اسم مستعار محمود خلیلی

indexاسم مستعار

علي مشغول حرف زدن است و من هم گوش مي دهم. جايش را نمي دانم، زمانش را هم. همين جوري بين زمين و آسمان حرف زدن شروع شده است. دل نگرانم ولي علت آن را هم نمي دانم. با سکوتم، علي فرصت قانع کردن مرا يافته است.
– به نظرم اين همه اسم مستعار و بازي هاي مخفي کاري فقط براي ارضاء حس ماجراجوئي است. مردم بايد بدانند با کي دارند حرف مي زنند. در پشت اسم مستعار سنگر گرفتن، در واقع از بي شهامتي آدميه که نظر خودش را نمي تونه مستقيم بگه.
-اين چيزهائي که ميگي به درد جايي مي خوره که فقط مشکل با بحث نظري حل ميشه، توي اين مملکت نظردادن «آزاده» ولي بعد از اظهار نظرت، تضميني براي جانت نداري!
– وقتي خيلي از ما مستقيم حرف مان را بزنيم، ديگه نميتونند سراغ همه ما بيان، چند نفر را مي خواهند به زندان بيندازند؟
– اين خوش خيالي ها را بگذارکنار! کجاي اين خزعبلات را زير شکنجه مي خواهي به بازجو پس بدهي؟ اون کابل ميزنه تو هم مي خواهي براش موعظه کني که «اين کار شما اصلا“درست نيست!»؟! مستي؟! يا اين که خيال مي کني اين ها عوض شده اند؟!
– بالاخره بعد از اين همه سال، خيلي هاشون مثل قبل فکر نمي کنند، محمود تو به اين ها خيلي بد بيني، با پيش فرض درباره همه چيز قضاوت مي کني.
بحث ما ادامه دارد و صداي همهمه هر لحظه زيادتر مي شود.
در يک سالن مربع شکل سيماني با دو نفر غريبه نشسته ام. يکي کنار دستم عين شاگرد مدرسه ها. يک نفر ديگر که روبروي ما روي يک ميز بزرگ لم داده، نگاه مان مي کند. لباس بغل دستي ام پيراهني کهنه و يک شلوار گرمکن آبي رنگ است. دمپايي پايش است و سر و رويش ژوليده است، اما جوري مودب حرف مي زند و رفتار مي کند که گويي متوجه نيست چه سر و وضعي دارد. از خودم مي پرسم «شايد خودش را در آيينه نديده و متوجه سر و وضع به هم ريخته اش نيست». روبرويي، اما لباس مرتبي دارد، يک ريش «ژيگولي» دارد که زير گلويش و کنار گونه هايش را خيلي آراسته اصلاح کرده است. لباس من نيز پيراهن و شلوار مرتبي است. نمي دانم کجا خاکي شده و چرا دمپايي پايم است؟! از خودم مي پرسم «اين جا کجاست؟! چه جوري با اين ها آشنا شده ام؟! کفش هايم را کجا گذاشته ام؟!» از اين همه حواس پرتي ام يکه خورده ام.
در حالي که طرف رو برويي روي ميز لم داده، من و بغل دستي ام روي زمين نشسته ايم و به ديوار سيماني تکيه داده ايم. در اصل من تکيه داده ام و بغل دستي کمي به طرف «يارو» که ايستاده خم شده است. کم کم حواسم را جمع مي کنم تا به مکالمات اين دو نفرگوش بدهم.
بغل دستي با خنده به ديگري مي گويد: علي، خيلي ادعاش مي شد، يک خرده اين جا بمونه، اونم تواب مي شه و به دامن اسلام بر مي گرده.
يارو که ايستاده، لب و لوچه اش را جمع مي کند و مي گويد: خيلي رو داري مي کرد. فکر نمي کرد که اين جا بايد زمين را گاز بگيره و بايد به دامن اسلام پناه بياره. رفيق ديگه اش را مي خواست نجات بده و به خيالش به ما اطلاعات نده. ببينم تو نمي دوني «محمود» کجاست؟!
جا مي خورم! دنبال من هستند؟! ولي ظاهرا“علي جاي منو بهشون نگفته، اگر اين طور بود اسم مستعارم نيز لو مي رفت: حسين بهاري!
چقدر علي سر به سرم گذاشت، وقتي شناسنامه جعلي ام را ديد! گفت: «با اين آرتيست بازي ها کاري پيش نمي ره، فقط داري اداي جيمزباند رو در مي آري! آقاي «حسين بهاري» با اين کار فقط دل خودت را خوش مي کني! حالا اگر توي خيابان يکي تو را محمود صدا بزند و بغل دستي ات تو را به اسم حسين بشناسد، چه کار مي کني؟!»
يارو که ايستاده رو به من مي پرسه: تو چي؟ اين «محمود» رو مي شناسي؟!
جواب مي دهم: نه! من تازه با علي آشنا شده ام، بقيه دوستاشو نمي شناسم.
يواش يواش متوجه مي شوم کجا هستم! پس اين يارو بايستي بازجو باشه، اين يکي هم تواب! پس علي کجاست؟! شايد توي سلول.
پسرک تواب نيز بر مي گرده طرفم و مي پرسد: حسين آقا! نگفتي «محمود» کجاست؟!
بدنم عرق کرده ولي از ظاهرم خبر ندارم. پاسخ مي دهم: من تازه در شرکت استخدام شده بودم و دوست هاي علي را نمي شناسم. توي محل کار، فقط با هم سلام و عليک داشتيم.
صدايم کمي مي لرزد ولي نمي دانم يارو متوجه شده يا نه؟!
بازجو مي گويد: از اخلاق حسنه ما سوء استفاده نکن، برايت نتيجه خوبي ندارد!
به طرز زشتي مي خندد و چهره آرام و مرتبش، به چهره اي کريه و وقيح تغيير پيدا مي کند. هم زمان سر و صداي يک چهار چرخه که روي آن يک ظرف بزرگ گوشت گذاشته اند، مي آيد. يک مرد ريشوي ديگر با قيافه خسته و بي حوصله آن را هل مي دهد. به ميز بزرگ که نزديک مي شود، چرخ را نگه مي دارد. رو به يارو که داشت با من حرف مي زد، مي گويد: بيا تمام شد، بقيه اش با خودت!
يارو مي گويد: دستت درد نکنه! اجرت با آقا امام زمان!
شک مي کنم اين يارو آشپزه يا بازجو؟! قاطي کرده ام؟! اينجا کجاست؟!
ريشوي دوم در همان مسيري که آمده بود، بر مي گردد. عجله اي ندارد و به آرامي از ما دور مي شود. چند قدم که دور مي شود، بر مي گردد و به ريشوي اول مي گويد: از چلو کباب امروز به آقايون هم مي دهي؟!
ريشوي اول مي گويد: البته، اين ها ميهمان ما هستند و اميدوارم کباب کوبيده دوست داشته باشند.
پسرکي که بغل دستم نشسته مي پرد وسط صحبت شان و مي گويد: ما شرمنده شما هستيم، به ما نان و پنير هم بدهيد، زيادمان است.
دو تا ريشو به هم نگاه مي کنند و مي زنند زير خنده. دومي بر مي گردد و راهش را ادامه مي دهد.
ريشوي اول به پسرک بغل دستي ام مي گويد: حالا جاي اين حرف ها، برو اون ديگ بزرگ را از آن طرف بيار.
خودش هم بلند مي شود و چرخ را با گوشت هاي رويش به طرف ديگرِ ميز هل مي دهد. آن طرف ميز، يک چرخ گوشت خردکني بزرگ مي بينم. پسرک ديگ را پائين آن مي گذارد و دو نفري شروع به چرخ کردن گوشت مي کنند.
يک کم کار پيش مي رود، يارو ريشوهه شروع به صحبت مي کند: در دهه اول انقلاب، اشتباهات زيادي انجام داديم. هي مي گفتند: «زنداني سياسي داريد!» و ما هم مي گفتيم اين ها زنداني سياسي نيستند! خب، بالاخره يک تعدادي توي زندان بودند. هر روز يک دردسر ايجاد مي کردند. نمي شد که قايم شان کرد. از آن طرف هم، سازمان هاي بين المللي، ما را به خاطر «نقض حقوق بشر» محکوم مي کردند. الان چند سالي است که اين وضع را اصلاح کرده ايم.
پسرک ابلهانه لبخند مي زند و در تاييد ريشو مي گويد: بله يک مشت ضدانقلاب و ضداسلام را که «سياسي» نبايد دانست!
ريشو جواب مي دهد: راستش نگه داشتن اين همه زنداني، براي ما کلي هزينه داشت. دردسر سياسي داخلي و خارجي هم که رو شاخش بود. حالا، به همه اين ها، اعتصاب هاي گاه و بي گاه خود زندانيان را هم اضافه کن! اما حالا همه چيز رو به راه شده، اگر اصلاحات هيچ کاري نکرده باشد، ولي اين يک مشکل را به طورکامل حل کرده است.
پسرک که از «راه حل» ادعايي سر در نمي آورد، در حين چپاندن گوشت ها در چرخ گوشت از ريشو پرسيد: چه جوري؟ پس اين ضد انقلاب ها را کجا نگه مي داريد؟!
يارو مي خندد: ما نگه شان نمي داريم!
– چي؟! يعني همين جوري توي اجتماع به فساد مشغول باشند؟!
ريشو خنده اش به قهقهه تبديل مي شود: الاغ جون مگه سرنوشت علي را نمي بيني؟!
پسرک هاج و واج با قيافه پرسش آميز به يارو نگاه مي کند! ريشو با چشم به گوشت ها اشاره مي کند: نه ما قبول کرده ايم علي را دستگير کرده ايم و نه در ملاقات مي تواند به خانواده اش اثرات تعزيرات اسلامي را نشان بدهد. تکليف اين چپي ها را «آقا» معلوم کرده است، اول خون شان را براي بيمارستان ها مي گيريم و بعدش، از گوشت شان، براي غذاي زندان استفاده مي کنيم. تازه در هزينه زندان هم صرفه جويي مي شود. روش «پاکسازي» خيلي بهتر از اين است که مثل سال ۶۷ همه شان را يک باره بکشيم. اين جوري اصلا“ اثري از اين جماعت پيدا نمي شود که بعدا“ بخواهند به عنوان «نقض حقوق بشر» ما را محکوم کنند.
همين طور که يارو حرف مي زد، پاي پسرک شُل شده و رنگش پريده است. آرام آرام پايين آمده و بي حال به پايه ميز تکيه داده است. ريشو نگاه سردي به او مي اندازد و ندا مي دهد: برادر روح الله! بيا اين «تواب تاکتيکي» رو ببر «بهداري»! بعد از کارهاي مربوطه منتقلش کن به بخش «آشپزخانه»!
رو به پسرک مي گويد: فکر کردي با اين برنامه ها باورم مي شه توبه کرده اي؟! يا جاي «محمود» را ميگي يا سرنوشت علي منتظرته!
بدنم خيس عرق است و تند تند نفس مي کشم. چشمانم را باز مي کنم، دور و برم تاريک است. کمي طول مي کشد که دوباره محيط اتاقم را مي شناسم. آه! باز هم کابوس. «پس هنوز دستگير نشده ام»! يا شايد.
index