برگی از دفتر ایام (بیست وسه)
برگی از دفتر ایام (بیست وسه)
یادِ محمود محمودی
محمود محمودی، بچه ی شهر لاهیجان، جزو گروهی اززندانیان بود که در نیمه ی دوم سال 1351 از زندان-تبعید گاه برازجان به زندان عادل آباد شیراز انتقال یافتند . محمود قامتی متوسط ،هیکلی خِپله ،صورتی گرد و تپل و سبیلی پر پشت داشت . خنده های بلند و نخودی و بچگانه اش که با گونه ای فراغ بال همراه بود گاه آدم را به خنده می انداخت . خودرا از بازماندگان „گروه سیاهکل ِ“چریک های فدایی خلق می دانست و همچنان وفادار به کانون های چریکی در مناطق روستایی و جنگلی . همواره خودرا متمایز از مشی عمومی „چریک ها“می شمرد و بی میل نبود و بلکه اصرار داشت که همه این تمایز را در مد نظر داشته باشند . تند خو بود و مزاجی تند و هیجانی داشت و وقتی از کوره در می رفت و „چرخ اگربر غیر مرادش می گردید „چنان سیل کلمات را از دهان بیرون می ریخت که جز تمجمجی کنگ و تاریک چیزی از سخنانش شنیده نمی شد .در رفتارش سرگرانی و تکبری بود که در میان نیرو های چپ که اغلب به مردم داری و مردم واری یا به عبارت روشن تر „خلقی بودن “ شهره اند ، معمول نبود . شاید این رفتار از خاستگاه طبقاتی او سرچشمه می گرفت ،گویا خان زاده بود و طبعا رفتار و هنجار گفتارش آمیخته به نوعی اشرافی گری بود . به یادم دارم که بچه ها از این بابت کم سربه سرش نمی گذاشتند . یک بار که در اتاق کشتی به هم پیچیدیم (داوری با عزیز سرمدی بود) و من باتوجه به تجربه ام در کُشتی اورا در همان دقایق اول با یک بارانداز بی نقص ضربه ی فنی کردم ،سخت به غرورش برخورد و مدت ها با من سر سنگین بود ،اما قلبی صاف و زلال داشت و هرگز این „خطا“ی مرا چندان جدی به دل نگرفت .
در جریان شورش 26 فروردین سال 1352 از شور و شلتاقی که داشت از فعالان درگیری ها با ساواک و شهربانی بود و ما راکه چند نفری بودیم جوان تر و ماجراجوتر به حمله و تهور تحریض می کرد و گوشش بدهکار اعتراض رفقایش نبود . می رفت و می آمد و دستور هایی می داد ورضا ستوده هم که از اوتند تر بودو همان جا پیشنهاد به گروگان گرفتن رئیس زندان را کرده بود ، همراهی اش می کرد . فردای روز شورش که به ناهار خوری رفتیم و درباز گشت سربازان گارد راه را از همه سو برما بستند محمود باز جوش و خروشی کرد ولی بچه ها ساکتش کردند که هیچ جای مسامحه ودرنگ نبود : بحث برسر مرگ وزندگی نزدیک به 150 زندانی سیاسی بود .در دوره ی اعتصاب غذای هشت – نه روزه ، من در طبقه ی سوم بند یک (سلول های انفرادی بخش بازداشتی های زندان) بودم ولی پس از آن که اعتصاب غذا شکست به طبقه ی اول منتقل شدم. درطبقه ی اول سلول من درست رو به روی سلول محمودمحمودی و حسن طاهری پور، هردو در یک سلول بودند و هم شهری . در سمت راست محمد رضا شالگونی (ممی) و یک معلم توده ایِ بگمانم کازرونی در سمت چپ . در سلول سمت راست سلول من هادی پاکزاد از بچه های گروه „ساکا“ و در سمت راستم عباس سورکی از „گروه جزنی-ضیاءظریفی „بود . روز های نخست پس از اعتصاب به آرامی و سکوت برخاسته از شکست می گذشت . در روزهای اول سرهنگ قهرمانی،رئیس زندان ، محض قدرت نمایی یکی دوباری برای بازدید آمد و دیگر پیدایش نشد . یادم هست دریکی از این دفعات روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم در عالم خیال سیر عالم و انفُس می کردم که متوجه شدم سرهنگ دارد با معاونش سرگرد ادیب پور و یکی دونفر دیگر می آید. برای آن که وقتی سرهنگ به سلولم می رسد ناچارنشوم برای احترام به از جا بلند شوم ،جَلدی از جا پریدم و شروع کردم به قدم زدن در طول سلول دو- سه متری. سرهنگ که آمد همچنان به قدم زدن ادامه دادم که قهرمانی جلو سلول مکثی کرد که:“جناب انگار فراموش کرده اید که این جا سلول انفرادی است نه میدان مشق، بفرمایید بنشینید“ و روی „بفرمایید“ تکیه ی ریشخند آمیزی کرد. ایستادم و خیره خیره به او نگاه کردم. سرهنگ درنگ نکرد و رفت.
روزها با نبودن ِکتاب بسیار سخت می گذشت اما رفته رفته بچه ها راه حل پیدا کردند . مطابق یک برنامه ی از پیش تعیین شده درباره ی مطلب یا مبحثی ارائه ی نظر یا بحث آزاد می کردند . یک بار بچه ها از ممی شالگونی خواستند که در باره ی کانت صحبت کند و اگر ملاک را حافظه و دانش آن روزی ام قرار دهم ممی الحق خوب از عهده بر آمد . گاه بحث پراکنده بود ازمقایسه ی شعر شاملوبا کسرایی بگیر تا „گاتا ها „و“ یشت ها „که سورکی درباره ی آن ها دانسته های فراوان و شنیدنی داشت . یادم هست شعر کوتاه „شب/با گلویِ خونین /خوانده ست/دیر گاه . دریا/ نشسته سرد / یک شاخه/ در سیاهی جنگل / به سوی نور/ فریاد می کشد „شاملو را از دهان ممی شنیدم و از همان وقت حفظم شد . ممی یک بار در ضمن صحبت هایش گفت که در دوره ی زندان – تبعید دو فقره از نمایش نامه های ایبسن محض ذوق آزمایی و دست گرمی ترجمه کرده است، اما در حین انتقال به عادل آباد شیراز به دست شهربانی افتاده است و دیگر به او برنگردانده اند.
اما هرچه می گذشت فشارها بیشتر می شد . اولیای زندان به جای آن که به درخواست های بهداشتی ما در مورد لباس زیر ،صابون ،نوبت های حمام ، آب گرم، مسواک و خمیر دندان (که سه ماه می گذشت که از آن ها محروم بودیم) و نیز درخواست ملاقاتی توجه کنند محض تحقیر دم به دم ما را برای اصلاح موی سر با نمره ی چهار می بردند زیر هشت. یادم هست عباس سورکی که ازلحاظ سنی ازهمه ی ما بزرگ تر ودر شمار زندانیان کهنه کار بود یکی دوبار ازرفتن سرباز زد و با ماموران درگیر شدو زندانبانان ناچار او را به زور بردند . رفته رفته جّوزندان بازملتهب می شد و صدای اعتراض از دو طبقه ی دیگر هم بلند بود تا این که روزی دهان به دهان خبر آمد که موسی محمدنژاد، معلم مدرسه و هم پرونده ی من، گفته است که می خواهد برای اعتراض به رفتار های ضدانسانی زندانبانان سرش را به شیشه ی پنجره بزند . بسیاری از بچه ها با این تصمیم موسی مخالفت کردند و به او پیغام اکید دادند که از این فکرنادرست، ولو به خاطر جمع، صرف نظرکند . موسی بسیار قُدّ ،مصمم وتک رو بود و درجریان اعتصاب غذا هم آخرین نفری بود که با تحمل سنگین ترین شکنجه ها ،که شگفتی و تحسین فرمانده ی گارد را برآنگیخته بود، حاضر به شکستن اعتصاب شده بود. موسی به حق از قهرمانان شکنجه بود . بچه ها به او رسانده بودند که هم پرونده ات اکبر هم از تو خواهش می کند که دست از این تصمیم برداری . ولی می دانستم که موسی، من که هیچ ، حرف فلک را نمی خواند. روزی که سرانجام موسی سرش را به شیشه زد از هرسه طبقه غوغایی برخاست. از همه جا یک صدا بلند بود :نزن ،نزن ،نزن،نزن… لحظه های سیاه و تلخی بود . درهای بسته ،سلول انفرادی ،نرسیدن صدا به دوتا سلول آن طرف ترو از این رو استیصال و درماندگی ، قدرت تصمیم گیری را از همه گرفته بود. گاردی ها متوحش و دست و پا گُم کرده ریختند و موسی را بردند . دوروز بعد یک نفر دیگر ،روز بعدش دونفر در یک روز و“سرزدن ها “ همین طور ادامه داشت . در سراسرعمر کم تر روزهایی را سراغ دارم که بر من این قدر سخت گذشته باشد. اغلب بر سراسر بند سکوتی مرگ زده حاکم بود . همه منتظر بودند که ببینند نفربعدی کیست . همه به همدیگربه نظر شک نگاه می کردند :“آیا نفر بعدی اوست ؟“ خبری از برنامه ی روزانه ی بحث و نظر نبود . سکوت بود و سکوت . شب ها هیچ خوابم نمی برد ،هرچه بیشتر تقلا می کردم خواب بیشتر از سرم می پرید . روز کسل و ملول بودم و هی چرتم می برد . همه ی کوششم را به کار می بردم تا بعد از ظهرها خوابم نبرد تا بلکه شب بتوانم بخوابم. و نمی شد که نمی شد. حسابی کلافه بودم . برای انصراف خاطر روی تخت دراز می کشیدم،چشمانم را می بستم ،سعی می کردم صدای سکوت را نشنوم، و از زندان بیرون می رفتم. با خودم حساب می کردم که راستی اگر جای اِمابوواری باشارل ، شوهر بیچاره ی مفلوکش، عوض می شد چه می شد ؟ یا جای آناّکارنینا با شوهرش ؟ اگر فصل های „خشم و هیاهو “ یا „حریم „را (که چند ماه پیش خوانده بودمش ) پس و پیش می شد چه اتفاقی می افتاد ؟ یا برادر های کارامازوف ؟یا… با خودم می گفتم تو اگر بودی آخر „محاکمه „را چطور تمام می کردی ؟ اما فقط یک چیز با سماجت از خاطرم می گذشت ،جمله ی آخر محاکمه :“مثل یک سگ“. هرچه می کردم نمی توانستم حواسم را جمع ِیک فکر کنم .از فرط عصبانیت و خود خوری آن قدر سبیل هایم را جویده وکنده بودم که تا سال ها سبیلی پشت لبم نرویید! یک بار که از بی حوصلگی برخاستم تا تخت دوطبقه ام را به طرف پنجره بکشانم ،بچه ها به خیال آن که من هم به تاسی از معلم و هم پرونده ام محمد نژاد می خواهم سرم را به شیشه بزنم فریاد کشیدند نزن ، نزن ، نزن !که تندی پریدم و خودم را به میله های آهنی سلول چسباندم و فریاد زدم :“خواهش می کنم فریاد نزنید ، نمی خواهم بزنم ،نمی خواهم بزنم !“که یکی از از بچه با تضرع فریاد زد :“پس به پنجره نزدیک نشو!“ پاسبان ها و گاردی ها ریختند به درون بند، ولی به خیر گذشت، چون نفهمیدند چه کسی می خواسته است خودزنی کند وگرنه دست کم سلول „مجردی „روی شاخش بود. این شد که روزها مجبور بودم بی حرکت کُپ کنم کنار میله ها، از جاجنب نخورم مباداکه بچه ها فکر بدکنند .
سرانجام نوبت به طبقه ی ما هم رسید . یک روز صبح محمود اشتلم کنان و برافروخته همه را تهدید کرد که تقاص محافظه کاری خودرا پس خواهند داد. می گفت :“شرف زندانی سیاسی اجازه نمی دهد که این جور تحقیرش کنند ، به این قهرمانی مزدور می فهمانم که با کی طرف است“.بعد رو می کرد به ما که :“شما حمیّت تان کجا رفته؟ مگر فدایی اجاز می دهد که با این طور با او رفتار کنند، من فدایی ام “ بچه ها می شنیدند و دم نمی زدند مبادا که محمود تحریک شود . من و پاکزاد و سورکی اورا می دیدیم، ولی دیگران فقط صدایش را می شنیدند . حول و حوش ساعت نُه صبح بود که محمود اعلام کرد که سر ساعت دوازده ظهر برای اعتراض به رفتارهای ضد انسانی متولیان زندان و شاه خائن سرش را به شیشه می زند . هرچه ممی، سورکی و هادی پاکزاد از او خواهش کردند که از این فکر بگذرد ،محمودنه تنها اعتنایی نمی کرد ،که جری تر می شد . هم سلولی و هم شهری او حسن طاهری پور موجود کوچک جثه ی با هوشی بود که چند سالی از محمود کوچک تر بود و از همان لحظه های اولِ اعلامِ خودزنی آثار وحشتی سرسامی در چهره و همه ی وجناتش هویدا شد. یک بار جرئت کردم و گفتم :“محمود جان به خاطر حسن این کار را نکن „که چنان چشم غره ای به من رفت که هرگز فراموشم نمی شود . گفت :“قیاس به نفس می کنید . فکر کرده اید که حس نی (حسن را با لهجه ی لاهیجانی این گونه تلفظ می کرد) مثل شما ها بی بخار است „بعد رو کرد به حسن که “ تو از کار من ناراضی هستی ؟“و حسن خیره نگاه کرد و وحشت زده هیچ نگفت .
هرچه به ساعت دوازده نزدیک می شدیم اضطراب، تشویش ،خودخوری و وحشت بالا می گرفت . سرانجانم محمود با حالتی حماسی جستی زد روی تخت و با سر محکم کوبید به شیشه های پنجره . من از همان آغاز شاهد همه چیز بودم . غوغایی در گرفت ، پنداری شور نشور بود، قیامتی به پا شد، از همه سو فریاد برمی خواست و از همه بلند تر فریادها ی ضجه آمیز جمشید مرادیان که واقعه را نمی دید ولی طاقتش از این همه فشار طاق شده بود . وقتی آمدند و محمود را با سرو صورت سراسر خون آلود ،در حالی که متصل شعار می داد ،مشت های گره کرده اش را تکان می داد و مبارز می طلبید ، بردند جمشید همچنان فریاد می کشید و“ ابراهیم ،ابراهیم“می کرد و پاسبان ها دست پاچه و وارفته که چه بکنند،که ابراهیم دل افسرده، از فداییان و دوست نزدیک جمشید به یکی از پاسبان ها گفت:“درِسلول مرا باز کنید ،من رفیقشم، آرامش می کنم „که یکی از پاسبان ها گیج و گول و بی اراده در را باز کرد و ابراهیم به درون سلول جمشید رفت، و می شنیدیم پیوسته به او می گوید :“جمشید جان منم ،ابراهیم ،ببین من سالمم، ببین …“
فردای آن روزِ هزار روز، ده- پانزده نفر پاسبان و کارگر- زندانی آمدند و همه ی شیشه های پنجره ها را در آوردند و بردند. این بار وضع ما به ساکنان کویرلوت و صحرای „نوادا „می مانست : با هر نرمه نسیمی هرچه خاک و خاشاک و آخال بود از پنجره ها به درون می آمد . طبعا دیگر کسی خودزنی نکرد، چون شیشه ای در کار نبود ،ولی همه جا را خاک و خارخسک برداشته بود . محمود را یک هفته ای در بیمارستان بستری کردند و سپس مدت کوتاهی ،شاید سه- چهارروزی ، به سلول مجردی بردند . در بیمارستان سرهنگ قهرمانی به ملاقات محمود رفته بود . محمود قهرمانی را تهدید های غلاظ و شداد کرده بود :“بدان که تو به عنوان خائن به خلق محکوم به اعدامی و رفقای چریک ما در بیرون از زندان به زودی تورا به سزای اعمال ننگینت می رسانند „. قهرمانی البته واکنش تند نشان نداده بود، بلکه کوشیده بود از محمود استمالت کند . این ها راخود محمود، پس از این که به سلول بازگردانده شد، برای ما نقل کرد . می دانستیم که محمود هیچ نفوذی در بچه های بیرون ندارد، ولی من یکی شک ندارم که قهرمانی باورش شده بود وبی گمان از ترس قالب تهی کرده بود ،از بس که محمود با اعتماد به نفس سخن می گفت و خوی فرماندهی داشت ،ولو کسی فرمان اورا نمی خواند .
سر انجام وقتی پس از نزدیک به یک سال همه ی زندانیان سیاسی را از بند یک به بند چهار منتقل کردند ، دیگر خبری از „کمون متحد „نبود . نه امکانش بود ،چون درها بسته بود و نه فکر اتحاد خریدار داشت . اگر از بیرون میوه یا تنقلات یا ملزوات دیگر می رسید به یکی از اتاق ها می رفت و بعد به تساوی میان همه تقسیم می شد و هر گروه مادر خرج خودش را داشت. البته مجاهدین مستثنا بودند و هرگز میان آن ها شقاقی نیفتاد . فداییان به چند گروه تقسیم شدند .مدتی بود که دکتر تقی افشانی دیگر به کارسازی و کار آمدی مبارزه ی مسلحانه اعتقادی نداشت . یک بار از او خواستم تا انتقاداتش را با من درمیان بگذارد . دوست نزدیک من بود و پذیرفت . در دو- سه جلسه ای که نظریه اش را توضیح می داد دم به دم از مائوتسه تنگ نقل می آورد در تائید جنگ توده ای، و طبعا با حزب توده مرزبندی روشن داشت . شاخه دیگرمرکب از محمود محمودی وپرویز ضرغامی (پسر محمد خان ضرغامی ،خان بزرگ شیراز که در بهداری زندان مدت حبس دراز مدت خود را می گذراند ) و حواشی آن ها بود. گروه سوم شامل علیرضا شکوهی ، دکتر احمد احمدی ،جواد اسکویی ونورالدین ریاحی می شد که با احدی کاری نداشتند ،کسی را به جمع خودراه نمی دادند ،همه ی کوشش خودرا به کارمی بردند که از درگیری های گروهی بپرهیزند،با هم کتاب می خواندند (حتی گاه رمان را) و طبعا هم خرج بودند وسرانجام گروه چهارم که عبارت بودند از حمید ارض پیما و رحیم کیاور، بهمن رادمریخی و اطرافیان شان که در خورتوجه ترین گروه معتقد به خط پویان – احمدزاده و چریک های شهری بودند.گرایش من از لحاظ فکری به گروه چهارم بود اما هیچ گاه در جمع کمون آن ها نبودم ودر بحث هایشان شرکت نمی کردم . هنگامی هم که در دسته بندی های معمول از من خواستند که در جمع آن ها باشم ، با وجود تنگنا های مالی که جای طرحش این جا نیست ، سرانجام بر تردید هایم غلبه کردم و جواب رد دادم ،نمی خواستم وقت و زندگی ام را صرف دعوا های فرقه ای حیدری – نعمتی کنم .من در اتاقی بودم که حمید و رحیم بودند . گاه می شنیدم که این دو بقیه را دست می انداختند . حمید می پرسید :“راستی رحیم ،محمود چه می گوید ؟“ و رحیم می گفت: „استراتژی شاخ و برگ“ که اشاره داشت به این نظر محمود که اگر چریک ها مجبور نمی شدند که به جای بهار 50 ،که شاخ وبرگ درختان جنگل در می آید ، عملیات مسلحانه را در زمستان 1349شروع کنند، قطعا پیروز می شدند. یا باز می پرسید: „تقی چه می گوید ؟“و رحیم که خود آذربایجانی بود ادای لهجه ی ترکیِ تقی را در می آورد و می گفت :“طَبَقَه“که به اعتقاد تقی به مبارزه ی مستقل طبقه ی کارگر اشاره می کرد . ما می شنیدیم و زیرزیر می خندیم اما چیزی نمی گفتیم و دعوا را داخلی می دانستیم .
چند روز مانده به موعد آزادی ام مطابق رسم آن سال ها یک شب هم برای خداحافظی به اتاق محمودی این ها رفتم . محمود ضمن پذیرایی به من اندرز داد که :“ بیرون که رفتی ،در اولین فرصت برای خودت کاری پیداکن و بعد هم مبارزه از یادت نرود ،محکم باش“و بعد تاریخچه ای از گروه خودشان گفت و من هم من باب ادب مهمان در برابر میزبان پرسش هایی کردم و پاسخ هایی گرفتم .
آخرین دیدار ما در زمستان سال 1359در راسته کتاب فروشی های خیابان انقلاب پیش آمد .محمود کیف „سامسونتی „به دست داشت و قبراق می نمود . ایستادیم به سلام و علیک که باز پرسید :“مشغولی دیگر ؟“ گفتم :“جایی دستم بند است ،می گذرد „که گفت :“محکم باش !“و خدا حافظی کردیم .
درجایی خواندم که محمود محمودی پس از دستگیری در اردیبهشت سال 1364 به بازجویان اش گفته بود:“من محمود محمودی هستم ازبازماندگان گروه سیاهکل…“ محمود محمودی، بچهی لاهیجان و از آخرین بازماندگان گروه سیاهکل (آن گونه که خود می خواست اورا با این صفت بشناسند) بر اعتقاداتش محکم ایستاد و در اسفند ماه سال 1364 به دست جمهوری اسلامی اعدام شد
Akbar Masoumbeigi.