آسیب شناسی یک „آسیب شناس“!، نقدی بر مصاحبه های فروغ اسدپور با رادیو همبستگی، امید بهرنگ

فروغ اسدپور
فروغ اسدپور

بخش اول – مقدمه

 

اخیراً فروغ اسدپور طی چند مصاحبه رادیویی (که هنوز ادامه دارد) تحت عنوان آسیب‌شناسی جنبش چپ، بر اهمیت کار نظری تأکید کرده است. (1) او در این مجموعه گفتارها، بی‌توجهی و کم علاقگی اکثریت فعالین جنبش چپ ایران به تئوری را نقد کرده و بر ضرورت بازسازی تئوریک جنبش چپ تأکید کرده است. در شرایطی که رخوت سیاسی و راحت‌طلبی تئوریک به شکل آزاردهنده‌ای فراگیر است باید از چنین هشدارها و نقدهایی استقبال کرد. قصد ما از این پلمیک، دامن زدن به بحثی مثبت و سازنده است.

بی‌شک، تا زمانی که نادانی تئوریک فضلیت قلمداد شود، شاهد هیچ راهگشایی درهیچ زمینه‌ای نخواهیم بود. همان‌گونه که لنین تأکید کرد „بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمی‌تواند وجود داشته باشد.“ بدون تئوری انقلابی نه می‌توان پراتیک انقلابی سازمان داد و نه جهت‌گیری درست پراتیک را تضمین کرد. اما آنچه ما را بر آن داشته که به بررسی این مجموعه مصاحبه بپردازیم پرسش‌هایی نه دربارهٔ اهمیت تئوری که دربارهٔ محتوی این تئوری است، این‌که متد درست برای تدوین تئوری صحیح کدام است؟ و چگونه و بر چه پایه‌ای می‌توان صحت و اعتبار یک تئوری را قبل از آنکه به عمل درآید تشخیص داد؟ آیا راه و تدبیری که فروغ اسدپور پیشنهاد می‌دهد مشکلی از مشکلات بی‌شمار جنبش کمونیستی حل خواهد کرد یا بر معضلات و سردرگمی‌های آن خواهد افزود؟ و سرانجام اینکه امروزه با پاسخ به کدام پرسش‌های کلیدی و از طریق کدام تئوری و با چه مختصاتی می‌توان راه را برای رفع بحران جنبش کمونیستی و مهم‌تر از آن تغییر این جهان وارونه گشود؟ جهانی که دهشت‌های آن به اوج رسیده و خون‌ریزی از پیکر بشریت و نابودی محیط ‌زیست به امر عادی و روزمره بدل شده است.

مصاحبه‌های فروغ اسدپور محورهای گوناگونی را در بردارد: او از بحرانی نام می‌برد که چپ‌ها بعد از فروپاشی بلوک شرق دچارش شده‌اند؛ به‌ضرورت جمع‌بندی از شکست سوسیالیسم قرن بیستم و ضرورت مفهوم‌پردازی دوباره اشاره می‌کند؛ همگان را به تأمل بر نقد و بازسازی مفاهیم قبلی مارکسیسم به‌ویژه در حیطه فلسفه و اقتصاد فرا می‌خواند. برای این کار از همگان می‌خواهد که به سرچشمه‌هایی چون هگل و مارکس بازگردند، متدهای مارکس را وارسی و واکاوی کنند، و سرانجام در پرتو فلسفه علم رئالیسم انتقادی (2) روی باسکار و نحلهٔ فکری دیگری به نام „دیالکتیک نظام‌مند“ (3) متد فراگیری ارائه دهند تا بتوان به مشکلات جامعه‌ای چون ایران پرداخت. هرچند فروغ اسدپور از کار نظری خویش انتظار خدمت بی‌واسطه به پراتیک سیاسی را ندارد اما می‌توان تا حدی نتایج و مابه ازای سیاسی تئوری‌هایش را در جهان امروز یافت. البته ایشان نکات زیاد و متنوع دیگری طرح کرده، ازجمله در مورد رابطهٔ تئوری با فعالیت حزبی، نقش و جایگاه روشنفکران (مشخصاً روشنفکرانی که به فعالیت تئوریک مشغول‌اند) با فعالیت انقلابی سازمان‌یافته، نقد فضای „غیر دمکراتیک و ناسالم“ در میان فعالین چپ و همچنین اشاراتی نادرست و نادقیق به تاریخ جنبش کمونیستی – به‌ویژه درزمینهٔ فعالیت نظری – که به آن‌ها اشاراتی خواهیم کرد.

اگرچه فروغ اسدپور می‌خواهد این مباحث را با انگیزه دستیابی به بدیل سوسیالیستی در جهان امروز به‌پیش برد اما واقعیت این است تاکنون بحث‌های وی تمرکز چندانی بر سر این موضوع مرکزی نداشته است. او تاکنون نه به مبارزات عظیمی که در تاریخ جنبش کمونیستی جهان بر سر مفهوم سوسیالیسم جاری بوده کاری داشته، نه به بحث‌های پیشرفته‌تری که امروزه جریان دارد توجه چندانی نشان می‌دهد. تحت عنوان „سوسیالیسم با هر تعریفی“ عملاً مرز میان تجارب مثبت و منفی و شناخت درست و نادرست از ماهیت سوسیالیسم را مغشوش می‌کند به همین دلیل فروپاشی بلوک شرق را مترادف با فروپاشی سوسیالیسمی دانسته که برایش اشک ریخته است. حال‌آنکه فروپاشی بلوک شرق تنها برای کسانی اندوه به بار آورد که در توهمی تاریخی نسبت به ماهیت سرمایه دارانه شوروی به سر می‌بردند.

نادیده انگاشتن بحث‌های تاریخی در درک از ماهیت سوسیالیسم، جدل در مورد بدیل سوسیالیستی را دچار محدودیت پایه‌ای می‌کند. بحث‌هایی که در دهه شصت و هفتاد میلادی در افشای شوروی پس از مرگ استالین، به‌عنوان یک کشور سرمایه‌داری و امپریالیستی به‌ویژه از سوی حزب کمونیست چین تحت رهبری مائو صورت گرفته است. مسئله صرفاً تأکید بر مرزبندی‌های مهم و تعیین‌کننده تاریخا مشخص نیست. بلکه در نظر گرفتن و تکیه‌بر دانش انباشت شده کمونیست‌ها در این زمینه است. از آن گذشته هرگونه بحث در مورد بدیل سوسیالیستی عملاً گره‌خورده به پایه‌ای‌ترین مفهومی که مارکس در این زمینه جلو گذاشته است. مفهوم „دولت دیکتاتوری پرولتاریا“ که مارکس آن را ازجمله خدمات مهم خود دانسته و تمام عمر کوشش کرده تا با بررسی واقعیات نظام سرمایه‌داری ضرورت ایجاد چنین دولتی را به طریقی علمی اثبات کند. (4)

فروغ اسد پور به‌درستی کسانی را که با „شلختگی مفهومی“ علم را جدی نمی‌گیرند مورد نقد و سرزنش قرار می‌دهد اما واقعیت این است که „فراموشی مفهومی“ بدتر از „شلختگی مفهومی“ است. امروزه هرگونه بحث در مورد بدیل سوسیالیستی، به‌طور مستقیم با بحث در مورد مقوله دیکتاتوری پرولتاریا گره‌خورده است. این کلیدی‌ترین مسئله را نمی‌توان دور زد. بدون جمع‌بندی از تجارب دولت‌های سوسیالیستی که در قرن بیستم به‌واسطه انقلاب‌های پرولتری شکل گرفته‌اند و ارزیابی صحیح از جایگاه تاریخی آن‌ها و ارزیابی علمی و انتقادی از دستاوردها و کمبودهایشان، نه می‌توان بدیل سوسیالیستی ارائه داد و نه می‌توان جمع بست درست و تاریخی از علم کمونیسم و تکامل متدهای آن عرضه کرد. در ادامه این نوشتار مشخص‌تر به این مسئله خواهیم پرداخت که چرا صحبت از هرگونه مفهوم‌سازی جدید در زمینه فلسفه، اقتصاد و سیاست مارکسیستی در درجه اول به جمع بست درست از دو تجربه تاریخی بزرگ سوسیالیستی چین و شوروی در قرن بیستم پیوند خورده است (در بُعد تاریخی موج اول انقلاب‌های پرولتری که با انتشار مانیفست کمونیست در سال 1848 آغاز شده و با شکست انقلاب چین در سال 1976 پایان یافت).

فروغ اسدپور در طول مصاحبه‌اش مدام نگران آن است که مبادا چپ‌ها به دلیل ضعف تئوریک دچار „چپ‌روی“ شوند یا دنباله‌رو „گرایش‌های سیاسی افراطی“ شوند. اگرچه هیچ هشداری به‌خودی‌خود زیان‌بار نیست اما هشداری می‌تواند موجب هشیاری شود که پایهٔ عینی و ذهنی خطری موجود باشد. به صدا درآوردن زنگ خطر به دلیل „چپ‌روی“ که موجود نیست آب به آسیاب „راست‌روی“ ریختن است. فقط کافی است نگاهی به وضعیت سیاسی و پراتیک سیاسی جنبش چپ بیندازیم: اغلب جریانات سیاسی چپ ایرانی منتظر قطاری هستند که به راه افتد تا سوار آن شوند بدون اینکه از خود بپرسند، قطار به چه سمتی می‌رود و لکوموتیو ران آن کیست. یک روز سوار قطار سوسیالیسم چاوز و سیریزا می‌شوند، روز دیگر سوار قطار روژئآوا و پیروزی انتخاباتی حزب دمکراتیک خلق‌های ترکیه. طنز ماجرا آن است که هرگونه نقد به چنین دنباله‌روی‌هایی „چپ‌روی و افراطی‌گری سیاسی“ قلمداد می‌شود و منتقدان این به‌اصطلاح چپ‌روی اغلب دنبال تئوری‌هایی می‌گردند که چنین دنباله‌روی‌های راست روانه و رایج در دنیای سیاست کنونی را توجیه کند.

در چنین اوضاعی فروغ اسدپور ما را به آکادمیسین های „سوسیالیستی“ ارجاع می‌دهد که با تئوری‌هایشان چنین دنباله‌روی‌هایی را پوشش می‌دهند و درنهایت قادر نیستند که راه فراری از این دنیای دیوانه ترسیم کنند. بی‌جهت نیست که فردی چون لبوویتز مشاور دولت چاوز می شود، روی باسکار (دقیقاً به خاطر تفکر فلسفی‌اش) آشکارا به معنویت روی می‌آورد. امثال تونی اسمیت تحت عنوان تحلیل از جهانی‌سازی، رسالت خود را بازسازی بدیل سوسیال دمکراتیک قرار می‌دهند و یا کسانی چون آلبریتون ندا سر می‌دهند که در جهان امروز انقلاب ممکن نیست، بهتر است به کنترل دمکراتیک سرمایه‌داری روی بیاوریم. (5)

مسئله نفی خدماتی نیست که هر یک از این آکادمیسن ها در حیطه‌های خاص انجام داده و می‌دهند. بی‌شک نقد و تحلیل آنان بر زوایایی از کارکرد نظام سرمایه‌داری می‌تواند به درک عمیق‌تر ما از جهان یاری رساند. آنان علیرغم هر نیت یا گرایش سیاسی ایدئولوژیکی که داشته باشند با طرح انتقاداتی از تجارب گذشته جوامع سوسیالیستی، می‌توانند توجه ما را به پرسش‌های مهم جلب کنند. همه این‌ها می‌تواند مثبت واقع شود اما به شرطی که بدانیم دنبال چه هدف حقیقی بر پایهٔ کدام تئوری علمی هستیم و بدانیم این تئوری را با تکیه‌بر کدام مصالح و متد به دست آوریم.

امروزه کمونیست‌ها و مردم جهان به تئوری انقلابی نیاز دارند که اعتقاد به پایداری نظم کهن را در هم شکند. این کار به قول مارکس زمانی میسر است که „روابط درونی درک شود“. تنها از این طریق است که „کلیت اعتقاد تئوریک در مورد ضرورت دائمی شرایط موجود قبل از اینکه این شرایط در عمل فروپاشد در هم می‌شکند.“ (6) تئوری انقلابی تنها با مطالعه و شناخت صحیح از واقعیات (اجتماعی، تاریخی و طبیعی) میسر است. واقعیات عینی تضادمندی که راه‌حل تغییر را نیز به ما عرضه می‌کنند. این واقعیات را می‌توان بر پایه علمی و با استفاده از روش و رویکرد علمی درک کرد و بر راه‌حل واقعی تغییر جهان پرتو افکند. این مجموعهٔ انتقادی گامی در این جهت است. ما در این مجموعه سلسله نوشتارها نشان خواهیم داد که مفهوم‌پردازی‌های فروغ اسدپور در تحلیل نهایی در خدمت زدودن ماتریالیسم از فلسفه مارکسیستی، مشخصاً کم‌رنگ کردن ماتریالیسم از معرفت‌شناسی و متدولوژی مارکسیستی، جدا کردن منطق از تاریخ و کنار گذاشتن ماتریالیسم تاریخی، محو مفهوم امپریالیسم از اقتصاد سیاسی و در نهایت و در صحنه پراتیک سیاسی نفی ضرورت انقلاب و ارائه درکی ایده آلیستی و غیرعلمی از جامعه سوسیالیستی است.

این مجموعه که به‌مرور نگاشته و منتشر می‌شود و به‌تدریج منسجم خواهد شد، شامل این سرفصل‌ها خواهد بود:

الف – بازگشت به سرچشمه‌ها یا انحلال منحنی شناخت

ب – درک ایده آلیستی از مفهوم‌پردازی؛ جایگزینی رئالیسم به‌جای ماتریالیسم تحت عنوان فلسفه علم

ج – در جستجوی متد فرا تاریخی یا گریز از واقعیات مادی؛ جدا کردن منطق از تاریخ تحت عنوان دیالکتیک

د – سوسیالیست‌های شرمسار و اتوپی سوسیالیسم خودکار

ه – آسیب‌های واقعی کدم‌اند؟ کدام فعالیت تئوریک؟ نقش و جایگاه روشنفکران دراین‌ارتباط

قابل تأکید است که نقطه رجوع نقد ما، مجموعه مصاحبه‌های فروغ اسد پور است نه آرای مستقیم روی باسکار یا محققین „دیالکتیک نظام‌مند“. هرچند هر جا که لازم باشد و شناخت ما اجازه دهد، به آن‌ها نیز اشاراتی خواهیم داشت. طی فرایند بحث تلاش خواهیم کرد منابع قابل رجوع خود را نیز دقیق‌تر به خوانندگان معرفی کنیم. پیشاپیش لازم به ذکر است که آثاری که باب آواکیان درزمینهٔ علم و رویکرد علمی مشخصاً در رابطه با علم و ایدئولوژی در مارکسیسم و نقد آرای کارل پوپر نگاشته (7) و همچنین دو مطلب مهمی که تاکنون درزمینهٔ رابطه علوم اجتماعی و علوم طبیعی و رابطه علم و فلسفه در نشریهٔ „خط تمایز“ منتشرشده (8) منابع مهمی برای ارائه این نقد هستند.

 

بخش دوم – بازگشت به سرچشمهها یا انحلال منحنی شناخت

 

در دوره‌ای به سر می‌بریم که بخشی از فعالین چپ مدام صحبت از بازگشت به سرچشمه‌ها، رجوع به اصول و بنیادها می‌کنند. بستر تاریخی رو آمدن چنین گرایشی سرنگونی دولت‌های سوسیالیستی نخست در شوروی و بعد در چین و به‌طورکلی پایان مرحله اول انقلاب‌های کمونیستی است. بسیاری در جستجوی دلایل شکست سوسیالیسم در قرن بیستم ندای بازگشت به گذشته را سر داده‌اند. فروغ اسدپور نیز ازجمله کسانی است که می‌خواهد با بازبینی تئوری‌های مارکس راز این شکست را دریابد و از این طریق به ارائه بدیل سوسیالیستی در جهان امروز دست یابد. او با استفاده از تمثیل پل در دست ساختمانی که میانه راه فروریخته هدف خود را چنین توضیح می‌دهد: „پلی که قرار بود ما را از یک جزیره به جزیره دیگر ببرد، وسط راه می‌شکند و فرومی‌ریزد، تمام کسانی که در حال گذر از پل بودند غرق یا وحشت‌زده می‌شوند. با شعار صرف نمی‌توان گفت ما پل جدیدی خواهیم ساخت، دوباره انقلاب خواهیم کرد. هر کس که اهل اندیشه باشد باید وارد ارزیابی‌های اولیه شود. آیا ارزیابی مهندسین، طراحان، کارگران و مصالحی که بکار برده شد اصولاً درست بود؟ آیا برآورد وزنی که قرار بود از روی این پل بگذرد درست ارزیابی شد؟ اگر درست ارزیابی می‌کردند نباید وسط راه می‌شکست. اگر درست ارزیابی نکرده باشند باید تمام این محاسبات از نوع ارزیابی و محاسبه شوند … ما مجبوریم برگردیم به عقب و محاسبات را از نو ارزیابی کنیم.“ (نقل به مضمون از بخش چهارم مصاحبه)

البته فروغ اسدپور دلیل اصلی بازگشت به سرچشمه‌ها را فروپاشی بلوک شرق تحت رهبری شوروی می‌داند و کلاً نسبت به تجربه ساختمان سوسیالیسم در چین بی‌تفاوت است. درهرصورت متد و رویکرد پیشنهادی‌اش در این زمینه „بازگشت به نقطه آغاز“ یا به قول مهندسین „بازگشت به میز نقشه‌کشی“ است. بحث اصلی ما در این بخش بر سر متد و رویکردی است که در مثال پل به‌خوبی فشرده‌شده و بازتاب یافته است. آیا این متد و رویکرد علمی است؟ عملی و راهگشا است؟ آیا با این متد برخورد درستی به „پروسه کسب شناخت“، „ارزیابی از تئوری‌ها“، „تاریخ تئوری‌ها“ و کلاً تاریخ صورت می‌گیرد؟ در چنین بررسی و متدی جایگاه تئوری‌های انقلابی غنی که در موج اول انقلاب پرولتری تکوین یافته کجاست؟

بر مبنای خط „بازگشت به نقطه آغاز“ یا „نقطه صفر“ فروغ در مصاحبه‌اش می‌گوید تنها با خواندن درست هگل و مارکس می‌توانیم تجربه سوسیالیسم در قرن بیستم را بحث کنیم. ازنظر وی هگل ازآن‌رو مهم است که قله فلسفه باختر بوده و مارکس توانست با تکیه به روش هگل (البته با برداشت‌های خود) واقعیت اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری را توضیح دهد.

پیشاپیش تأکید کنیم که ما هیچ مخالفتی در بررسی افکار و آرای متفکران قبلی نداریم. هرگونه روشن‌بینی و تحقیق علمی در این قبیل مسائل می‌تواند زوایای ناروشن را روشن کند، به جدل‌های فکری دامن زند و در کل به اعتلا و رشد تفکر بشر یاری رساند. به‌طور مشخص کنکاش در آرا و افکار هگل – که نقش مهمی در تاریخ فلسفه ایفا کرده – و همچنین زوایای گوناگون تفکر مارکس در دوره‌های مختلف زندگی‌اش، نه‌تنها منفی نیست بلکه می‌تواند مثبت و سازنده باشد. اما باید به این گزاره به دیده شک و تردید نگریست که تنها با خوانش مجدد مارکس و هگل است که می‌توان در مورد پراتیک سوسیالیسم قرن بیستم اظهارنظر و قضاوت کرد. این گزاره غلط است زیرا ناظر بر فرایند کسب شناخت نیست و شناخت را از پایه‌های مادی – مشخصاً پراتیک حاصل‌شده از تئوری‌های اولیه و تئوری‌های تولیدشده حاصل از آن پراتیک – جدا می‌کند.

دشواره بازگشت به نقطه آغاز، تعیین خود نقطه آغاز است: چرا باید به هگل برگردیم نه به کانت و یا فیلسوفان قبلی‌تر؟ (معضلی که اغلب مارکسیست‌های هگلی بدان دچار شده و درنهایت به کانت گرایی در غلتیده‌اند) چرا باید دوباره به گسست تاریخی مارکس از هگل شک کنیم؟ آیا این کار به معنای اختراع مجدد چرخ نیست؟ چرا باید به‌جای رجوع به واقعیات مادی – مشخصاً پراتیک های سازمان‌یافته – به اصول و بنیادها رجوع کرد؟ مگر این اصول، بنیادها و متدها، خود برخاسته از واقعیات عینی نبوده و نیستند؟ مگر نمی‌توان بر بستر هر وضعیت مادی مشخص و متکامل‌تر، ردپای اصول را جستجو کرد و اصول را یا دوباره اثبات کرد یا اصلاح و تکاملشان داد؟ درخت سبز زندگی – پراتیک آگاهانه میلیون‌ها میلیون انسان در قرن بیستم در جهت دگرگونی جهان – کجای کار تئوری خاکستری قرار دارد؟

دشواره دیگر بازگشت به نقطه آغاز (که البته از دشواره قبلی سرچشمه می‌گیرد) منطق حرکت از نقطه آغاز است. به فرض قبول کنیم که باید از نقطه‌ای شروع کنیم. منطق حرکتمان چگونه خواهد بود؟ شکل، جهت و نوع حرکت ما چگونه تعیین می‌شود؟ با تعیین کدام ضرورت، منطق، متد و شناخت پیشینی به این کار دست خواهیم زد؟ چگونه قبل از اثبات تئوری‌های پیشینی (فی‌المثل اثبات نحله‌های فکری موردعلاقه فروغ) حرکتمان را آغاز کنیم؟ یا باید صحت این تئوری‌های پیشینی را بدیهی فرض کنیم یا توضیح دهیم چرا با این یا آن منطق مشخص حرکت می‌کنیم. در این صورت باید با صراحت نشان دهیم که پایه‌های مادی شناخت و منطق یا تئوری‌های پیشینی مورد استفاده ما در برخورد به گذشته و نقطه آغاز کدام‌اند و چرا به‌درستی واقعیات عینی و تاریخی را بازتاب می‌دهند.

 

نسبت مارکس با هگل

مارکس برای تدوین مارکسیسم از سرچشمه‌های گوناگون علم و معرفت نوشید. در عرصه فلسفی، هگل یکی از مهم‌ترین آن‌ها بود. مارکس از روش دیالکتیکی هگل آموخت. اما بدون گسست کیفی مارکس از هگل، „نطفه جهان‌بینی نوین“ (مارکسیسم) بسته نمی‌شد و انقلابی در تفکر بشر صورت نمی‌گرفت. هگل در دوره خود، انقلابی در فلسفه صورت داد و به نیازهای زمانه خود پاسخ داد. فلسفه هگل مهر انقلاب بورژوایی فرانسه را بر خود داشت. اما همچون انقلاب بورژوایی میراث متناقضی از خود بجای گذاشت. این تناقض به دلیل چارچوب کلی فلسفی هگل قابل‌حل نبود. میراث متناقض هگل در این جمله تاریخی وی بازتاب یافته است که „هر آنچه معقول است واقعی است و هر آنچه واقعی است معقول است.“ هگلیان راست به بخش اول این جمله تکیه می‌کردند و تحت عنوان اینکه „هر آنچه موجود است معقول است“ به سازش با نظم حاکم می‌رسیدند. هگلیان چپ فقط آن چیزی را „واقعی“ می‌دانستند که با نیازهای عقل (بر بنیاد تبدیل کلیت واقعیت به امری عقلانی) بیگانه نباشد. آنان اصل نفی دائم را اصل بنیادی فلسفه هگل می‌دانستند و با تکیه به این اصل حاضر نبودند با ارتجاع مستبد فئودالی دوران خود که با دین درهم‌آمیخته بود امتیازی دهند. اگرچه هگل با دفاع از دولت پروس به‌عنوان مظهر تحقق ایده مطلق به واپس‌گرایی در غلتید اما فلسفه وی تحت تأثیر انقلاب 1789 فرانسه قرار داشت و کشف روش دیالکتیکی‌اش پاسخی به ظهور تضادهای جامعه مدرن بورژوایی بود. (9)

هگل علیرغم تقدمی که برای ایده نسبت به طبیعت قائل بود و ایده را مستقل از طبیعت می‌دانست، به‌درستی بر تاریخی بودن و شناخت پذیر بودن جهان تأکید کرد، تلاش کرد نظم و قاعده تغییر پدیده‌ها را نشان دهد. هگل با دیالکتیکش هرگونه اعتقاد به نظم و استواری همیشگی در تمامی پدیده‌ها را به زیر کشاند. اما به قول انگلس هگل „به دنبال ساختن دستگاه فلسفی رفت که با نوعی حقیقت مطلق پایان یابد.“ (تزهایی در مورد فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان) هگل که با ایده آغاز کرده بود ناچار باید با همان ایده ماجرا را ختم می‌داد تا منطق وی درست از کار درآید. برای همین مارکس هگل را کله‌پا کرد. کله‌پا کردن هستی شناختی هگل، منطق دیالکتیک وی را نیز از بسته بودن نجات داد.

فلسفه هگل با جلو گذاشتن ایده مطلق عملاً به جبرگرایی و غایت‌گرایی پا داد. هگل تلاش بسیار کرد تا علت تغییر پدیده‌ها را دریابد. ازنظر او همه‌چیز در حال تغییر است اما این تغییر باید به‌گونه‌ای صورت گیرد که قرار است صورت گیرد. برای همین هگل علیرغم رابطه پویایی که میان ضرورت و تصادف برقرار می‌کند، تصادف را درون نظام فلسفی‌اش بسته‌بندی می‌کند و اجازه نمی‌دهد، این پویایی نظام بسته فلسفی‌اش را بگشاید. (10)

میراث متناقض هگل، راه برای روندهای فلسفی متنوعی گشود. اما در این میان، هگلی‌ها جوان که خواهان ادامه خصلت انقلابی آن بودند، در مواجهه با نقد دین به‌نقد ایده آلیسم هگل نیز رسیدند که شاخص این نقد، دستاوردهای فلسفی فوئرباخ بود. این‌یک گام کیفی دیگر بود. نقد فوئرباخ از هگل تأثیر تعیین‌کننده‌ای بر مارکس و انگلس گذاشت. اما مارکس در ادامه دریافت که ماتریالیسم تعقلی و ناپیگیر فوئرباخ کاملاً درست نیست. اهمیت گسست مارکس از فوئرباخ و تأکید بر ماتریالیسم پیگیر و انقلابی، از گسست مارکس از ایده آلیسم هگل اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. شکل‌گیری فلسفه مارکسیستی، اساساً با این دو گسست مهم و تعیین‌کننده تاریخی رقم خورده که در تزهای فوئرباخ و کتاب ایدئولوژی آلمانی بازتاب یافت و موجب تولد علمی به نام ماتریالیسم تاریخی شد. گسست‌های فلسفی و کنکاش‌های مارکس در علوم مختلف متدولوژی را تولید کرد که قویاً هم ماتریالیستی بود هم دیالکتیکی که بعدها در جنبش کمونیستی به ماتریالیسم – دیالکتیک معروف شد. (11)

جالب اینجاست که مارکسیست‌های هگلی که معمولاً تمایل دارند خود را در زوایا و لحظات گوناگون تفکر مارکس یا رابطه مارکس با هگل غرق کنند تا ثابت نمایند که مارکس در ایده آلیست خواندن هگل چندان محق نبوده، هیچ‌یک اهمیت تأثیرپذیری مارکس از فوئرباخ و همچنین گسست مارکس از او را نمی‌بینند. مسئله کج کردن میله به این‌ور و آن ور نیست مسئله حذف ماتریالیسم از فلسفه مارکسیستی است. آنان همچون فروغ اسدپور می‌خواهند میان مارکس و هگل و درنهایت میان ایده آلیسم و ماتریالیسم سازش ایجاد کنند. تأکید کنیم مسئله نفی خدمات فلسفی هگل به‌ویژه درزمینهٔ ارائه روش دیالکتیکی نیست که مارکس از آن الهام گرفت. بلکه مارکس به لحاظ کیفی از سیستم فلسفی هگل فراتر رفت. هسته مرکزی و ایده آلیستی و متافیزیکی سیستم فلسفی هگل را با مقولاتی که مبتنی بر هدفمند بودن وقایع و تحولات بود کنار گذاشت و روش دیالکتیکی هگل را تکامل داد و آن را به مفهومی واقعی بر یک شالوده ماتریالیستی بازسازی کرد. گسست مارکس از هگل (و همچنین فوئرباخ) موجب شکل‌گیری چارچوب فلسفی کیفیتا متفاوت شد، چارچوبی که عناصر درست قبلی از دانش هگل (و همچنین فوئرباخ) را در خود داشت. این چارچوب نوین مفاهیم و عناصر صحیح قبلی را از نو قالب‌ریزی کرد. مفاهیم قدیم در این چارچوب جدید معنای تازه‌ای یافتند. زمانی که گسستی صورت بگیرد و سنتز کیفیتا نوینی متولد شود، دیگر نمی‌توان به عقب بازگشت. در هر رشته علمی زمانی که تئوری جدید و درستی متولد می‌شود، تئوری‌های قبلی جایگاه سابق خود را از دست خواهند داد چراکه محدودیت‌هایشان بیش‌ازپیش خود را بروز می‌دهند. سخن فروغ اسدپور در مورد بازگشت به سرچشمه‌ها مثل این است که ما در علم فیزیک گسست آینشتاین از نیوتن را به رسمیت نشناسیم و اصرار ورزیم که باید دوباره به نیوتن بازگردیم و بخواهیم تلفیقی میان تئوری‌های نسبیت و خدمات نیوتن به وجود آوریم تا فیزیک را از بحران کنونی‌اش نجات دهیم.

فروغ اسدپور در همراهی با رابرت آلبریتون معتقد است که مارکس (و کلاً مارکسیسم) نتوانسته فلسفه منسجمی ارائه دهد. (12) این مسئله بیانگر نادیده انگاشتن اثر مهمی چون „تزهایی در مورد فوئرباخ“ مارکس است. درست است خود مارکس فرصت و امکان آن را نیافت که آثار فلسفی متمرکزی تولید کند و روش خود را توضیح دهد اما در لابلای آثارش تفکر و متد فلسفی روشن و منسجمی بکار برد و ارائه داد. کمتر کسی می‌تواند این حقیقت را انکار کند. درمجموع تفکر فلسفی مارکسیستی توسط انگلس فرموله و مدون شد و بعدها توسط لنین و مائو تکامل یافت. البته این „تأخیر زمانی“ مارکس و انگلس بی‌دلیل نبود. فرایندی باید طی می‌شد. آنان درگیر „شورش علیه مفاهیم کهنه“ بودند و می‌بایست تمامی درک‌های نادرست از فلسفه و نقش و جایگاه آن را نقد می‌کردند. در این نقد مانند هر گسست مهم برخی کمبودهای فرعی را می‌توان مشاهده کرد. آن‌ها فکر می‌کردند دیگر نیاز چندانی به فلسفه نخواهد بود و با رشد علوم و پاسخگویی به مسائلی که سابقاً فلسفه الهیاتی با آن‌ها درگیر بود (مانند منشأ کائنات، حیات و آگاهی و غیره) دیگر فلسفه ضرورت وجودی خود را از دست خواهد داد. این رویکرد هرچند که نقش بسیار فرعی و غیرعمده در تفکر مارکس و انگلس داشته و در آثاری چون ایدئولوژی آلمانی و آنتی دورینگ نیز بازتاب یافته، رویکردی یک‌جانبه و نادرست بوده است. (13) وجود چنین خطاها و یک‌جانبه نگری هایی غیرطبیعی نبوده، بخشی از پروسه تولد هر رشته جدید علمی یا مکتب فلسفی نوین است. اما زمانی که خطایی شناسایی‌شده باید کنار نهاده شود.

دو منبع و دو جزء یا سه منبع و سه جزء مارکسیسم؟

فروغ اسدپور فقط گسست تعیینکننده مارکس از هگل را زیر سؤال نمی‌برد، او کلاً سرچشمه‌های دیگری را که نقش حیاتی برای تدوین مارکسیسم داشتند نادیده می‌گیرد: مشخصاً سرچشمه سیاست به‌عنوان مهم‌ترین عرصه فعالیت اجتماعی بشر، فعالیتی برای تغییر جامعه و جهان و حلقه تعیین‌کننده پروسه کسب شناخت و به کاربست و به آزمون گذاشتن شناخت. جنبش کمونیستی از آغاز یک جنبش سیاسی بوده؛ ازاین‌رو جمع‌بندی از مبارزات طبقاتی، سیاسی اجتماعی و ایدئولوژیک در اروپای میانه قرن نوزدهم مشخصاً برخورد به تئوری‌های سوسیالیستی آن دوره یکی از ارکان مهم شکل‌گیری تفکر کمونیستی بود. ما در ادامه این مجموعه بیشتر نشان خواهیم داد که چگونه فروغ اسدپور تمایل دارد با گریز از عرصه سیاسی، شناخت را به منطق و مارکسیسم را به اقتصاد و اقتصاد را به متد تقلیل دهد. (14) او می‌خواهد با درآمیختن فلسفه هگل و اقتصاد مارکس به متد منطقی فراگیری دست یابد تا توان آن را بازیابد که به سیاست بازگردد. فروغ اسدپور فراموش کرده که مارکسیسم به قول لنین از سه منبع و سه جزء مهم برخوردار بوده و هست: فلسفه، اقتصاد و سوسیالیسم (سیاست). فلسفه‌ای که در سطح کلی به حوزه شناخت می‌پردازد و می‌پرسد شناخت چیست و چگونه حاصل می‌شود. اقتصادی که به حوزه شناخت از امر عینی و روابط و پیچیدگی‌های زیربنایی می‌پردازد و سیاستی که به حوزه پیش برد شناخت، تحلیل تحرکات روبنایی، تحقیق، آزمون، تعمیق و تیزتر و متکامل‌تر کردن شناخته‌ها روی می‌آورد. سنتز نظری مارکس و متد دیالکتیک ماتریالیستی‌اش، حاصل توجه دقیق و همزمان وی به این سه عرصه و جذب افکار پیشرو زمانه خود در همه عرصه‌های واقعی فعالیت انسانی و پراتیک اجتماعی به‌عنوان یک کلیت دیالکتیکی بود. توجه به تئوری‌های مبارزه طبقاتی (مشخصاً گسست تعیین‌کننده مارکس از انواع و اقسام تئوری‌های شبه سوسیالیستی) نقشی مهم در فرموله کردن و تدوین مارکسیسم داشت. چگونه می‌توان مدعی سنتز جدید و ارائه متد جدید شد اما به این وجه مهم از علم مارکسیسم توجهی از خود نشان نداد و آن را به بعد واگذار کرد؟ چگونه می‌توان بدون بررسی مشخص تجارب انقلاب سوسیالیستی در شوروی و چین و تئوری‌هایی که آن‌ها را هدایت می‌کرد به یک سنتز و متد درست دست‌یافت؟ انقلاب‌های سوسیالیستی قرن گذشته تحت شرایط سیاسی معین قرار داشتند، با تضادهای سیاسی گوناگون دست‌وپنجه نرم کردند، راه‌حل‌های سیاسی مختلفی عرضه داشتند که هر یک منشأ ژرف‌بینی‌های خاصی گشتند که به‌نوبه خود بر تکامل متد و فلسفه مارکسیستی تأثیر گذاشتند. ژرف‌بینی‌های فلسفی لنین و مائو (و امروزه باب آواکیان) و خدماتشان در حیطه فلسفه خود حاصل این رویارویی‌های مشخص سیاسی بوده و هست. آنان فلسفه و انقلاب را به هم جوش داده و موجب انسجام و تکامل بیشتر فلسفه مارکسیستی شده‌اند. نمی‌توان سیاست و مبارزه طبقاتی را دور زد یا آن را به مرحله دیگری واگذار کرد.

اغلب کسانی که ندای بازگشت به گذشته – مشخصاً فلسفه هگل و کاپیتال مارکس – را سر می‌دهند، تمایل دارند تفکر و متدی که مارکس در حیطه سیاست به‌کاربرده را نادیده بگیرند. از سه‌گانه‌ای که مارکس درزمینهٔ تحلیل مبارزه طبقاتی در فرانسه (سه کتاب „نبرد طبقاتی در فرانسه“، „هجدهم برومر لویی بناپارت“، „جنگ داخلی در فرانسه“) نگاشته چندان دل‌خوشی ندارند. حال‌آنکه سه‌گانه مارکس خود منبع مهمی برای درک متد مارکسیستی است. این سه کتاب تحول فکری و تکامل متد مارکسیستی را به‌خوبی بازتاب می‌دهند. اغلب کسانی که فقط با مطالعه متد کاپیتال مارکس می‌خواهند راز شکست‌های قرن بیستم را دریابند، فراموش می‌کنند که مارکس قبل از آنکه به مطالعه مشخص سرمایه‌داری بپردازد و قوانین حاکم بر آن را کشف کند، علمی به نام ماتریالیسم تاریخی را بنیان گذاشت که از مفاهیم و متدهای خاصی برخوردار بود. درست است که به کاربست این علم در مطالعه مشخص نظام سرمایه‌داری بر غنای تفکر و تکامل متد علمی مارکس افزود اما تقلیل متد ماتریالیسم دیالکتیک به‌طوری کلی به متدی که مارکس برای علمی به نام اقتصاد سیاسی جلو گذاشت، جایز نیست. در بخش متد بیشتر به این مسئله خواهیم پرداخت. قابل‌ذکر است که عمده نظرات مارکس در رابطه با مختصات و جهت‌گیری‌های جامعه آینده در سه‌گانه مارکس و سند تاریخی „نقد برنامه گتا“ بازتاب یافته است. در این آثار است که مارکس بر ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا به‌عنوان یک دوران گذار تأکید کرد و محو „چهار کلیت“ (محو روابط تولیدی استثمارگرانه، محو تمایزات طبقاتی، محو روابط اجتماعی ستمگرانه و محو ایده‌های سنتی و ارتجاعی حافظ این روابط) را به‌عنوان شاخص اساسی انقلاب کمونیستی فرموله کرد.

پل فروریخت، اما!

برگردیم به تمثیل پل فروریخته فروغ اسدپور و ایراداتی که بدان وارد است.

یکم، به‌طورکلی پل، تمثیل صحیح و خوبی برای ترسیم مسیری که طی شد نیست. زیرا پل، دو طرف موجود را به هم مرتبط می‌سازد درحالی‌که به لحاظ عینی در اساس جزیره‌ای آن‌طرف پل موجود نبوده و نیست. نه‌تنها پل بلکه مقصد را هم باید ساخت. ساختن جامعه کمونیستی (یا جزیره مقصد) بخشی از فرایند کلی و طولانی ساختن مسیر آینده بوده و هست.

دوم، آگاهی (یا طرح) کاملی در مورد چگونگی ساختن پل (به تعبیر درست‌تر ساختمان جامعه نوین) از قبل موجود نبوده و نمی‌توانست موجود باشد. تنها جهت‌گیری‌های کلی و عمومی روشن بود. مارکس این جهت‌گیری‌های تعیین‌کننده را با مطالعه نظام سرمایه‌داری و تشخیص ضرورت‌ها و آزادی‌های نهفته در آن و مشخصاً تجربه انقلابی کمون پاریس فرموله کرده بود. تنها ایده و طرح کلی موجود بود و فقط از طریق پراتیک و عملی کردن ایدهٔ کلی می‌شد طرح‌ها و نقشه‌ها را دقیق‌تر و کامل‌تر کرد. نقشه‌هایی که یک‌بار برای همیشه نیستند، پا در واقعیاتی خاص دارند و مدام در مسیر عینیت یابی شناخت می‌باید تغییر و تکامل یابند. چگونه می‌توان قوانین حاکم بر جامعه‌ای که هنوز ظهور نیافته را دریافت؟ بدون تجربه ساختمان سوسیالیسم در شوروی و چین امکان کشف قوانین ساختمان سوسیالیسم – به‌ویژه درزمینهٔ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی – میسر نبوده است. این بخشی از ماتریالیسم شناخت است. بدون طی فرایندی مادی چگونه می‌توان قوانین حاکم بر آن پدیده را کشف کرد؟

سوم، تمثیل پل در ارتباط با جامعه سوسیالیستی به درک غلطی از مفهوم و جوهره علم و شناخت علمی پا می‌دهد. این مثال، علم را به مجموعه امور محاسبه پذیر و قابل پیش‌بینی کاهش می‌دهد. درحالی‌که حتی با دقیق‌ترین محاسبه‌های فنی و ریاضیاتی نمی‌توان همه امور را پیش‌بینی کرد. همیشه وقایع غیرمترقبه، ناگهانی و غیرقابل‌پیش‌بینی (نه‌تنها درزمینهٔ علوم اجتماعی بلکه حتی در علوم طبیعی) موجودند که می‌توانند محاسبات اولیه را بر هم زنند. قوی‌ترین پل‌های جهان هم می‌توانند در برابر بلایای طبیعی غیرقابل‌انتظار در هم شکنند. به قول مائو „هم بلایای اجتماعی داریم و هم بلایای طبیعی. تغییرات ناگهانی بنیادی‌ترین قانون کائنات است“. به‌علاوه ما با عملکرد شانس و تصادف نیز در تکامل یک پدیده روبرو هستیم. تصادف بخشی از خصلت خود واقعیت است. گفتن اینکه „اگر همه‌چیز درست محاسبه می‌شد، نباید شکست می‌خوردیم“ بیان درک غلط و تک‌خطی از تکامل پدیده‌هاست. آن‌هم پدیدهٔ پیچیده و متناقضی به نام جامعه سوسیالیستی. (15) انقلاب‌های سوسیالیستی قرن بیستم با تضادهای غیرقابل‌پیش‌بینی روبرو شده بودند. برای مثال با پیروزی انقلاب‌های سوسیالیستی تضادهای جدیدی ظهور کردند. با پیروزی انقلاب در یک یا چند کشور تضادی میان انقلاب در یک کشور با انقلاب جهانی بروز کرد. تضادی میان منافع کشور سوسیالیستی با منافع انقلاب جهانی به وجود آمد که واقعی بود. نیاز به فرایندی بود تا شناخت نسبتاً همه‌جانبه‌ای از این تضاد جدید و چگونگی برخورد بدان حاصل شود تا منافع انقلاب جهانی که تعیین‌کننده‌تر است زیر سؤال نرود. علاوه بر این همواره احتمال شکست به‌ویژه به دلیل تناسب قوای نامساعد – و همچنین اشتباهاتی که به شکست پا می‌دهند – موجود است. پیروزی بی و بروبرگرد و اجتناب‌ناپذیری در کار نیست.

خلاصه کنیم، محدودیت‌های شناخت در هر مقطع مشخص مانع از آن می‌شود که بتوانیم همه امور را پیش‌بینی و پیروزی را تضمین کنیم. دلایل مادی برای این امر موجود است. برخی مواقع با تضادها و پدیده‌های جدیدی روبرو می‌شویم که مستلزم تلاش برای کسب شناخت مجدد است. برخی امور قابل پیش‌بینی نیستند به این معنا که مشخص نیست چه زمانی و کجا اتفاق می‌افتند، ممکن است اتفاق بیفتند یا نیفتند، بستگی به شانس و تصادف نیز دارد. حتی زمانی که برخی امور بر پایه شناخت اولیه ما قابل پیش‌بینی باشند، در عمل، همواره نتایج، قابل پیش‌بینی نخواهند بود.

و سرانجام، درست است که امروزه دیگر کشوری سوسیالیستی موجود نیست اما این امر به تعبیر فروغ به معنای „غرق شدن همه‌چیز“ به‌ویژه دستاوردهای نظری آن تجارب نیست. نکتهٔ بسیار مهمی که در این تمثیل نادیده گرفته‌شده است. دستاورد مبارزه تاریخی- جهانی پرولتاریا تنها محدود به حوزه قدرت سیاسی نیست که با از دست دادن قدرت سیاسی به خانه نخست برگردیم و مجبور باشیم از نو همه‌چیز را „مهندسی“ کنیم. بزرگ‌ترین دستاورد این مبارزه پیکربندی آگاهی بود که در حین عمل کامل شد. به‌عبارت‌دیگر باید گفت همه این پل فرونریخته است. اساس و شالوده آن، یعنی آگاهی، تئوری و نقشه راه آن تا هر کجایی که پیش رفت هنوز موجود است و درست به دلیل عینی بودنش قابل رجوع است. نمی‌شود با کلمه „فروریخت“ تاریخی را در همه سطوحش به گوشه راند. به‌جای استفاده از تمثیل „پل فروریخته“ درست‌تر است که بگوییم ما روابطی را تغییر دادیم، آگاهی برآمده از آن روابط را نیز دوره به دوره تئوریزه کردیم. نه‌تنها پیروزی انقلاب‌ها و پیشروی درزمینهٔ ساختمان سوسیالیسم که حتی شکست‌ها و ناکامی‌های صورت گرفته در این راه نیز منشأ آگاهی‌های نوین شد. بدون در نظر گرفتن این آگاهی یا تئوری‌های انقلابی، ندای بازگشت به سرچشمه‌ها را سردادن، رفتاری به‌شدت غیرمسئولانه، ضد علمی و ازلحاظ سیاسی عقب‌گردی زیان‌بار و خطرناک است.

در این مسیر ما شاهد نقطه عزیمت‌های نوین تئوریک بودیم. تکامل علم کمونیسم نیز مانند تمامی علوم دیگر با تداوم و گسست‌های معینی نشانه‌گذاری شده است. برای مثال گسست تاریخی لنین از انترناسیونال دوم و دستاوردهای تئوریک آن، یکی از نقاط عزیمت مهم تاریخی بود. یا شکست ساختمان سوسیالیسم در شوروی در نیمه اول دهه 50 میلادی و به قدرت رسیدن رویزیونیست ها در شوروی، مبارزات مهمی را درزمینهٔ درک از ماهیت سوسیالیسم در میان کمونیست‌های جهان دامن زد که با نام مائوئسه دون رقم خورد. مائو با گسست از درک‌های رایج و غلط از سوسیالیسم، علم کمونیسم را به جلو راند. به همین ترتیب شکست چین و تلاش‌های تئوریک باب آواکیان در جمع‌بندی از آن شکست و به‌طورکلی جمع‌بندی وی از موج اول انقلاب‌های پرولتری راه را برای ارائه سنتز نوین از کمونیسم فراهم کرد. همه این دستاوردهای تئوریک بخشی از منحنی شناختی است که بدون تکیه بدان‌ها نمی‌توان حتی به‌درستی سرچشمه‌ها را درک کرد و ارزیابی درستی از آن‌ها ارائه داد.

همان‌گونه که به لحاظ زمانی نمی‌توان به عقب بازگشت، رجعت به سرچشمه‌ها و شروع کردن همه‌چیز از نو یا از صفر نیز محال است. طنز ماجرا در این است که همه به ناگزیر با دید امروز به گذشته نظر می‌اندازند؛ از این امر گریزی نیست. هر باستان‌شناسی با نگاه امروزش، آثار قدیمی کشف‌شده را مورد تجزیه‌وتحلیل قرار می‌دهد. صحبت از بازگشت به نقطه آغاز، اگر عوام‌فریبی نباشد، خودفریبی است. از همین رو جدل و مشاجره اصلی نه صرفاً بر سر گذشته، بلکه اساساً بر سر چگونگی نگاه به گذشته و در یک معنای کلی‌تر درک از آینده (مختصات جامعه آینده) است. با کدام عدسی می‌خواهیم به گذشته نگاه کنیم. آیا این عدسی حاصل پیشرفته‌ترین درک‌های به‌دست‌آمده هست یا تکیه به درک‌های قدیمی گذشته؟ یا اینکه اصلاً ادعا می‌کنیم عدسی‌ای در کار نیست و تازه قرار است عدسی بسازیم. فروغ اسدپور چگونه به این تناقض پاسخ می‌دهد که از یکسو می‌خواهد به سرچشمه هگل و مارکس برگردد و همه‌چیز را از نو زیرورو کند تا ببیند کدام محاسبات درست یا غلط بوده و از سوی دیگر می‌خواهد فلسفه علم روی باسکار و دیالکتیک نظام‌مند را بکار گیرد تا بهتر مارکس و هگل فهمیده شوند؟! اگر نحله‌های فکری که وی مبلغ آن‌هاست، حاصل جمع بستی تاریخی از تجارب و دستاوردهای مثبت و منفی هستند، دیگر کنکاش در سرچشمه‌ها به چه معناست؟ باید در درجه اول نشان دهد که نسبت این نگاه یا عدسی، با پراتیک 150 ساله موج اول انقلاب‌های پرولتری و تئوری‌های حاصل از آن چیست؟ اگر برای „ارزیابی از تجربه سوسیالیسم در قرن بیستم“ و درواقع کسب „نگاه یا عدسی نو“ باید به هگل و مارکس رجوع کنیم، دیگر آرای امثال باسکار و „دیالکتیکسین های نظام‌مند“ به چه‌کار می‌آید؟ البته فروغ اسدپور پیشاپیش تصمیم خود را گرفته، در حقیقت او می‌خواهد برای اثبات نحله‌های فکری قابل‌اتکایش، روایت جدید و غیرواقعی از هگل و مارکس ارائه دهد.

همان‌گونه که در ابتدا گفتیم، ما مخالف مطالعه آثار هگل و مارکس نیستیم. بسیاری از تحقیقاتی که صورت گرفته در مواردی حاوی نکاتی‌اند که می‌توان از آن‌ها آموخت. اما تفاوت کیفی است میان درخشش سنگ‌ریزه‌های قیمتی که در دامنه‌های هر قله‌ای احتمالاً می‌توان پیدا کرد با قله‌های درخشانی که تمام‌قد در برابر ما و تاریخ سر برافراشته‌اند. تاکنون تاریخ تفکر بشر شاهد فتح قله‌های بی‌شمار بوده است. تنها از منظر قله‌های فتح‌شده بعدی می‌توان درخشش و عظمت قله‌های قبلی را مشاهده کرد و روشن‌تر و عمیق‌تر از قبل خدمات کسانی چون مارکس را دریافت.

خلاصه کنیم: „در مقابل شکست تجربه سوسیالیسم در قرن بیستم بسیاری خواهان بازگشت به مارکس و تجربه کمون شده‌اند. این بازگشت (درواقع بازتعریف مارکس) بازتاب ناباوری آن‌ها به جهش‌های تکاملی جدید است و بیان انحلال عالی‌ترین شناخت علمی کسب‌شده در زمینهٔ ساختمان سوسیالیسم. آنان در عقب‌گرد خویش نقطه‌ای را درگذشته انتخاب کرده و بدون توجه به جوهره نظریات مارکس روایت خود را از سوسیالیسم ارائه می‌دهند. آنان مارکس جدیدی اختراع کرده و به طریق ابزارگرایانه از مارکس استفاده می‌کنند تا انحلال گری خویش را توجیه نمایند. دلیل اصلی ندیدن جوهره تئوری‌های مارکس این است که به وی از بلندای دانش مارکسیستی تکامل‌یافته نظر نمی‌اندازند.“ (16)

 

…… (ادامه دارد) ……

 

منابع و یادداشتها

1 – بخش‌های مختلف این مصاحبه در سایت اینترنتی رادیو همبستگی – سوئد قابل‌دسترس است.

2 – آرای روی باسکار به فارسی عمدتاً توسط فروغ اسدپور در جزواتی چون „رئالیسم انتقادی و مارکسیسم“ (در نشریه کندوکاو – بهمن 1393) و „رئالیسم انتقادی“ (در نشریه آلترناتیو – تیر 1390) و ارائه برخی مقالات دیگر معرفی‌شده است. برخی دیدگاه‌های روی باسکار درزمینهٔ جوانب گوناگون فلسفه مارکسیستی در „فرهنگ‌نامه اندیشهٔ مارکسیستی“ که در سال 1388 با ترجمه اکبر معصوم بیگی منتشرشده، بازتاب یافته است.

3 – فروغ اسدپور با ترجمه سه کتاب تحت عناوینی چون „دیالکتیک جدید و سرمایه“ / کریستوفر جی آرتور (نشر پژواک 1392)؛ „جهانی‌سازی“ / تونی اسمیت و „دیالکتیک و شالوده شکنی در اقتصاد سیاسی“ / رابرت آلبریتون و ارائه برخی مقالات دیگر تلاش کرده مکتب موسوم به „دیالکتیک نظام‌مند“را معرفی کند.

4 – مارکس خدمت خود را چنین معرفی کرده است: „هیچ امتیاز ویژه‌ای به خاطر کشف وجود طبقات جامعه مدرن یا مبارزه میان این طبقات، به من تعلق نمی‌گیرد. خیلی پیش از من، تاریخ‌دانان بورژوا تکامل تاریخی این مبارزه طبقاتی را توضیح داده و اقتصاددانان بورژوا آناتومی اقتصادی طبقات را ارائه داده بودند. آنچه من انجام دادم و تازگی داشت، نشان دادن این نکات بود: 1 – وجود طبقات صرفاً با مراحل تاریخی خاص در تکامل تولید پیوند می‌خورند. 2 – مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا می‌انجامد. 3 – این دیکتاتوری خود تنها مرحله گذاری به امحا کلیه طبقات و به یک جامعه بی طبقه است.“ – از نامه مارکس به ژوزف ویدمیر در نیویورک (5 مارس 1852) – منتخب مکاتبات مارکس و انگلس.

5 – برای نمونه به نقد و معرفی کتاب „بگذار آشغال بخورند“/ رابرت آلبریتون (نشر اختران، 1393) در نشریه آتش شماره 48 آبان 1394 رجوع کنید.

6- به نقل از نامه مارکس به کوگلمان نقل‌شده در کتاب „آمریکا در سراشیب“ /ریموند لوتا انتشارات بنر شیکاگو، 1984

7- برای نمونه این مقالات از باب آواکیان: „مارکسیسم به‌مثابه یک علم در رد کارل پوپر- ابطال‌پذیری مارکسیسم، تقلب کاری پوپر و یک رفتار علمی“؛ „درباره فهمیدن و تغییر جهان“؛ „مارکسیسم به‌مثابه یک علم – در مخالفت با ماتریالیسم مکانیکی، ایده آلیسم و تعصب مذهبی“؛ „معیارها و حقیقت – منافع طبقاتی و واقعیت“؛ „اندیشه‌ها و مشاجرات – درباره اهمیت ماتریالیسم مارکسیستی، کمونیسم به‌مثابه علم“؛ „کمونیسم علم است نه ایدئولوژی علمی“

8 – برای نمونه مقاله طولانی و مفصل „آجیت – تصویری از بازمانده گذشته“ اثر اسحاق باران و ک. ج. آ که در دسامبر 2014 در نشریه „خط تمایز Demarcations شماره 4 منتشرشده است. این مقاله در نقد نظرات „آجیت“ یکی از رهبران گروه جنگ خلق هند که متأسفانه چندی پیش توسط پلیس هند بازداشت‌شده، نگاشته شده است.

همچنین مقالهٔ دیگر به نام „The Current Debate on the Socialist State System“—A Reply by the RCP, USA که در شماره دو همین نشریه درج‌شده است.

9 – برای بحث و آشنایی بیشتر با افکار فلسفی هگل و ربط آن با زمانه‌اش و همچنین افکار هگلی‌های جوان می‌توان به آثار زیر رجوع کرد. «هگل جوان – اثر میلان زنوی – ترجمه محمود عبادیان- نشر آگه 1381» / «هگلی‌های جوان، گزیده آثار – با ویراستاری لارنس استپلویچ – ترجمه فریدون ناظمی – نشر مرکز 1373» / «شرح و نقدی بر فلسفه اجتماعی و سیاسی هگل – اثر جان پلامناتز – ترجمه حسین بشیریه – نشر نی 1367» / «هگل جوان – پژوهشی در رابطه دیالکتیک و اقتصاد – اثر گئورگ لوکاچ – ترجمه محسن حکیمی- نشر مرکز 1374»

10 – ما در ادامه این مجموعه بیشتر به رابطه میان ضرورت و تصادف خواهیم پرداخت. تا جایی که اطلاع داریم فلسفه علم روی باسکار بهای چندانی به امر تصادف – به‌عنوان بخشی از واقعیت عینی – نمی‌دهد و تلاش می‌کند با طرح مفاهیمی چون „نظام بسته و باز“ تصادف و وقایع غیرقابل‌پیش‌بینی را مهار کند که موفق نمی‌شود و دچار تناقض می‌گردد. برای بحث بیشتر درزمینهٔ رابطه ضرورت و تصادف در فلسفه هگل و همچنین رابطه ضرورت و آزادی رجوع شود به دو اثر زیر: «کندو کار در سنتز نوین – پرسش و پاسخ با رفیق م. پرتو – از انتشارات حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) 1390»؛ «آژیت: تصویری از بازمانده گذشته – مقاله‌ای از اسحاق باران و کی جی آ – نشریه خط تمایز – ترجمه حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) 2014»

11 – انگلس این روند را در کتاب «لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفهٔ کلاسیک آلمان» تحت عنوان „تسویه‌حساب با شعور فلسفی قبلی خود“ این‌گونه توضیح می‌دهد. «مارکس در مقدمه بر „درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی“ که سال 1859 در برلین منتشر شد نشان داد که ما دو نفر چگونه در سال 1845 کوشیدیم „نظرگاه خود را مدون کنیم و ارائه دهیم“. منظورم مفهوم ماتریالیستی تاریخ است که عمدتاً توسط مارکس تدوین شد. این مفهوم در ضدیت با مفهومی ایدئولوژیکی بود که فلسفهٔ آلمان ارائه می‌داد. درواقع ما داشتیم „با شعور فلسفی قبلی خود تسویه‌حساب“ می‌کردیم. نتیجهٔ این کار به شکل نقدی بر فلسفهٔ پساهگلی منتشر شد.» و ادامه می‌دهد: «ما نه‌فقط در طبیعت که در جامعهٔ بشری زندگی می‌کنیم و جامعهٔ بشری نیز درست مانند طبیعت، تکامل تاریخی و علم خود را دارد. بنابراین مسئلهٔ ارائهٔ علم اجتماع مطرح است. یعنی تمامیت به‌اصطلاح علوم تاریخی و فلسفی را باید با زیربنای ماتریالیستی هماهنگ کرد و بر این اساس آن علوم را بازسازی کرد.»

12 – „امروز می‌دانیم که یک فلسفه منسجم و جامعه مارکسیستی وجود ندارد. چه مارکس اندیشمندی بود همواره در تکامل و به بیان خودش راه سنگلاخی علم اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری و نقد آن را می‌کوبید و هموار می‌کرد. او پیش از آن‌که مشغول کاویدن در مبناهای فلسفی و پژوهشی علمی و نظری خود باشد مشغول تلاش علمی برای درک و توضیح ابژهٔ خاص مطالعه‌اش، اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری و از این راه نقد آن و کارکردهایش و همزمان کشف امکان‌های بالقوهٔ دگرگونی و زوال آن بود. می‌دانیم که مارکس قصد داشت تا روش خود در سرمایه را که از علم منطق هگل الهام گرفته است. در چند ورق توضیح دهد، چیزی که هرگز موفق به انجامش نشد.“ (رئالیسم انتقادی و مارکسیسم – فروغ اسدپور – نشر کندوکاو 1393 – صفحه 13)

13 – این رویکرد یک‌جانبه مارکس و انگلس در نفی فلسفه توسط باب آواکیان در کتاب „از شر همه خدایان رها شویم“ نقد شده است. برای بحث بیشتر در این زمینه می‌توانید به بخش „جایگاه فلسفه در مارکسیسم“ در مقاله «آژیت: تصویری از بازمانده گذشته – مقاله‌ای از اسحاق باران و کی جی آ – نشریه خط تمایز – ترجمه حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) 2014» رجوع کنید.

14 – به نظر می‌رسد که یکی از دلایل اهمیت ندادن فروغ اسدپور به سیاست و تئوری‌های سوسیالیستی این باشد که وی تحت تأثیر افکار روی باسکار سیاست را بخشی از معرفت علمی نمی‌داند. فروغ اسدپور در معرفی آرای باسکار می‌نویسد: „پراتیک هایی که مفاهیم آن‌ها تلویحی هستند می‌توانند معرفتی – ذهنی باشند همچون پراتیک علمی، یا پراتیک های غیرمعرفتی باشند هم چون سیاست، روابط شخصی، دنیای کار و هنر.“ او در تمایز معرفتی و غیرمعرفتی اشاره به بیان پیکاسو می‌کند که: „هنرمند در جستجوی دانش نیست بلکه آن را می‌یابد اما دانشمند به نحوی جدی در جستجوی دانش است و آن را در جهان روزمره نمی‌یابد. همین وضعیت را می‌توان به دیگر عرصه‌های زندگی اجتماعی نیز تعمیم داد.“ (رئالیسم انتقادی/نشر آلترناتیو ص 21 و 22) درست است هنر علم نیست و با علم نمی‌توان پیچیدگی‌های دنیای هنر، زیباشناسی و اخلاق را توضیح داد. اما سیاست علم است و با آن باید به‌عنوان یک علم برخورد کرد. به این معنا که قوانینی بر آن حاکم است حتی زمانی که مردم به‌طور خودبه‌خودی این یا آن سیاست را در زندگی روزمره اتخاذ می‌کنند. ما در بخش درک از سوسیالیسم و تقاوت نقش و جایگاه آگاهی و سیاست در نظام سرمایه‌داری با نظام سوسیالیستی بیشتر به این مسئله خواهیم پرداخت.

15 – جالب اینجاست درک تک‌خطی از تاریخ و تکامل مشابهت زیادی با تفکر کسانی دارد که بلوک شرق را (قبل از فروپاشی) سوسیالیستی می‌دانستند و در برابر مائوئیست‌ها این‌گونه استدلال می‌کردند که تکامل همواره روبه‌جلو دارد و هرگز به عقب برنمی‌گردد. برای آشنایی اولیه با تناقضات و پیچیدگی‌ها جامعه سوسیالیستی و دلایل امکان عقب‌گرد آن می‌توانید به مقاله «واقعیت انقلاب فرهنگی چین – بخش دوم: نقش و جایگاه قانون ارزش در جامعه سوسیالیستی» – امید بهرنگ – تابستان 1394 رجوع کنید.

16 – به نقل از همان منبع معرفی‌شده در شماره 7