دستور تشکیلاتی، عباس هاشمی
برای عضویت و فعالیت چریکی، می بایست دریچۀ قلبت را به روی احساسات و عواطف شخصی و خانوادگی میبستی.ـ
برغم این، در پشت این دریچۀ بسته، گوئی دو دیدۀ متمنی، چشم خود را بر این „قانون“ بسته، آرزو های دل را جستجو می کردند! نمیدانم چرا، شاید به خاطر وارستگی و پختگی اش و شاید هم چون „اتوریته“ای سازمانی بود. بنظر می رسید که در پشت دریچۀ قلبش، اگر چشمی هم هست، باز برای نشانه زدنِ دشمن، سنگر گرفته است. با اینکه لباس هایش را عموما با هشت، ده تومان از میدان گمرک می خرید و جز „استتار“ در بند چیز دیگری نبود، ظاهری بس آراسته و خوشایند داشت! شاید به خاطر اندام ورزیده و حرکات موزون و شاید هم رفتار متین و صلابتی که در کردار و گفتارش داشت، چنین می نمود. نمی دانم شاید هم بخاطر مسلسل کمری اش که مشابه اش را تنها حمید اشرف داشت و دو سلاح „شتایر“(1) که درعملیات بسیاری شرکت کرده بودند و بسیار گل کاشته بودند، بی آنکه „گل“(2) کنند! منصور(3) می گفت“ رفیق خسرو درک و شعور بالائی داشت. بهترین کادر سازمانده ما بعد از حمید بود…“(4). از اینجا و آنجا هم میفهمیدی که آدم دقیق و منظمی ست و بویژه روی „قرار“ تعصب دارد. عبارتِ „قرار چریک ناموس چریک است“، گفتۀ اوست.ـ
منصور و خسرو هر دو عضو „شورای عالی“(5) سازمان یعنی کادر مرکزی بودند. ولی منصور جانشین خسرو در ادارۀ شاخه مشهد محسوب می شد و تا وقتی که خسرو زنده بود، فتق و رتق بسیاری از کارهای مشهد بعهده منصور بود. اما مسئولیت شاخه را خسرو داشت. کارش بیشتر به سرکشی و برخی آموزش ها و امکان سازی های مهم خلاصه می شد. بهمین جهت مشهد پایگاه اصلی او نبود. بیشتر در حال آمد و رفت به تهران بود. و اِی بسا همین „دوری“ و دیدارهای گاه به گاه هم عاملی بود برای آنهمه دوست داشتن ها!ـ
صبا(6) آنروزی که قرار بود خسرو به پایگاهشان برود ـ که پایگاه مادر در مشهد بودـ ، از صبح زود که شادتر از هر روز دیگر بر می خواست، دقیقه شماری می کرد و در پس تبسم های مهربانانه و دلنشین اش گویی ترانه ای را زمزمه می کرد، و گوش هایش مثل گوش اسب در تشخیص برخی صداها، حساس می شد، تا بالاخره صدای ماشین را از یکی دو کوچه آنطرف تر می شنید و می گغت: „رفیق خسرو آمد!“ـ
چه با شور و شوق و چه صمیمی از خسرو استقبال می کرد. سایرین نمی توانستند از او پیشی بگیرند. او بود که در را باز می کرد و زودتر از هر کس سر و جان خسرو را غرق در بوسه می کرد و بگرمی و سخت او را می فشرد.ـ
توضیح درباره عکس
خسرو، نام سازمانی رفیق علی اکبر جعفری بود که نفر دوم سازمان محسوب می شد.
منصور، نام سازمانی رفیق محمد حسین حق نواز است که در درگیری 8 تیر 55 به شهادت رسید
با اینکه برنامه غذایی پایگاه معین بود و در „برنامه نویسی“ هفتگی تعیین می شد ـ و بالطبع غیر قابل تغییر ـ ، صبا سعی می کرد جای بهترین غذای هفته را به روزِ آمدنِ او منتقل کند. دیگران نیز در صرف چای و میوه ـ چه انگور غُژمه و چه موز لهیده ـ امساک نمی کردند. و عملا آمدن او جشن گرفته می شد. بقول صبا، „سعی می کردیم با شیطنت هم که شده رفیق خسرو را یک روز و یک شب دیگر پیش خودمان نگهداریم“. و مثال میزد:ـ
“ رفیق خسرو تلفنی از من پرسید „اعلامیه ها“ و „نبرد خلق“ کی حاضر می شوند؟ و من میدانستم تا دو روز دیگر حاضر نخواهند شد. اما آنروز که چهارشنبه ـ روز قرعه کشی بلیط های اعانه ملی! ـ بود به او گفتم، جمعه حاضر است (!) جمعه رفیق آمد و مجبور شد یک روز اضافی پیش ما بماند! این روز ها از بهترین روزهای زندگی مان بود…“.ـ
مدت مدیدی بود که با آن ژیان قراضه سفید رنگش حمل مهمات و نشریات سازمان را (که در آن زمان اکثرا در مشهد تولید و تکثیر می شد) خودش انجام میداد.ـ
خسرو و همه ما البته کم می خوابیدیم. نخوابیدن و یا درست تر بگویم کم خوابیدن نوعی فضیلت بود. وقتی که تجزیه تحلیل از خود زندگی روزمرۀ چریکی جایی خاص پیدا کرد، اینطور توجیه می شد که „وقتی زندگی یا عمر ما به چیزی حدود شش ماه خلاصه می شود، ضدیت با خواب امری طبیعی است.“ بعد ها که ترکیب طبقاتی اعضاء تا حدودی تغییر کرد و تعدادی کارگر یا نیمه کارگر به سازمان پیوستند، دگر یکپارچه چنین نبود. „محرومیت از نگهبانی“ که یکی از حادترین تنبیهات بود، نه تنها تاثیر تنبیهی نداشت که در مواردی هم باعث خوشحالی شد.ـ
باز گردیم؛ یک شب بهنگام نگهبانی، پایم به „پیت دو صفر“(7) خورد و صدائی نه چندان بلند سکوت شبانه را بهم زد. یادش بخیر، منصور به قدری سریع از جایش پرید که برای لحظه ای خیال کردم او بود. تَر و فِرز سلاحش را کشید و دستش را روی مچ دست دیگرش سفت کرد! لولۀ سلاحش رو به من! حسابی ترسیدم. مثل آدمهائی که در وضعیت ناجور و در مقابل زور نرمی نشان می دهند، گفتم:ـ
“ رفیق، منم! چی شده؟“ نور اتاق خیلی کم بود و همین باعث شد پیت را نبینم. اما اضطراب را در چهرۀ منصور کامل میدیدم! کمی مکث کرد و سلاحش را توی جلد گذاشت و سرش را پائین انداخت. به او نزدیک تر شدم و گفتم:ـ
“ ببخش، پیت را ندیدم! ولی چرا آنقدر مضطربی!؟ “ دگمۀ جلد سلاحش را بست و برایم داستان این اضطراب را تعریف کرد.
* * *
رفیق خسرو ساعت چهار و نیم روز اول اردیبهشت 54، مرا از اوائل خیابان ژاله سوار کرد و به سمت مشهد راه افتادیم. صحبت های اولیه راجع به نکات مهم اجلاس „شورای عالی“ بود که بیشتر از طرف حمید و بهروز و بهمن مطرح شده بود. عموما هم همین رفقا بیشترین پیشنهادات و بحث ها را پیش می کشیدند.(8)ـ
رفیق خسرو با اینکه انتقاداتش را در جلسه طرح کرده بود، از گزارش شاخه شمال و ضربه اجتناب پذیر پایگاه گرگان، همچنان متاثر و ناراحت بود همه فکرش متوجه این ضربه.
ـ منصور تو فکر نمیکنی این ضربه از طریق آن „صفر“(9) ساری به ما منتقل شده و ما باید رفیق را هر چه سریع تر مخفی کنیم، یا اگر بدرد مخفی شدن نمی خورد ارتباطش را قطع کنیم!؟
ـ این را در جلسه طرح کردی و قرار شد رفقا هر چه سریع تر سر نخ ها را قطع کنند!ـ
ـ ما تا بحال چند بار در این موارد سهل انگاری داشتیم که البته باز هم شانس آوردیم صافمان نکرد!ـ
ـ حمید هم همین چیزها رو دیده که اینقدر سر عضوگیری سخت گیر و بی رحم شده!ـ
ـ در مورد سخت گیریش بنظرم میشه بهش حق داد. ولی او از یک طرف „پای دوم“(10) را مطرح میکند و از طرف دیگر دست و بال ما را برای عضو گیری می بنده…!ـ
صحبت های جلسات قبل که هفده ساعت طول کشیده بود، سریعا از ذهنم گذشت و یادم آمد که در مورد این „تناقض“ حمید گفته بود:ـ
„پای دوم“، مثل پای آدم به پای دیگرش وصل نیست، „پای دوم“ ارگانسیم مستقلی ست که تنها با یک „نفر رابط“ هدایت می شود و برای آن باید نیرو و تشکیلات ویژه ای اختصاص داد…“ـ
ترمز خسرو رشتۀ افکارم را بهم ریخت و متوقف کرد.ـ
حمید اشرف را بیشتر از خسرو دوست داشتم، یعنی جای والاتری برایش قائل بودم. اما رفیق خسرو چیز دیگری بود. شاید به این خاطر که گمان میکردم جای خسرو با همۀ بلند و بالایی اش، صعودپذیر است. حمید اما در بلندای قاف ایستاده است. گرچه توی جلسات روی حرف حمید مکث می کردم و یا حتی حرفش را رد می کردم، روی حرف خسرو حرف زدن برایم دشوار بود! خسرو سرعت ماشین را کم کرد و گفت:ـ
ـ چطوره همینجا شامی بخوریم و بنزینی بزنیم.
حوالی ساری بود. توی یک کافه شام خوردیم و همان جا بنزین زدیم و دوباره راه افتادیم. رفیق خسرو شب پیش تنها دو ساعت و شب پیش ترش فقط دو ساعت و نیم خوابیده بود. البته نه احساس خستگی میکرد و نه خوابش گرفته بود. کلامی هم از آن نگفت. اما این بار وقتی سوار ماشین شدیم، قدری خودش را به فرمان و شیشۀ جلو نزدیک تر کرد. سعی میکرد پشتش به صندلی نچسبد. انگار خوابش گرفته بود. من هم دست کمی از او نداشتم. با این فرق که راحت تکیه داده بودم. بفهمی نفهمی در فاصلۀ بنزین زدن، چرتی هم زده بودم. شاید به همین جهت بود که مرا „راحت“ گذاشت و از من نخواست رانندگی کنم. شق دیگری هم وجود نداشت. صبح باید مشهد می بودیم.
جاده خلوت بود و بخاطر کمی بارندگی، کاملا سیاه و تاریک. نور چراغ های ماشین هم چندان سوئی نداشت. البته خسرو آنها را خوب تنظیم کرده بود، تا به بهترین نحو جاده را روشن کند. اما گوئی تمام جاده و آسمان را ـ نه چندان دور ـ قیراندود کرده بودند. خیلی زود خوابم برد. به „جنگل گلستان“ که رسیدیم، با تکان دست بیدارم کرد و با لبخند تابلو های „شکارگاه سلطنتی“ را نشانم داد. از کنار چند تابلو گذشتیم. گرچه چشم های رفیق تیز و قوی بود، آن شب انگار سوئی نداشت. چراغ های کامیونی که از پشت سر می رسید، بدادش رسید، خوشحال شد. سرعتش را کم کرد. راه داد کامیون بگذرد تا بدنبالش سوسوی قرمز رنگ چراغ های پشتش را بگیرد و راه را ادامه دهد. گوئی خستگی و خواب، یکباره از تن اش رفت. دیگر خیالش راحت شده بود و باز می توانست به کارهای فردا و پیش از هر چیز گزارش معمول فکر کند. می دانم که بیش از هر چیز، ضربۀ شمال ذهنش را مشغول کرده بود و چون توضیح قانع کننده ای نداشت پکر بود. یاد ضربۀ سال 52، شاخۀ مشهد افتادم که „مسئول“ آن خودش بود! بخاطر این ضربه برای اولین بار از حمید اشرف شنیده بود „با این ضربه بی لیاقتی خودمان را در حفظ اعضائی که حکم کیمیا را دارند، نشان دادیم“. معنی این حرف روشن بود و برایش صقیل. ضربه خوردن „رفیق مادر“ که حکم کیمیا را برای سازمان و همه داشت، بمعنی بی لیاقتی مسئولین بود. خسرو آن روزها چند بار پیش خودش گفته بود، ایکاش من هم روزی که مادر ضربه خورد، کشته می شدم و „بی مسئولیت“ شمرده نمی شدم. اما او به خود فریبی میدان نمی داد. از کامیون دیگر اثری نبود. همه جا سیاه بود. چشم هایم گرم شد. در خواب و بیداری به صورت خسرو نگاه میکردم. انگار با این ضربه و مسائل بعدی که بدنبالش می آمد، آب داغی بر سر و جانش ریخته باشند. چشمهایش دوباره کم سو شد. کامیون هم منتظر نمانده بود و رفته بود. دوباره از پشت فاصله گرفت و خودش را به فرمان و شیشه نزدیکتر کرد. اما خیلی زود به پشتی چسبید. دیگر او را نمی بینم. خواب پیش از او کار مرا ساخته بود.
ـ منصور!… من پاهام خُرد شده. نمی تونم کاری بکنم. مَنُ بزن و خیلی سریع ماشین را ترک کن. از ژاندارمری میان…کمرم را باز کن با خودت ببر… دو انبار طرف کارخانه سیمان داریم، جای یکی رو „رفیق کوچک خان“(11) میدونه و جای اون یکی رو از طریق کروکی توی پایگاه پیدا کن. سه تا „مترو“(12) و یادداشت های رفیق صادق(13) را قرار بود ببرم تهران. به حمید سریع خبر بده. سر قرار رفقای علنی تا مدتی نرو، اوضاع را درست کنید، بعد… مثل همیشه کارهایتان را انجام بدهید. خیلی سریع باش. مَنُ بزن و برو… ما الان نزدیک „چمن بید“ هستیم تا مشهد راه زیادی نیست. خودتُ بموقع برسون…ـ
گیج و مبهوت مانده بودم. نه از شدت تصادف و نه از زخم پیشانی و درد پاهایم. در مقابل حرف رفیق خسرو مانده بودم! می بایست تخم چشمم را با گلولۀ سلاح نشانه بروم!!ـ
ـ نه رفیق خسرو من ترا میبرم! ترا کولم میکنم! بلند شو!ـ
خیلی زود فهمیدم که خسرو پاهایش خُرد و خمیر شده و امکان حملش نیست.ـ
ـ منصور معطل نکن، بده من تا خودم بزنم!…ـ
ـ نه رفیق!…نه!ـ
ـ به تو دستور میدهم مَنُ بزن…ـ
منی که مرید خسرو بودم و همواره حرفهایش را با گوشِ جان می شنیدم، اکنون از اجرای دستور او سرباز می زدم!! فاصلۀ میان احساسات و ضرورت را با شلیک دو گلوله کوتاه کرده و رفتم. دستور تشکیلاتی را اجرا کردم!
* * *
بعد از این اما منصور دیگر منصور سابق نبود. چه شبها که با صدائی کوچک از جا می پرید و دستش را هراسان و مضطرب به سلاح میبرد و آمادۀ شلیک میشد. در این لحظه، کابوس اما از پیش چشمانش می گریخت.
در بیداری نیز چه شهدها که به کامش „شوکران“ میشد! گاه زیباترین ترانه ها، چشمهایش را پر اشک می کرد و غم همۀ عالم را به جانش میریخت، “ تفنگ حیفه که آهو بُکشی، آهو قشنگه…“ـ
عباس هاشمی، تیرماه 1370
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاورقی ها
ـ1 ـ شتایر تلفظ دیگر استار است که نام مسلسل کمری و عملیاتی رفقا حمید اشرف و خسرو بود.
ـ2 ـ „گل کردن“ اصطلاحی است که به گیر کردن گلوله در سلاح می گویند.
ـ3 ـ منصور، نام سازمانی رفیق حسین حق نواز است که در درگیری 8 تیر 55 به شهادت رسید.
ـ4 ـ خسرو، نام سازمانی رفیق علی اکبر جعفری بود که نفر دوم سازمان محسوب می شد.
ـ5 ـ شورای عالی نام عالیترین مجمع سازمان و معادل کمیتۀ مرکزی بود. به احتمال زیاد بخاطر انزجار از کمیتۀ مرکزی حزب توده، در اساسنامۀ سازمان و ساختار تشکیلاتی، ارگانی به عنوان کمیتۀ مرکزی وجود نداشت.
ـ6 ـ رفیق صبا بیژن زاده
ـ7 ـ „پیت دو صفر“ پیتی بود که در آن اسناد سری را می گذاشتیم. در صورت حمله به پایگاه با فشار یک دگمه اسناد می سوخت.
ـ8 ـ حمید اشرف، بهروز ارمغانی، بهمن روحی آهنگران
ـ9 ـ „صفر“ نوعی درجه بندی محسوب می شد که به پیش عضو و یا کاندیداهای عضویت (نیمه علنی و علنی) اطلاق می شد و مثلا “ دو صفر“ سطح اعضا بود.
ـ10 ـ „پای دوم“ اصطلاحی بود متعلق به رفیق بیژن جزنی، در مورد ضرورت ایجاد یک تشکیلات سیاسی ـ صنفی مستقل.
ـ11 ـ „کوچک خان“ نام سازمانی کاظم غبرائی بود.
ـ12 ـ „مترو“ اسم مستعار مسلسل بود.
ـ13 ـ رفیق حمید مومنی
تازه این وبلاگ رو پیدا کردم. جوانی از ایران و گیلان. بنویسید اینها رو. به خوندنش نیاز داریم. البته نه به کتش شخصیت و نه به سرکوب میل به زندگی اما به قهرمانی و مباره و آرمان نیازداریم. به جنگیدن برای زندگی.