آغاز قرن بیست و یکم و طبقه ی کارگر
آغاز قرن بیست و یکم و طبقه ی کارگر
قرن بیست و یکم را، بی افقی، ضعف، سردرگمی و بی قدرتی قرن گذشته، خوش آمد گفت. طبقه کارگر در آغاز این قرن درهمه ی سطوح، چه محلی؛ کشوری؛ منطقه ای؛ قاره ای و جهانی در چنان موقعیت ضعیفی بود که حرفی از مبارزه ضد سرمایه داری، به میان نیاورد. به همین گونه، نگاه مارکسی به سرمایه داری ومبارزه طبقاتی و سازماندهی شورائی ضد سرمایه داری، در جهان مهجور است. تنها آن زمان که بحران های سرمایه داری، در فواصل کوتاه و هربار شدید تر؛ گلوی سرمایه را می فشارد، دوباره نگاه ها به “ کاپیتال“ یا آناتومی سرمایه برمی گردد و ترس از تشکل یابی و مبارزه ضد سرمایه داری کارگران بر جهان سرمایه داری، سایه می افکند؛ و این بار شبح کمونیسم را نه در اروپا، که در سراسر جهان در حرکت می بیند.
مقالات، کتاب ها، مصاحبه ها و تفسیرهای زیادی، در این زمینه نوشته، انجام و ارائه می شود. اما در مقایسه با نگاه بورژوائی، بازهم اندک است و گذرا. نتایجی هم که گرفته می شود، نه مارکسی بلکه، در محتوی رفرمیستی و بورژوائی است. صنعت آلترناتیو سازی در مقابل سرمایه داری هم رونق می گیرد. آلترناتیوهای متعددی مطرح می شود. اما بیش تر، نه سخن از سرمایه داری به عنوان یک شیوه ی تولید با نمودهای مختلف بلکه، فورماسیونی از آن عمده می شود؛ به نحوی که کل سیستم از نوک تیز حمله دور می ماند. همه از سرمایه داری نئو لیبرال می نالند که، عامل نابسامانی و فقر و فاقه ی جهانی دیده می شود و حسرت لیبرالیسم و دولت های رفاه، به دل های نگران می ماند. از اقبال مجدد چپ های رفرمیسم و راست های ملایم چون الکسیس سیپراس از حزب سیریزا و رمی کاربین از حزب کارگر انگلیس و برنی سندرز سناتور مستقل آمریکایی که از سیاست های سوسیال دموکراتیک حمایت می کند، بارقه ی امید تغییر در سیاست های سرمایه داری به سمت دهه ی 60 و 70 را منتظرند. هوادارن اتحادیه در ایالات متحده آمریکا و اروپا حسرت دهه ی رویائی 1950 را، با گشایش اقتصادی اش، اشتغال کاملش و دولت های رفاه بعدی اش را را در دل دارند و تمام کوشش شان این است که، زمان را به عقب برگردانند و به آن دهه برگردند، اما کشتار میلیونی کارگران، سربازان، کودکان و زنان و مردان، کوره های آدم سوزی، ویرانی ساختارهای اقتصادی یا به بیان مارکس“محو اجباری توده های تمام و کمالی از نیروهای مولده“ ، بمب های اتمی و نابودی محیط زیست قبل آن را که این شکوفائی را با „تسخیر بازارهای جدید“ هدیه آورد، نمی بینند. سه دهه ی 50 تا 80، برایشان صرفنظر از خیزش های اواخر دهه 60، رویای شیرین زندگی بورژوائی است. رشد به زعم آن ها، طبقه ی نوظهور متوسط، ریزش باور به وجود دو طبقه ی متخاصم و مبارزه ی طبقاتی و نقش مبارزه جوی طبقه کارگر، طلایه ی دورانی دیگر است. برای شان مهم نیست که در همین سه دهه بر سر طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش در آمریکای لاتین و آسیا و آفریقا چه آمده است. تنها از میانه ی دهه 1990، که نوبت به آن ها رسید، متوجه گسترش نابرابری های اجتماعی و فقر و فاقه ی توده های کارگر شدند. اما در ادامه روند سابق مبارزه ی ضد سرمایه داری بازهم مهجور تر شد. این بار باب مبارزه با جهانی شدن گشوده شد. گوئی حادثه ی تازه ای در جهان سرمایه داری، رخ داده است. جهانی شدن و مبارزه با گلوبالیزم عمده شد، در حینی که دیگر کل جهان زیر پرچم سرمایه رژه می رفت و جهانی شدن سرمایه، همان گونه که مارکس تحلیل کرده بود، به خوبی به نتیجه رسیده بود.
“ نیاز به یک بازار دائما توسعه یابنده برای محصولات خود، بورژوازی را به همه جای کره زمین می کشاند. … بورژوازی از طریق بهره کشی از بازار جهانی، به تولید و مصرف همه ی کشورها، جنبه ی جهان وطنی داده است. …، به جای خودکفائی محلی ملی ی قدیمی و انزوا، یک ارتباط همه جانبه می نشیند، یک وابستگی همه جانبه ی ملت ها به هم دیگر. این مساله در مورد محصولات معنوی هم مثل مادیات است. آثار معنوی ملل جداگانه، دارائی مشترک همه می شوند. …، علی رغم تاسف خوردن های زیاد مرتجعین، صنایع را از قالب ملی بیرون کشانده است.
ملت ها را مجبور می کند، اگر می خواهند که نابود نشوند، آن چه را که به اصطلاح تمدن نام دارد، نزد خود وارد کنند یعنی که بورژوا شوند. … ، او پزشک، قاضی، کشیش، شاعر و دانشمند را به کارگران مزدی مزدور خود تبدیل کرده است، …، هر اندازه زبردستی و زور بازو در کار دست کم تر لازم آید، بدین معنی که صنعت مدرن بیش تر تکامل یابد، به همان اندازه کار مردان، بیشتر از طریق کار زنان پس زده می شود. تفاوت های سن و جنس دیگر برای طبقه ی کارگر، هیچ اعتبار اجتماعی ای ندارد. (آن ها) تنها ابزارهای کار هستند، که براساس سن و جنس، قیمت های مختلف دارند.“ مانیفست؛ مارکس-انگلس ص. 45 -51 انتشارات دیتز، برلین 1970
با توجه به موارد بالا می بینیم که همه ی آن چه که در حال انجام بود، با گذر زمان به مرحله ی پیشرفته تر خود رسیده است؛ یعنی سرمایه داری آن چه را که برای حیاتش لازم است، هوشمندانه با برنامه ریزی پیش می برد و به انجام می رساند. در این راه از همه ی کارگران مزدی خود، اعم از مزدور و غیر آن کمک و بهره می جوید. قاضی و کشیش و دانشمند. یکی قانونش را اجرا می کند و از حریم مالکیت او دفاع می کند. یکی مالکیت او را تقدس می دهد و دیگری تئوری و عمل را برایش ایجاد و تجربه می کند. اما در کنار همه ی این محافظان، گورکن خود را هم ایجاد می کند. این را خود می داند و به همین سبب لشگر محافظان را تغدیه می کند. اما گورکن ها به نقش خود باور ندارند. خود را جدی نمی گیرند. به رفع و رجوع کارهای کوچک روزانه، منافع کوتاه مدتی که البته باید هم انجام گیرد مشغولند اما کار کارستان خود را به انجام نرسانده اند. نه این که اصلا آن را به کناری نهاده باشند. در نزدیک دو قرن گذشته بارها بپا خاستند و با سرمایه در افتادند. تنها در کمون پاریس بود که سعی کردند خود سرنوشت خود را بدست گیرند و نظم خود را علیه سرمایه جاری سازند. این اولین تجربه ی عملی کارگران اما با یورش جمعی سرمایه در هم شکسته شد. اما در همن مدت کوتاه و با همه ی نواقص اش، مهم ترین تجربه ی عملی طبقه کارگر برای ایجاد نظم نوین کارگری باقی ماند. تجربه مهم دیگر با انقلاب اکتبر بود که می توانست تجربه کمون را تصحیح و تکمیل کند، اما این جا بعد ازپیروزی نه تنها سرنوشت خود را به دست نگرفتند، نه تنها شعار همه ی قدرت به دست شوراها با کسب قدرت سیاسی توسط حزب بی معنی شد بلکه در واقع شورا های کارگری تنها ابزاری برای ارتقای حزب به قدرت بودند و بعد از آن حتی غیر ضروری می نمودند: “ تجدید حیات بدوی، فرصت سازمان دادن یا مورد استفاده قرار دادن سازمان های غیر حزبی طبقه کارگر را، ایجاد می کند؛ سازمان هایی از قبیل شوراهای نمایندگان کارگران، شوراهای هیات نمایندگی کارگران و غیره، به قصد بسط جنبش سوسیال دموکراتیک، هم زمان با این، سازمان های حزبی سوسیال دموکرات باید به خاطر داشته باشند که اگر فعالیت های سوسیال دموکراتیک، بین توده های کارگر به طور کامل، موثر و گسترده ای سازمان یابند، چنین سازمان هایی ممکن است عملا غیر ضروری گردند.“ …“ سازمان های حزب سوسیال دموکراتیک ممکن است در صورت ضرورت، در شوراهای داخل حزبی نمایندگان کارگران، شوراهای هیات نمایندگی کارگران شرکت کنند و ممکن است چنین سازمان هایی را سازمان دهند، به شرط آن که این کار را مطلقا مطابق مشی حزب، به قصد توسعه و تقویت حزب سوسیال دموکرات انجام دهند.“ اتحادیه های کارگری، لنین ، نبرد کارگر، ص.86
از آوردن مثال های بیش تر خودداری می کنم زیرا همین دو نمونه ی مربوط به قبل از انقلاب اکتبر، مفهوم شوراهای کارگری مورد نظر را نشان می دهد. شوراهایی که نه تنها شوراهای کمون را، نه تنها چگونگی تولید و توزیع، تقسیم کارو اداره و مدیریت کار را، نه تنها اداره ی محل های زندگی و روستا و شهر و کشوررا، نه تنها اقتصاد و فرهنگ را، نمی توانند نمایندگی کنند و تکامل دهند، بلکه با آن اصلا تشابهی ندارند. بعد از انقلاب نیز شوراها برای قانونیت دادن به حزب و واگذاری حق اداره کشور به حزب مورد استفاده قرار گرفتند تا به جای قدرت شوراها، قدرت حزب به عنوان دولت شوروی مستقر شود. شاید بتوان گفت بلافاصله بعد از انقلاب این امر به طور موقت ضروری بود اما این امری موقت نشد بلکه، به صورت اصل در آمد و بعد از مرگ لنین به فاجعه انجامید.
لنین به ویژه بعد از پیروزی انقلاب اما، بارها به اهمیت اتحادیه ها و نقش عظیم آن ها تاکید می کند:“ آیا انقلابیون باید در اتحادیه های ارتجاعی فعالیت کنند؟ چپ های آلمان این موضوع را برای خود حل شده می دانند که باید بی چون و چرا به این پرسش، پاسخ منفی داد، …، ولی هر قدر هم „چپ های“ آلمان به انقلابی بودن چنین تاکتیکی مطمئن باشند در حقیقت امر، این تاکتیک از بیخ و بن خطا بوده و حز عبارات پوچ هیچ چیز دیگری در بر ندارد، …، اظهارات متکبرانه و بسیار دانشمندانه و بیش از حد انقلابی چپ های آلمانی در باره ی این که کمونیست ها نمی توانند و نباید در اتحادیه های ارتجاعی کار کنند و ماذونند از این کار امتناع ورزند و باید از این اتحادیه ها خارج شوند و حتما یک „اتحادیه ی کارگری“ کاملا تر و تازه و شسته روفته ای که توسط کمونیست های بسیار نازنین (و لابد اکثرا بکلی جوان) اختراع شده باشد، تشکیل دهند و غیره نیز در نظر ما چیزی جز اباطیل کودکانه و خنده آور نمی تواند باشد. سرمایه داری به طور ناگزیر میراثی برای سوسیالیسم باقی می گذارد که از یک طرف عبارت است از، آن تمایزات قدیمی صنفی و حرفه ای بین کارگران که طی قرن ها پدید آمده اند، و از طرف دیگر عبارت است از اتحادیه هایی که فقط خیلی آهسته و طی سالیان دراز می توانند رشد یافته و به اتحادیه های تولیدی دارای وسعت بیشتر و جنبه ی صنفی کم تربدل گردند و سپس از طریق اتحادیه های تولیدی به محو تقسیم کار بین افراد و تربیت و تعلیم افرادی بپردازند که از هر جهت تکامل یافته و از هر جهت ورزیده باشند و از عهده ی هر کاری برآیند. کمونیسم به سوی این مقصد می رود. ،…، در هیچ کجای جهان تکامل پرولتاریا جز از طریق اتحادیه ها و هم کاری متقابل آنان با حزب طبقه کارگر انجام نیافته است و نمی توانست انجام یابد. تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا گام عظیمی است که پرولتاریا به عنوان طبقه به جلو بر می دارد و حزب باید بیش از پیش و نه تنها به شیوه ی پیشین، بلکه به شیوه ای نوین اتحادیه ها را تربیت نماید و آن ها را رهبری کند، ولی در عین حال فراموش ننماید که اتحادیه ها کماکان به عنوان “ مدرسه ی کمونیسم“ و آن هم مکتب ضروی و مقدماتی برای عملی ساختن دیکتاتوری پرولتاریا، به دست خود آنان و نیز به عنوان اتحاد ضروری کارگران، جهت انتقال تدریجی زمام کلیه امور اقتصاد کشور به دست طبقه ی کارگر( و نه این که حرفه های جداگانه) و سپس تمام زحمت کشان باقی بوده و برای مدتی مدید باقی خواهد ماند.
حزب در کار خود مستقیما به اتحادیه ها تکیه دارد، که طبق آمار کنگره ی اخیر( آوریل 1920) بیش از چهار میلیون عضو دارد و رسما غیر حزبی هستند. عملا تمام ارگان های رهبری اکثریت عظیم اتحادیه ها و البته در وهله ی اول مرکز یا بوروی کل اتحادیه های سراسری روسیه(شورای مرکزی اتحادیه های سراسر روسیه) از کمونیست ها تشکیل می شوند و رهنمودهای حزب را به اجرا می گذارند“. لنین، بیماری کودکی „چپ روی“ در کمونیسم، نوشه شده در ماه مه 1920، منتخب آثار. انتشارات سازمان انقلابی حزب توده.
این مطلب زمانی نوشته شده است که تنها دو سال از پیوستن اتحادیه آلمان به جنگ در دفاع از سرزمین پدری، و تنها یک سال از انقلاب نوامبر در آلمان می گذشت. انقلابی که در آن کارگران با تشکیل شوراهای مخفی از چشم اتحادیه، به سازمان دهی کارگری پرداختند که در یک مورد به جهت مخالفت با جنگ، بیش از 400 هزار کارگر را در اعتصابی که اتحادیه خواستار عدم شرکت در آن بود، رهبری کردند. اعتصابی که در 4 فوریه 1918 با خشونت درهم کوبیده شد. اما دوباره توسط شوراهایی انقلابی سربازان در کیل سر برآورد، در9 نوامبر کارگران برلین به آن پیوستند، ویلهلم دوم را مجبور به فرارکرد، و در 10 نوامبر شوراهای نمایندگان خلق و دولت موقت تشکیل شد تا مقدمات انتخابات جدید برای تشکیل یک حکومت سوسیالیست فراهم شود. در 11 نوامبر 1918 جنگ جهانی اول به پایان رسید. درحالی که کارگران برای حکومت شوراها مبارزه می کردند؛ در 15 نوامبر مذکرات بین اتحادیه و دولت و کارفرماها، به شناسائی رسمی اتحادیه به عنوان نماینده کارگران در تنظیم قرارداد جمعی کار انجامید. در6 دسامبر در دولت سوسیال دموکرات که اتحادیه با آن همگام بود، تیراندازی به کارگران آغاز شد. در اول ژانویه 1919 جناح چپ حزب به رهبری لیبکنشت و روزا لوکزامبورگ از حزب سوسیال دموکرات جدا شده و با جمعی تشکیل حزب کمونیست آلمان را اعلام کردند. در 5 ژانویه اعتصاب عمومی کارگری با حمله ی ارتش درهم کوبیده شد و صدها نفر از کارگران و مردم غیرمسلح قتل عام شدند و ده روز بعد لیبکنشت و روزا دستگیر و به قتل رسیدند. در 19 ژانویه انتخابات انجام شد و ریاست دولت از طرف پرنس فون بادن به رئیس حزب سوسیال دموکرات واگذار شد وی برای جلوگیری از برپائی کنگره کشوری شوراهای کارگران و سربازان نیروی اضافی به برلین اعزام کرد. خیزش های مردمی در منطقه رور، برمن و مونیخ با خشونت سرکوب شد.(جنبش اتحادیه ای در آلمان، علیه کار مزدی، تهران، 1385). بدین طریق این تجربه دیگر هم در نطفه خفه شد و با آن بالاخره اما بسیار دیر، پرونده ی انقلابی گری اتحادیه و حزب سوسیال دموکرات نیز بسته شد.
بحث در باره ی اتحادیه ها و شوراها همواره بعد از مرگ لنین نیز، یکی از موضوعات جنبش کارگری بود. هربار با رادیکال شدن جنبش، دوباره شوراها سر بر می آوردند که مهم ترین نمود آن را در ایتالیا شاهد بودیم که گرامشی با آن همراه بود. گرامشی در نوشته هایش در نظم نوین یا ارگان کارگران اعتصابی جنبش کارگاه ها در تورین، ضمن بیان این که „شورا تجسم وحدت طبقه کارگر و الگوی دولت پرولتری است“ اما حالت دوگانه ای را نسبت به اتحادیه ها نشان می دهد. از طرفی می گوید که حزب و اتحادیه را نباید بلاواسطه با دولت پرولتری هم ذات تلقی کرد. اما از طرف دیگر هنوز به شکل لنینی حزب معتقد است یا هنوز در خود توان گلاویز شدن مستقل با کلیت اتحادیه را نمی بیند و به همین دلیل دنبال راهی می گردد که اتحادیه را که در روسیه ی شوروی مورد تایید قرار گرفته است،از مخمصه در آورد. بدین سبب از طول و عرض آن، از بوروکراتیک شدن آن و قوانین درونی و ساختاری آن که سبب بیگانه شدنش با طبقه ی کارگر آگاه شده است نام می برد. به درستی: اتحادیه ها را یکی از انواع سازمان های پرولتری دوره ی حاکمیت سرمایه و حزء لاینفک جامعه سرمایه داری می خواند که به مالکیت خصوصی وفادار می ماند و به عنوان شکلی از جامعه ی سرمایه داری، کارگران را نه به عنوان تولید کنندگان، بلکه به عنوان مزد بگیران متشکل می کند. می نویسد:اتحادیه ها در مجارستان پایه ی قدرت پرولتارا را سست کرد. در آلمان منجر به کشتار عمومی کارگران کمونیست شد. در فرانسه منجر به شکست اعتصاب عمومی روزهای 20 و 21 جولای و تقویت کلمانسو شد. در انگلیس تا کنون موجب ممانعت هرگونه دخالت مستقیم کارگران در مبارزه ی سیاسی شد. اما وقتی به اتحادیه ها در روسیه می رسد قوانین درونی و ساختاری اتحادیه ناپدید یا کم رنگ می شود. وی معتقد است که: اتحادیه های کارگری دراشکال موجودش در کشورهای اروپای غربی ازاتحادیه های کارگری در حال رشد روسیه شوروی متفاوت است. زیرا اتحادیه ها در روسیه به ارگانی تبدیل شده اند که در آن تمام تعهدات و وظایف تک تک صنایع در هم آمیخته شده و متقابلا بهم پیوسته و متصل شده اند و در مجموع یک واحد صنعتی عظیم را به وجود آورده اند که در آن رقابت صرف در حال زوال است و اعمال بورکراتیک و انظباطی تا سطح حداقل ضروری برای صنعت کاهش یافته است. اتحادیه در این معنی همان شرایط عینی را به وجود آورده که در آن دیگر جایی برای طبقات و یا ظهور مجدد آن ها نخواهد بود. (مقالات شورای کارگری، آنتونیو گرامشی، انتشارات یاشار، تهران، 1358)
بدین منوال بازهم تجربه کمون به عنوان قدرت مستقل شوراها، منفرد می ماند که باید با توجه به شرایط فعلی ارتقا یابد و با استفاده از همه امکانات و پیشرفت های تکنیکی و فرهنگی و غیره و درس آموزی از مبارزات بعد آن، به ظرف قدرت پرولتاریا برای نابودی ماشین دولتی سرمایه و سرنگونی کامل نظام طبقاتی سرمایه داری تبدیل شود. شوراها می شود در همه ی ابعاد کار و زندگی و در همه ی شاخه های اقتصادی، در کوی و محله، در مدرسه و مهد کودک و دانشگاه برپا شود. بدین معنی که شوراها مختص به صنایع نیست. حتی می شود نامی دیگر یابد، اما کارکردش همین خواهد بود. این امر امکان پذیر است و همین اکنون نیز امکان پذیر است. می شود سنگ بنا را در محله گذاشت، در معادن گذاشت، در کتابخانه گذاشت یا کارخانه. به هر ترتیب توده های کارگر و زحمتکش باید آن را تجربه کنند. از تجربه آگاهی گسترش می یابد. هر چه توده های بیش تری آگاه شوند، امکان اتحاد بیش تر می شود. اما آگاهی چیزی نیست که از خارج به درون طبقه ی کارگر تزریق شود. آگاهی چیزی جز هستی آگاه نیست، و هستی آگاه در جریان زندگی واقعی و عمل به وجود می آید. وقتی طبقه کارگر به آگاهی دست می یابد، که دنیای واقعی خود را همراه با مراوده ی مادی اش تغییر و توسعه و تکامل دهد. طبقه کارگر آگاه می تواند در عمل شکست هم بخورد اما چون قدرت تجزیه و تحلیل عمل خود یعنی جریان مبارزه ای را که با زندگی اش عجین شده است را دارد، بار دیگر با رفع نواقص به پا می خیرد و به پیش می تازد؛ این بار قوی تر، محکم تر و نیرومند تر. از شکست ها درس می گیرد و فصل جدیدی را آغاز می کند. از شکست پل پیروزی می سازد. اما وقتی طبه ی کارگر در میانه میدان عمل نیست، قدرت تحلیل هم ندارد؛ زیرا آگاهی از عمل واقعی در زندگی واقعی حاصل می شود. زمانی طبقه کارگر برای 8 ساعت کار روزانه مبارزه کرد و موفق هم شد، اما امروز که بهره وری کار هم در زمینه ی تکنیک و هم نیروی انسانی چندین برابر شده است، 8 ساعت کار به معنی بالا رفتن ساعات کار است، گرچه از نظر مقدار نسبت با گذشته تغییر نکرده است. مساله مهم برای سرمایه، ارزش اضافی است. و ساعات کار اضافی اند که ارزش افزائی سرمایه را سبب می شوند. امروز کار لازم در مقایسه با کار اضافی به نقطه ای کم رنگ تبدیل شده است. کار لازم هم دیگر کار لازم نیست، زیرا زمانش با زمانی که باز تولید توان کارگر و زندگی خانواده اش را تامین کند برابر نیست. باید در حقیقت ساعات اضافه کاری کارگر را در آن ملحوظ کنیم و این بدین معنی خواهد بود که بازهم ساعات کار اضافه شده است و پولی که کارگر در ازای ساعات اضافه کاری می گیرد، مزد ساعات اضافه کاری نیست بلکه پولی است که می بایست در کار لازم تامین می شد و وقت اضافی کارگر را نمی گرفت. به این طریق جریان تولید ارزش اضافی در این ساعات اضافی روزانه، در روزهای تعطیل رسمی جشن ها و اعیاد، در تعطیلات آخر هفته، بادکنکی بالامی رود و کارگر را به روزی می اندازد که در ساعات اندک استراحت و خواب نیز خواب تولید و کار را می بیند. این وضعیت به همراه عدم امنیت شغلی، بیکارسازی های انبوه، قراردادهای موقت کار، خیل ارتش بیکاران، کار کودکان، تبعیض در محل کار به ویژه در رابطه با زنان و فعال مایشاء بودن سرمایه و در یک کلام سیستم جهانی سرمایه داردی، مشکل مشترک کارگران سراسر جهان است. به همین دلایل روشن کارگران سراسر دنیا منافع مشترک دارند. اگر این منافع مشترک را درک کنند، حول آن می توانند به سازمان دهی و عمل به پردازند. سازمان دهی محلی و منطقه ای و کشوری و همسایگی و قاره ای و بالاخره جهانی. هم بستگی و حمایت کارگری را سازمان دهند. همه این ها امکان پذیر است. اما پیش شرط اش مبارزه جوئی برای تغییر شرایط است. اگر این امر صورت نگیرد. وضع از این هم که هست بدتر خواهد شد. سرمایه داری رحم و مروت نمی شناسد. همان گونه که با هر بالا رفتن بهره وری کار و هر بحرانی، بخشی از نیروهای درون خود را به دورن طبقه ی کارگر پرت می کند تا سرمایه متمرکز تر و قوی شود، هزاران بار وحشیانه تر با طبقه ی کارگر برخورد می کند. برایش کارگر اروپائی و آمریکائی و چینی و ویتنامی و مکزیکی و ایرانی فرقی ندارد. همه را به خدمت می گیرد. هر جای دنیا که دلش بخواهد بساطش را پهن می کند و استثمار را سازمان دهی می کند. یکی را این جا به خاک سیاه می نشاند، تا عده ای را آن جا به سلابه بکشد. آن چه را که کارگران با مبارزه ی نسلی و نسل ها کسب کرده اند، در چشم به هم زدنی تار و پودش را از هم می گسلد به نحوی که به جای اعتراض و مبارزه، کارگر را به تسلیم و تحدید خود می کشاند. بهترین نمونه وضعیت کارگران اروپا در حدود دو دهه ی اول قرن حاضر است. به طور مثال در آلمان بار آموزش را بر دوش خانواده ها گذاشتند. کتاب های مدارس دیگر مجانی توزیع نشد. بعد از چند اکسیون اعتراضی، کارگران تسلیم شدند و سعی کردند با اضافه کاری بیش تر آن را پوشش دهند. بعد شهریه دانشگاه پیش آمد. این بار جوانان که اکثریت شان از خانواده های بخش مختلف کارگری بودند، تسلیم نشدند. اعتراضات ادامه یافت اما هیچ کارخانه یا به عنوان هم بستگی و حمایت، حتی یک ساعت هم کار را تعطیل نکرد در حالی که فرزندان شان در خیابان ها خواهان حمایت بودند. و حتما این مساله برای شان دردناک بود. جوانان اما با مقاومت و مبارزه مداوم یکی بعد از دیگری دولت های محلی را وادار به پس گرفتن آن کردند. این مساله اما در کشوری مثل انگلیس باری عظیم از بدهی بر دوش جوانان می گذارد. سپس مساله خظ زده شدن حق بیکاری و سپردن بیکاران به مراکز شغل یابی، کار ساعت یک یورویی و سپردن حق اشتغال کارگران بیکار به شرکت های مقاطعه کاری نیروی انسانی و شریک کردن آن ها در دستمزد ناچیز کارگران و قراردادهای موقت کار پیش آمد. بیکاران به اعتراضاتی دست زدند اما بازهم، هم طبقه ای های شاغل شان سر درگریبان من ندیدم و من نبودم، فرو بردند. حمایتی از آن ها به جز شعارهایی که گاه به گاه و برای جذب نیرو توسط اتحادیه ها نوشته یا در سخن رانی های اول مه گفته می شد، به عمل نیامد، کاری برای ترساندن سرمایه، از به خطر افتادن منافع اش انجام نگرفت، و تدریجا بیکاران نیز از اعتراض دست برداشتند وانجام کار یک یورویی و مشاغل کوچک ماهی 400 یوروئی به صورت کاری روتین در آمد، که زندگی حدود دو میلیون نفر را به همراه خانواده های شان، با فقر عجین کرده است. بعد از این رفرم در بازار کار، رفرم در بخش بهداشت و بازنشستگی بود. پرداخت ده یورو در هر فصل و پرداخت 20% مخارج دارو و درمان دوباره صندوق مخارج کارگران را مورد دستبرد قرار داد. این امر، به ویژه برای همین بخش کارگران بیکار و بازنشستگان یک فاجعه بود. بسیار کسان مراجعات خود به پزشک را خط زدند یا کاهش دادند و با بیماری و درد، ساختند و دم برنیاوردند. از این درد و رنج اما به سرمایه شرکت های بیمه بهداشتی 20 میلیارد یورو اضافه شد. تجارتی کثیف با جان انسانی!
پایین آمدن نرخ رشد اسلحه ای شد برای خلع سلاح کارگران، گرچه دیگر برای کارگران قرنی بود که سلاحی وجود نداشت؛ حتی دون کیشوتی هم وجود نداشت. مدیای مین استریم سرمایه داری، هر روز خطر اخراج ها، بیکارسازی ها، خوابیدن چرخ تولید، و ضرر و زیان شرکت ها را بزرگ نمایی کردند؛ تکرار کردند؛ سخنرانان آن را در بوق و کرنا دمیدند، تا طناب دل کارگران را پاره کنند. اتحادیه ها برای مبارزه آماده شدند، دست و پنجه نرم کردند، مذاکره کردند، کارگران را در اندک ساعات تعطیل شان که می باید با خانواده و زن و بچه های شان سپری کنند، برای اعتراض به خیابان ها کشاندند و موفق شدند با افزایش ساعات کار هفتگی با همان دست مزد سابق، یعنی کاهش دست مزد، قابل انعطاف سازی کار، کارفرمایان و کنسرن ها را راضی و خشنود سازند. این را موفقیت عظیمی در حفظ امنیت مشاغل جار زدند. غرو لند هایی زده شد، انتقاداتی کوچکی انجام گرفت اما دوباره طبقه ی کارگر تسلیم شد. دست به هر کجای زندگی طبقه ی کارگر در این دوره دست بزنی، بسیار شدید تر، بی شرمانه تر، وحشیانه تر و نا باورانه تر از همه ی گذشته هایش مورد حمله قرار گرفته است؛ جراحت برداشته است؛ زیرپای سرمایه له شده است، اما مظلومانه و صبورانه و با بی قدرتی و یاس تحمل می شود، و دیگر سال هاست که حتی دم بر نمی آید. سایر کشورهای اروپایی هم وضعیت بهتری ندارند. سال ها اعتراضات و مبارزه ی مردم یونان، ورودیه ی حزب چپ رفرمیسم به قدرت شد و با خود هیاهوی امید بازگشت رادیکالیسم و رویای سوسیالیسم را در چپ اروپایی، چون حبابی ترکاند. فرانسه که کشور اعتراضات اجتماعی و تظاهرات عمومی بود، دیر زمانی است که خواب اعتراض هم نمی بیند و کارگران بر اجبار زندگی بردگی مزدی، گردن نهاده اند. تب اعتراضات در ایتالیا و اسپانیا و پرتقال بعد از نتیجه ی مشعشع یونان، به عرق سرد تبدیل شده است. در ایالات متحده آمریکا، جنبشی که 1999 از سیاتل آغاز شد با سوسیال فوروم جهانی و جنبش ضد جهانی شدن و جنبش تسخیر وال استریت که از سپتامبر 2011 همراه با بحران سرمایه داری که این بار از بانک ها سربرآورد و گسترده شد، آغاز شد و در مارس 2013 با 700 دستگیری و ملقب شدن به عنوان „تروریسم داخلی“ توسط اف.بی.آی به پایان رسید بدون این که طبقه ی کارگر آمریکا بتواند از این دو جنبش عظیم در جهت اهداف طبقاتی استفاده کند و آن ها را به سمت جنبشی ضد سرمایه داری تغییر جهت دهد زیرا با وجود سیستم سرمایه داری، „نه می شود بازارها را خلع سلاح کرد، نه می شود تجارت را عادلانه کرد، نه می شود شکاف طبقاتی را با حفظ طبقات از بین برد؛ نه می شود با فرهنگ سرمایه داری و با نفوذ سرمایه های مالی و بانک ها با انتقاد از سرمایه داری و سیاست فعلی مبارزه کرد و نه می شود برای ما که می گوئید 99% هستیم رفع نابرابری را، واقعیت بخشد“. مجموعه ی شعارهای این دو جنبش که در گیومه به آن ها پاسخ منفی داده ام خود حکایت از این می کند که آن ها اصولا نه ضد سرمایه داری که خواهان رفرم در سرمایه داری هستند. از کارد می خواهند که دسته ی خود را ببرد. بازارها جزء مهم گردش سرمایه در رابطه ی پول- کالا- پول هستند که در دومی پول اولی بچه آورده، ارزش افزا شده است یعنی طی این پروسه ارزش اضافی پنهان در کالا واقعیت پذیرفته و به سرمایه تبدیل شده است. سرمایه داری بدون این پروسه سرمایه داری نخواهد بود. به همین طریق تجارت با بازار در هم آمیخته است و بحث عادلانه کردن آن یعنی نشناختن سرمایه داری و عناصر آن. شکاف طبقاتی هم از آن واژه های چند پهلو است. طبقات از هم جدایند و در تقابل با هم قرار دارند شکافی بین شان برای پر شدن وجود ندارد. تنها چیزی که وجود دارد تضاد آنتاگونیستی است. و همین طور است این مای بدون خصلت طبقاتی که 99% شده ایم. این ما در کجای سیستم سرمایه داری قرار دارد.
این دو دهه و این جنبش ها به علاوه جنبش ضد جنگ، جنبش اجتماعی توده ای در کشورهای عربی، جنبش جوانان در ایران در انتخابات 1388همه می توانستند جهان را تغییر دهند اگر طبقه کارگر در سطح جهانی و محلی می توانست، در حالی که اکثریت نیروی این جنبش ها را در اختیار داشت، آن را میدان دخالت گری و اثر گذاری رادیکال و ضد کار مزدی طبقاتی خود می کرد، و انگ خود را بر جنبش می کوبید، به جای آن که زیر پرچم توهم پردازی این و آن اپوزیسیون بورژوایی رژه برود. مساله اصلی اما دراین بود که طبقه کارگر با وجود نقش موثرش از نظر کمی در بدنه ی جنبش، از نظر کیفی، حضوری بیرنگ داشت و برای رهبری آماده نبود.
جهان اما آبستن این لحظات است. طبقه کارگر می تواند نقش خود را بر جنبش سکه بزند، اگر آگاهانه در سطوح مختلف محلی، کشوری، منطقه ای، قاره ای و جهانی به پا خیزد. زیرا تنها مبارزه طبقاتی آگاه می تواند ضد سرمایه داری شود. این امر امکان پذیر است زیرا سرمایه داری و طبقه ی کارگر هردو جهانی شده اند. یکی گرچه از همه ی نوآوری ها استفاده می کند اما دچار بحران مزمن و رقابت فزاینده است. دیگری یعنی طبقه کارگر طبقه بالنده است، طبقه ی چند میلیاردی جهانی است که بحرانش برخلاف بحران سرمایه داری که ذاتی و مداوم و تکرار شونده است، قابل رفع است.
فریده ثابتی، نوامبر 2015