نگاهی به آثار و نوشته های ناصر مهاجر- 5: فراموشی و کتمان، آگاهی و وجدان نوشته مشترک مهناز متين و ناصر مهاجر
مقاله زیر مروری بر مسئله توابین توسط مهناز متین و ناصر مهاجر در چند سال اخیر است که همچنان تا به امروز موضوعیت خود را حفظ کرده است، خواندن آن را به علاقمندان به بحث توصیه می کنیم، وبلاگ گفتگوهای زندان
***
شركت يكى از زندانيان سياسى تواب در سمينار سراسرى تشكل هاى زنان و زنان دگر و همجنس گراى ايرانى در آلمان كه از ١٠ تا ١٢ فوريه در شهر هانوفر برگذار شد، نه تنها فضاى آن سمينار را تحت شعاع خود قرار داد، كه رفته رفته به موضوعى بحث انگيز در جمعها و جرگههاى مخالف جمهورى اسلامى در اروپا تبديل شد. گزارش گونهها و پرسشوارههاى آغازين، پس از انتشار فراخوان سيباى تواب (١٦ مارس ٢٠٠٦) به افشاء گرىها، موضعگيرىها و تحليلهاى گوناگون فراروييد. از پارهاى نكتهها دربارهى وضعيت روانىی سيبا (زينب- زيبا) معمار نوبرى كه بگذريم، مسائلى كه پيدا و پنهان از لابهلاى سطرها رخ مىنمايند، از اين قرارند: آيا بايد توابهاى پيشين را در گردهمآيىهاى سياسى و فرهنگىى ايرانيان تبعيدى پذيرا شد؟ آيا اظهار پشيمانى از كردار گذشته، پيش شرط اين پذيرش و در پی آن، بخشودگى است؟ يا كه اساسا“ به بخشودگى نيازى نيست؛ چه اينها خود قربانى نظامى ضد انسانىاند و آن چه كردهاند زير فشار كردهاند و در برابرشان بايد شكيبايى پيشه كرد؟
آيا مرا مى شناسى؟
روز اول و دوم سمينار سالانهى زنان فمينيست ايرانى آلمان، به خوبى و خوشى مىگذرد. نزديك به ١٠٠ زن كه بيشترشان يا سياسىاند يا گذشتهى سياسى دارند، از شهرهاى مختلف در هانوفر گردهم مىآيند و برداشتهاى متفاوت و گاه متضادشان را دربارهى جنس و جنسيت به عنوان عامل تعيين كننده در تمام عرصه ها،در فضايى دوستانه طرح مىكنند و سپس در غروب دومين روز، به جشن و پايكوبى مى پردازند تا خستگىى از ذهن بزدايند و آمادگى لازم را براى ادامهى بحث در روز يك شنبه ١٢ فوريه بيابند. صداى همهمه و شادى بلند بود كه بنفشه وارد سالن مى شود. در حالى كه با سارا و منيره خوش و بش مىكند، از آن ها مىشنود كه: سيبا معمار نوبرى هم به سمينار آمده است. از اين خبر يكه مىخورد:
“… مى خواستم هرچه زودتر آن جا را ترك كنم كه با اصرار سارا و چند تن از دوستان، يك ساعتى را در آن جا ماندم. منير هم به من مى گفت كه اگر او ترا ببيند، جرات نمىكند كه به طرف تو بيايد. اما او وقيحانه به محض ديدن من به طرفم آمد و در حالى كه نامم را صدا مىزد پرسيد: مرا مىشناسى؟ من بى اراده چشمانم را بستم و او ادامه داد: يا كه نمىخواهى بشناسى؟ در آن لحظه، كابوسى را مىديدم و تمام خاطرات دردناك زندان، جعبهها و تابوتها برايم زنده شد”(١).
پس از اين رويداد، بفنشه سالن و محل سمينار را ترك مىكند. سپس پچ پچها سرمىگيرد. در گوشه و كنار، حرف سيباى تواب است. كيست؟ چه كرده؟ چه بايد كرد؟ فضا، سنگين و سنگينتر مىشود. حضور او در سمينار به يك باره مسئله مىشود:
“…عده اى بر اين نظر بودند كه او مىبايست سمينار را ترك كند… براى عدهاى ديگر، يافتن پاسخى براى اين معضل سهل و ساده نبود. در گوشهاى، بحث بر سر اين بود كه قربانى كيست؟ آيا او هم قربانى ست؟ يا كه قربانى- سركوبگر است؟ حضور زندانى و تواب زير يك سقف [براى] ما… پديدهى تازهاى بود. ما نمىخواستيم آرامش زنانى كه عمرى را در زندان به سر برده بودند و علاوه بر تحمل مشقات زندان، به طور روزمره در معرض آزار و اذيت توابان نيز قرار داشتند، دوباره به هم بخورد. ولى پاسخى نيز براى حل اين ماجرا و جلوگيرى از بهم ريختن آرامش آنها نداشتيم. مسئله از زواياى مختلف بررسى مىشد. تلاشمان بر اين بود كه تا حد ممكن منصف باشيم. اما به درستى نمى دانستيم برخورد منصفانه چيست: رفتن او يا ماندنش؟”(٢).
در تمام اين مدت:
“زيبا… روى صندلى بلند راهرو نشسته بود؛ در محاصره نگاهها… خانمى روانکاو، صورتش را به صورت زيبا نزديك كرد، چشمش را به چشم او دوخت، دستهايش را بالا و پايين برد و باصدايى كه در ساختمان طنين افكنده بود، به زيبا گفت كه بايد سالن را هرچه زودتر ترك كند، بايد از زندانيان معذرت بخواهد، بايد…”(٣).
حاضرجوابى زيبا، دليل سلامت روحى و جسمى او قلمداد مى شد. كميته ى برگزار كننده ى سمينار سالانه، “ناگهان با مسئلهاى كاملا غير منتظره و جدى روبرو شده بود… دوستانى از كميته مى خواستند كه زيبا را از سمينار بيرون كند…” و اين “در پرنسيپ فكرى… [كميته] نمىگنجيد”(٤).
جمع بندى اين برنامهی سه روزه، دستور كار روز آخر سمينار بود. شركت كنندگان مىبايست موضوع سمينار سال آينده را انتخاب كنند؛ نيز شهر برگزاركننده سمينار را. دستها بالا مىرود. دست زيبا نيز. نجواهايى از اين جا و آن جا به گوش مىرسد. شمارى در صندلىهاشان جا به جا میشوند. دست سارا بالا مىرود. مىخواهد كه زيبا تالار را ترك كند. زيبا اما به سارا اعتنايى نمىكند. همهمه تالار را فرا مىگيرد. سارا از ز يبا مى پرسد: نمى خواهى سالن را ترك كنى؟ زيبا با خونسردى پاسخ مىدهد: نه! سارا از جا برمىخيزد و از تالار به آرامی بيرون میرود. شمارى نيز چنين مىكنند. زيبا وقت صحبت مىخواهد: “حتا اگر تير خلاص هم زده باشم، حق دارم پنج دقيقه از خودم دفاع كنم!”(٥). جلسه متشنج مىشود. براى اجتناب از تشنج بيشتر و احتمال درگيرى، دو نفر از اعضاى كميته ى برگزار كننده از زيبا خواهش مىكنند كه جلسه را ترك كند؛ “نه از موضع اتوريته ى عضوى از كميته، بلكه به عنوان… شركت كنندگان در سمينار”(٦). بيهوده است. جلسه به هم مىريزد. گردانندگان جلسه، وقت تنفس مىدهند. زيبا تالار را ترك مىكند. پس از تنفس، چند نفر صحبت مى کنند؛ در موافقت يا مخالفت با حضور يک تواب در جلسه و نيز سياست کميتهى برگزار كنندهى سمينار سالانه نسبت به اين رويداد(٧). صحبتها به جايى نمىرسد. جايش آن جا نيست. پس به موضوع سمينار سال آينده مىپردازند. حواسها اما در همان جاست كه بايد باشد.
فراخوان سيباى تواب
چند هفته بعد، زيبا فراخوانى مىدهد كه با اين جمله آغاز مىشود: “خوش حالم كه حضور من در سمينار هانوفر آغازگرى براى برخورد انديشهها و نقطهنظرات كاملا متفاوت بوده؛ هرچند كه بعضى به ناحق، خشونتها و تعرضات ناعادلانهاى را نسبت به من نشان دادهاند”. بيش از اين اما كلامى دربارهى سمينار و رويدادهاى آن گفته نمىشود. از اين هم كه زندان جمهورى اسلامى را- در آن دوران دهشت- چگونه زيسته، چه ديده و چه كرده نيز لام تا كام نمىگويد. فراخوانش كه شناسنامهى امروزىاش است و اعلام آمادگىاش براى شركت در “جلسات مختلف… پرس و جو و… حتا محاكمه”، نه نويد بخش بازنمايندن واقعيتهاست، و نه نشانگر وجدانى در عذاب و شرمسار:
“همان گونه كه من سيبا در برههاى از زندگىام، ٦ سال تمام مبارزى كمونيست بودم و سرسختانه از مواضع ماركسيست- لنينيستى خود دفاع مىكردم، در برههاى ديگر با برگشت از اين مواضع، زينبى مىگردم با ايدئولوژى مذهبى و در عرصهى سياسى، طرفدار جمهورى اسلامى… اميدوارم که من پلی برای ارتباط تمام مبارزان و علاقمندان با ديگر توابان و برگشتگان و بريدههايی گردم که بیشک انبوه وسيعی از زندانيان را تشکيل میدهند… اما… مىخواهم پيشاپيش صريحا“ بگويم كه اين تصور پيش نيايد كه با شركت در سمينارها يا جلسات شما، من نيز به مانند توابهايى كه تحت فشار، ابراز انزجار و ندامت از گذشته و عمل كردهاى خود نمودند، قصد معذرت خواهى يا توبهى دوباره دارم. من اگر قرار است كه دورهى مذهبى و تواب بودن خود را به نقد بكشم و از اين تغيير و تحول خود احساس ندامت و شرمسارى كنم، به همان صورت بايد دوران كمونيست بودن خود را نقد كنم و شايد بسى بيشتر. من زمانى پايبند يك ايدوئولوژى بودم و در زمان ديگر به ايدئولوژى ديگر. زمانى سيبا بودم، زمانى ديگر زينب، كه هر دو در رشد و تكامل من نقش مهمى را داشتهاند. و اينك بر پايه ى گذشتههايم ايستادهام و زيبا هستم، بدون پاببندى به ايدئولوژى، اعتقاد يا ايده يا گروهى و اساسا“ چهارچوب و ايدئولوژى را ديگر نمىپذيرم و در موضع مبارزه با هيچ فرد و قدرت و گروهى نيستم… در آخر از تمام كسانى كه در زندان بودند، تقاضا مىكنم كه چنانچه از من كوچكترين نشانهاى از فشار يا ضربه يا تحقير و تحميل ديدهاند، خواهش مىكنم علنا“ و با سند اعلام كنند. اين مسئله براى خود من بسيار اهميت دارد، به ويژه براى آرامش درونى خودم. چرا كه من مدعى هستم كه در دوران زينب بودنم، انسانى لطيفتر و با احساستر و متكاملتر از دوران قبلى كمونيستىام بودهام. بنابراين برايم خيلى اهميت دارد كه كسى مدعى شود كه من به او آزارى رسانده باشم. براى اطلاع بيشتر دوستان اعلام مىكنم كه مصاحبهى چند ساعته من در زندان در نقد گذشتهام و اعلام تواب و مذهبى شدنم نيز يك امر داوطلبانهاى بود كه با تقاضا و خواهش من پذيرفته شد، نه يك امر تحميلى از طرف حاجى داوود”(٨).
سيبا- زينب- زيبا
در پى آن رفتار و اين گفتارست كه سيبا- زينب- زيبا مسئله مىشود. پرس و جوها و پرسشها به روی کاغذ میآيند. شمارى از زندانيان سياسى پيشين پا پيش مىنهند و شمهاى از يادماندههاشان را از او بازمىگويند. وبلاگ زيبا ناوک هم به يك باره توجهها را به خود جلب مىكند و نوشتهها و سرودههاى او بر سرزبان مىافتد. اين چنين است كه درمىيابيم:
سيبا معمار نوبرى در سال ١٣٣٩ در تبريز زاده شده است (٩)؛ در خانوادهاى نيمه سنتى و فرادست. از كودكى دست به گريبان نابسامانىهاى روانىى گاه و بى گاه بوده است. به رغم مخالفت مادر و مجازات پدر، روسرى از سر برمىدارد. در آستانهى انقلاب بهمن ١٣٥٧، با جنبش مردم همراه مىشود(١٠). در سال ١٣٥٧ در دانشکدهى پزشكى مشهد، ثبت نام مىكند؛ اما توجهى به درس ندارد. حالتهاى غيرعادى و افراط و تفريط، در دورهى دانشجويىاش هم چشمگير است. با برافتادن حكومت محمد رضا شاه پهلوى، به گروه ماركسيستى سهند و سپس اتحاد مبارزان کمونيست مىپيوندد. با يكى از همگروهىهايش ازدواج مىكند. در ٢٢ سالگی بازداشت مىشود و به زندان قزل حصار مىافتد. از زندانيان تند و تيز است. خود نما هم هست:
“زمانى كه تازه دستگير شده بود، همهاش يك شلوار گرمكن كوتاه و تنگ مىپوشيد كه در زندان چيز غيرعادىاى مىنمود”(١١). چند ماهى از بازداشتش نگذشته، همسرش نيز دستگير مىگردد. در اين باره، خود از زبان سوم شخص مفرد مى نويسد: “شش هفت ماهى از زندانى بودنش نگذشته بود كه در جمع زندانيان به علت عدم تبعيت از ديگران كه از او مىخواستند بر خائن بودن همسرش مهر تأئيد بزند، بايكوت مىشود و يك سال و نيم در جرگهى رانده شدگان قرار مىگيرد”(١٢). هم بندانش اما روايتى ديگر از آن دستگيرى به دست مى دهند: “…همسرش را در بازجويى لو مى دهد، ولى بعدا“… مورد پذيرش سايرين قرار مىگيرد”(١٣). از انگشت شمار كسانى ست كه خودخواسته به „بحث ايدئولوژيك“ با حاج داوود رحمانى مىنشيند(١٤). فشار و شكنجههاى جسمانى و روانى را تاب نمىآورد و گويا پس از چهار ماه در تابوت حبس شدن و در تابوت روباز بى حركت ماندن، به كلى درهم مىشکند(١٥). مصاحبهى چند ساعتهی جنجالیاش، براى برخى جاى ترديد نمىگذارد كه سيبا مهار اعصابش را از كف داده و تعادل روانىاش به كلى به هم ريخته است:
“حاج داوود كسانى را كه در حالت عدم تعادل روانى مىشكستند و تسليم مىشدند، بلافاصله به مصاحبه وادار مىكرد. آنان مجبور بودند كه در حضور جمع اعتراف كنند كه انسانهاى حقيرى بودهاند و از هنگامى كه خود را شناختهاند، ريشهى كليه اقدامها و حتا فعاليتهاى سياسى آنها براى هواهاى نفسانى و ارضاى مشكلات جنسى بوده است… اين اعترافها از طريق بلندگو براى ما كه در „قبر“ها نشسته بوديم و نيز براى كليهى بندهاى زندان پخش مىشد… مشخص بود كه فرد[سيبا] كنترل روانى ندارد. او از دوران كودكىاش شروع مىكرد و به فعاليتهاى سياسى و زندان خود مىرسيد. او حتا مشكلات خانوادگى و گاه ضعفهاى شخصيتى دوران كودكىاش را نيز مطرح مىكرد. گاه با فرياد و به شكلى كاملا غيرعادى، از افراد مىخواست كه به پرسشهاى او پاسخ دهند. همهى آنها در نهايت يك چيز را بشارت مىدادند: مقاومت بى حاصل و بى فايده است. سرنوشت محتوم همه بريدن است و باز گشت به „دامان پُر عطوفت و رحمت اسلام““(١٦).
ايرج مصداقى همچنين شهادت مىدهد كه سيبا نه تنها تعادل روانىاش را از دست داده بود كه “… به شدت كم آورده بود… از طريق مصاحبهها مىشنيدم كه اين „قهرمانان تواب شده، قرآن به سر مىگيرند، دائما“ مفاتيح به دست، در بند مىگردند و چپ و راست دعاى كميل و توسل برگذار مىكنند و در مراسم سينه زنى گل به سر و روى خويش مىمالند”(١٧).
كارنامهی دوران زينبىی سيبا معمار نوبرى اما از اظهار ندامت و گرويدن به اسلام و به نماز ايستادنهاى چند ساعته(١٨) كه در اساس نفى هويت خويش است، بسى فراتر مىرود. سيبا آن گاه كه زير فشار توانفرسای جعبه (تابوت، قبر) وامىدهد و درهم مىريزد، توبه مىكند و به جماعت توابان مى پيوندد كه همدست زندانبانند و مكلف به اذيت و آزار پيوستهی زندانيان. توبهاش اما در نوع خود کم نظير است:
“با چنان قدرتی از پديدهی تواب دفاع میکرد که تکان دهنده بود. میگفت: میخواهد انقلابی در ميان توابها به وجود بياورد. میگفت: از اين به بعد توابها منفعل باقی نمیمانند. از اين به بعد توابها جدی کار میکنند. مطالعهی ايدئولوژيک میکنند. بايد نهجالبلاغه بخوانند که بتوانند کار تبليغی بکنند. امر به معروف و نهی از منکر بکنند و ديگران را به راه توبه بکشانند”(١٩).
بنفشه هم شهادت میدهد که:
“او را براى ارشاد و راهنمايى و تعريف و تمجيد از جمهورى اسلامى، زمانى كه ما در گاودانى و جعبهها بوديم، به بالاى سرمان مىفرستادند… زندانيان همجريانى او… مىبايست در همان جعبهها توسط او بازجويى شوند… اين شكنجه روحى عظيمى براى ما بود، زيرا مىديديم كسى كه با ما بود، با جمع ما مبارزه كرده بود و از ما بود، اكنون به موجودى ديگر تبديل مى شد…”(٢٠).
نازلی پرتوی از کسانیست که مورد بازجوئی سيبا قرار گرفته است:
“يک روز مرا صدا میکنند و میبرند به يک اتاق. خانمی با چادر و مقنعه و ظاهر پاسدارها، مقداری کاغذ جلوی من میگذلرد و میگويد: بنويس! اين امر در زندانهای جمهوری اسلامی خيلی متداول بود. هروقت که زندانیی را از زندانی به زندان ديگر منتقل میکردند – از آنجائی که هر زندان را دار و دستهای اداره میکرد- بازجوئیها تکرار میشد و تو بايد با دست خودت دوباره همه چيز را از نو مینوشتی. هم امتحانی بود برای اطمينان خاطر بيشتر نسبت به درستی داستانی که زندانی گفته بود و هم وسيلهای بود برای پيدا کردن تناقض و اعمال فشار بر زندانی. شروع کردم به نوشتن و دادن اطلاعاتی که لو رفته بود. آن خانم به ظاهر پاسدار بالای سر من ايستاده بود و آنچه را که مینوشتم، میخواند. يکباره با حالتی از تعجب گفت: „تو همسر x هستی؟“ سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم. ادامه داد: „اون عاشق من بود“! „شين“ عشق را کشيد؛ با حالتی تحقيرآميز. مثلا“ میخواست مرا تحقير کند. با تعجب نگاهش کردم. گفت: „منو نمیشناسی؟ من سيبا هستم“. يکباره به خاطر آوردمش. همسرم از فعاليتهايش در مشهد در سالهای ٥٨ و ٥٩ برايم گفته بود… پس از لحظهای پوزخندی تحويلش دادم و دوباره به نوشتن ادامه دادم”(٢١).
جز شكنجههاىى روحى و بازجوئی، آيا زينب به ديگر شكلهاى شكنجه نيز دست زده است؟ آيا تا آنجا هم پيش رفته كه همرزمان پيشينش در گروه سهند را لو دهد؛ به همان ترتيبى كه گردانندگان زندان جمهورى اسلامى بخشی از توابها را به اين عمل وامىداشتند؟ در هفتاد و پنج صفحه تك نويسىاى كه پس از وادادگى براى زندانبان تهيه كرده چه نوشته؟ زيبا مدعى ست كه جز در „نقد گذشته“اش چيزى ننوشته. درستى يا نادرستى اين ادعا را چه بسا تا برافتادن جمهورى اسلامى نتوان ثابت كرد. اما موارد ديگر، دير يا زود از پرده بيرون خواهد افتاد.
آنچه که امروز میدانيم اين است كه زينب در سال ١٣٦٥ از زندان آزاد مى شود. در سال ٦٧ در دانشگاه مشهد دوباره ثبت نام مىكند. “حلقهى ازدواج از همسر اعدامىاش را به جبههها تقديم” و”براى نشان دادن ايثارش با پاسدارى از حزبالهيان ازدواج مىكند”(٢٢). پنهان نمىكند كه آن پاسدار همسر و فرزند داشته است؛ اما دربارهى موقعيت و مقام آن پاسدار كه گويا مسئول بنياد جانبازان انقلاب اسلامى بود، هيچ نمىگويد. چند و چون جدائيش از او را نيز در هالهاى از ابهام میگذارد. به”چندين بار بسترى شدن در بيمارستانهاى روانى، با انواع درمانهاى فيكس و شوك و داروهاى مهاجم [كه] اين آنرمال خودسر [را] رام نمىکند” اشاره دارد(٢٣). در سال ١٣٧٨ ايران را ترك مىكند و از آلمان پناهندگى سياسى مىگيرد. اين دومين سفرش به اين کشور است. گفته مىشود كه پس از ساکن شدن در هامبورگ، يک دوره روان درمانى را گذرانده است. اين را هم مىدانيم كه به كوشش يكى از زنان زندانى سياسى دورهى محمد رضا شاه، سرگرم نوشتن زندگى نامهاش است(٢٤).
ره آورد اين زندگىنامه چه خواهد بود و زيبا تا كجا از ديدهها و كردههايش در زندان جمهورى اسلامى پرده برخواهد گرفت، دانسته نيست. گفتهها و نوشتههاى پراكندهى تاكنونىاش نشانگر آن است كه سيبا- زينب- زيبا تا چيرگى بر بحرانى كه در زندان روح و روانش را تسخير كرده، هنوز فاصله دارد. رفتارهاى „سرورانه“ و از موضع قدرتش و نيز حق به جانبىها و حاضرجوابىهايش، به گمان ما، نه تنها نشانهى سلامتی روانش نيست، كه در اساس گونهای واكنش است و حاكى از تداوم بيمارى و روان پريشى. در بهترين حالت، به گفتهى منيره برادران “زرهى دفاعى”ست براى دست يابى به “تعادل و اثبات خويش”(٢٥). به خاطر همين بىتعادلى و روان پريشىست كه در گفتهها و نوشتههايش نشانی از بازنگرى و بازانديشىى كردار و رفتارش به ديده نمىآيد. جز اين هم ممكن نبود. چه، بازنگرى و بازانديشى، ره آورد خودآگاهى ست؛ خودآگاهى نسبت به رفتار و كردارى كه دامنهاش از زندگى و مناسبات فردى بسى فراتر رفته و بر سرنوشت و زندگى ديگران اثر گذاشته است.
خودآگاهى پيش شرط رهايى
كردار و رفتارى كه در در عرف و عادتهای مثبت جامعه، و بيش از آن، در ارزشها و آرمانهاى هر فرد نكوهيده و ناشايست انگاشته مىشود، آدمى را دستخوش حس و حالى مىكند كه در روانشناسى مدرن، حس تقصير مىخوانندش و ما- كه هنوز مفاهيم دينى را از فرهنگ همگانىمان نزدودهايم- آن را احساس گناه مىناميم. اين حس تقصير– يا مقصر بودن- كه بيشتر وقتها در ناخودگاه نهفته است، چنانچه در ناخودآگاه راکد بماند، سرچشمهى بسياری از روان پريشىها و نابسمانىهاى روح مىشود. جابهجايى اين حس از ناخودآگاه به خودآگاه و در نتيجه، پديدارى حس عذاب وجدان، گرچه كماكان نابسامانىها و بهم ريختگىهاى روان را به همراه دارد، اما انگيزهاى هم مىتواند باشد براى بازنگرى و بازانديشىى كه زمينهساز چيرگی بر بحران است. در اين فرايند، مقصر از چند و چون كردار خود آگاهى مى يابد، اين آگاهى سبب مىشود كه مسئوليت كردارش را پذيرا شود و چه بسا به جبران مافات برخيزد. و اين میتواند آستانهى فصل تازهاى باشد در زندگى او.
با چنين نگرشىست كه از خود مىپرسيم: از کسی كه در دورهای از زندگى – در وضعيتى ويژه و به دلايلی موجه يا ناموجه- كردار و رفتارى پيش گرفته كه موجب اذيت و آزار ديگران شده، چه انتظارمیرود؟ حرف بر سر نفی باورها و آرمانها نيست؛ هر انسانی حق دارد در هر وضعيتی به نفی بخش يا کل ديدگاههای خود برسد. حرف اما بر سر رنج دادن ديگران است؛ آن هم در موقعيتی بینهايت دشوار مانند زندانهای جمهوری اسلامی ايران. چگونه درمیيابيم که چنين کسی تا كجا به معنا و مابه ازاى كردار و رفتارش آگاه شده است؟ در مورد مشخص زيبا، نشانهها و دادههايى که در دست داريم، از ناآگاهی او نسبت به زشتى كردار و رفتارش حکايت میکند. پس نبايد از او انتظار داشت نسبت به كسانى كه در گذشته – و به ويژه در زندانهاى جمهورى اسلامى – از او آسيب ديدهاند، رفتارى انسانى پيشه سازد. برعكس، انتظار اين گونه رفتارها از آنهائی مىرود كه به ارزشها و آرمانهاى والايى پايبندند و در هر وضعيت مىكوشند شأن و حرمت انسان را پاس دارند؛ حتا اگر آن انسان يك تواب و يا خود زندانبان باشد. اين ارزشها و آرمانها، به ميزان در ميان ايرانيان تبعيدی جا افتاده است؟ زيبا و زيباهايى كه هنوز و همچنان در چنبرهى بهم ريختگىهاى روحى و نابسامانىهاى روانىى ناشى از گذشته گرفتارند، اگر به گردهمآيىهاى فرهنگى و سياسى ايرانيان تبعيدى پاى بگذراند، نه مرزى خدشهدار مىشود و نه حرمت پيكار دموكراتيك لكهدار. دردى هم البته درمان نمىشود. بحت و جدل دربارهى “زخمهايى كه هنوز بازند” و تأملى دربارهشان نشده، آن هم در گردهمآيىهايى كه به منظورى ديگر برپا گشته، به گفتگويى جدى و پر مايه فرا نمىرويد. اين گفتگو به تدارك دامنهدارى نياز دارد كه هنوز از آن بسيار دوريم؛ به دورى زيبا ازخودآگاهى نسبت به كردههايش. با اين همه، حضور زيبا در سمينار هانوفر پرسشهايى را فراروىمان گذاشته كه دربارهشان بايد بيشتر انديشيد.
از „من“ بايد گفت
تا جايى كه مى دانيم، نخستين زندانى ى تواب جمهورى اسلامى كه بازگشتش را به فضای اجتماعى اعلام كرده، مهرى حيدرزاده است؛ كادر پيشين سازمان پيكار در راه آزادى طبقه ى كارگر. او پس از آزادی از زندان، به داستان نويسى رو آورد و چندين کتاب به چاپ رساند(٢٦). از خود میپرسيم: چگونه میتوان با داستاننويسی، قلمروئی که بيش از ديگر گسترههای هنر و انديشه به گوشههای تاريک و پنهان روح و روان میپردازد، سرو کار داشت و با تب و تابهای روح و روان خود چنين بيگانه بود؟ بيگانه يا اساسا“ بی تب و تاب، بری از آشفتگیهای درون و آشوب يادها و خاطرهها؟ چگونه میتوان در داستانی، از زن جوانی گفت که تازه از زندان آزاد شده و بدکرداریهای خود را در مورد برخی از همين زندانيان به کلی از ياد برد؟ به چه ميزان از خودفريبی و „فراموشی” برای چنين رفتاری نياز است؟
سخن بر سر „اقرار“، „اذعان به گناه“ و „ابراز انزجار از گذشته“ نيست. سخن بر سر اين است كه ما با لغزشها، كژروىها و خطاهامان چه مىكنيم: آن را توجيه مىكنيم و سايرين را خطاكار جلوه مىدهيم؟ خود را قربانى شرايط مىنمايانيم و عذرمان را موجه قلمداد مىكنيم؟ خطاها را انکار میکنيم و به بوتهى فراموشى مىسپاريم؟ با نگاهى سنجشگر، رفتار و كردارمان را برمىرسيم و زمينهى كژروى را میکاويم؟ گرفتار حس گناه و عذاب وجدان مىشويم و ماندهى عمر را در انزوا به سر میبريم؟ مهار اعصابمان را از كف مىدهيم و…
توابهاى پيشين همگی نسبت به رفتار و كردار ديروزشان در زندانهاى جمهورى اسلامی واکنشی يکسان نداشتهاند: شمارى در پى موفقيت در كسب و كارشان هستند؛ شمارى از دنيا بريده و „نامريى هستند“(٢٧)؛ شمارى دچار حالتهاى گوناگون روان پريشى شدهاند؛ شمارى به جنون رسيدهاند؛ شمارى خُرد و فرسوده به زندگىشان پايان دادهاند و…
گوناگونى اين واكنشها مؤيد آن است كه تجربهها و مرحلههاى گوناگون زندگى در مسيرى به هم پيوسته و بى گسست، پى در پی نمیآيند. به راستى چگونه ممكن است به درياها زد و خيال كرد که موجى برنمیخيزد، خس و خاشاكى برنمیآيد و آبى گل آلود نمیشود؟ نه، نمىتوان روزى به كمونيسم راستين باور داشت، بیدين و ايمان بود، براى پيشبرد هدفهاى سازمان خود سينه چاک داد و به زندان افتاد، بعد دشمن سرسخت مارکسيسم- لنينيسم شد، دين و ايمانى جدى يافت، دست در دست جلاد گذاشت، به امر به معروف و نهى از منكر پرداخت؛ و بعدتر، هر اعتقاد و انديشهاى را بيهوده انگاشت، خود را با هيچ فرد و قدرتى در ستيز نيافت، از “تولدی ديگر” گفت که “بر پايهی گذشتههايی پربار… میرود که راه خود را در مسير آزادی از هر قيد و بندی پيش بگيرد و به راستی بیبند و بار گردد”(٢٨). اين رنگ عوض كردنها، بى نيرنگ به چنگ نمىآيد. مابه ازاى اجتماعى هم دارد، گاه به اندازهى هستى و نيستى ديگران. از اين روست كه از عهدهى هركس برنمیآيد. “يك رنگ نگردد با رنگ دوگانه”(٢٩)؛ چنان كه سيبا هم به يك رنگى و يگانگى با خود نرسيده است. پرسش اما اين است: آنها كه چندى در وادى وحشت كالبد تُهى كردند، يا در ناحيهى خاكسترى دوپاره شدند، به اين دوگانگىها آگاه هستند؟ چه، از رهگذر بازنگرى و بازانديشى و بازگويى خودخواستهى آن تجربههاى دردناك و كردارهاى ناشايست است كه ممكن است به يگانگى دست يافت و دوباره فرديت خود را ساخت و جاى خود را در جهان بازيافت.
اين معضل اما تنها گريبانگير توابهاى پيشين نيست و بسياری از کسانی را که در متن مبارزات سياسی چند دههی گذشته حاضر بودهاند، به درجات گوناگون، در برمیگيرد. بسيارى از كسانى كه در زندان هاى جمهورى اسلامى پايدارى ستودنیای از خود نشان دادند، به دليل فرقه گرايى، دگماتيسم، ناباورى به کثرت گرايى سياسى و فرهنگى، نابردبارى نسبت به مخالفان ووو، وضيعيت دشوار زندان را دشوارتر ساختند؛ چه بر خود و چه بر ديگران. بررسى سنجشگرايانهى اين رفتار و كردار سياسى- به ويژه سياست بايكوت- نه تنها در خدمت پرورش آزادانديشی است، كه چه بسا فرايند پا پيش نهادن و سخن گفتن توابهاى پيشين را نيز شتاب میدهد. سرنخ اين رفتار و كردار ناروا، اما بيرون از زندان است و سرچشمهی آن را در فكر و فرهنگی بايد جست كه چندى ست در بوته ى نقد قرار گرفته. همان فکر و فرهنگی که چپروىها و راستروىها را سبب شد و به دستگيری بسيارى از اعضاء و هواداران جريانهاى سياسى مخالف جمهورى اسلامى انجاميد. و اين در حالى روى مىداد كه برخى رو در روى يارانشان قرار گرفته بودند و به خاطر مسائل ناچيز و واهى، از ترور شخصيت يا جسم و جان آنها فرو نمیگذاشتند. آيا نبايد به اين موردها پرداخت؟ آيا سردمدارانى كه در پيش آمدن اين كژروىها و خطاهاى خونبار نقش داشتهاند و هنوز فعال مايشاء هستند، نبايد پاسخگو باشند؟ بيشتر در برابر وجدان خويش. چه، بسيارى از اين خطاها در قوانين حقوقى و جزايى، مستوجب مجازات نيستند و حرف ما هم در چهارچوب حقوقی و قانونی قرار نمیگيرد. وانگهى مواخذه و مجازاتی از اين دست، تنها در گسترهى جامعهای مبتنى بر انسان باورى و مردم سالارى حقانيت میيابد؛ دادگاه صالح مىطلبد و قاضىى عادل میخواهد. در گسترهى شخصى هم حتا حرف ما بر سر محاكمه و قضاوت نيست: “از چه جايگاهى مىبايست قضاوت كنيم؟ آيا اساسا“ مىبايست قضاوت كنيم؟ ما قاضى بوديم يا دادستان؟”(٣٠). پس داورى شخصى و اجتماعى را به آينده واگذاريم؛ محكوميت و بخشش را نيز!
امروز ما تشنهی شنيدنيم و دانستن. بر ما چه رفته؟ در پشت ديوارهای بلند زندانهای جمهوری اسلامی، بر زندانيان چه گذشته؟ کارکرد اين نهاد سرکوبگری چه بوده؟ زندانيان پيشين و نه تنها آنها، بلکه همهی جامعه حق دارد بداند چه جناياتی در اين سرای خوفناک صورت گرفته؟
امروز بيش از هميشه نياز داريم که به بازبينىى فرايندهاى گذشته بنشينيم و بر آنها درنگ کنيم؛ نه تنها برای شناخت ساز و کار نظام سرکوبگر جمهوری اسلامی؛ بلکه برای درک بسياری از مقولات اجتماعی که به جنبشها و مبارزات دهههای پيشين سمت و سو میداندند، از جهان نگرى و سياست گرفته تا فرهنگ، اخلاق، روح، روان و درون. در اين بيست سال گذشته، براى درك و دريافت بهتر آن چه بر ما رفته، گامهايی برداشته شده و كارهايى صورت گرفته. اما ناشدهها هنوز فراوانند و در هر بزنگاه، جاى خالىشان را به رخ مىكشند: چند تن از روشنفكران ما باورها و برداشتهای فكرى و جامعه شناختى و خط حركتشان را كه منجر به چيرگی واپسگرايان اسلامى بر انقلاب ايران شد، بررسيده اند؟ از سردمداران و رهبران جنبشهاى اجتماعى و سياسى اين دوره، چند تن به شرح حال سياسىشان پرداختهاند، حديث نفس گفتهاند، كوشيدهاند خطاهاى خود را بازنگرند و از خط مشی و سبك كارى كه منجر به اين اشتباهات شد پرده بردارند؟ چند تن از زندانيان سياسى پيشين به بازنگری مبارزه در زندان برآمدهاند، از چپروىهاشان، فرقه گرايى هاشان و „مرزبندهاى“ باجا و بیجاشان سخن گفتهاند و نقششان را در پى آمدهای زيانباری که هنوز با ماست باز نمودهاند؟ چند تن از „نادمين“، تاريكىى وحشتى را كه زيستهاند، بازگفتهاند؟ چند تن از توابها، ساز و كار كارخانهى „تواب سازى“ اسدالله لاجوردى را به دست دادهاند و طرحها و برنامهها و چگونگى کارکردش را برملا ساختهاند؟ جز اين است كه ما خطاهامان را به گردن يك ماى گمنام و همه جا حاضر مى اندازيم و از پذيرفتن مسئوليتهای خود به بهانههاى گوناگون سر باز مىزنيم.
براى بازبينى و تأمل اما، از من بايد گفت؛ به همان راه و روشی که ژان ژاک روسو حديث نفس گفت:
“بگذار كه كه صور داورى اُخروى، آن زمان كه بايد به صدا درآيد. من آن گاه با اين كتاب در دست، قدم پيش مىگذارم و در برابر قاضى القضات حاضر مىشوم. بلند مىگويم: اين است آن چه كردهام؛ آن چه انديشهام؛ آن چه بودهام. نيك را همچو بد، فاش گفتهام. هيچ كردار بدى را پنهان نكردهام. هيچ كردار نيكى بدان نيافزودهام. آن جا هم كه به ناچار آرايههاى بى مقدارى به كار آوردهام، تنها از براى آن بوده است كه فضاهاى خالىى برآمده از نقصان حافظه را پُر كنم. چه بسا آن چه را که احتمالى بيش نبوده، واقعيت پنداشتهام؛ اما هرگز آن چه را كه ناراست مىدانستهام، راست جلوه ندادهام. من خود را چنان نشان دادهام كه رفتار كردهام: گاه حقير و پست و گاه نيك و دست و دل باز و بزرگوار. درونم را آن چنان که خود ديدهاى، برهنه نمودهام. هستى جاودانه! تودهى انبوهى از همگنان مرا گرد آر تا كه به اعترافات من گوش فرا دهند؛ تا كه از قبح گفتار و كردار من به مويه افتند؛ تا كه از زبونى من سرخ شوند، چندان كه هركدامشان، در پيشگاه تو به نوبت، قلب بگشايد؛ به همان راستى و درستى كه من گشودم؛ تا كه سرانجام يك تن با تو گويد- اگر پروايش را داشته باشد- „من از او بهتر بودم““(٣١).
راه و روشى را كه روسو در نگارش زندگى نامهاش به كار برد و در رگهای از عرفان ايران نيز پيشينه دارد، بايد بتوانيم در نگارش زندگى نامههاى سياسىى خود به كار گيريم. فراموش نكنيم كه از مراحل مهم خود آگاهى، همين حديث نفسها بوده است؛ تا آن جا كه “تاريخ حديث نفس، تاريخ خودآگاهى انسان” تلقى شده است(٣٢). آرى بايد از من گفت و بىتوجهىها و اشتباهات من. از او شنيد و زخمها و دردهاى او. بايد تجربهها را نوشت و بازنوشت. از اين رهگذر است كه چند و چون پديدهها را بازمىشناسيم و قانونمندى فراز و فرودشان را درمىيابيم. داورى و بخشش تنها در پايان اين فرايند دراز و دشوار است كه پشتوانه و معنا مىيابد. چه چيز را ببخشيم؟ از چه جايگاهى؟ به چه اعتبارى؟ با چه ارزشهايى؟ اين بخشش نه تنها به تلاشى “سخت و درد آور” نيازمند است، نه تنها “مستلزم برخورد با خود” است كه راهآورد برخوردى دوجانبه است و گفت و شنودى جدى، در فضايى دموكراتيك و انسانى. ورنه، „بخشش“ به معناى رايج و سطحى كلمه فروكاسته مىشود: بخششى برآمده از احساسات زودگذر و نه برپايهى خرد و عقل سنجشگر. و اين برداشت از بخشش درباورهاى دينى ما ريشه دارد و بيشتر به ترحم مىماند. بی دليل نيست كه اين گونه بخششها اغلب با مفهوم قربانى همراه است.
قربانى
قربانى از كلمهى عربىى قربان مىآيد كه به معناى نزديك گرديدن است و “آن چه بدان تقرب به خدا جويند… چيزى كه در راه خداى تعالى تصدق كنند و بدان تقرب جويند به خداى تعالى”(٣٣). قربانى، “كسى[ست] كه جان خود را در راه كسى يا عقيدهاى از دست داده باشد”(٣٤). معادل اين كلمه در انگليسى و فرانسه victim(e) است. در اين زبانها نيز كلمه، منفعل و كنشپذير است، نه فعال و كوشا. به كسى يا چيزى اشارت دارد كه به شيوهاى منفعل جان خود را از دست داده باشد؛ نه آن كه جان مىدهد. قربانى بى اراده است. كسى ست كه به دام مىافتد؛ از سر ناآگاهی و يا در پی فريب و نيرنگ(٣٥). هم از اين روست كه مسؤل خطاهايش نيست. جبر است كه بر او حكم مىراند، نه اختيار. ريشه دينى كلمه است که چنين بارى بدان بخشيده؛ تا هم امروز و هم اينك.
بشر از ديرباز با اين مفهوم تسكين دهنده و آرامشبخش، انس و الفتى ويژه داشته است. از اين روست كه آن را جزئى از ادراك، انديشه و كلام خود كرده: قربانيان جنگ، خشونت، تصادف… پس منكر وجود مفهوم و مصداق قربانى نتوان شد. نيز منكر اين كه پارهاى از واقعيتهاى زندگى بشرى را مىشود با اين مفهوم توضيح داد. اما آن کسی كه در فضايی خشونتآميز، براى رهانيدن خود از خشونتى كه در معرض آن قرار گرفته، به اعمال خشونت نسبت به ديگران برآمده، آيا مى تواند قربانى قلمداد شود؟ آيا قرار گرفتن در موقعيتی غيرانسانی، هر درجهای از رفتار غيرانسانی را توجيه میکند؟ چه آميزهای از آگاهی و اختيار در چنين رفتاری نهفته است و چه ميزانى از جبر در آن وجود دارد؟ بار جبر و بار اختيار، در اين تناسب جبر و اختيار، چگونه تعيين مىشود؟ معيار و ميزان تشخيص چيست؟ مرز كجاست؟ مرزى اصلا هست، يا خط قرمزى؟
آرى هست. ميان آنان كه در مجموع بر ارزشهاى خود استوار ماندند و از همکاری با زندانبانان سر باززدند و آنان كه وادادند و دست در دست زندانبان گذاشتند، خط قرمزى وجود دارد. تفاوتهاى درون هريك از اين دو طيف نيز انكارناپذير است. ميان آنها كه بر اثر شكنجه مجبور شدند ابراز ندامت کنند و آنها که رفقاىشان را لو دادند و آنها كه از لو دادن فراتر رفتند و با وعظ و موعظه بر اعصاب كسانى كه زير شكنجه بودند، سوهان كشيدند و آنها كه در نقش كمك بازجوى زندان پديدار شدند و آنها كه براى زندانبان خبرچينى كردند و آنها كه تير خلاص شليك كردند، تفاوت هست. آنها هرکدام، درجهای از پس رفت و سقوط را برمى نمايانند. چرايى و چگونگى اين سير قهقرايى را تنها با استناد به مفهوم قربانى نمى توان توضيح داد.
توضيح اين فراشد، به باور ما، در همان خط قرمزهايى نهفته است كه داريم يا نداريم. خط قرمزهايى كه گاه در خود آگاه و گاه در ناخودآگاه ما آرميده است. خط قرمزهايى كه از تربيت اجتماعى، خصلتهاى شخصى، عُلقههاى زندگى، اصول و ارزشهاى اخلاقى و باورهاى فكرى و سياسى ما سرجشمه مىگيرد. از اين جاست كه انسانها در وضعيتهاى بحرانى يكسان، متفاوت و حتی متضاد رفتار مىكنند. كمتر كسىست كه در وضعيتهاى دشوار اشتباه نكرده و برخلاف خواست وخُلق و خوی خود رفتار نكرده باشد. و اين قابل فهم است و انسانى. درست همانند احساس پشيمانىاى كه پس از خروج از وضعيت بحرانى و اضطرارى دچارش مىشويم و میتواند با بازنگرى و بازانديشى توامان باشد و پذيرش مسئوليت و كوشش براى جبران خسارت.
استفاده از مفهوم قربانى و استناد به آن، گذشت و بردبارى به ما مىآموزد و درك و تحمل ديگران را آسانتر مىسازد. با اين مفهوم میشود از جايگاهی خيرخواهانه و انساندوستانه به حمايت از بیحاميان پرداخت. اما با اين مفهوم نه میتوان واقعيت موجود چندسويه را بازساخت و نه میتوان طرحی نو برای پيشرفت بشر درانداخت. هركس در جايى و به درجهاى قربانى وضعيتىست كه در آن بوده و هست. مسئله اما چند و چون گسترش ميدان اختيار و ارادهى آزاد و آگاه انسان است؛ چگونگى انتخابهاىمان در زندگىست؛ مسئوليتمان نسبت به انسانهايىاست كه در كنار ما مىزينند؛ وسيلهايست كه براى رسيدن به هدف برمى گزينيم. مهم تر، بحث بر سر شيوهى رويارويى با خطاهاى گريزپذير و گريزناپذير خود و ديگریست كه مىبايست با رعايت حقوق انسانى و شأن آدمى توام باشد و پرهيز از روشهاى تحقيرآميز و رعب انگيز.
دانى كه خطا كردى، ديگر نكنم دانم
پرداختن به آن چه توابهاى پيشين كردهاند، نه کم بها دادن به فشارهای توانفرسای „زندان توحيدی”ست و نه کمرنگکردن جنايات ضدبشریی که در آنجا روی داده است. هدف اين نيست که توابهای پيشين را محاکمه و نظام جنايتکار جمهوری اسلامى را تبرئه کنيم. دادگاه صالحى اگر روزى برپا شود، براى محاكمه ى آمران و عاملان جنايتهاى اين نظام بيدادگر است.
شنيدن روايت توابهای پيشين دربارهى چگونگى رفتار و كردارشان در زندان هاى جمهورى اسلامى، و مهم تر، خواندن حديث نفس آنها، نه تنها ساز و كار نظام بيدادگر را به برهنهترين شكلی آشكار مىسازد، كه لايههاى پوشيده و پيچدهى تربيتى، فرهنگى، اجتماعى و روانىاى را بازمىشكافد كه زمينهساز دگرديسى انسانها در لحظههای دشوار و توانسوز است. انجام اين مهم اما بايد خودخواسته و آزادانه صورت پذيرد.هيچ شكلى از فشار و جوسازى براى „اقرار“ گرفتن از توابهای پيشين و واداشتنشان به „ابراز انزجار“ و هيچ تمهيد يا تهديدى براى محاكمه رسمى و غيررسمى آنها، موجه نيست.
حديث نفس گفتن و مسئوليت خطاهاى خود را پذيرفتن، نيازمند سطحى از خودآگاهى و بلوغ است و ثمره كنكاشها و بازانديشىهاى جسورانه در فكر و فرهنگ و وجدان خويش. فرايندىست كه در آن وجدان فردى به وجدان جمعى فرامىرويد، حافظه به جاى فراموشى مىنشيند، حافظهى فردى به حافظه تاريخى تبديل مىشود و آگاهى از نسلى به نسل ديگر به ميراث مىرسد. در همين فرايند است كه جامعه به شناختى كم و بيش همه سويه از تاريخ دور و نزديك خود دست میيابد، حافظهی جمعی را در هر لحظهی تاريخ، ژرفش و گسترش میدهد و میکوشد از تكرار خطاها و كژىها پيشگيری کند.
جامعهى آلمان از اين رهگذر بر گذشتهی فاشيستی خود چيره گشته و گام به گام، به سوى آزادى، دموكراسى و هم زيستى صلحآميز با ملتهاى ديگر حركت كرده است؛ حرکتی که هنوز هم مردهريگ قرون و اعصار را به تمامی نزوده است.
کشور تركيه اما، چه بسا، نمونهى بارزی از جامعههايى باشد كه هنوز در مرحلهى انكار زشتىهاى تاريخ خويشند، از مسئوليت خود ناآگاهند و حاضر نيستند با گذشتهشان روبرو شوند. واقعيت تاريخى قتل عام يك مليون و نيم ارمنى بين سالهای ١٩١٦ تا ١٩٢٣هنوز در حافظهى جمعى تركها جا نگرفته و از همين رو به صورتهاى ديگر تکرار میشود؛ از جمله به صورت جنايت روزمره عليه كردهاى اين كشور.
فراموشى از تكيهگاههاى مهم نظامهاى استبدادى در بازتوليد وضع موجود است. به همين اعتبار، فرايند گذار از استبداد و ديكتاتورى، فرايند مبارزه با فراموشى و شكلگيری حافظه جمعیست. اما اين به آن معنا نيست كه دمكراسىها در همهی زمينهها يكسان حافظه را پاس داشتهاند و میدارند. نمونهی ايالات متحده آمريكا در اين زمينه، در خور توجه است. استفان كنزر در كتاب تازهاش براندازى، تاريخچهی سياست خارجی آمريکا را مورد پژوهش قرار داده و آناتول ليون در بررسى اين كتاب، به نكتهى جالبى اشاره كرده:
“بايد اعتراف كنم كه با يك احساس عميق دلسردى، اين كتاب خوب را زمين گذاشتم. آخر، اين پژوهشها كه با دقتى وسواس گونه ارائه مىگردند، اصلا براى چه انجام مىشوند اگر قرار است كه جامعهی آمريكا مكرر اندر مكرر، چنين رويدادهايى را از حافظهى جمعىاش بزدايد و دولت آمريكا همان اشتباهات را دوباره مرتكب شود و هر بار هم تحت عنوان گسترش „آزادى“ و نبرد با „شر“ اعمال خود را لاپوشانى كند؟ همان طور كه كنزر درباره بحران گروگانگيرى در ايران نوشته “ از آن جا كه بيشتر آمريكائىها نمىدانستند كه ايالات متحد در سال ١٩٥٣[١٣٣٢] در ايران چه كرده، كم بودند كسانى كه از ميزان عصبانيت ايرانيان نسبت به كشورى كه شيطان بزرگ مىخواندندش، تصورى داشته باشند. هنوز هم ندارند”.(٣٦)
حافظه، به ويژه حافظه جمعى، ابدى و ايستا نيست. اين پديده كه پيوند ويژهاى با دموكراسى دارد- از يك سو به برنشستن دموكراسى يارى مىرساند و ازسوى ديگر در فضاى دموكراتيك ست كه برمىنشيند- با گفتن و بازگفتن تجربههاى گذشته و باز انديشيدن و بررسيدن سنجشگرايانه آنهاست كه ماندگار مىشود و وجدان جمعی را شكل مىدهد. و اين دستمايهی پيكار دموكراتيك است در راه رسيدن به جامعهای مبتنى بر آزادانديشى، انسانگرائی و دادگسترى. جامعهاى كه انسان در آن بى اختيار و قربانى انگاشته نمىشود؛ جامعهاى كه بر ويرانههای استبداد دينی حاکم بر ايران بنا میشود؛ جامعهای که در آن نه انسانى ناخواسته، خويشتن خويش را نفى مىكند و نه حق دارد انسان ديگرى را به اين وادى هولناك بكشاند.
مهناز متين – ناصر مهاجر
٢١ مه ٢٠٠٦
پانوشتهها:
١- بنفشه، در حاشيه سمينار، تواب، سايت انترنتی عصر نو، ١٠مه ٢٠٠٦.
٢- ميهن روستا، گزارشى از سمينار تشكل ها و زنان فعال ايرانى مقيم آلمان، سايت اينترنتى بيداران http://bidaran.com، اول مارس ٢٠٠٦.
٣- زهره رحمانيان، پيشامدى در سمينار، بدون تاريخ.
٤- پيشين.
٥- ميهن روستا، پيش گفته.
٦- منير برادران، تأملى پيرامون پيشآمد سمينار زنان در هانوفر، ٢٨ فوريه ٢٠٠٦، سايت اينترنتى صداى ما http://www.sedaye-ma.org، اول مارس ٢٠٠٦.
٧- ف. ز. „مرزها کجاست؟“، چاپ نشده.
٨- فراخوان سيماى تواب پيرامون سمينار زنان در هانوفر، ١٦ مارس ٢٠٠٦، هامبورگ، وبلاگ زيبا ناوک(معمارنوبری) http://home.arcor.de/Ziba-nawak
٩- زيبا ناوک، پيش گفتار، وبلاگ زيبا ناوک، پيشين
١٠- زيبا ناوک، چه ها نناميدنم، پيشين
١١- منيره برادران، حقيقت ساده، دفتر دوم،تشكل مستقل زنان ايرانى در هانوفر، چاپ اول، تابستان ١٣٧٣، ص ١٣٢.
١٢- زيبا ناوک، چه ها نناميدنم، پيشين.
١٣- صبا اسكويى، همكار شكنجه گران در جلسه ى زنان رفرميست و ليبرال در هانوفر آلمان، ١٣ فوريه ٢٠٠٦.
١٤- منيره برادران، حقيقت ساده، ص ١٣١
١٥- ميهن روستا، پيش گفته.
١٦- ايرج مصداقى، نه زيستن و نه مرگ، جلد دوم، آلفابت ماكزيما، سوئد، ١٣٨٣، ص ٧٠.
١٧- پيشين، ص ٤٠.
١٨- منيره برادران، پيشين، ص١٣٢
١٩- گفتگوی ناصر مهاجر با نازلی پرتوی، ٢٠ مه ٢٠٠٦، منتشر شده در همين شمارهی سايت انترنتی „بيداران“
٢٠- بنفشه، در حاشيه سمينار… پيشين
٢١- گفتگوی ناصر مهاجر با نازلی پرتوی، پيشين
٢٢- زيبا ناوک، پيش گفتار، پيشين
٢٣- زيبا ناوک، چه ها نناميدنم، پيشين.
٢٤- منيره برادران، تأملى پيرامون… پيشين.
٢٥- پيشين.
٢٦- تا جائی که میدانيم، مهرى حيدرزاده پس از آزادی از زندان سه کتاب منتشر کرده است: سحرگاه خاكسترى، نشر روزگار، تهران ١٣٧٨، آستانهی پنجم، انتشارات نغمهی زندگی، ١٣٨٢، زنان باغ نازنج، انتشارات نغمهی زندگی، ١٣٨٣. از اين ميان، تنها به کتاب زنان باغ نارنج دسترسی داشتيم. داستانی که دربارهی يک زن زندانیست در همين مجموعه داستان کوتاه چاپ شده.
٢٧- زهره رحيميان، پيش گفته.
٢٨- زيبا ناوک، چهها نناميدنم، پيشين.
٢٩- سيمين بهبهانى. از شعر سازش مپسنديد.
٣٠- ميهن روستا، پيشن.
٣١- ژان ژاك روسو، اعترافات، جلد ١، کتابهای I تا VI، ص ٢٤-٢٥، با مقدمهی از Bernard Gagnebin، Livres de poche classique, Edit. ۶/۱۹۹۸
٣٢- احمد اشرف، ايران نامه، سال چهاردهم، شماره ٤، پائيز ١٣٧٥، ص ٥٣٤.
٣٣- لغت نامه دهخدا، جلد دهم، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، ١٣٧٣، ص ١٥٤٢٩.
٣٤- پيشين.
٣٥- Websters New Universal Unabridged dictionary، ١٩٤٤،ص ١٥٩١ و Larousse Encyclopedique، ١٩٧٩،ص ٩٤٩٨.
٣٦- هرالد تريبون بينالمللی، شنبه- يکشنبه ١٥-١٦ آوريل ٢٠٠٦، ص ٨.