نگاهی به آثار و نوشته های ناصر مهاجر- 8: فرآیند شکلبندی نظام زندان جمهوری اسلامی
(١)
«نظام زندان هر حكومتى به فشردهترين و برهنهترين شكل، درون مايهى آن حكومت را بازمىتاباند و ويژگىهايش را نيز. بدين معنا كه هر حكومتى مىتواند با دستى باز و بى دستانداز، نظم و مناسبات دلخواهش را در زندان برقرار كند.»[1]ـ
اين گفتهى نلسون ماندلا يكى از عنصرهاى تشكيل دهندهى روش شناختِ نظام زندانها است؛ در هر كجا و در هر نظام قدرت و حكومتى. حكومتها اما ايستا نيستند. حركت مىكنند؛ سياستهاى راهبردى گوناگونى را پى مىگيرند و از دورههاى گوناگونى مىگذرند. اين قاعدهى كلى دربارهى جمهورى اسلامى نيز كاربرد دارد كه تاكنون چهار دورهى بههم پيوسته و از هم گسسته را گذارنده است.
(٢)
از پيروزى انقلابِ بهمن ١٣٥٧، تا ٣٠ خرداد ١٣٦٠، دورهى نخستِ زندگى نظامىست كه در ١١ فروردين ١٣٥٧، جمهورى اسلامى ايران نام گرفت. با اين حال تا مدتى پس از تشكيل „مجلس خبرگان“- كه آن را جايگزين مجلس موسسان ساختند- و تا چندى پس از تصويب قانون اساسى نظامى ناهمساز با زمان در ١١ آذر ١٣٥٨، نتوانستند الگوى پيشنهادهى خود را به گونهاى نظامند به اجرا درآورد. حضور قدرتمند دگرخواهان و دگرانديشان در پهنهى پيكار سياسى (از کارگران و مليتهاى گوناگون ايرانى گرفته تا زنان و دانشجويان و دانشآموزان)، وجود جريانهاى جامعهى مدنى (از كانون وكلا و نويسندگان و هنرمندان گرفته تا روزنامهها و هفتهنامهها) و نيز جوش و خروش پارهاى از جرگههاى سياسى كه درفش آزادى را برافراشته بودند، به حاكميتِ چند پارچه كه واپسگريان- قدرت چيره در آن بودند- اجازهى يكه تازى نمىداد و برقرارى جامعهى صدر اسلام آرمانىشان را. در اين دوره، به ويژه در آغاز كار خمينى و اعوان و انصارش، تا توانستند بلند پايگان و پايوران نظام پيشين را از دم تيغ آختهشان گذراندند و بدينسان يكى از چهار ركن سياست بىرحمى را در گسترهى جا انداختند. در اين دوره گرچه اعدام دامنگستر بود، اما نظام زندان جمهورى اسلامى هنوز شكل نگرفته بود و از تازيانه و شكنجه نشانى نبود. اين را شمارى از نخستين زندانيان سياسى جمهورى اسلامى، شهادت دادهاند؛ از جمله زندهياد پرويز اوصياء (١٣٧١-١٣١١):ـ
«فقدان نظم ثابت، ناشى از دو عامل بود: يكى آنكه نظام زندان، به عنوان نظام منسجم و با قواعد معين هنوز جا نيفتاده بود و حتا ابلاغ دستورها يا اجراى آنها در سلسله مراتب زندان متغير بود. ديگر آنكه مقامات و نگهبانان، يعنى اشخاص ادارهكنندهي زندان، ديد و رويههاى مختلف داشتند كه هنوز به صورت سازمانى در زندان مستحيل نشده بود.»[2]ـ
شهادتِ تقى شهرام (١٣٥٩-١٣٢٦) نيز بسى گوياست:ـ
«بالاخره امروز عصر، بعد از چند روز اصرار، كاغذ و قلم دادند… من در يكى از سلولهاى انفرادى زندان قصر هستم… در روز معمولا سه چهار بار براى توالت به [محل] دستشويى كه در انتهاى راهرويى كه سلولها در آن وجود دارند… مىروم… همهى سلولهاى ديگر خالىست و من تنها زندانى اين بند مجردى هستم… از لحظهاى كه با حالتى نزار، با دستى از پشت بسته و چشمانى كه از جلو تا نوك بينى و از عقب تقريبا تا تمام پشتِ سر به صورت عمامهاى كه آن را در وسط سر محكم پيچيده باشند، بستهبندى شده بود، سر سلول افكنده شدم؛ يعنى ساعت حدود ١٢ شبِ ١١ تيرماه تا الان كه ساعت ٥/٧ شب پنجشنبه ١٤ تير [١٣٥٨] است، هيچ كس سراغى از من نگرفته است. تنها سه نگهبان هستند كه به نوبت و گاه دو نفرى مىبينمشان. دو نفر از آنها تحقيقا زندانى بودهاند و كلا از مذهبىهاى سفت و سختى هستند كه مواضع ضد مجاهدينى دارند… به طور كلى رفتار آنها خوب و محترمانه است؛ برخلاف كسانى كه روز اول از كميته يا كلانترى ٨ مرا چشم بسته… به اينجا آوردند، من ديگر بدىاى از اينها نديدهام… وضع غذا مىشود گفت بسيار خوب است؛ هم نسبت به يك زندان معمولى و هم طبيعتا نسبت به گذشته. ساعت هفت و نيم تا هشت [صبح] كه براى توالت و شستن دست بيرون مىروم… براى من به اندازهی يك پيادهروى صبحگاهى ارزش دارد. دوبار طول راهرو[ى] هفت هشت مترى را طى مىكنم و به سلول برمىگردم… حدود ساعت هشت و نيم معمولا صبحانه مىآورند كه شامل نان و كره، مربا و چاى است… حدود ساعت يك نهار مىآورند… ساعت شش من براى بار سوم در مىزنم كه بيرون بروم… الان كه اين سطور را مىنويسم، ساعت حدود يك ربع به ده است و چند دقيقهاىست كه صداى نامفهوم گويندهى راديو را كه دارد اخبار مىگويد مىشنوم. چند لحظه پيش هم نگهبان آمد از دريچهی سلول پرسيد كه كى مىخواهم بيرون بروم؟ گفتم حدود يك ساعت بعد. بعدش از او سؤال كردم، بالاخره روزنامه نمىدهند؟ سرخ شد و اظهار بىاطلاعى كرد.»[3]ـ
زندهياد محسن فاصل (١٣٦٠- ١٣٢٨) نيز كه هشت ماه پس از اعدام تقى شهرام (مرداد١٣٥٩) به دست پاسداران جمهورى اسلامى افتاد (١٤ بهمن ١٣٥٩) و تا چند روز پيش از اعدام (٣١ خرداد ١٣٦٠) را در زندان اوين گذارند، در يادداشتهاى زنداناش نوشته است:ـ
«… يك نفر به سلول ٧ اين بند مراجعه كرد. به زندانى مىگفت يك نفر ديگر را مىآورند در سلول شما و شما هرچه از او فهميديد به ما بگوييد… بعدا يك نفر را آوردند توى آن سلول. اين هم يك شگرديست براى اينكه به اسرار زندانى پى ببرند. اين طور كه از صحبتهاى آن فرد اول در روزهاى قبل فهميده بودم، او حاضر به همكارى شده بود و وازده بود. الان شكنجه متداول نيست و از اين شيوهها براى بيرون كشيدن اطلاعات استفاده مىكنند.»[4] ـ
اين „نظام زندان“ اما مانا نبود.ـ
(٣)
واپسگرايان حاكم پس از آنكه رفته رفته موقعيتِ خود را در هرم قدرت استوار ساختند و وابستگان به جبههى ملى، جاما، نهضت آزادى را از ساختار حكومت بيرون راندند، تدارك حملهى نهايى به طيفِ گسترده و ناهمگون نيروهاى دگرانديش را در دستور كار گذاشتند. هدف از اين حملهى مرحلهبندى شده، نابود كردن نهادهاى جامعهی مدنى بود و كانونهاى دموكراتيك و سازمانهاى سياسى مخالف جمهورى اسلامى.[5] پيش از آغاز حمله و به روز ١٧ خرداد ١٣٥٩، همهى روزنامههاى غير حكومتى را بستند؛ از ميزان نهضت آزادى تا جبهه جبههى ملى، تا مردم حزب توده و حتا انقلاب اسلامى بنىصدرِ رئيس جمهور. بدينسان با دشوارى كمترى مىتوانستند راهپيمايى اعتراضى نيم میليون نفر از مردم تهران را به خاك و خون كشند (٣٠ خرداد ١٣٦٠) كه در پس پُشتِ „لايحهى عدم كفايت سياسى رئيس جمهور“، برچيدن تتمهى آزادىهاى برآمده از انقلاب بهمن ١٣٥٧ را مىديدند و برنشستن استبدادى دينى را در گسترهى جامعه. همزمانى برانداختن ابوالحسن بنىصدر از رياست جمهورى (٣١خرداد ١٣٦٠) با اعدام «١٥ مفسد فىالعرض و محارب با خدا در زندان اوين» نماد و نمود دورهى تازهاى از خودكامگى بود و دهشتپراكنى اسلامى. آن ١٥ تن را از «عاملان اساسى اغتشاشات روز ٣٠ خرداد» وانمودند.[6] در حالى که شمارى از آنها را ماهها پيش از سى خرداد ١٣٦٠ به زندان انداخته بودند. (محسن فاضل، سعيد سلطانپور، منوچهر اويسى و علیرضا رحمانى)[7] و شمارى ديگر در حالى در برابر جوخهى اعدام قرار گرفتند كه حتا هويتشان محرز نشده بود. بدين ترتيب بگير و ببند و كُشت و كشتارى آغاز شد كه در ايران سدهى بيستم مانندى نداشت. هزار هزار زن و مرد، از پير و جوان را در آن سال سياه و كشتند و دهها هزار نفر را به بند كشيدند. از اين زمان بود كه به گفتهى زندهياد پرويز اوصياء «زندان توحيدى»شان را پىافكندند. زندانى كه نه شخصيتِ زندانى را به رسميت مىشناخت و نه حقوق پايهاش را. اين واقعيت را منيره برادران بازنموده است:ـ
«به زندانى القاء مىشد كه در گذشته انسانى منحط و فاسد بوده و دچار“هواهاى نفسانى“ و به همين دليل جذب „گروهاى ضد انقلاب“ گشته است. در بازجويى، دادگاه و مصاحبهها، زندانى مجبور بود دقيقا چنين الفاظى را به كار برد و از خدا و مسئولين طلبِ عفو و بخشش كند. زندانى مجاهد مجبور بود اتهام خود را منافق بگويد… زندانى كمونيست، كافر خوانده مىشد. اصطلاحى كه به مسلمانان حق كشتن آنها را مىدهد… همواره در طول زندان به همين دليل كافر بودن نجس محسوب مىشديم… زندانى مجبور بود رئيس زندان، بازجو و كلا نگهبانان خود را برادر يا خواهر خطاب كند… همواره به اين دليل كه زن بوديم، مورد تحقير و توهين واقع مىشديم. به ما چنين القاء مىشد و به ويژه در دادگاهها به ما مىگفتند كه جاى شما در خانه است و بچهدارى… به ما كه زن بوديم سيگار نمىدادند و حتما بايد چادر سياه مىپوشيديم.»[8]ـ
فريبا ثابت، فضاى زندان عادلآباد شيراز را كه بيش و كم در همهى زندانهاى ايران حاكم بود، به دقت بيان داشته است:ـ
«بند دو اتاق داشت و در اين دو اتاق حدود چهل نفر زندگى مىكردند. دو توالت و يك حمام داشت. پس از ورود من يكى از توالتها را با برچسب „مخصوص“ به من اختصاص دادند و يك توالت را براى بقيه زندانيان… اكثر زندانيان از صبح كه بيدار مىشدند تا شب بر سر يك سجادهى بزرگ نماز مىخواندند. آن سجاده، جز يكى دو ساعت در روز هميشه پهن بود. همبندان من اغلب روزه بودند و شبها هم نماز مىخواندند و يكى دوساعتى بيشتر نمىخوابيدند… من به خاطر نماز نخواندن چهل روز و هر روز پنج نوبت شلاق خوردم. هر كس كوتاه مىآمد، مجبورش مىكردند دوست نزديك خود را شلاق بزند… بعدها ما را ايزوله كردند و براى هر كداممان كلاس ايدئولوژيك گذاشتند؛ چون اكثر ما در موضع دفاع از ماركسيسم و تشكيلات بوديم. تز آنها اين بود: يا شما ما را قانع مىكنيد و يا ما شما را. روزى هفت هشت ساعت كلاس بحث داشتيم. در چنين وضعيتى اكثر بچهها دچار بحران روحى شدند و دست به خودكشى زدند. مسئولين زندان مانع خودكشى نمىشدند… در مرز بىهوشى بچهها را به بيمارستان مىبردند. زنان پاسدار، با حالتى مادرانه و روحانى بالاى سر بچهها مىايستادند و به محض اينكه به هوش مىآمدند مىگفتند: خدا تو را نجات داد. و به اين ترتيب در اين وضعيت روحى او را به خدا مىرساندند. انسان گنهكارى كه براى پاك شدن گناههانش، سالها بايد از گذشتهى خود توبه و استغفار كند.»[9]ـ
و تواب، پديدهى منحصر به فرد دورهى دوم زندان جمهورى اسلامىست. و كارخانهى توابسازى زندانها از پركارترين ادارههاى آن زندان. مادهى اوليهى كارشان، اعدام بود و شلاق. اما گونههاى تازهاى از شكنجه را نيز آفريدند و آزمودند تا فرآوردههاى بهتر و بيشترى عرضه كنند. عباس اميرانتظام، معاون نخست وزير و سخنگوى دولت موقت مهندس بازرگان كه بىترديد از نمادهاى ايستادگى در زندانهاى جمهورى اسلامىست، در اين باره گفتهاست:
«… سه بار مورد اين اعدام قرار گرفتم. معمولا مرا بعد از ساعت ١٢ يا ١ بعد از نيمه شب صدا مىكردند، با كلیهی وسايل… و چشمانم را مىبستند و مىآوردند و ساعتها توى راهرو نگهمىداشتند؛ به عنوان اينكه… بايستى اعدام شود. و من هميشه به اين انتظار اعتراض مىكردم و مىخواستم كه زودتر مرا اعدام كنند و آنها بيشتر از دست من عصبانى مىشدند… علاوه بر شلاق كه يك شكنجهى عادى بود و در همهى موارد اجرا مىشد… دستها را دستبند مىزدند و به سقف آويزان مىكردند و بدتر… پاها را پايبند مىزدند و با پاها به سقف آويزان مىكردند كه معمولا چشمها خونريزى مىكرد و باعث صدمات كلى… مىشد. يك نوع شكنجهى ديگرى كه انجام مىداند اين بود كه به يك گروه سى نفرى كه در يك اتاق نگهداشته مىشدند، در شبانه روز فقط يك بشقاب غذا مىدادند و اينها و به هر نفر در شبانه روز يك قاشق يا كمتر مىرسيد و اينها پس از سى روز كه اين دوران را طى مىكردند، واقعا فقط پوست و استخوانشان باقى مىماند. نوع شكنجهى ديگرى را كه در قزلحصار بنده ديدم، به نام كمد لباس، لانهى سگ و تابوت معروف بود.»[10]ـ
لانهى سگ، تابوت، قبر يا دستگاه، فضاى بستهاى بود در ابعاد ٦٠ تا ٨٠ سانتى متر كه مى بايست از بام تا شام در آن بنشينى، در سكوت مطلق، بىحركت و با چشمبند. شب را نيز در همان جا مىخوابيدى. يكى از بهترين تصويرها از „تابوت“ را كه از پاييز ١٣٦٢ به راه افتاد، شكوفه سخى به دست داده است كه نزديك به نه ماه اين شكنجهى توان سوز را از سر گذارند:ـ
«رو به ديوارى كه كاشىهاى سفيد داشت نشسته بودم. تا ديوار يك متر و نيم فاصله بود. در فاصلهى ٦٠ تا ٨٠ سانتى مترى دوطرفم، ديوارهاى چوبينى تعبيه شده بود كه بلنديش به ٩٠ سانتىمتر مىرسيد. اين ديوارها از جنس چوب تختخوابِ سربازان و زندانيان بود. در پشت محفظهى من، تالار بزرگى قرار داشت و پنجرهاى كه فراسويش دو درختِ بلند چنار سر به آسمان مىكشيد و يك درخت بيد. دورتادور تالار، محفظههاى چوبينى مشابه محفظهى من چيده شده بود كه هر يك زيستگاه يك زن زندانى بود. به اين محفظهها „تخت“ يا „تابوت“ مىگفتند. نه تنها به خاطر ابعادش كه چندان بزرگتر از تخت و تابوتهاى واقعى نبود، بلكه به اين علت كه محل دفن زندگى بود و زايش مرگ. به آنها دستگاه هم مىگفتند. كار اين دستگاهها گرفتن اطلاعات و كشف شبكهى تشكيلاتها نبود. در هم شكستن انسانها، تهى كردنشان از هويت و شخصيت انسانى بود. له كردن و مبدل ساختنشان به موجودات از خود بيگانه، مهرههاى بىاختيار و ابزار سركوب ديگر زندانيان بود. از بين بردن تك تك دختران و زنانى بود كه نوزادان عشق و زندگى را در درون خود مىپروراندند و به بار آوردن موجوداتى پوچ و هيچ، بىگذشته و آينده.»[11]ـ
براى آزار و اذيت زندانيانى كه تابوت را تاب مىآورند، توابها را به كار مىگرفتند. نازلى پرتوى كه از آبان ١٣٦١ تا اسفند ١٣٦٩ در زندانهاى جمهورى اسلامى زيست ، شهادت داده است كه:ـ
«اولين بار كه چهرهى سيبا را ديدم در تابوت بودم. چند هفتهاى از… [تابوت زيستىام] نگذشته بود كه مصاحبهى سيبا را شنيدم. مصاحبهاى بود بسيار تكاندهنده. مىگفت مىخواهد انقلابى در توابها به وجود آورد… و ديگران را به راه توبه بكشاند… يادم هست كه در سالنى كه تابوتهاى ما را گذاشته بودند، صداى گريه يا نه، در واقع صداى واكنشهاى هيستريك او پخش مىشد. از انعكاس صداها و مصاحبهاش، تمام وجودم مىلرزيد. يك ماه بعد از اين ماجرا در اسفند ٦٢ بود كه… مرا صدا مىزنند و مىبرند به يك اتاق. خانمى با چادر و مقنعه و ظاهر پاسدارها، مقددارى كاغذ جلوى من مىگذارد و مىگويد بنويس… آن خانم به ظاهر پاسدار، بالاى سر من ايستاده بود و آنچه را كه مىنوشتم مىخواند. يك باره با حالتى متعجب رو به من كرد و گفت: تو همسر X هستى؟ سرم را بلند كردم و به او نگاه كردم. ادامه داد: اون عاشق من بود! شين عشق را كشيد؛ با حالتى تحريكآميز… گفت: من رو نمىشناسى؟… يك باره به خاطر آوردمش. همسرم كه از زندانيان سياسى زمان شاه بود و درسالهاى ٥٨ و ٥٩ در مشهد فعاليت مىكرد، برايم از او گفته بود… پس از لحظهاى پوزخندى تحويلش دادم و دوباره به نوشتن ادامه دادم… درد شلاق و شكنجه… درد است و تاثير خاص خودش را بر جسم و جان زندانى مىگذارد. اما ضربهاى كه از دوست مىخورى، از كسى كه تا ديروز كنارت بوده و بعد به قالب زندانبان درآمده، خيلى بدتر است.»[12]ـ
نازلى پرتوى كه شش ماه آزگار را در تابوت گذراند، يكى ديگر از شكنجههاى ويژهی زندان جمهورى اسلامى را نيز باز مىشكافد؛ شكنجهاى به نام تقطيع:
«روى يكى از اندامهاى بدن متمركز مىشدند و آنقدر بر آن اندام شلاق مىزدند كه از كار مىافتاد و قطع عضو حاصل مىشد. بعد مىرفتند سراغ يك اندام ديگر و اين عمل تقطيع را ادامه مىدادند.»[13]ـ
با تركيبى چنين پيچيده از شكنجههاى روحى و جسمى بود كه روانپريشى يكى از مشخصههاى دورهى دوم زندان جمهورى اسلامى شد. تنها يك نمونه آن را مىآوريم كه آذر نسيم به دست داده است:ـ
«در ازدحام بند، ناگهان ديدمت كه روى چهار دست و پا مىخزيدى. جثهاى لاغر و نحيفات در لابهلاى انبوه پاهاى بچههاى بند، مچالهتر مىنمود. مانند سگى كتك خورده پارس مىكردى و ناله سر مىدادى. رعشهاى جانم را در هم فشرد وقتى كه در ميان نالهها و پارسهايت بريده بريده شروع به سخن گفتن كردى. روى سخنات با پاسدار نادرى بود. التماس مىكردى كه ديگر تو را به پارس كردن و سگ شدن واندارد. سگوار پارس مىكردى و انسانوار التماس مىكردى و اشك مىريختى. مىگفتى نمىخواهم سگ باشم؛ نمىخواهم پارس كنم. مىگفتى: خواهر نادرى غلط كردم. ديگر دختر خوبى خواهم شد و تخلف نخواهم كرد. و بعد انگار كه ضربهاى كشنده به سر و صورتت فرود آمده باشد، خود را دوباره مچاله مىكردى و دوباره پارس مىكردى. باز التماس و باز پارس. و فرار و التماس و پارس… فرياد مىكشيدى: تو را به خدا آنقدر به سر و كلهى من نزنيد! مىگفتى: خواهر بختيارى، خواهر نادرى، من را به تاريكخانه نيندازيد. من از موش و تاريكى مىترسم.»[14]ـ
چند صد نفر روانپريشى گشتند، چند هزار نفر تواب شدند، چند هزار نفر از از در ندامت درآمدند و كنشگرى سياسى را كنار گذاشتند، دانسته نيست. اما مىدانيم كه جمهورى اسلامى در چهار سال اول پس از سى خرداد ١٣٦٠، دست كم ده هزار و هفتصد هشتاد و هفت زن و مرد دگرانديش و دگرخواه ما را كشت.[15]ـ
(٤)
جمهورى اسلامى پس از گذار از سالهاى بحرانى ١٣٦٤- ١٣٦٠ و دستيابى به ميزانى از ثباتِ سياسى، از فشارهاى سياسى و اجتماعى اندكى فروكاست. كاهش نسبى فشار براى سربازگيرى و جلب پشتيبانى مردم از جنگ ويرانگر با عراق، „مصلحت نظام“ بود. چه، فتح كربلا، پيش شرط پياده كردن طرح „اسلام ناب محمدى“ پنداشته مىشد.ـ
اين سياستِ حساب شده، در زندان نيز به اجرا گذاشته شد؛ مدت زمانى پس از بركنارى اسدالله لاجوردى و حاج داوود رحمانى از رياستِ زندانهاى اوين و قزلحصار در آخرهاى سال ١٣٦٣.[16] جانشينان آنها، فروتن و ميثم، كه به جناحى ديگر از واپسگريان حاكم وابسته بودند، با حركت از اين واقعيت كه سياستِ توابسازى شكست خورده است، بنا داشتند با شكل و شگردى ديگر زندانيان مقاوم و سرموضع را در هم شكنند و به صراط مستقيم بكشانند.ـ
«در پى عزل و نصبها „قيامت“ برچيده شد. ساعت هواخورى افزايش پيدا كرد. در سلولهاى قزلحصار باز شد و بندها عمومى شدند. بازماندگان سلولهاى انفرادى گوهردشت، پس از سالها به بندهاى عمومى منتقل شدند. روزنامه، كتاب و تلويزيون رنگى به داخل بندها آمد. به تدريج از مسئوليتها و اختيارات توابها كاسته شد… بسيارى از كسانى كه در هنگامهى سال شصت بازداشت شده و احكام سنگينى گرفته بودند، با دادن تعهد به كنارهگيرى از كار سياسى و اعلام انزجار از گروههاى انقلابى، آزاد شدند… آهنگ تغيير و تحولات در اوين كندتر و آرامتر بود. تازه در بهار و تابستان ١٣٦٥ بود كه در اتاقهاى سالن ٣ باز شد… اعضاء و كادرهايى كه از اعدام قسر جسته بودند، به يك باره و به راحتى توانستند ديگر زندانيان را ببينند و با آنها درآميزند. بار ديگر سنتهاى زندگى جمعى در اوين احياء شد؛ نيز در قزلحصار و گوهر دشت. امكان تماس، بحث و فحص و مشورتِ بين زندانيان به مراتب بيش از پيش شد. كتاب مجله و منابع خبرى افزايش چشمگيرى پيدا كرد…»[17]ـ
در ادامهى همين روند است كه:ـ
«ماه رمضان سال ١٣٦٤… زندانيان ماركسيست ضرورتى براى روزهگيرى صورى نداشتند… سفرهى جمعى و علنى انداخته نمىشد. اما افراد اجازه داشتند كه روى تخت، تنها با چند نفرى دور هم غذا بخورند.»[18]ـ
ايرج مصداقى همچنين گزارش مىدهد كه:ـ
«توابان در ابتداى سال ٦٣ فكر مىكردند تا سال ديگر بسيارى از زندانيان و دوستان قديمىشان بريده و به ايشان مىپيوندند… برخلاف انتظارشان، حقايقى عكس آنچه كه مىپنداشتند در مقابل ديدگانشان به وقوع پيوسته بود. نه تنها پيشبينىشان درست از آب درنيامده بود؛ بلكه خود بهشدت بىانگيزه شده بودند. بعضى از آنها پىبرده بودند كه بازيچهاى بيش نبودهاند و تلاش مىكردند راه گريزى بيابند. تنها بخش كوچكى از توابان تلاش مىكردند خود را از تك و تا نيندازند. دوران آنها به سر رسيده بود و ديگر بازگشت به گذشته امكانناپذير مىنمود.»[19]ـ
اين دگرگونىها دلپسند جناح اصولگراى واپسگريان حاكم نبود؛ به ويژه براى آيتالله خمينى. وقتى شنيد „منافقين آزاد شده“ به سازمان مجاهدين خلق پيوستهاند و در اردوگاههاى آن سازمان در داخل خاك عراق آموزش نظامى مىبينند و در عملياتِ ايذايى آن سازمان در منطقههاى غربى كشور مشاركت دارند؛ برافروخته شد. نامههایى كه ميان او و آيتالله منتظرى در اين برش زمانى رد و بدل شد، در اين باره جاى ترديد نمىگذارد.[20] تغيير چشمگير توازن قوا در جنگ ميان ايران و عراق و فرادستى عراقىها در جبههها، نمىتوانست آيتالله خمينى را به بازانديشى واندارد و برگرفتن تدبيرى. براى پيشبرد اين مهم، خاموش كردن صداىهاى ناهمساز و پيشاپيش همهى صداى آيتالله منتظرى- كه آنگاه عنوان جانشين „مقام معظم رهبرى“ را داشت- پيش شرط بود. زمزمهها و زمينهچينىها از چشم آيتالله منتظرى و حاميان او دورنماند و اين جريان را بيش از پيش به واكنش واداشت. نامهنگارىهاى ميان او – و آيتالله خمينى- كه ديرترها فاش شد- از جدالى جدى در ميان دو جناح حاكميت حكايت دارد. جدالى كه يكى از محورهايش چگونگى ادارهى زندانهاى كشور بود.[21] واپسگرايان اصولگرا و نيروى متشكلشان موتلفهى اسلامى جانبدار سياست سختگيرى در زندان بودند.[22] مىگفتند كه اگر ناگزيز به پذيرش قطعنامهی ٥٩٨ ملل متحد شويم، از هم اينك بايد خود را براى دورهاى دشوار و چه بسا بحرانى آماده كنيم و برنامهاى بريزيم كه پاسخگوى نگرانىها، تنگناها و ضرورتهاى حفظ نظام باشد.ـ
اين چنين بود كه نظام زندان دستخوش دگرگونىهايى شد. بازرسى از زندانها رو به كاهش گذاشت؛ به ويژه پس از بازداشتِ سيد مهدى هاشمى و گروهش (٢٠/٧/٦٥) كه از ياران وفادار آيتالله منتظرى بودند و به دلآزردگى و دورىجويى جانشين مقام معظم رهبرى از حاكميت انجاميد.[23] مسئولان زندان، از دى ماه ٦٥، آنانى را كه اتهام خود را وابستگى به سازمان مجاهدين خلق اعلام مىداشتند، به شدت به باد كتك گرفتند.[24] در همان سال، زندانيان عادى را به درون بندها روانه كردند كه با جنبش اعتراضى يك ماه و چند روزهى «تحريم غذا» زندانيان اوين روبهرو شد و واپس نشستن زندانبانان.[25] سپس توابها را در اتاقها كاشتند و فشارها و تنبيهها را افزايش دادند. به بهانههاى گوناگون در حسينيه جلسه پشت جلسه گذاشتند و با طرح موضوعهاى گوناگون كوشيدند كه از موضع و نگرش زندانيان آگاه شوند.[26]ـ
«در پاييز سال ١٣٦٦ حدود سیصد و پنجاه زندانى چپ در چند بند اصلى و يك بند فرعى بزرگِ [گوهردشت] تقسيم شدند. نامگذارى بندها از رقم پنج شروع و به رقم هشت ختم مىشد. چند ماه قبل از آن، محكومينى را كه بيش از پانزده سال حكم داشتند، چه مجاهد و چه چپ، به اوين منتقل كردند… بهمن سال ٦٦ تعدادى از زندانيانى را كه حكمشان به پايان رسيده بود و تعدادى از كسانى را كه زير پانزده سال حكم داشتند از اوين به گوهردشت منتقل كردند.»[27]ـ
مهدى اصلانى همچنين گزارش مىدهد كه:ـ
«در ماه رمضان سال ١٣٦٧ بدون هيچ درگيرى، به بندهاى چپ سه وعده غذاى گرم داده شد. آنها داشتند براى اثبات ارتداد ما مدرك جمع، مىكردند.»[28]ـ
بدين ترتيب، پيش از اينكه قطعنامهى ٥٩٨ ملل متحد را بپذيرند، به تدارك „پاكسازى“ زندانهاىشان نشستند و خود را براى كشتار بزرگ آماده ساختند.[29] در ٢٧ تير ١٣٦٧، جمهورى اسلامى ايران قطعنامهى ٥٩٨ ملل متحد را پذيرفت، به آتشبس با دولت عراق تن داد و غافلگيرى و شگفتزدگى همگان را بار آورد. دو روز پس از اعلام رسمى آتشبس، آيتالله خمينى به سخن درآمد و پذيرش آتشبس را به نوشيدن جام زهر تشبيه كرد. ٣ مرداد ١٣٦٧ نيروى نظامى وابسته به سازمان مجاهدين خلق، از پايگاههاى خود در خاك عراق به غرب ايران لشكر كشيدند؛ با اين خيال خام كه جمهورى اسلامى در «موضع ضعف» است و پايههاى حكومت سرخوردهاند و توان رويارويى با آنها را نداردند و مردم ناخرسند نيز به «ارتش آزادى» مىپيوندند. اين لشكركشى نه تنها به قيمت جان ١٣٠٠ تن از رزمندگان مجاهدين تمام شد،[30] بلكه دستآويزى شد براى اجراى طرح كشتار بزرگ در سراسر زندانهاى ايران. از ٥ مرداد تا روزهای آغازین آذر، چند هزار زندانى سياسى را در زندانهاى ايران به دار كشيدند.[31] بيشتر سربهداران، وابستگان سازمان مجاهدين خلق بودند.ـ
بررسى موشكافانهى رويدادهاى تابستان ١٣٦٧ كه نقطهى عطفى در زندگى جمهورى اسلامىست، جاى ترديد نمىگذارد كه تصميم به كشتار زندانيان سياسى ايران با تصميمگيرى دربارهى پذيرش قطعنامهى ملل متحد و پيامدهاى اقتصادى، اجتماعى و سياسى آن تنيده بود و جزيى از يك طرح كلى واپس نشينى استراتژيك! دست شستن از „فتح كربلا“، چشم پوشيدن از «صدور و توسعهى انقلاب اسلامى» در مقياس جهانى، دلخوش ساختن به تشخيص مصلحتهاى حفظ نظام و اين در و آن در زدن براى برآوردنشان و…، به معناى رها كردن آرمان مدينهالنبى (جامعهى صدر اسلام) بود؛ به معناى ترك مخاصمهى دائم با „شيطان بزرگ“ بود و باز شدن پاى شياطين كوچك به مملكت و مداخلهشان در مسائل امت و داد سخن دادن از حقوق بشر و چشم داشتِ برآورده شدن فرمايشها و خردهفرمايشهاىشان.[32] بيهوده نبود كه آيتالله خمينى، پذيرش قطعنامهى ٥٩٨ ملل متحد را به نوشيدن جام زهر و خودكشى همانند دانست. تصميم به كشتار بزرگ زندانيان سياسى تقاص يك مرگ بود؛ مرگ يك آرمان. و اين تقاص تنها با خون پرداخته مىشد؛ خون منافقين و مشركين كه تا زندهاند، آرام ندارند و نمىگذارند جمهورى اسلامى رنگ آرامش ببيند.ـ
(٥)
دورهى چهارم زندان جمهورى اسلامى يك سال پس از كشتار بزرگ سال ١٣٦٧ آغاز شد و بيش و كم تا سال ١٣٧٦، ادامه يافت. رويدادهاى مهمى چون درگذشتِ آيتالله خمينى (خرداد ١٣٦٨)، برگزيدن حجتالاسلام سيدعلى خامنهاى به مقام ولايت فقيه (خرداد ١٣٦٨)، برنشستن حجتالاسلام علىاكبر رفسنجانى بر مسند رياست جمهورى (مرداد ١٣٦٨)، پيوستن جمهورى اسلامى به جامعهى جهانى و امضاء كردن پيمانهاى بينالمللى، گشودن نسبى فضاى سياسى، كاستن از سختگيرى در فضاى همگانى و ميدان دادن به نشر كتاب و نشريههاى غيرمكتبى و… البته بر نظام زندان و ساز و كار آن بىاثر نبود. ساز و كار نظام زندان در اين دوره، آميزهى بود از آنچه در دورهى دوم پديد آمد و در دورهى سوم جا افتاد؛ پس از بازبينى و با دگرسانىهايى. در اين دورهى هشت ساله (١٣٦٨ تا سال ١٣٧٦) باز اسدالله لاجوردى رياستِ سازمان زندانهاى كشور را به دست داشت. همو بود كه دستور آزادى زندانيان سياسى زن دورهى پيش را داد كه در سالهاى ١٣٦٩ و ١٣٧٠ آزاد شدند.ـ
(زندانيان مرد پيش از رسيدن لاجوردى به رياست زندانها و پس از راهپيمايى „بيعت با امام“ آزاد شده بودند؛ در اسفند ١٣٦٧)
آگاهى ما نسبت به چند و چون نظام زندان در دورهى چهارم، به جامعيتِ شناختى نيست كه از دورههاى پيشين زندان جمهورى اسلامى داريم. گرچه در اين دوره شورش تهىدستان در مشهد (١٣٧١)، قزوين (١٣٧٣) و اسلامشهر (١٣٧٢) كه در پيوند انداموار با سياستهاى اقتصادى هاشمى رفسنجانى قرار داشت، بسيارى را راهى زندانها ساخت، از رفتار زندانبانان با شورشيان گزارشى در دست نداريم. با اين حال نيك مىدانيم كه در اين دوره، سه ركن از چهار ركن سياستِ بىرحمى نسبت به دگرانديشان و حتا منتقدان به حكومت همچنان پابرجا بود. با اينكه بازداشتها، شبيخونوار نبود، اما بازجويى با شكنجههاى روحى و جسمى همراه بود. دادگاهها، به همان شكل دادگاههاى صحرايى چند دقيقهاى برگذار مىشد و غيرعلنى. متهم حق داشتن وكيل مدافع نداشت و پيش از محاكمه محكوم به زندان انفرادى بود كه گاه چند ماهى به درازا مىكشيد. در اين هنگامه از حق ديدار و تماس با خانوادهاش برخوردار نبود. اگر حاضر به مصاحبهى تلويزيونى نمىشد، كارش با كرامتالكاتبين بود. نمونهى آنچه بر سر امضاء كنندگان «نامهى سرگشادهى جمعى از آزاديخواهان ايران به رياست جمهورى» آوردند كه به ابتكار «جمعيتِ دفاع از آزادى و حاكميت ملت ايران» پراكنده گشت (ارديبهشت ١٣٦٩)، در خور بازبينىست. بيشتر امضاكنندگان اين نامه كه به „نامهى٩٠ امضايى“ شهرت يافت، از بلندپايگان دولت موقتِ مهندس بازرگان بودند و برگزيدگان آيتالله خمينى در شوراى انقلاب (مهندس مهدى بازرگان، مهندس هاشم صباغيان، مهندس عزتالله سحابى، احمد صدر حاجسيد جوادى، سرلشكر ناصر فربد، مهندس مرتضى كتيرايى، حاج محمود مانيان، دكتر اسدالله مبشرى، مهندس على اكبر معينفر، ابراهيم يزدى و…). بيشتر سالخورده بودند (دكتر يدالله سحابى، دكتر نورعلى تابنده، محمد توسلى مهندس تقى مكىنژاد، دكتر فرهاد بهبهانى، دكتر حبيبالله داوران). بيشتر، اينان از „ملى- مذهبى“هاى بسيار شناخته شده بودند و همهشان معتقد و ملتزم به قانون اساسى جمهورى اسلامى. خواستهاشان نيز از رئيس جمهور رفسنجانى، همانا اجراى قانون جمهورى اسلامى بود كه در سه نكته آورده بودند:ـ
«١- جلوگيرى از خلافها و خرابىها و از انعقاد قراردادهاى اسارتآور با بيگانگان، بدون نظارت ملى
٢ـ بازگرداندن حقوق قانونى مردم كه در فصول سوم و پنجم قانون اساسى تصريح گرديده است به مردم و جلوگيرى از سياستهاى سركوبگرانهى بعضى از نهادها ٣- آزاد گذاردن و تامين فعاليت احزاب و جمعيتهاى سياسى و مطبوعات كه فعاليت قانونى و علنى دارند. فرصت دادن خالى از دغدغه و آزار براى بحث و گفتگو و برخورد آراء و عقايد به منظور حل مشكلات و معضلات مملكتى و همكارى صميمانهى مردم و بالاخره امكان استقرار حاكميت قانونى»[33]ـ
براى طرح اين خواستهها، ١٩ نفر از امضاءكنندگان نامهى“٩٠ امضايى“ را بازداشت كردند و به زندان افكندند؛ در ٢٢ خرداد ١٣٦٩. دو تن از آن ١٩ تن، يادنامههاى زندانشان را به نگارش درآورند كه پارههايى از آن را مىآوريم تا پيوستها و گسستهاى دورهى چهارم با دورهى سوم زندان جمهورى اسلامى آشكار شود. حبيبالله داوران (١٣٨٢-١٣٠٥) نوشته است:ـ
«صبح ٢٩ خرداد بود که در سلول باز شد و مرا چشمبسته به طرف حیاط بردند… موقعی که به طرف اتاق میرفتم، یک نفر با مشت به شکمم کوبید و گفت: حال کارتر چطور است؟ وقتی وارد اتاق شدم، یک نفر که در دست خود مقداری اوراق بازجویی داشت و صورتش کاملا نمودار نبود و سری تراشیده داشت… به من گفت: روی این تخت بر شکم دراز بکش… دست و پاهای مرا به وسیلهی طناب به تخت بست… از من پرسید که موضوع ملاقات خود را با نمایندهی کارتر در سفارت امریکا در شهر پاریس، به طور تفصیل بیان کنید. من گفتم: چیزی را که اساس ندارد چگونه بر آن پاسخگو باشم؟ در این وقت روی تختی که دراز کشیده بودم، زیرم خالی شد و من دست و پا بسته با تنهی خویش، در هوا بودم و حائلی بر بدنم نبود. فشار دردناکی مچ دستهایم را آزار میداد… سپس زدن شلاق (کابل) بر پاهای من شروع گردید. تاضربهی دوازده شمردم؛ ولی بعد نفهمیدم چه شد، چون از حال رفته بودم… وقتی چشم باز کردم دیدم مرا زیر سُِرم قرار دادهاند و یک نفر با روپوش سفید… مرا صدا کرد که آقای دکتر داوران حالتان خوب است؟… از زیر ناخنهایم خون میچکید و پاهایم ورم کرده بود. به من گفت راه برو… خیلی مشکل راه میرفتم… بعد از چند ساعتی به سلول بازگشتم و دراز کشیدم. برایم شربت آوردند و فشار خونم را اندازه گرفتند… فردای آن روز مرا صدا کردند و همان دکتر پاهای مرا با محلولی ضد عفونی کرد… زیر ناخنهای مرا پاک کرد و بعد پایم را با کیسهی پلاستیک پوشاند…»[34]ـ
«ساعت ١٠ صبح هشتم مرداد در سلول باز شد و بازجوى شكنجهگر [زندان توحيد] ظاهر گرديده، مرا به طبقهى سوم هدايت كرد. بعد از ٢٠ دقيقه حاجى آقا وارد شد… بازجوى شكنجهگر مرا به طبقهى دوم و به اتاقى هدايت كرد كه در آنجا لوازم فيلمبردارى و عكاسى و… بود. مرا روى صندلى نشاند… و گفت ناگفتنىها را بازگو كن. گفتم در چه خصوص؟ گفت: دهها مرتبه برای تو تکرار کردهام که «شما در سال ١٣٦٥ به پاریس رفته و در سفارت امریکا با فرستادهی کارتر ملاقاتی داشتهاید و او تمام برنامههایی که باید به وسیلهی جمعیت انجام گیرد به شما داده است تا آنها را به [مهندس مهدی] بازرگان بدهید و قرار بوده برای فعالیت شما پولی نیز به وسیلهی شخصی که حساب ارزی دارد واریز کنند… و شما بعد از آن دیدار به ایران مراجعت کرده و بازرگان را در جریان امر قرار دادهاید. ما برای این گفته اسناد و مدارک لازم را داریم؛ فقط میخواهیم شما اقرار کنید.» گفتم: چرا این مدارک را به من نشان نمیدهید تا با ديدن آنها هم اقرار كنم و هم نزد شما شرمسار و گناهكار باشم. هنوز حرفم تمام نشده، سیلیها یکی بعد از دیگری از پُشت سر به صورتم حواله گردید تا وقتی که من بیحال در کف افتادم… مرا برداشتند و به کمک هم به اتاق بهداری رساندند. خون از داغ و دهان و حتا گوش من بر بدنم میریخت. دکتر بعد از معاینه مرا روی تخت خواباند… و به طور مداوم برایم شربت قند میآوردند. بعد از چند ساعتی استراحت به سلولم بازگشتم… حدود ده الی پانزده روز در وضع نابسامانی به سر میبردم. ولی قرآن برایم نعمتی بود… همچنین چهار کتاب به من دادند که غنیمتی بود…»[35]ـ
«چهارم آبان حدود ساعت ١١ شب مرا از سلول مجددا به اتاق بازجویی بردند. تک و تنها در تاریکی، در حالی که از اتاق مجاور صدای ضجه و نالهی خانمی را میشنیدم. اعصابم از داد و فریاد این خانم در آن وقت شب متشنج شده بود… آقای بازجو وارد شد و به من گفت از اینکه این موقع شب مزاحم شما شدم، معذرت میخواهم… مجددا سؤالهایی نوشت و پیش روی من گذاشت و من هم جوابها را نوشتم و بعد از ساعتی گفت: فیلمهای ویدئوییای که از مصاحبه با دوستانتان تهیه شده است را تماشا کنید. بعد یک جلسهی بازپرسی هم با هم میگذاریم و کار مختومه خواهد شد… یک و نیم بعد از نیمه شب بود که به سلول بازگشتم … روز هفتم آبان ماه که از حمام برمیگشتم، شخصی پیش من آمد و گفت: لباس تازه و تمیز برایت در سلول گذاشتهام، آنها را بپوش و حاضر باش… من با شوق لباس پوشیده و آماده شدم . مرا به حیاط بردند و سپس با چند نفر دیگر به یک ماشین استیشن سوار شدیم. چشمهایمان بسته بود… مرتب تذکر میدادند که با هم حرف نزنید. به راه افتادیم… به اوین رسیدیم و ما را به یک سالن هدایت کردند. چشمبندها را برداشتیم… آقای نعیمپور و دکتر صدر را بین حاضران تشخیص دادم… دکتر صدر ملاقات حضوری داشت ولی من و نعیمپور [که او را هم خیلی کتک زده بودند] از پشت شیشهی حایل با خانواده به وسیلهی تلفن گفت و شنود کردیم… بعد از پنج ماه و اندی همسر و دخترم را از پشت شیشه دیدم… حدود بیست دقیقه مهلت این دیدار و گفت و شنود بود… با همان ماشین مجددا ما را به زندان توحید برگرداندند.»[36]ـ
حبیبالله داوران را پس از ٦ ماه حبس انفرادى و بازجويى توام با شكنجه روحى و جسمى به زندان اوين انتقال دادند، در روز ١٦ آذر ١٣٦٩. چون سياستِ زندان بر اين اصل استوار شده بود كه جمهورى اسلامى زندانى سياسى ندارد، او را در يكى از بندهاى عمومى جا دادند و در كنار كسانى كه «اتهاماتى چون سرقت مسلحانه، قتل عمد و شرارت و چاقوكشى داشتند.»[37] او را به همراه شمارى از همرزمانش در ٢٧ خرداد محاكمه كردند به اتهام توهين به روحانيت. در ١٠ اردیبهشت ١٣٧٠ به بهانه مرخصى از زندان آزادش كردند و در ١٤ فرودين همان سال به آن آزادى جنبهى قانونى بخشيدند.
اما همرزم او فرهاد بهبهانى نتوانست رنج و شكنجهاى زندان جمهورى اسلامى را تاب آورد.[38] او در ماه دوم زندان و پس از روزها تازيانه به مصاحبهى تلويزيونى تن داد و پذيرفت آنچه را كه زندانبانان مىخواستند به زبان آورد و نهضت آزادى و مهندس مهدى بازرگان را به دروغ آمريكايى بخواند. برپايهى „اعترافات“ او بود كه در روزنامهها نوشتند:
«فرهاد بهبهانی یکی از موسسین و عضو شورای مرکزی جمعیت به اصطلاح دفاع از آزادی و مسئول انتشارات این جمعیت طی اعترافاتی که پریشب از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد، وابستگی فکرى اعضای جمعیت… موسوم به دفاع از آزادى و نيز ارتباط آنها با سازمان جاسوسی امریکا را فاش کرد.»[39].ـ
اين ادعا را كمتر كسى باور كرد. و اين بسى پيش از ابتكار عمل كم مانند فرهاد بهبهانى بود كه كمى پس از رهايى از زندان با شهامت اخلاقى و بىپردهپوشى «داستان يك اعتراف» را نوشت و در جزئيات روشن ساخت چگونه زير شكنجه اختيار از كف داد و كرد آنچه نبايد مىكرد. سازوكار درهم شكستن خود را نيز باز نمود:
«اکنون که به عقب برگشته فکر میکنم که حاجیآقا بر دو محور کار میکرد: ١ـ بیاعتبار ساختن نهضت و جمعیت و ٢ـ دلگرمی به من که اگر از آن جماعت دلکنده و همکاری کنم… میتوانم همه گونه امید به خلاصی خود داشته باشم».[40]ـ
آنچه سعيدى سيرجانى (١٣٧٣ ـ ١٣٠٧) انجام داد نيز، مانند نداشت. اين نويسنده و پژوهشگر نامدار را پس از اينكه از تدريس در دانشگاه بازداشتند، انتشار كتابهايش را ممنوع ساختند و برايش پروندهاى پُر و پيمان ساختند („سرسپردهى امپرياليسم“، از“فعلان حزب توده“، از „مدحان رژيم آريامهرى“، و „عضو رسمى ساواك“)[41] سرانجام به زندان انداختند؛ «به جرم توزيع مواد مخدر و مشروبات الكلى»[42] و در روز ٢٣ اسفند ١٣٧٢. اعتراض روشنفكران ايران و جهان به اين بيدادگرى به جايى نرسيد. پس از نه ماه او را كشتند. پيش از اين اما در نامهاى به بازجوى عزيزش گفتنىها را گفت و به چه زبان ظريف و پوشيده و پيچيدهاى:ـ
«بازجوى عزيز سلام. از اینکه از وقت و زندگی خود ساعتها صرف من کردید بسیار ممنون و متشکرم. وقتی بر ایام گذشته مروری میکنم از خودم بیزار میشوم و از اینکه لجاجتهایی با حقانیت آرمان شما و صداقت و همکاریتان کردم شرمندگی بر من مستولی میگردد. اگر خدا بخواهد با فرصتی که پیش آمد و عهدی که با خدا بستم میخواهم همه چیز را اعتراف کنم… تا کمی و فقط کمی از عذاب وجدانم کاسته شود و اگر فرصتی پیش آمد جبرانی لمافات… امروز قصدم افشاگری نبود که برای آن زمان بیشتری لازم دارم. امروز خواستم درد دلی کنم با شما که تا دیروز با شما غریبه بودم اما الان آرزو دارم که در کوچه پس کوچههای شهر معرفت و خلوصتان به سقف دالانهای کوچک و حقیرتان جایم دهید و مرا بپذیرید… من امروز در مقام اعتراف به همهی جرائم و اتهامات نیستم که فکر هم میکنم پذیرش آنها تسلیم در مقابل حق است… اگر خواستید محاکمهام کنید نگویید به جرم تریاک، به جرم ارتباط با عوامل ساواک و سیا، به جرم مسائل سوء اخلاقی، به جرم تعهد به ساواک، به جرم تائید شاه، به جرم تائید بقایی و ارتباط با او، به جرم تماس با سلطنتطلبان و فراماسونها و صیهونیستها، اینها را نگویید که دفاعی ندارم، فقط بگویید سعیدی اتهامش فراموشی بود، فراموشی وجدان که همهی اتهامات را در بر دارد… از همهی عزیزان این مرز و بوم عذر میخواهم… و نزد مسئولین این کشور نیز با شرم و خجلت خاضعانه در خواست عفو میکنم.»[43]ـ
مورد فرج سركوهى نيز، ويژه است. او را نيز زير فشارى توان روز گذاشتند و از هيچ كار براى درهمشكستنش فرو نگذاشتند: نامهىاى كه او در ١٤ دى ١٣٧٥ نوشت و به خارج از كشور فرستاد از گوياترين سندهايىست كه سازوكار دورهى چهارم زندان جمهورى اسلامى را برمىنمايد:ـ
«… روز ١٣[١٣٧٥] آبان مرا به زندان بردند… از همان روز اول يا دوم به من گفتند كه تو مفقودالاثر اعلام شدهاى. رسما اعلام شده است كه از ايران خارج شدهاى و در فرودگاه هامبورگ ورود تو ثبت شده است. تو مدتى در زندان انفرادى مىمانى و پس از بازجويى و مصاحبه و تحقيقات تو را مىكشيم و جسدت را پنهانى خاك مىكنيم؛ يا در آلمان مىاندازيم. روز سوم يا چهارم، نوار يك مكالمهى تلفنى را براى من پخش كردند. در اين نوار اسماعيل برادرم به فريده زنم مىگفت كه اطلاعاتِ فرودگاه مهرآباد، خروج مرا از ايران اعلام كرده است. اين نوار را گذاشتند تا من بفهم آنها راست مىگويند. فشارهاى وحشتناك شروع شد … محكوم به مرگى بودم كه هيچ اميدى نداشتم. مفقودالاثر بودم… زجر و درد زنده بگورى، فشار جسمى و روحى مرا خرد كرد و از پاى درآورد. من ويران شدم.»[44]ـ
فرج سركوهى شمارى از شكنجههاى جسمى و روحىاش را بر شمارده است:ـ
«… كابل، بىخوابى، آويزان كردن، دستبند قپانى، شوك الكتريكى به خايهها و كابل زدن وابستگان (من و اسماعيل برادرم، فريادها و نالههاى هم را به هنگام شكنجه مىشنيديم. دوبار مرا در اعدام نمايشى حلقآويز كردند… از زجرآورترين شكنجههاى روانى وادار كردن زندانىست به پذيرفتن اتهامات دروغين و مصاحبههاى اجبارى ويدئويى و نوشتن عفونامههاى ديكته شده…»[45]ـ
(٦)
دورهى پنجم زندان، كوتاه زمانى پس از انتخاب حجتالاسلام محمد خاتمى به رياست جمهورى اسلامى ايران آغاز شد (خرداد ١٣٧٦). خاتمى كه نمايندهى اصلاحطلبان حكومتى بود و با شعار اصلاحات و راى طبقهى ميانحال غير سنتى به قدرت رسيده بود، در آغاز گونهاى گشايش سياسى را به رسميت شناخت. جامعهى مدنى در دورهى رياست جمهورى وى رونق گرفت. چندين حزب سياسى كه به حكومتيان و يا به حاشيهى حكومت وابسته بودند، به پهنهى سياسى گام نهادند. روزنامه و نشريههاى تازه پديد آمدند. دانشگاه حال و هواى تازهاى پيدا كرد و گروههاى دانشجويى چون قارچ از زمين رويدند. هنرمندان و نويسندگان نيز به حركت درآمدند و كانونهاى صنفى خود را به راه انداختند. دراين ميان گروههاى زنان نيز يكى پس از ديگرى سر برافراشتند و كُنشگرى سياسى پيشه ساختند.ـ
اين تكاپوى اجتماعى نمىتوانست حساسيت بيش از پيش نهادهاى اطلاعاتى جمهورى اسلامى را برنيانگيزد. در اسفند ١٣٧٦، محمد يزدى رئيس قوهی قضائيه، اسدالله لاجوردى را از رياستِ زندانهاى كشور بركنار كرد و مرتضى بختيارى را برجاى او نشاند. وظيفهاى كه به بختيارى حُكم شد اين بود كه «باهمكارى ديگر دستگاههاى مربوطه بتواند قدمهاى جديدى در پيشبرد و اصلاح سازمان» زندان بردارد.[46] از قدمهاى جديدى كه برداشته شد، جدا كردن بازداشتگاهها از زندانها بود و قرار دادن بازداشتگاههاى امنيتى زير پوشش سازمان زندانها.[47] مهمتر اما، طبقهبندى زندانيان بود كه برپايهى تفكيك جرگهها و جريانهاى گوناگون طيف گستردهى كنشگران سياسى و فرهنگى از يكديگر صورت گرفت.[48] بدين معنا ديگر چهار ركن اصلى سياستِ خشونت نسبت به جريانهاى كنُشگر، به يك ميزان اجراء نمىشد. بلكه هر يك از جرگههاى كنشگر بر پايهى „بررسى كارشناسانه“ در „طبقه“ى ويژهاى قرار مىگرفتند و متناسب با كم و كيف خواستههاى سياسى و اجتماعى، چند و چون روشهاى مبارزاتى و دامنهى اثر گذارى تودهاىشان مجازات مىشدند.ـ
نمود اين سياست، پديدارى بند ٣٢٥ اوين بود كه براى اصلاحطلبان حكومتى، چه سياستمدار و چه روزنامهنگار، آن را آراستند. از نخستين ميهمان اين بند غلامحسین كرباسچى، شهردار پيشين تهران بود كه به جرم اختلاس مالى به زندان افتاد در تابستان ١٣٧٧ به زندان افتاد. او در يادداشتهاى زندانش نوشته است:ـ
«از همان روز اول به ولع و عجله به مطالعهى يكى دو كتاب از تاريخ معاصر ايران پرداختم. در عين حال يكى دو ساعت را… در حياط قدم مىزدم. حياط زندان بخشى از همان باغهاى سيد ضياءست… حياط در سه سطح و دو شيب ملايم به سمت رودخانهى اوين قرار گرفته است. سطح اول كه بزرگتر است به زمين كوچك واليبال و فوتبال (گل كوچك) اختصاص دارد. در دو طرف حياط، پاى هر رديف چنار، باغچهاى كوچك كه در آنها گلهاى ياس و شمعدانى روئيده است. و آنطرف زمينى كه دو ميز پينگپُنگ رنگ و رو رفته در آن است با سقف ايرانیت… در سطحى بالاتر، يك حياط صد مترى با چند درخت و حوض كوچكى در وسط، قهوهخانه سنتى شده… و براى ظهر و شام هم رستورانى است كه به كسانى كه غذاى زندان را نمىخواهند، غذا مىرسانند در مقابل پولى نه چندان كم… و بالاخره در انتها يك مغازهى كوچك دو مترى كه آرايشگاه بند است و تقريبا در اغلب ساعات ‚راديو پيام‘ از تنها راديو ضبط بند… سرود و آهنگ پخش مىكند.»[49]ـ
پس از او محسن كديور بود. او را در دادگاه ويژهی روحانيت محاكمه كردند؛ پس از اعتراضاش به ترور مجيد شريف، محمد مختارى، محمد جعفر پوينده، غفار حسينى، پروانه اسكندرى(فروهر) و داريوش فروهر كه سياستِ تازه وزارت اطلاعات نسبت به نويسندگان دگرانديش شد، پس از رسوايىشان در ماجراى سعيدى سيرجانى و فرج سركوهى.[50] محسن كديور را كه از ١٨ اسفند ١٣٧٧ تا شهريور ١٣٧٩ در بند ٣٢٥ نگهداشتند. او اين بند را چنين توصيف كرده است:ـ
«سلول من در بند ٣٢٥، سه متر طول و ٢ متر عرض داشت… یکی از حقوق زندانی امکان استفاده از روزنامه و کتاب و رادیوست. سازمان زندانها تنها روزنامههای کیهان و اطلاعات را به عنوان روزنامه میشناسد. نسبت به روزنامهی جمهوری اسلامی هیچ مشکلی ندارند؛ اما در نیمهی اول زندان به من اجازهی مطالعهی دیگر روزنامهها داده نشد. نسبت به در اختیار گرفتن کتاب نیز در نه ماه اول با مشکلاتی مواجه بودم… از ماه سوم امکان استفاده از یک رادیوی یک موج را یافتم. دو ماه اول امکان تلفن فراهم نبود. ماه سوم یک روز در میان پنج دقیقه و از ماه هفتم هر روز پنج دقیقه مثل بقیهی زندانیان صحبت میکردم… تریاک و دیگر مواد مخدر در زندان نسبتا فراوان بود و شبها غالبا بساط منقل پهن.»[51]ـ
عزتالله سحابی (١٣٩٠ـ١٣٠٩) نيز بند ٣٢٥ را بهترین جای زندان اوین میدانست:ـ
«در اینجا کارکنان عادی دولت زندانی هستند. سه نفر از دوستان مطبوعاتی ما آنجا بودند که بنده هم رفتم به آنها ملحق شدم. آقای شمسالواعظین و آقای لطیف صفری و آقای عمادالدین باقی را به ما اضافه کردند… نمیخواهم بگویم که همه چیز عالی بود و نسبت به زندانهای دیگر هم خلوتتر بود و هم حیات و محوطه و استخر و… داشت و زیر فشار مادی این چیزها نبود. غذا هم خوب بود.»[52]ـ
ماشاالله شمسالواعظین كه هماتاق شهردار پيشين تهران غلامحسین کرباسچی بود مىنويسد:ـ
«به من اجازه داده شده است هر روز یک ربع ساعت با افراد مورد نظرم در بیرون زندان تماس تلفنی داشته باشم. همچنین فورمی در اختیارم قرار گرفته تا فهرست روزنامههایی را که به آنها احتیاج دارم در آن بنویسم تا در اختیارم قرار گیرد»[53]ـ
از بند ٣٢٥ اوين و قشر ممتازى كه در آن جاى داده شده بود بگذريم به بند ٢٠٩ نگاهى بياندازيم كه زندان اصلاحطلبان غير حكومتى در دوهى پنجم زندان بود. بخش زنان اين بند كه بيشترشان «يا معتاد به مواد مخدر يا متهم به توزيع مواد مخدر و فحشا و قوادى و جيببرى بودند»، از هر نظر نا به سامان و نامنظم بود و آلوده. با اين همه مسئولان احترام زندانيان ويژه خود را نگهمىداشتند و براى آنها امتيازاتِ گوناگونى قائل مىشدند. مهرانگيز كار به ياد مىآورد كه در دورهى حبس ٥٣ روزهاش و در فضايى كه:ـ
«هر يك از كارهاى روزمره را با انواع ترفندها به سامان مىرساندم،… با رفتار انسانى بسيارى از كاركنان زندان آشنا شدم. برخى از زنان زندانبان با رفتار صبورانه خود جلوههاى نايبى از انسانيت را پيش رو مىگذاشتند. يكى از معاونان زندان پياپى به ديدن من مىآمد و در حالى كه چشم بر زمين مىدوخت از من مىخواست تا نيازهاى خود را در حدى كه او مىتواند تامين كند، در ميان بگذارم. هم او بود كه بلافاصله دستور داد سلول من را با موكت نو فرش كنند و برايم از انبارى پتوى نو بياورند. هم او بود كه يك جلد كلامالله مجيد را با دست خود در سلولم قرار داد و وقتى با خانم [شهلا لاهيجى] همسلول شدم، تا آنجا كه امكانات محدود سازمان زندانها اجازه مىداد، سلول جديد را تجهيز كرد. رفتار سربازهاى وظيفه را كه در نهايت احترام من را از بند تا در خروجى زندان و بالعكس همراهى مىكردند، فراموش نمىكنم. گويى جوانها فرزندانم بودند كه هر بار بعد از بازگشت از دادگاه انقلاب سراسيمه از من مىپرسيدند: باز هم قرار بازداشتِ شما را تعدين نكردند؟ آخر چرا؟»[54]ـ
شیرین عبادى كه در بند ٢٠٩ جدید زندانی بود، در مقالهای به نام اوین جای خیلی بدی هم نیست به شرح وضعيتى كه زيست، نشست:ـ
«در بند ٢٠٩ جدید کیفیت غذا بسیار بهتر و مناسبتر بود. هر زمان که اراده میکردم برایم چای میآوردند. ساعت خوردن نهار و شام را خودم تعیین میکردم و به قول یکی از نگهبانان، آنها زندانی من بودند، نه من زندانی آنها. هیچ جای گلهای نبود الا آنکه برخلاف سابق شور زندگی و روح انسانیت در آن موج نمیزد. تعزیر یا توهینی در کار نبود؛ اما رفتارها بسیار حساب شده و کلمات کلیشهای بودند. همهی وسایلم را گرفتند حتا عینک مطالعه را؛ هر چند که کتابی نبود تا بخوانم… زندانبانان کم کم آشناتر میشوند و به تدریج مهربانتر. از پوستهی سخت خود بیرون میآیند؛ خصوصا آنکه متوجه شدهاند زندانی جدید عادت دارد در تنهایی خود به خالق پناه برد؛ بیآزار و کم توقع است. اغلب اوقات نیمی از غذای خود را پس میفرستد.»[55]ـ
اگر از بندهاى ٣٢٥ و ٢٠٩ زندان اوين بگذريم و به بندهاى ديگر آن زندان و زندانهاى ديگر پا نهيم، پيوستگى و يا همانندىهاى شگفتانگيزى با دورهى سوم و چهارم زندان جمهورى اسلامى مىبينيم. به ويژه آنگاه كه پاى دانشجويان دگرانديش به ميان آيد و روشنفكران آزادىخواهى كه با جمهورى اسلامى ناسازگارند. آنچه بر سر كُنشگران جنبش دانشجويى ١٨ تير ١٣٧٨ آوردند، در خور يادآورىست. سه نمونه مىآوريم.
اكبر محمدى (١٣٨٥-١٣٤٨) را كمى پس از اينكه از خوابگاه دانشجويى ميدان ابنسينا بيرون مىآيد، بر سرش مىريزند. او را سوار اتومبيل مىكنند و دستور مىدهند سر خود را خم كند و به دور بر نگاه نكند. با نخستين پاسخى كه به پرسششان مىدهد، كُلت بر سرش مىكوبند كه سبب خونريزى مىشود. او را به زندان توحيد مىبرند. چشم بندى به او مىدهند و مىگويند كه آن را بر چشم زند. سپس بازجويى آغاز مىشود؛ به گويش مازندارنى كه گويش مادرى محمدىست. محمدى شرح شكنجههايى را كه سه ماه نيم آزگار ادامه داشت، چنين بازگفته است:ـ
«… حدود ٢٧ روز اول یک روز در میان با کابل به کف پای من میزدند… فقط روزی یک ساعت برای استراحت و خواب داخل سلول بودم… يك سره بازجویی [مىشدم] در زیر مشت و لگد و ضرب و شتم؛ یا زیر کابل… بعد از ٢7 روز اول که از دادگاه برگشتم شکنجهها کمتر شد ولی… بازجویی ادامه داشت و ٥ یا ٦ روز مرا برای زدن کابل میبردند. هرچه… فاصلهی زمانی برای زدن کابل بیشتر میشد… و ساعت بازجویی… کمتر و کمتر، فشار روحی و روانی و مشت و لگد و کشیده و فحشهای رکیک، آنها نیز کمتر میشد. تا اینکه بعد از سه ماه و نیم بازجویی، کاملا متوقف شد… یکی از شکنجههای روانی آنان، استفاده از هواکشهای خیلی قوی بود که صدای دهشتناکی داشت و ٢٤ ساعته روشن بود. یکی دیگر از شکنجههای روحی، استفاده از صدای بلندگو با نوای غمگین و عزا و مرثیه که از ٦ صبح تا ٩ شب یکسره روشن بود آن هم با صدایی خیلی بلند که جنونآور بود. از جمله شکنجههای جسمی، آویزان کردن به صورت قپانی بود. دو دست را به پشت سر مىبردند؛ سپس دستبند مىزدند. بعد وسط دستبند طناب مىبستند و به سقف آويزان مىكردند؛ این نوع شکنجه بدتر از زدن با کابل و دیگر شکنجهها بود. مرا چندین بار به سقف آویزان کردند… اكثر مواقع به خصوص موقع كابل زدن [برادرم] منوچهر، مرا در كنارش قرار مىدادند؛ يا برعكس. و با اين روش مىخواستند فشار روانى شديدى بر هر دوى ما وارد كنند.»[56]ـ
اكبر محمدى را پس از حدود چهار ماه محاكمه غيابى، در حُكم سر تا پا دروغى كه به دستش دادند او را از رهبران شورش ١٨ تير خواندند، مُقدم به عمل مسلحانه عليه نظام، مفسد فىالعرض و محارب با خدا. شكل اعدام را نيز در همان حُكم مشخص نمودند:
«محارب با خدا داخل گونى قرار داده شود و از بالاى بلندى پرتاب خواهد شد.»[57]ـ
ايستادگى اكبر محمدى در برابر اين بيداد، اعتصاب غذاى ٢٣ روزهاش و فعاليتهاى خانواده و دوستان و دوستدارانش در بيرون زندان، سرانجام سبب شد كه مسئولان زندان واپس نشينند و حكم اعدام او به ١٥ سال حبس كاهش يابد.ـ
آنچه را كه با اكبر محمدى كردند، به گونهاى ديگر بر احمد باطبى رفت. گوشهاى از حكايتِ اين دانشجوى پيشين كارگردانى فيلمسازى را كه پس از چاپ عكساش در نشريه اكونوميستِ لندن، نماد جنبش دانشجويى ١٨ تير ايران شد، از نامهى سرگشادهاى كه به رئيس قوهى قضائيه نوشت، درمىيابيم:ـ
«… توسط لباس شخصیها شناسايی و به داخل دانشگاه تهران منتقل شدم. در آنجا کولهپشتی و شناسنامه، مدارک و پولهايم توقيف و از ناحيه ساق پا، ران، شکم و بيضه مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و آقايان محترم لباس شخصی با کلمات و جملات غيراخلاقی به من و خانوادهام توهين میکردند و وقتی که اعتراض کردم، پاسخ دادند که اين سرزمين سرزمين ولايت است، تو بايد کور بشوی، اينجا جای تو نيست… بعد از آنجا به مقر نيروی انتظامی زيرپل حافظ انتقال داده شدم و آنجا بعد از پرسش و پاسخ در مورد مشخصات فردی، مرا به داخل حياط بردند. دستهايم را دستبد زدند و به بهانه اينکه از من گزارشهايی در مورد تخريب اموال عمومی و سرقت بانک دارند، مرا با باتوم کتک زدند… همراه عده ديگری با مينیبوس از آنجا خارج کردند و پيراهنهايمان را روی سرمان کشيدند و آستينش را دور گردنم گره زدند و همهی ما را به مکان نامعلومی بردند. در آنجا همه را داخل يک اتاق ۱۲ متری بردند و سربازان نيروی انتظامی با لباسهای سبز ما را با باتوم کتک مفصلی زدند. من از بابت اينکه از بينیام خون جاری میشد، پيراهن را از دور سرم باز کردم تا خونها را پاک کنم. سربازها با ديدن اين حالت بلافاصله مرا به اتاق ديگری بردند. دستهايم را از پشت بستند و پای راستم را با دستبند به دستهايم متصل کردند و طبق گزارشی که در مقر نيروی انتظامی تنظيم شده بود، مرا محاکمه و به شلاق محکوم کردند و با سيم برق سفيد رنگی که گيس بافت شده بود، حکم را اجرا کردند و دوباره سرم را با پيراهن بستند و به همان اتاق منتقل کردند. از آنجا ما را با اتوبوس به محل ديگری بردند. در آنجا من را از ديگران جدا کردند و چند نفر از من بازجويی کردند… میگفتند که من اسلحه داشتم و ديدهاند که من آن را داخل جوی آب انداختم. میگفتند که در آشوبهای اخير شرکت فعال داشتم و آنها از اين موضوع گزارش دادند که از بانک سرقت کردم و… وقتی که با مقاومت من مواجه شدند، مرا به دست عدهای سرباز سپردند تا به قول خودشان، زبانم را باز کنند. سربازها همه درشت هيکل بودند و لباس تکاوری داشتند. آنها دستهای مرا با دستبند به لولههای آب روکار که در ارتفاع نسبتا کوتاهی از کف اتاق قرار داشت متصل کردند و با پوتين به سر و شکمم کوبيدند. از من میخواستند تا قبول کنم که در تخريب و آشوب شرکت داشتم. بعد مرا روی زمين خواباندند و روی گردنم ايستادند و با دست موهای سرم را که آن زمان نسبتا بلند بود، کندند. به طوری که از پوست سرم خون جاری شد و دوباره آنقدر با پوتين به سر و صورتم کوبيدند که از حال رفتم… تعدادی برگه ٤A بدون خط به من دادند و از من خواستند هر کاری که کردهام بنويسم و وقتی با مخالفت من مواجه شدند، مرا به اتاق ديگری که مخروبه و خالی از سکنه بود، منتقل کردند. جورابهايم را که بهعنوان چشمبند به چشمهايم بسته بودند، کنار انداختند و چشمبند جديدی را به چشمانم بستند. دستهايم را با دستبند به نردههای پنجره متصل کردند و دوباره همان چيزهايی که میخواستند، اعتراف کردم،… وقتی که خواستم دستشويی بروم، نگذاشتند در را ببندم. گفتند که تو خودت را میکشی… بايد درب باز باشد… من انصراف خودم را از دستشويی رفتن اعلام کردم، ولی آنها گفتند حتما بايد دستشويی بروی و درب باز باشد و سعی کردند بزور کمربند مرا باز کنند. من مقاومت کردم و به ناچار به صورت يکیشان کوبيدم. آنها هم مرا به داخل يکی از دستشويیها بردند که چاهش بند آمده بود و آب گند آن در کاسه توالت پر شده بود. آنها سرم را در گنداب توالت فرو کردند و آنقدر اين کار را ادامه دادند که سرانجام گندآب از بينی و دهانم به داخل گلويم پايين رفت و تا ساعتها از شستشوی صورتم جلوگيری کردند. «ـ
احمد باطبى را هفتهها شكنجه دادند چندان كه شمارى از دندانهايش شكست، چشمهايش كمسو گشت و شنوايىگوش چپش رو به كاهش گذاشت. او را بارها به اعدام و تجاوز تهديد كردند و اذيت و آزار خانوادهاش. زير فشارى توان سوز، سرانجام به مصاحبهى ويديويى تن داد و بازگفتن دروغهايى كه مىخواستند و به او ديكته مىكردند. سپس به دادگاه بردندش:ـ
«مرا با چشمبند از سول ۴۱۷ توحيد خارج کردند و نيم ساعت در شعبه ۶ دادگاه انقلاب محاکمه من آغاز شد. از آنجا که به من نگفته بودند که به کجا خواهيم رفت، من گمان میکردم كه هنوز همان مراحل بازجويی است و تعجب میکردم که چرا در اين جلسه چشمبند را از چشمهايم باز کردند و تا وقتی که وارد اتاق امور متهمين دادگاه نشده بودم، نفهميدم که محاکمه شدم. از اضطراب ناشی از بازجويیهای پیدرپی و کمخوابی و… اسهال و تب و سرگيجه شديد داشتم و به سختی تعادل خودم را حفظ میکردم و در آنجا طی چند دقيقه، مواردی که به آن متهم بودند را خواندند و از آنجا که من تمرکز کافی برای صحبت کردن و دفاع نداشتم، محاکمه به پايان رسيد. به پدرم که خودش را تا آخرين لحظات به آنجا رسانيده بود، گفتند که بالای ۲ ميليون تومان سند را به دادگاه ببرد، اما آنها سند را بازداشت کردند و گفتند که ديگر نمیشود که مرا آزاد کنند… بعد از گذشت چند ماه، زمزمههايی [به گوش رسيد]… که حکم من اعدام است… از آنجا که من حکم را نديده بودم، جای تامل داشت و ما به ناچار وکيل اختيار کرديم و با تلاش و کوشش آنها، دريافتيم که پرونده من به شعبه ۳۳ ديوان عالی کشور رفته تا آنجا مورد بررسی قرار بگيرد و در تمام طول اين مدت فقط يک بار به مدت ۲٠ دقيقه توانستم با وکيلم صحبت کنم و تا به امروز وکلا نه توانستند حکم را ببينند و نه توانستند پرونده را مطالعه کنند… حدود دو ماه پيش مرا به دادگاه فرا خواندند و گفتند که حکم من در ديوان عالی کشور تائيد شده است و وقتی که حکم را سوال کردم، باز هم جواب دادند که چه کار داری که حکمت چيست؟… نه حکم را به من گفتند، نه ابلاغ کردند تا آن را امضا کنم. بعد هم به من گفتند که وکلايت جاسوس هستند، جاسوس آمريکا و اگر وکالت پروندهات را برعهده داشته باشند، پروندهات سياسی میشود، و من بايد آنها را عزل کنم… من با اين کار مخالفت کردم، ولی وکلايم با توجه به وعده دادگاه خود را کنار کشيدند… در آن روز من با قاضی بحث کردم و گفتم که من با نظام عنادی ندارم، پس چطور مرا محارب دانستی، چطور با چند دقيقه صحبت يکطرفه و بدون هيچ دفاعی از سوی من، مرا گناهکار دانستی؟
در تاريخ ۷۸/۱۲/۲۶ دوباره مرا به دادگاه احضار کردند… ۴ نفر بازجو برای بازجويی دوباره من آمدند. آنها گفتند وقتی ما میگوييم صادق باشی آزادت میکنيم، منظورمان از آزادی يعنی اينکه تو را میکشيم و تو از زندگی آزاد میشوی، ولی اين بار اگر من صادق باشم مرا واقعا آزاد میکنند تا بروم پيش خانوادهام. آنها گفتند که به دنبال عاملان اصلی اين جريانات میگردند و اگر آنچه را که آنها میخواهند بنويسم، با من پيمان آخرتی (آخرتی يعنی روز قيامت به من پاسخگو باشند) میبندند که رهايم کنند تا بروم به خانهام. در پی آن پروندهام را آوردند و نشان دادند که حکمم اعدام است. و گفتند برو فکرهايت را بکن تا شنبه ۷۸/۱۲/۲۸ دوباره برای بازجويی به دادگاه احضار شوی، اما ديگر تا پايان سال مرا به دادگاه نبردند.« [58]ـ
احمد باطبى را نه سال در زندان نگهمىدارند. در نوروز ١٣٨٧ كه به مرخصى مىرود، ديگر به زندان باز نمىگردد و مخفيانه از ايران خارج مىگريزد.ـ
زندانى پيشين ديگرى كه پس از گذر از «تاريكخانهى اشباح»، سرگذشتاش را بر كاغذ نشاند و سرانجام خود را به خارج رساند، على افشارىست كه چندين دوره عضو شوراى مركزى و دبير انجمن اسلامى دانشگاه امير كبير بود و دفتر تحكيم وحدت بود واز سرسپردگان جمهورى اسلامى. او در پى رويدادهاى تيرماه ١٣٧٨، با اصلاحطلبان حكومتى پيوندى تنگاتنگ برقرار كرد و در نتيجه به دستآويز سخنرانى در ميتينگ «اعتراض به شكلگيرى انسداد سياسى» دانشگاه اميركبير، در آذر ١٣٧٩ بازداشت شد؛ به اتهام „تبليغ عليه نظام“، „تشويش اذهان عمومى“ و“ توهين به رهبرى“. پس از ٤٥ روز شكنجه (بىخوابى مداوم كه يك بار چهار روز به درازا كشيد، ضرب و شتم با چشمانى بسته و توهينهاى زننده، صحنهسازى اعدام مصنوعى و وادار شدن به نوشتن وصيت نامه، و و و» به خواست بازجويانش تن داد و به «اعتراف دروغ عليه ديگران و روايت كژتابانه وقايع مهم ملى و جنبش دانشجويى» نشست. در شرح چند و چون آن نوشته است:ـ
«روال انجام مصاحبهى اجبارى به اين ترتيب بود كه نخست محورها از سوى سربازجوها ديكته شد و پس از چانهزدن با بازجوها، متن اوليهى مصاحبه با اعمال نظر تيم بازجويى تدوين شد و سه مصاحبهى ويدیويى در داخل محيط بازداشتگاه با حضور تيم بازجويى صورت گرفت. فيلمها براى تيم كارشناسى ارسال شد و مجددا براساس نظر كارشناسان و تغييرات آنها بر روى متنهاى پياده شدهى مصاحبهها، متنى جديد تهيه گشت و در اختيار اين جانب قرار گرفت تا آن را حفظ كنم و پس از يك روز تمرين به مكانى در داخل پادگان عشرتآباد منتقل شدم كه قرار بود مصاحبهاى ويدیويى با يك تيم فيلمبردارى حرفهاى صورت گيرد كه ناگاه و بدون هيچگونه زمينهى قبلىاى با خبرنگار و تيم فيلمبردارى صدا و سيما مواجه شدم. اشارات بازجو نشان از آن داشت كه نبايد واكنشى نشان دهم و از آنجا كه من از „حق خود بودن“ محروم بوده و ارادهى مستقل خود را از دست داده بودم… ناچار تسليم شدم. اما روال مصاحبه به اصطلاح داوطلبانه… خود حكايت ديگرىست… ابتدا شخص بازجو در حضور مصاحبهگر و تيم فيلمبردارى صدا و سيما بر روى صندلى مصاحبه كننده نشست و من در حالى كه روبهروى او قرار داشتم و نگاهم به دوربين صدا و سيما بود، متن مكتوب آورده شده از بازداشتگاه را از حفط، به صورت پيوسته و يكسره، بدون هيچگونه سؤال و جوابى خواندم. البته در حين خواندن، نيمنگاهى نيز به متن مكتوب داشتم. كل اين مصاحبه، در يك كاست نيم ساعته به صورت موجز فيلمبرداى شد… سپس مصاحبهكننده صدا و سيما (آقاى فلاح) بر روى صندلى نشست و در چارچوب متن از پيش تعيين شده، سؤالاتى را مطرح كرد و من نيز پاسخهاى مد نظر بازجويان را ارائه كردم كه به مدت بيش از يك ساعت در كاستهاى جداگانهى تصويرى ضبط شد.»[59]ـ
سويههايى از اين رفتار پيچيدهى پليسى كه درونمايهاش فريب زندانى شكنجهشده و درهمشكسته است، حتا پس از وادادگى و ابراز آمادگى براى „اعتراف“، در مورد چند تن از „روشنفکران دينى“ نيز ديده شده است. عباس عبدى را كه از رهبران دانشجويان خط امام بود و در اشغال سفارت آمريكا و گروگانگيرى ٤٤٤ روزه ٥٥ ديپلمات آمريكايى نقش كليدى داشت و سپس در ِسمتها حساسى چون دفتر اطلاعات و تحقيقات نخست وزيرى و معاونتِ فرهنگى تحقيقاتِ استراتژيك رياست جمهورى خدمت كرده بود؛ در روز ١٣ آبان ١٣٨١ بازداشت مىكنند؛ يعنى درست در بيست و سومين سالگرد „اشغال لانه جاسوسى“. او را به عنوان عضو هيئت مديرهى موسسه پژوهشى آينده راهى زندان اوين مىكنند؛ با دو تن از همكارانش، بهروز گرانپايه، مدير موسسه ملى پژوهش افكار عمومى و حسين قاضيان (جامعهشناس و مشاور بسيارى از بلند پايگان دولت خاتمى).[60] بازداشت آن سه تن پس از انتشار نظرسنجى بود كه نشان مىداد بيشتر مردم ايران خواهان مذاكرهى جمهورى اسلامى با ايالات متحدهى آمريكا هستند و بهبود رابطه دو دولت. اما اتهام رسمى آن سه تن «فروش اطلاعات به زيان كشور به موسسات گالوپ، UM و زاگبى بود؛ شروع همكارى به منظور فروش اطلاعات به دبير دوم سفارت بريتانيا؛ تبليغ عليه نظام با شركت در جلسات ملاقات با بارى روزن، گروگان پيشين در سالهاى ١٣٧٦ و ١٣٧٧ و سرآخر ارتباط غير مجاز با عوامل وابسته به سرويسهاى امنيتى و اطلاعاتى بيگانه»![61] هنوز به درستى دانسته نيست با عباس عبدى چه كردند در چهل روزى كه در سلول انفرادى جنب بند ٣٢٥ اوين حبس بود. اما در روز ٤ دى ١٣٨١ كه دادگاه وى (كه در آن هنگام عضويت در شوراى مركزى حزب مشاركت اسلامى نيز بر عهده داشت) و حسين قاضيان و بهروز گرانپايه برگذار شد، عباس عبدى، نه تنها از ديدگاههاى انتقادى و مواضع سياسى خود پا پس كشيد، بلكه به شمارى از „اشتباهاتش“ هم „اعتراف“ كرد! قاضيان نيز چنين كرد و اين شگفتانگيز بود. و شگفتانگيزتر اين كه هيچ يك از متهمان در آن دادگاه علنى كلمهاى دربارهى شكنجه يا حتا بدرفتارى بازجوها به زبان نراندند. حكم آن دادگاه پس از يك ماه چند روز صادر شد؛ در ٢٨ بهمن ١٣٨١. به موجب آن «عباس عبدى و حسين قاضيان از متهمان پروندهى نظرسنجى به ترتيب به ٨ و ٩ سال حبس محكوم شدند.»[62]ـ
بسى پس از صدور اين احكام بود و در ايام محبس كه عبدى و قاضيان فاش ساختند كه پيش از تشكيل دادگاه و در دورهى بازجويى، با بازجويان و شخص قاضى مرتضوى به „توافقى همه جانبه دستيافته بودند كه از بندهايش يكى هم اين بود كه متهمان از شكنجهاى كه در جريان بازجويى بر آنان رفته بود در دادگاه سخن نگويند و دادگاه نيز حكم به تبرئهى و آزادى آنها دهد.ـ
عباس عبدى در ٢٤ تير ١٣٨٢ پرده از اين راز برداشت. در نوشتهى بلندى كه از زندان بيرون فرستاد و در كوتاه زمانى در رسانههاى فارسى زبان برون مرزى بازتاب يافت، چند و چون آن معامله را روشن ساخت، اما به شكنجهها نپرداخت؛ جز تهديد به دستگيرى خانوادهاش از سوى قاضى مرتضوى نوشت:
«… با توجه به شرايط سياسى و تحليلى كه از آن داشتم و نيز شريط شخصى و خانوادگى و وضعيت كلى كشور، تصميم گرفتم وارد مذاكرهاى جدى با بازجويانم شوم. بدين منظور طرحى را در ذهن خود آماده كردم… آقايان استقبال نكردند و گفتند بازجويىها را شروع مىكنيم… پس از [مدتى] آقايان گفتند دربارهى طرح پيشنهادى صحبت كنيم. به آنها گفتم كه اگر زندان بودن من به نفع حكومت است، حرفى ندارم. شما بازجويى كنيد و دادگاهم تشكيل مىشود و من هم فقط يك دفاع حقوقى مىكنم و طبعا بعدا هم به زندان عمومى خواهم رفت. ولى اگر زندن بودن من براى حكومت نفعى ندارد، مىتوانم بر اساس طرحى كه ارائه مىدهم آزاد شوم. و آقايان بازجوها گفتند اگر طرح به گونهاى قابل قبول باشد، طبعا زندان بودن شما هم هيچ نفعى براى حكومت ندارد و ما از طرح استقبال مىكنيم… و با مسئولان خود مطرح مىنماييم…
بنده طرح خود را توضيح دادم و حتا همان شب مكتوب كردم و پس از چند روز هم آقايان موافقت خود را با كليات طرح اعلام كردند و در نتيجه آن را در چند صفحه تدوين و پس از حك و اصلاح در اختيار آقايان قرار گرفت و مبناى توافق ما شد… در نهايت با اندكى جرح و تعديل در جملات پذيرفتند و متن موافقت نامه به دقت به خط من تنظيم شد كه نزد آقايان موجود است. من نيز از باب احتياط گفتم خوب است يكى از مسئولان قضايى هم بر اين كار صحه بگذارد و در نهايت آقاى محسن اژهاى را پيشنهاد كردم كه هم فردى سياسىست و هم مىتوان به گفتهاش اعتماد نسبى داشت…»[63]ـ
با اين همه، „توافق“ بر وفق مراد عبدى پيش نرفت و قاضى مرتضوى كه نشان داد زيركتر و زرنگتر از عبدى است، زندانى خود را به واپسنشينىهاى بيشترى واداشت و به „اعتراف“ها و مصاحبههاى تلويزيونىاى كه مىخواست. اين سياست فريبكارانه دربارهى قاضيان نيز به اجرا گذاشته شد. او سه هفته پس از انتخاب محمود احمدىنژاد به رياست جمهورى اسلامى ايران (٣٠ تير ١٣٨٤)، در نامهاى كه به ديوان عالى كشور نوشت نه تنها از شكنجههايى كه بر او رفت پرده برداشت، بلكه شگردهاى قاضى مرتضوى را نيز هويدا ساخت:
«پس از تهديد به اعدام من… پس از تطميع نسبت به اينكه با يك دفاعيه فرمايشى و اذعان به برخى اشتباهات، جو سنگين عليه من شكسته مىشود و من مىتوانم در جلسه سوم بهتر دفاع كنم و من نيز با تعهد به مطرح نكردن شكنجه و ضرب و شتم و مسائل دور اول بازجويىها، پذيرفتم مصاحبهاى را كه قاضى آن را اجبارى مىدانست انجام دهم؛ در دادگاه به برخى اشتباهات و كوتاهىهاى خود به اصطلاح اعتراف كنم تا در جلسه بعد بتوانم به تفصيل دفاعيات خود را با رعايت حال آنان مطرح نمايم. اما پس از اين جلسه (جلسه دوم)، قاضى مجددا تغيير چهره داد و با تهديد مجدد به اعدام و مجازات سنگين ناشى از انتساب بند ‚د‘ اتهامات مانع از برگذارى جلسهى علنى سوم دادگاه شد… پس از آن ناچار شدم مدافعات خود را مكتوب كنم؛ چون قاضى تنها در صورتى مىپذيرفت كه جلسه علنى برگذار شود و من دفاعياتم را قرائت كنم كه مطابق روال دادگاه دوم، به صورت فرمايشى اتهامات مورد نظر وى را بپذيرم و نمايش سياسى مطلوب وى را اجرا كنم… اين دفاعيات نيز كه شامل ٦٠ صفحه مىشد، از نظر قاضى قابل قبول نبود… قاضى مجددا با تهديد… وادارم كرد تا صفحاتى را به عنوان قبول اشتباه در لابهلاى هر قسمت و در شروع و يا پايان مطالب اضافه كنم…. حتا پس از صدور حكم بدوى نيز باز قاضى بيكار نبود… اين بار با سلاح قبلى و نيز با تطميع نسبت به آزادى قريبالوقوع، با تعليقى كردن حكم در دادگاه تجديد نظر… خواهان نوشتن متنى فرمايشى به جاى لايحهى دفاعيه شد و با توجه به اين كه تعهد مىداد اين نوشته در جايى منعكس نخواهد شد… خود موارد اصلى را انشاء مىكرد. به اين ترتيب فرصت دفاع در دادگاه تجديد نظر نيز از بنده سلب شد و البته متن دفاع فرمايشى هم… فرداى آن روز در روزنامهى كيهان به چاپ رسيد.»[64]ـ
حسين قاضيان راهى را تا رسيد به اين نقطه پيمود، ناگفته نمىگذارد. راهى كه از شكنجههاى گوناگون جسمى و روحى گذشت «جهت اقرار به موضوع كذب و پروندهسازىهاى مرسوم جنسى يا جهت اعلام مطالبى عليه اصلاحطلبان و دفتر رياست جمهورى».[65] شمارى را مىآوريم:
«آغاز به ضرب و شتم بعد از پياده كردن از اتومبيلى كه با دستبند و چشمبند مرا سوار آن كرده بودند، بلافاصله پس از رسيدن به محوطهى زندان اختصاصى در داخل زندان اوين، وادار كردن به چهار دست و پا راه رفتن از سلول تا اتاق بازجويى به سان حيوانات با دستبند و چشمبند، شروع رسمى شكنجه… به مدت دو هفته و حتا پيش از تفهيم اتهام؛ كوبيدن سر به ديوار با دستان و چشمان بسته، كوبيدن مشت به روى ناحيهى قلب با سرعت و به طور ممتد، چرخاندن با دست و چشم بسته به دور محورى ثابت تا از حال رفتن و زمين خوردن و اقدام براى جا آوردن حال و ادامهى شكنجه، بىخوابى دادن و سرپا نگهداشتن در سه شبانه روز اول بازجويى، ممانعت از هوا خورى، عدم اجازه براى استحمام تا حد بو گرفتن بدن، ندان آب خوردن در حدود يك هفته اول، تهديد و ارعاب [از اعدام گرفته، تا دستگيرى خانواده تا گسيل به بند ضد جاسوسى تا طرح مسائل غير واقعى دربارهى فساد اخلاق تا…]»[66]ـ
آيا زهرا كاظمى (١٣٨٢ـ١٣٢٧) كه در بيست تير ١٣٨٢ و در هجدهمين روز بازجويى بر اثر „ضرب و جرح“ و ضربهى مغزى ناشى از „اصابت جسمى سخت“ در زندان اوين درگذشت، بنا بود به دستور قاضى مرتضوى به „جاسوسى براى بیگانگان“ اعتراف! كند و حمايت از جناح اصلاحطلب حاکمیت؟[67]ـ
ناصر مهاجر
پایان بخش نخست، ٥ فوریه ٢٠١٤
دفتر کانون نویسندگان ایران در تبعید، دفتر بیستم، تابستان 1393
؛ ناشر / محل نشر کانون/آلمان؛ 2014 ویراستار: اسد سیف
[1] Nelson Mandela, Long Walk to Freedom, Back Bay Books, London, 1995,page 398
ـ[2] پرويز اوصياء (ا.پايا)، زندان توحيدى، آلمان، تابستان ١٣٦٨، ص ٣١٠
ـ[3] محمد تقى شهرام، دفترهاى زندان (يادداشتها و تاملات در زندانهاى جمهورى اسلامى ايران)، انديشه و پيكار، آلمان، مرداد ١٣٩٠، صص ٥ تا ١٠
ـ[4] محسن فاصل، يادداشتهاى زندان اوين از ٢٢ فروردين ١٣٥٩ تا ٢٢ خرداد ١٣٦٠، هوادارن سابق سازمان پيكار، پاريس، شهريور ١٣٦٤، ص ٧١
ـ[5] كار، سازمان چريكهايى فدایی خلق ايران (اقليت)، شمارهى ١١٢، افشاى سند مربوط به توطئهى سركوب سازمانها و گروههاى سياسى، ١٣ خرداد ١٣٦٠
ـ[6] كيهان، اول تير ١٣٦٠
ـ[7] مهناز متين- ناصر مهاجر، و گورستانى چندان بىمرز شيار كردند،آرش، فرانسه، خرداد١٣٨٠، ص ٣٢
ـ[8] م.رها (منيره برادران)، بولتن آغازى نو، ويژهى كنفرانس حقوق بشر در وين، شهريور ١٣٧٢، صص ١٣ و ١٤
ـ[9] ف.آزاد (فريبا ثابت)، زندان شيراز، نشريهى نقطه، شمارهى ٦، تابستان ١٣٧٥، ص ١١
ـ[10] عباس امير انتظام در گفتگو با بخش فارسى راديو صداى آمريكا، ٢٧ آبان ١٣٧٦، برگرفته از آزادى، شمارهى ١٢، پاييز- زمستان ١٣٧٦
ـ[11] شكوفه مبينى (سخى)، تك پنجرهاى به زندگى، كتاب زندان دفتر اول، ناصر مهاجر، نشر نقطه، ايالات متحدهى آمريكا، ١٣٧٧، صص ١٣١ و ١٣٢
ـ[12] نازلى پرتوى در گفتگو با ناصر مهاجر، ٢٠ ماه مه ٢٠٠٦
،http://www.bidaran.net/spip.php ?article110
ـ[13]پيشين
ـ[14] آذر نسيم، رهايم مىكنى، كتاب زندان، دفتر دوم، ناصر مهاجر، نشر نقطه، ايالات متحدهى آمريكا،١٣٨٠، صص ٩١ و ٩٢
ـ[15] كميتهى دفاع از حقوق بشر در ايران– سوئد، ليست اعداميان سياسى بعد از سال ١٣٦٠
،www.komitedefa.org/sidor/sidan4.htm
ـ[16]غلامعلى پاشازاده، زندگى و مبارزات شهيد اسدالله لاجوردى، مركز اسناد انقلاب اسلامى، تهران، ١٣٨٨، صص ١٣٠- ١٢٥
ـ[17] مژده ارسى، فرهاد سپهر و سياووش م، ميثمكراسى: پيشدرآمدى بر كشتار، كتاب زندان، دفتر دوم، ايالات متحدهى آمريكا،١٣٨٠، صص ٣٢١ و ٣٢٢
ـ[18] ايرج مصداقى، نه زيستن، نه مرگ، جلد دوم، الفابت ماكزيما، سوئد، ١٣٨٣، ص ١٧٤
ـ[19] پيشين، ص ١٥٠
ـ[20] سيد محمد رىشهرى، خاطرات، جلد اول، موسسهى مطالعات و پژوهشهاى سياسى، تهران، چاپ سوم ١٣٦٩، ص ٢٥٥ و نيز ارزشها، جمعيت دفاع از ارزشهاى انقلاب اسلامى، ويژهى آقاى منتظرى، بهمن ١٣٧٦، صص ١٤ تا ١٧
ـ[21] پيشين.
ـ[22] غلامعلى پاشازاده، زندگى و مبارزات شهيد اسدالله لاجوردى، صص ١٢٥-١٢٢
ـ[23]سيد محمد رىشهرى، پيشين، صص ٢٨٦-٢٨٤. كوشش همه جانبهى آيت الله منتظرى براى نجات جان سيد مهدى هاشمى به جايى نرسيد. در دلبستگى آيتالله منتظرى به سيد مهدى هاشمى همين بس كه پارهاى از نامهى ايشان را به آيتالله خمينى بخوانيم كه در ١٧/٧/١٣٦٥ نوشته شد و خاطرات رىشهرى، جلد يك، ص ٢٨٥ آمده است: آيت الله منتظرى مىنويسد: «او مردىست مخلص اسلام و انقلاب و حتا شخص حضرت عالى. هم خوش استعداد و خوش درك است و هم خوب صحبت مىكند و خوب مىنويسد و در عقل و تدبير مديريت به مراتب از رئيس سپاه و وزير اطلاعات با همه كمالاتشان بهتر است و در تعهد و تقوا هم از آنان كمتر نيست؛ فقط بز اخفش نيست و حاضر نيست كوركورانه مهرهى كسى شود.» سيد مهدى هاشمى را ٦/٧/٦٦ اعدام كردند؛ به اتهام فساد فىالعرض و محاربه با خدا. و اين خشم آيتالله منتظرى را برانگيخت و دلآزردگىاش از آيتالله خمينى و دورىجويىاش را از حكومت.
ـ[24] ايرج مصداقى، نه زيستن و نه مرگ، جلد سوم، ص ٢١
ـ[25] مژده ارسى، فرهاد سپهر و سياووش م، ميثمكراسى: پيشدرآمدى بر كشتار، صص ٣٢٩-٣٢٧
ـ[26] ايرج مصداقى، نه زيستن و نه مرگ، جلد سوم، صص ١٨ و ١٩
ـ[27] مهدى اصلانى، کلاغ و گل سرخ، ناشر: مجله آرش، آلمان، چاپ سوم. ١٣٨٩، ص ٢٥٣
ـ[28] مهدى اصلانى، پيشين، ص٢٥٤
ـ[29] ناصر مهاجر، كشتار بزرگ، در همين شمارهى آرش
ـ[30] شورا، ماهنامهی شورای ملی مقاومت ایران، شماره ٤٠ و ٤١، خرداد و تیر ١٣٦٧
ـ[31] نگاه كنيد به ناصر مهاجر، كشتار بزرگ، در همين شمارهى آرش
http://dialogt.de/nasser_mohajer/
ـ[32] نگاه كنيد به ناصر مهاجر، حكايت حقوق بشر در ايران به روايت ملل متحد، آغازى نو، شمارهى ٨، پاييز ١٣٧٠صص ٦ تا ٤٧
ـ[33] حبيبالله داوران، در ميهمانى حاجى آقا، چاپ سوم، آيدا، مرداد ١٣٨٢، ١٨ و ١٩
ـ[34] حبيبالله داوران، پیشین، صص ١٨ و ١٩
ـ[35] پيشين، صص ٢٧ و ٢٨
ـ[36] پيشين، صص ٣٤ و ٣٥
ـ[37] پيشين، صص ٤٢ و ٤٣
ـ[38] فرهاد بهبهانى، داستان يك اعتراف، چاپ سوم، آيدا، آلمان، ١٣٨٢، ص ١٠٥و ١٠٤
ـ[39] كيهان، سه شنبه ١٩ مرداد ١٣٦٩
ـ[40] فرهاد بهبهانى، داستان يك اعتراف، چاپ سوم، آيدا، آلمان، ١٣٨٢، صص ١٦٣،١٦٢
ـ[41] ناصر پاكدامن، فول مون، چشمانداز،شماره ١٤، زمستان ١٣٧٣، پاريس، صص ٢٣ و ٢٣
ـ[42] روزنامه جمهورى اسلامى، ٢٣ اسفند ١٣٧٢
ـ[43] كيهان ١٢ خرداد ١٣٧٣. متن دست نوشتهى اعترافات سعيدى سيرجانى در ٤ صفحه كه از سوى وزير اطلاعات در اختيار خبرنگاران قرار گرفت.
ـ[44] ناصر مهاجر، كتاب زندان، دفتر اول، پيش گفته، ص ٢٠
ـ[45] فرج سركوهى، ياس و داس، باران، سوئد، چاپ اول، ٢٠٠٢، ص٢٢٨
ـ[46] غلامعلى پارسانژاد، اسدالله لاجوردى، ص ٢٥٣
ـ[47] مرتضى بختيارى، رئيس سازمان زندانها در گفتگو با پيام امروز (ماهنامهى اقتصادى-اجتماعى-فرهنگى)، نوروز ١٣٨٠،ص ٢٩
ـ[48] پيشين، ص ٣١
ـ[49] پیام امروز، ماهنامهی اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی، شمارهی ٤٣، بهمن ١٣٧٩، صص ٢١ و ٢٠
ـ[50] ناصر مهاجر، جنايت و مكافات، آرش، پاريس، شمارهى ٦٩، دى ١٣٧٧
ـ[51] پیام امروز، ماهنامهی اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی، شمارهی ٤٣، بهمن ١٣٧٩، ص ٢٨
ـ[52] آزادی، شمارهی ٢٥ـ٢٤، زمستان ٧٩ ـ بهار ٨٠، صص ٢١ و ٢٢
ـ[53] عصر آزادگان ٢٣ فروردین ١٣٧٩
ـ[54] پيام امروز، پيشين، ص ٢٣
ـ[55] پیام امروز، ماهنامهی اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی، شمارهی ٤٣، بهمن ١٣٧٩، ص ٢9
A dissident’s epic escape from Iran to the U.S (روزنامه هرالد تریبون ۱۳ ژوئیه ۲۰۰۸)
ـ[56] اکبر محمدی، اندیشه و تازیانه، شرکت کتاب، لوسآنجلس، ٢٠٠٦/١٣٨٥ خورشیدی، صص ٢١،٢٢،٨٢
ـ[57] پيشين، ص ٨٤
ـ[58] احمد باطبی، نامه سرگشاده به رئیس قوهی قضائیه، ۲۳ مارس ۲۰۰۰
https://gavras.wordpress.com/2008/05/21/
ـ[59] نامه سرگشاده علی افشاری به رئیس قوه قضائیه، ۱۷ اوت ۲۰۰۵
، http://gavras.wordpress.com/2008/05/14
ـ[60] BBC، بخش فارسى، ٢٥ آذر ١٣٩٠
http://www.bbc.co.uk/persian/news/030714_a-abdi-letter.shtml[61]
rooznamehnegar.persianblog.ir/post/8[62]
[63] http://www.bbc.co.uk/persian/news/030714_a-abdi-letter.shtml
[64] http://roozonline.com/01newsstory/008748.shtm
ـ[65] پيشين
http://roozonline.com/01newsstory/008748.shtm[66]
ـ[67] متن کامل گزارش هيأت ويژه (به نقل از ايسنا) ٢٨/٤/١٣٨٢
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/030720_mf-report.shtml