شعر جدید را که روی آهنگ قدیمی «لالائی» ساخته شده بود، خوانده بود. در این شعر ما سنّتشکنی کرده بودیم و بجای یاد کردن از رفقای شهید، نام چند «شهید زنده» یعنی رفقای آرمان خلق را آورده بودیم و این اولین بار بود که در حضور همایون، سرودی را میخواندیم که نام خود او در آن آمده بود. بند آخر این لالائی چنین بود:ـ
لالالالا، گل برنو
ای خلق لر، درود بر تو
چن تا چریک فدائی
کریمی و کتیرائی
مدنی و طاهرزاده
ترگل، اون مرد آزاده،ـ
از قلبت جوونه زدن
به یاری خلق اومدن
نباشید از خصم در هراس
چون که «حقیقت» با شماس
وقتی عباس به بند آخر رسید، صدا در گلویش شکست و با گلوی بغضکرده به دشواری شعر را تا سطر آخر خواند، و صدایش گواهی میداد که احتمالاً اشک نیز بر پهنهٔ چهرهاش دویده است. و پس از شعر، سکوت سنگینی برای مدّتی جمع را فرا گرفت.ـ
آری، این درست شب پیش بود. آیا عباس میدانست که این شهید زنده چنین زود – و در واقع بفاصلهٔ چند ساعت – در برابر جوخهٔ اعدام خواهد ایستاد؟ نه. همچنان که نمیدانست خود نیز در فروردین ماه سال ۵۶، سرخترین سرود زندگیاش را با نثار خونش در راه خلق و طبقهٔ کارگر خواهد خواند.ـ
صبح، برای ما مسئله در حدّ «احتمال» و «شاید» مطرح بود، امّا برخی که شواهد را کافی میدانستند، متنی را هم که باید به مناسبت شهادت رفیق قرائت میشد نوشتند. بساط صبحانه پهن بود. صبحانهٔ آن روز لوبیا بود. هر کسی بر سر سفره جائی برای خود یافت و نشست. امّا گفته شد که همه به پا خیزند. متن خوانده شد و یک دقیقه سکوت اعلام شد. در حالت بهت و ناباوری، اشک بر گونهها جاری شد. بعد سرود چریکهای فدائی خلق خوانده شد. صداها شکسته و لرزان بود امّا بتدریج اوج گرفت و سرانجام زندان به لرزه در آمد. بعد دوباره بر سر سفره نشستیم، امّا غذا سنگ شده بود و از گلو پائین نمیرفت. یا برعکس گلو سنگ شده بود. مگر با گلوی بغضگرفته میتوان لقمه فرو داد؟ یا مگر کسی اشتها داشت؟ هر کس با قاشق خود و بشقابش بازی مختصری کرد و برخاست. همه به سلولهای خود پناه بردند و سکوت سنگینی تمام بند را فرا گرفت.ـ
سربازان بند ما هر روز عوض میشدند تا با ما آشنائی بهم نزنند. روز بعد یکی از سربازان تعریف کرد که در مراسم اعدام حاضر بوده است. میگفت موقع اعدام سرود میخواندهاند. برخی از کلمات سرود را به خاطر داشت. معلوم شد سرود چریکهای فدائی خلق بوده است. و ما حیرت کردیم، چون آن چهار رفیق دیگر که از زندان قصر آمده بودند قطعاً این سرود را، که هنوز جدید بود، نمیتوانستند بلد باشند. پس همایون، در همان فرصت اندک پیش از اعدام، سرود را به آنها یاد داده است. درست در سپیده دم اعدام. در حضور قاضی عسکر و پس از (یا پیش از) آخرین وصیت. در چنان شرایطی، همایون در این اندیشه بوده است که یک سرود جدید به رفقای خود یاد بدهد. سرود چریکهای فدائی خلق. «من چریک فدائی خلقم، جان من فدای خلقم!»ـ
Eine Antwort
[…] یاد همایون، سعید یوسف […]