یادی از سعید سلطانپور، «گل آفتاب گردان، نگهی به خویشتن کُن که خود آفتاب گشتی!»، عباس هاشمی

ـ«سلام شکستگان سال های سیاه، تشنگان آزادی… عضو کانون نویسندگان ایران هستم. با حفظ استقلال اندیشۀ خود و پذیرش تمام مسؤلیت آن از پایگاه کانون نویسندگان ایران با شما حرف می زنم و برایتان شعر می خوانم…»ـ

سعید سلطانپور

سعید سلطانپور

این صدای سعید بر روی نواری بود که فردای شب سخنرانی اش در شب های شعر «انیستیتو گوته» در خانۀ تیمی شنیدم و سخت منقلب شدم!ـ

صدای انقلاب بود که از گلوی «مرغ طوفان» به گوش می رسید!ـ

هنوز هم پژواک این صدای از اعماق، پس از یک ربع قرن، منقلبم می کند! شعر خوانی اش را با این ابیات از حافظ آغاز کرد:ـ

دانی که چنگ وعود چه تقریر می کنند \ پنهان خورید باده که تعزیر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند \ منع جوان و سرزنش پیر می کنند

گویند حرف عشق مگوئید و مشنوید \ مشکل حکایتی است که تقریر می کنند!ـ

اسم سعید را نخستین بار در مجلۀ «خوشه» یا «فردوسی» زیر شعر کوتاهی دیده بودم که به دلم نشسته بود. بعدتر در آفیش های تئاتر و مجله های دیگر. و بعد شنیدم که او به زندان افتاده است. آخرین بار شنیده بودم که به خارج رفته و علیه رژیم شاه و به جانبداری از جنبش مسلحانه و چریکهای فدایی خلق، تبلیغ می کند!ـ

اولین دیدارمان پس از انقلاب در ستاد سازمان بود.ـ

سعید سلطانپور

سعید سلطانپور

دیداری بود! علاقۀ ویژۀ من به یک شاعر چپِ رادیکال، یک هنرمند انقلابی و یا آژیتاتور بی باک، حس عاشقانه ای بود! سعید هم عاشق سازمان و چریک ها! حالا با هم رو در رو شده ایم، سعید مرا به شکل عجیبی نگاه می کرد، با علاقه و وراندازانه! همچنان نگاه می کرد. از نگاه ستایش آمیزش خجالت می کشیدم. این حالت خاص، تنها از کاراکتر من ناشی نمی شد، نه فقط سعید بزرگتر از من بود، نه فقط رنگ جو گندمی موهایش (احترام ویژه ای در من برمی انگیخت)، راستش را بخواهید او را از خودم جسورتر و انقلابی تر ارزیابی میکردم. این احساس را بعد از شنیدن سخنرانی اش در «شب های شعر گوته» بیشتر پیدا کرده بودم. منطق اش هم برایم این بود که آدم علنی، این طور بی باکانه حرف های یک گروه برانداز زیرزمینی را در ملاء عام به زبان بیاورد، کارش بس دلاورانه و از کار یک چریک بسیار خطرناک تر است، چرا که دفاعی ندارد! «آن دلاور که قفس با گل خون می آراست ! \ لبش آتش زنه آمد سخنش آذر شد.»ـ

و این آدم جسور و بی باک، سعید حالا با چه محبت و تواضعی مرا می ستاید!؟

سعید را اینجا و آنجا، یکی دوسال در کمیتۀ تبلیغات و … گذری می دیدم تا اینکه پس از انشعاب در «تحریریه کار» با هم دیگر همکار شدیم. واقعیت این بود که سعید چهرۀ شناخته شده ای بود و «مخفی کاری» هم زیاد نمی دانست، به همین جهت هر بار که نشست تحریریه بود، پیش از ساعت مقرر نشست، سعید را در خیابان سوار اتومبیل ام میکردم و بعد از چک کردن با هم به تحریریه می آمدیم.ـ

یک روز، در سالن بزرگ شرکتی که محل «تحریریه» بود. سعید با حالت منقلبی گفت: «رفیق می خواستم با تو حرف بزنم»، بغض گلویش را گرفته بود. «مسئله ای را ـباید بگویم.»ـ

سعید سلطانپور

سعید سلطانپور

چون یکی دوبار مقاله هایش دست کاری و یا بد صفحه بندی شده بود و همیشه اعتراض میکرد(2) فکر کردم راجع به چنین چیزی ست. گفتم: من مسئول تشکیلاتی تحریریه ام، «ادیتور» فلانی است. رو ترش کرد.(3) گفت: «می خواهم با تو حرف بزنم»… «مسئله ای ست مربوط به خودم».ـ

باز همان احساس روز نخست در من زنده شد. اما به آن میدان ندادم و دستم را بر شانه و پشتش حلقه کردم و به اتاقی که در آن کاناپۀ بزرگی بود رفتیم… بغض گلویش را گرفته بود، اشک دور چشمش برق می زد.ـ

ـ چی شده سعید جان!؟

ـ می خواستم بگم من فدائی نیستم!؟

ـ چرا فدائی نیستی، چی شده!؟

مثل یک «طفل معصوم» که گناهی مرتکب شده باشد گفت:

ـ عاشق شده ام!!ـ

ـ چه خوب، مبارک باشه!ـ

ـ نه آخه… تو میدونی من… قبلا…!؟

ـ بله می دونم،ـ

ـ نه! من فدائی نسیتم! (و قطره اشکی از چشم اش چکید!)

ـ یعنی من فدائی نیستم!؟ تازه ما که چریک بودیم و جائی برای عشق نمی گذاشتیم، عاشق شدیم! «لیلا» را ندیدی؟ یعنی ما هم فدائی نیستیم!؟ خوب اگر ما فدائی نیستیم، پس کی فدائیه!؟

ـ آخه لابد شنیدی!؟…ـ

ـ منظورت اینه که یکبار در عشق شکست خوردی؟… خوب لابد برای همین دوباره عاشق شدی!؟

دیگر سعید حرفی نزد. انگار داشت شعر می سرود… یا به اعماق چیزی سفر می کرد…ـ

حالا بیست و اندی سال از آن روز گذشته است. سعید در شب عروسی و عشق به دست آدم کشان رژیم جمهوری اسلامی ربوده و پس از ماه ها شکنجه و آزار به جوخۀ اعدام سپرده شد.ـ

او را کشتند. اما او در اوجِ فلک با سری افراخته ایستاده است و می خواند و چه پر شور و عاشقانه می خواند:ـ

« بر کشورم چه رفته است!؟… که زندان ها از \ شبنم و شقایق سرشارند… \ با صد هزار در قفس آیا چه رفته است!؟…»

«این نعرۀ من است که روی فلات می پیچد \ این نعرۀ من است که می روبد خاکستر زمان را از خشم روزگار…»

«… پتک است خون من در دست کارگر…\ داس است خون من در دست برزگر»

ـ… « هنوز پرچم خون من است، در کف موج \ صدای موج، صدای من است، می دانم!»ـ

ـ« فلات را بنگر

دریای وحشت انگیزی ست

که موج می زند از خون عاشقانۀ ما

و بادبان سیاه تمام قایق ها

صلیب سوختۀ گورهای دریایی ست»…ـ

…. نه

ای صدای توانای من

نمی مانم

و با تمام توان به خون نشستۀ تو

چنان که «فرخی» و «عشقی»

ببین، هنوز از این قتلگاه می خوانم.

صدای خستۀ من رنگ دیگری دارد

صدای خستۀ من سرخ و تند و طوفانی ست

صدای خستۀ من آن عقاب را ماند

که روی قلۀ شبگیر بال می کوبد

و نیزه های تفتۀ فریادش

روی مدار آتیۀ انقلاب می چرخد

کجاست قایق هایم ای موج….ـ

کجاست پاروها

می خواهم

برای ماندن و بر خون سفر کنم تا مرگ

و هستی ام را مثل گل همیشه بهار

به راه خانۀ مردم

میان باغ تب آلود لاله بنشانم.ـ

….

برای پویش اندیشه های تاریخی

برای پرورش عشق

برای گسترش سازمان او»…ـ

… «چهار حرف است»ـ

در باره اش حرف می زنیم

در باره اش مینویسیم

حرف هایمان پیله می شود

… و بیشتربر کرمی کوچک شباهت می بریم

حرف می زنیم، از مردم حرف می زنیم

و غول خستۀ زیبا،

در آتش زمان،ـ

می رود و می آید

می آید و می رود

با توفانی که در مشت هایش انباشته است!ـ

ـآری «چهار حرف است»ـ

مردم «چهار حرف است»ـ

چریک «چهار حرف است»ـ

توده «چهار حرف است»ـ

شاعر «چهار حرف است»ـ

عاشق «چهار حرف است»ـ

و سعید «چهار حرف است»، همانسان که

عشقی «چهار حرف است» و هم چنان که

فرخی «چهار حرف است»!ـ

ـ«همه این گل را می شناسیم»:ـ

سعید شاعرِ چریک، عاشق مردم بود!

و بسانِ «فرخی» و «عشقی» بر تارک انقلاب ایران می درخشد.

و هماره «درون قایق سوزان شعر و شور و خرد

با دهانی از عشق و آفتاب و خون

سخنرانی سعید سلطانپور در میدان آزادی 1359

سخنرانی سعید سلطانپور در میدان آزادی 1359

ـبر آبکوبۀ سانسور و قتل می راند»…ـ

«برای پویش اندیشه های تاریخی

ـبرای پرورش عشق»…ـ

سعید هرگز نمرده است!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زیرنویس ها:ـ

ـ1ـ شفیعی کدکنی، «غزل برای گل آفتاب گردان»ـ

ـ2ـ یکبار را به خاطر دارم که مقاله ای در بارۀ «تختی» نوشته بود و بعد از چاپ آن را دیده بود و حسابی عصبانی شده بود. می گفت «فقط من نمی تونم تصور کنم که چطوری این مطلب به این حالت در آمده؟…»…«احتمالا مطلب را بعد از تایپ، خط به خط بریده اند و بعد این خطوط بریده را ریخته اند توی ماشین چرخ گوشت و از آن طرف که در آمده، یکی یکی چسبانده اند!! من خودم نوشته ام نمی فهمم سر و ته این مطلب کجاست!؟»

ـ3ـ علت رو ترش کردن او را آن موقع این طور که حالا می فهمم نمی فهمیدم. علت این بود که ادیتور تحریریه علنا «حوزۀ هنر و ادبیات» را «حوزۀ گل و بلبل» می نامید و این برای ادمی مثل سعید، سنگین بود.ـ