تبعيد، برتولت برشت، ترجمه از نيوشا فرهى

عکسی از مراسم خاکسپاری نیوشا فرهی
عکسی از مراسم خاکسپاری نیوشا فرهی

تبعيد
برتولت برشت، ترجمه از نيوشا فرهى در ٢ دسامبر ١٩٨٤
(١)
ميخى بر ديوار مكوب،
كتت را روى صندلى اى بيانداز!
چرا بايد براى چار روز نگران بود؟
فردا تو باز ميگردد!

بگذار آن درخت كوچك بى آب بماند!
چرا اصلن بايد درختى كاشت؟
قبل از آنكه به ارتفاع پله اى برسد،
تو با خوشحالى اين محل را ترك ميكنى!

هنگامى كه از كنار مردم ميگذرى،
كلاهت را به روى چشمانت بكش!
چرا بايد كتاب دستور زبان بيگانه را ورق زد؟
اخبارى كه تو را به وطنت ميخوانند
به زبان خودى نوشته شده است.

همانطور كه گچ سقف پوسته ميشود
(و هيچ كارى نكن تا متوقفش كنى!)
آن حصار زورى كه آنجا عليه عدالت در مرز كشيده شده،
فرو خواهد ريخت.

(٢)
ببين ميخى را كه در ديوار است، ميخى كه تو آن را كوبيدى!
گمان ميكنى كى باز ميگردد؟
ميخواهى بدانى كه راستى ته دلت به چه ايمان دارى؟
هر روز، پياپى
تو براى رهايى كار ميكنى،
نشسته اى در اطاقت مى نويسى.

ميخواهى بدانى كه راستى در مورد كارت چه فكر ميكنى؟
نگاه كن به آن درخت كوچك بلوط گوشه ى حياط
همانكه قوطى پر از آب را بسويش مى برى!

„يادداشت مترجم

بارها مطرح شده است، و بسيار دفعات با پوزخند، كه منظور از شعر علمى چيست؟ يعنى چه كه شعرى ماترياليسم ديالكتيك تاريخى را اشاعه ميدهد؟ اصلن شعر با اين مفاهيم چه كار است؟

پاسخ به اين مهم در كشور ما به همراه بررسى هاى دقيق و عميق انجام نپذيرفته. آنچه هم كه اينجا عرضه ميشود، فقط يك نمونه است و كوششى كوچك در كنار ديگر كوشش ها براى طرح قضيه و ياد آورى مجدد اينكه شاعران انقلابى و مترقى و نيز مترجمين، منتقدين، روشنفكران و اهل قلم پويا و متعهد به ديدگاه هاى علمى، كوشش به پاسخ گفتن به اين سوالات را در دستور كار خود قرار دهند – چرا كه دوران تبعيد حدالاقل اين فرصت و رخصت را براى ما پيش آورده كه در احوال و افكارمان تامل و تعمق و تجديد نظر كنيم و به مطالعه و تحقيق جدى و اصولى بپردازيم.

به اعتقاد اين مترجم، برتولت برشت شاعر ماركسيست به معنى اخص كلمه است كه شيوه علمى نه فقط بعنوان „زينت“ شعر او و „خالى نبودن عريضه“ – مانند برخى از شاعران درجه دو و سه حزبى كه دائم به مناسبت هاى گوناگون كه حزب معين ميكند „ناچارند بسرايند“! – بلكه اساسن ذات كار، هسته ى مركزى و جوهر اثر اوست. يعنى او علمى مى انديشد و علمى به زندگى مينگرد و علم، مترى است در خدمت او براى اندازه گيرى و نيز ابزارى است براى دگرگون كردن و دوباره ساختن، در نتيجه شعر او، كه از او و نحوه ى زيست و مبارزه و انديشه اش هرگز جدا نيست و در واقع انعكاس لطيف و آهنگين و پرخاشجويانه ى همه ى آنهاست، نيز خود بخود، و بى آنكه خالقش را دچار زحمتى كند، علمى است.

اين نوع شعر- مانند هر هنر پيشروى ديگر- در چارچوب گسترده ى تاريخى و برگستره ى مناسبات طبقاتى و درك و شناخت اوضاع و محيط انسانها – چه بطور مشخص و چه به شكل عام و كلى- پديده ها را محك ميزند، مطرح ميسازدشان، در راه دگرگون كردنشان ميكوشد، در خدمت جايگزينى حقيقت آرمانى بجاى واقعيت موجود تلاش ميكند، رهنمودش مستدل است، گريه اش منطق دارد، احساسش در عميق ترين و اصيل ترين عواطف و شعور انسانى ريشه دارد، „تصادف“ و „بخت“ در مصراع ها، و نيز در نگاهش، جا و نقشى ندارند، و…

شعر „افكارى در باره ى دوران تبعيد“ يكى از بهترين نمونه ها براى درك و شناخت علمى است. در اين شعر برشت بر اساس يك شناخت دقيق علمى از آنچه در تبعيد ميگذرد با آگاهى تمام دو نوع طرز تفكر متضاد در ارتباط با چگونگى رويارويى با تبعيد را مقابل هم قرار ميدهد و براى آنكه درك قضيه را ساده تر كند، هر دو طرز تلقى را با مسائل واحدى در تبعيد درگير ميسازد – و آنها هم چيزهاى بسيار ساده ى زندگى روزمره هستند، يعنى خود زندگى هستند، مانند“كوبيدن ميخ بر ديوار“، „آب دادن درخت“، „ياد گرفتن زبان بيگانه“، سقف محل سكونت را تعمير كردن“ و „پشت ميز تحرير نشستن“.

در بخش اول، طرز تلقى „جبرى“ است. صاحب اين طرز تلقى فقط در بطالت و بى هيچ تلاشى انتظار ميكشد تا اوضاع بر اساس „جبر تاريخ“ خود بخود درست شود و او برگردد. اين طرز تلقى دركى مكانيكى و سطحى از „تاريخ“ و „جبر و ضرورت“ دارد. همچنين كار، تلاش، كوشش، آموختن و عشق ورزيدن براى او مفاهيمى انتزاعى اند كه ظاهرن در زمان و مكان مشخص ( مانند زمان صلح و پيروزى در وطن!) معنى دارند و در غربت و تبعيد لزومى نيست به آنها گردن گذاشت! او همه چيز را „زودگذر“ ميپندارد و از اين رهگذر عمرش را در تبعيد برباد ميدهد و نميداند كه اگر به سرزمينش هم بازگردد، حاصلى براى آن و مردمش نخواهد داشت، چون او خسته، عصبى، از خود و مردم بيگانه، و بى دانش است و هنر هاى كار كردن، زيستن و عشق ورزيدن را فراموش كرده.

در بخش دوم، طرز تلقى چيز ديگرى است. كار هدفمند، تلاش براى بهزيستى، كوشش براى رشد كردن، آموختن دانش و عشق ورزيدن به زندگى و همنوعان در خمير مايه ى شخصيت اوست – چه در زندان هيتلر و شاه و خمينى، چه در شهرى بزرگ و صنعتى چون شيكاگو و چه در دهى كوچك در ميهن خود. با داشتن اين خصلت ها در محيط اجتماعى خود عمل ميكند و از مجراى همين عملكرد اجتماعى است كه داراى هويت ميشود. „زندگى“براى او يك پديده ى مجرد و ذهنى نيست كه در كشورش آن را „جدى“ بگيرد و به آن عشق بورزد و براى بهتر شدنش مبارزه كند، اما در غربت – به زعم اينكه در كشورى بيگانه است – به آن اهميتى ندهد و هى از اين دست و از آن دست كند تا برگردد و دوباره „آغاز به زيستن“ نمايد! هرگز.

به اعتقاد او زندگى، زندگى است و انسان، انسان است – همه جا و همه وقت. نه انسان و نه زندگى متوقف نميشوند – هيچ جا و هيچ وقت. و آرمان ها و هدف هاى والاى انسانى و تلاش براى زيستن، و خوب زيستن، حد و مرز و حدود و ثغور نميشناسد. درست است كه در كشور بيگانه انسان ملول است و بيتاب، اما بايد آن نهال را آب داد چون سبز است، ريشه دارد و مملو از زندگى و بايد رشد كند- هر كجا و هر زمان كه باشد. طبيعت زمان و مكان نميشناسد. تبعيدى نيز همان نهال است، زندگى همان نهال است، آزادى همان نهال است- هر سه بايد رشد كنند و گر نه جنايتى رخ ميدهد! و آيا بدون آنكه نهال را آب دهيم، از آن مراقبت كنيم، در پرتو آفتاب بگذاريمش، امكان دارد كه رشد كند (حتى در بهترين خاك وطن)؟

اين است درس برشت بزرگ! ما كت خود را به ميخ مى آويزيم، با مردمى كه از كنارمان ميگذرند به گرمى سلام ميكنيم، زبان كشور مهماندارمان را مى آموزيم ( چرا كه مهمترين پل است به شناخت جهانى ديگر، فرهنگى ديگر انسان هايى ديگر) نميگذاريم سقف محل سكونت مان بر سرمان ويران شود همانگونه كه ميكوشيم تا حصار زورى را كه در مرز كشورمان كشيده اند، ويران كنيم، براى رهايى انسانها قلم ميزنيم – و اگر لازم شد جان ميدهيم بى آنكه عاشق مردن باشيم – و هرگاه بخواهيم كه به ميزان رشد كارمان، زندگى مان، آزاديمان پى ببريم، نگاهى مياندازيم به „آن درخت كوچك بلوط گوشه ى حياط“ و يا گلدان كوچكتر در چارچوب پنجره.

من اين شعر را در دوم دسامبر ١٩٨٤ ترجمه كردم و ترجمه آن را تقديم داشتم به رفيق عباس، و هزاران چون او، كه از تبعيد به ستوه آمده اند! و خوشحالم كه امروز آن را چاپ ميكنيم تا هزاران ايرانى ديگر در تبعيد آنرا بخوانند چرا كه اين شعر حديث زندگى همه ما تبعيديان است.

نيوشا

دوم سپتامبر ١٩٨٧

2 Antworten